یاسی‌ترین

https://t.me/Yasitariin

یاسی‌ترین

https://t.me/Yasitariin

یاسی‌ترین

هرگز ندیده بودم چشم تو را چنین در خون و اشک غوطه‌ور، ای مامِ رنج‌ها! ای میهنی که در تو به خواری مثل اسیر جنگی یک عمر زیستیم. زین گونه زیستیم و به هق‌هق گریستیم.

به امید آزادی

بایگانی
آخرین مطالب
حال این روزهایم را نمیدانم. هرچه هست بد نیست. جایی درست میان واقعیت. به همان یکنواختی و سردی. یا همان طور محکم که توی صورتت میخورد. حالم، شبیه پذیرفتن بوی گند پا و زیربغل معشوق است. حالم مثل آخرین نامه‌ی ناتمام است. وقتی برایت نوشته باشد از این حجم از احساس پاک تو میترسم، زبانم در مقابل... بعد همینجا قطع شود و هیچ‌وقت...
کمتر از یک ماه دیگر سی‌و‌یک ساله میشوم. پایم را آهسته و بی‌صدا از دهه‌ی سوم زندگی آنورتر میگذارم. دلم از اعداد و ارقام آشوب میشود. کنار ناخن‌هایم به گوشت رسیده. هنوز هم نمیدانم کِی میکَنمشان. عادتی که ترک نمیشود...
ریش‌های همسرم طوری آهسته سفید میشوند که کسی نبیند، مثل پیشانی‌اش که آرام‌آرام بلندتر میشود... آلما زنگ میزند، حالش را میپرسم، عجله دارد، صدایش غمگین است. مامان طوری شده؟ دلم شورش را میزند. قطع میکنیم و یادم می‌افتد که مادرم همیشه نگران بود... بود؟ 
سرش را برمیگرداند سمتم نفسش درست میخورد توی دهانم. میگوید گیسی! دستم را میگذارم پشتش و آرام در گوشش قصه میگویم. نفس‌هایش که عمیق شد کم‌کم خودم را عقب میکشم. حالا آرام کنارم خوابیده، انقدر آرام که انگار توی دلم نفس میکشد، انگار که هنوز یکی هستیم. غلت میزند و شکمم تکان محکمی میخورد خودم را به زور به پهلو میکنم، دست همسرم را میگیرم و میگذارم روی شکمم. چشم‌هایش میخندد، میگویم اینجا نه یکمی اونورتر، آره همینجاس. آلما میگوید بابا! خوابیدی؟ هان؟ 
چراغ کوچکی توی هال روشن است مادرم نشسته و چمدان جمع میکند. از لای در نگاهش میکنم. سریع برم میگرداند توی رختخواب. من اما از شوق سفر خوابم نمیبرد... 
پدرم دو سر پشه‌بند را به دیوار زده و از گوشه‌ی سومش گرفته و خودش را کش داده کنج دیوار. توی پشه‌بند روی تشکم نشسته‌ام، میخواهم بروم که بابا میگوید کجا؟ میگویم پیش مامان ( مادر توی آشپزخانه نمیدانم چه کار میکند) بابا تشر میزند بشین ببینم. بغض میکنم...
توی چشم‌های قهوه‌ای و آرامش نگاه میکنم سرم را میگذارم روی سینه‌ی گرمش. سردم نیست. زمستان بیست‌وسومم دلگرم است. 
از همینجا، روی تختِ بدون پشه‌بند دلم برای نفس‌هایش تنگ میشود، بغضم را فراموش میکنم، دلم میان دلبستگی‌هایم خرد میشود.
میگذارم تا ته‌تهش دلتنگ شوم، اصلا بگذار فشرده شوم، دردم بیاید و بعد باد همه‌اش را ببرد.
ده بیست سی چهل پنجاه شصت...
بیام؟

  • یاسی ترین

مثل عشق، که وقتی بیاید حجم بزرگی از ترس و ناشناخته‌ها را با خود می‌آورد، از حرف زدن و بزرگ شدنش میترسم! از این همه سلولی که هر لحظه در مغزش در حال جنب‌و‌جوشند، از آن همه اتفاقی که به سرعت در این بدن یک وجبی در حال رخ دادن است... نگاه کودکانه و پاکش، دنیای کوچک و شادش، همه برایم شگفت‌آورند و هر روز که میگذرد بیشتر توی دلم چنگ می‌اندازد و ریشه میکند.

میترسم! من از شکل دادن و ساختن ابعاد شخصیت یک انسان میترسم. وقتی میگویم آفرین و او سرشار از رضایت نگاهم میکند از اینکه میدانم خشتی بر دیوار اعتماد به نفسش افزوده‌ام، هول میشوم. وقتی غر میزنم و اخم میکنم وقتی چیزی را از دستش میکشم، وقتی... وقتی شب است و به اتفاقات طول روز فکر میکنم، وقتی نمیدانم دنیا را به او جای امنی معرفی کرده‌ام یا نه...

روی کابینت‌ها را دستمال میکشم و دستمال کوچکی هم دست آلما میدهم. بادمجان‌ها را روی گاز کباب میکنم و او در آغوشم است. صندلی را میگذارم کنار ظرفشویی و میگویم به چیزی دست نزنیا فقط نگاه کن. بادمجان‌ها را پوست میکنم و او کنجکاوانه به بادمجان کبابیِ شلی که توی کاسه میگذارم نگاه میکند و میگوید: بخورم! نگاهش میکنم و میگویم آلما میگوید همم! میگویم دوستت دارم! باورم نمیشود دست‌های کوچکش را دور بازویم حلقه میکند و سرش را به دستم میچسباند میخندم و میگویم دوستت دارم. روی میز می‌ایستد و گاز پاک‌کردنم را تماشا میکند. حالا فقط مانده جارو. دستش توی دستم است که جاروبرقی میکشم و مواظبم که زیر دست و پایم نماند. باقیِ خانه را هم دوتایی تمیز میکنیم و بعد مینشینیم جلوی تلوزیون، چای و بیسکوییت میخوریم و باب‌اسفنجی نگاه میکنیم! برای بار یک میلیاردم.

دستمال را که میکشیدم روی ماشین‌لباسشویی، وقتی هر لحظه بیشتر تمیز میشد و برق میوفتاد، فکر میکردم که چقدر خوشحالم که گوشه‌ی دنجی از این دنیای بزرگ، خانه‌ای دارم. جایی که همه‌چیزش برای من است و هر طور که بخواهم رنگش میزنم.

بالش‌های کاناپه را برداشتم و کلی چیز گمشده پیدا شد! مخفی‌گاه آلما را حسابی جارو کشیدم و خورده‌های نان و بیسکوییت را جمع کردم. هر بار که جارو را روی دست و پایش میگرفتم جیغ میزد و میخندید و روی کاناپه بالا و پایین میپرید. دلم از داشتنش پروانه‌ای میشد و لای گل‌های نسترن گم میشد.

شب که آمد خوشحال بود و دوست داشت کاری کند. شیر سماور را درست کرد و گفت حالا چایی بریز و حالشو ببر.

چند وقتی است که فهمیده‌ام چقدر کارهای من رویش تاثیر دارند. چند وقتیست که فهمیدم چقدر بیش از این حرفا احتیاج دارد کسی کنترل اوضاع را به دست بگیرد.

 سبز را برمیدارم و آرام آرام تمام خانه‌ام رنگ میزنم. 


  • یاسی ترین

از بعد از دومین باری که به هوش آمدم، خوب میدانم چه کار کنم. لحظه‌‌های غرق شدن را شناخته‌ام. همان موقعی که سُر میخوری توی تاریکی.

چشم‌هایم را میبندم و با تمام قلبم میخوانمش؛ کمکم کن...

 صدای جیرجیرک می‌آید، آسمان مخملیِ حیران پشت چشم‌هایم نقش میبندد. نگاه میکنم همه‌جا بوی خنکی شبنم است و آغوش سبز کوهستان. همه‌چیز یادم است. هنوز فرونرفته‌ام. نفس راحتی میکشم.

خودم میدانم از کجا شروع شد. از وقتی نفرت را با تمام وجودم حس کردم، بخش‌هایی از من شروع کرد به پاک شدن. اگر بگویم تا پیش از این تجربه‌اش نکرده بودم شاید باورپذیر نباشد اما واقعیست؛ روز اولی که آلما به دنیا آمد، حسی را شناختم که تازه بود. وقتی مادرهمسرم توی بیمارستان نوزادی که تنها چند ساعت از تولدش میگذشت توی آغوشم گذاشت و گفت بیا شیرش بده، انگار تمام حس‌های تلخ دنیا از سینه‌ام بیرون زد. این شد که شیری برای فرزندم نیامد. بعد از دو روز که آن موجود بی‌پناه در اثر گرسنگی و کم‌آبی و زرد شدن راهی بیمارستان شد نمیدانستم چه احساسی دارم. چیزی بین عذاب‌وجدان و ترس و احساس بی‌کفایتی. از آن وقتی که آلما، درست در وسط من، برای زیستن شروع به دست و پا زدن کرد، حتی قبل‌تر از دیدن دومین خطِ قرمزِ دوست‌داشتنیِ روی بیبی‌چک، تا همین حالا، تنها یک شب از من دور بود؛ همان شبی که توی دستگاه گذراند و من توی خانه خودم را میان آواری از خودم گم کرده بودم. اگر اشتباه نکنم آخرین شبی بود که همسرم کنارم خوابید. تخت کوچک آلما خالی بود و شکم من نیز هم. همسرم دستی کشید روی جای خالی‌اش و مرا به خودش نزدیک‌تر کرد. دومین نفرت عمیقم از پرستاری بود که وقتی ازش سراغ اتاق دخترم را گرفتم گفت آااهان تو همون مامانی هستی که نیستی؟! سومین نفرتم باز از مادرهمسرم بود که بچه را توی بغلم گذاشت و من اشک میریختم و نمیدانم چه گفتم که پوزخندی زد و گفت مثل اینکه پنج تا بزرگ کردما! آلمای کوچک را به سینه‌ی گرم اما بی‌شیرم چسباندم دلم میخواست بداند که پیشش هستم... چهارمی از پرستاری بود که مرا به شیر‌دوش برقی وصل کرد و پنجمی و ششمی از همسرم که فلان گفت و بسار کرد و... از همسرم و از همسرم و...

هر بار که متنفر شدم، گم شدم. حتی همین چند روز پیش که برای اولین بار با تمام زور و خشمم بالشی را به بازویش کوبیدم و گفتم ازت متنفرم، چند ساعتی گم شده بودم اما برگشتم. دخترم توی تاب بود و بابایی تکانش میداد و همزمان جر و بحث میکردیم. دعوا جلوی بچه؟ هرآنچه که میتوانستیم نثار هم کردیم و من فریاد زدم و گریه کردم. فکر میکردم مثل ذرتی که در اثر حرارت میشکفد، با تمام قدرت کوبیده شده‌ام به در قابلمه و برگشته‌ام سرجایم.

نفس راحتی کشیدم، هنوز هم یادم می‌آمد زیر پتوی آبی‌ام، به نور سبز صفحه‌ی کوچکِ نوکیا خیره شده‌ام و دلم سرشارست از تمام رنگ‌های روشن و خیره‌کننده.

جیرجیرک‌ها نوای دلنشینی دارند؛ فرقی نمیکند شمال یا جنوبِ نقشه، وسط کویر یا در پای کوه، هرجا که باشند صدایشان را که بشنوی دوست داری سرت را توی آغوش خودت پنهان کنی و به یاد بیاوری.

حالا میدانم که صدای جیرجیرک را دوست دارم. میدانم که شب‌های پرستاره، هرجای دنیا که باشم سینه‌ام از حجمِ بزرگ دوست‌داشتن پر میشود. میدانم پاییز را دوست دارم. میدانم کنار سایه‌ی بلند پاهای همسرم، کودکی کرده‌ام. ترس‌هایی که از پدرم داشتم به خاطر دارم. خنده‌ی چشم‌های مادرم یادم هست، کلاس سوم انسانی، روپوش‌های خاکی، حافظِ توی کوله‌پشتی، گل‌های رز خشک شده... قرارهای یواشکی با رفیق همکلاسی... اولین مرد، دلشوره، کوه رفتن‌های یواشکی... غروب کوه و اولین آغوش و بوسه، کفش‌های کتانیِ طوسی، دانشجو شدن و انقلاب و کتاب... انتشارات رشد... باغ دانشگاه، تلفن عمومی... همه چیز یادم هست، زنده‌ام. صدای ساز همسرم را میشناسم. یادم هست اولین شبی که توی اتاقش گذراندیم برایم سه‌تار زد. بوی ریش و سبیلش را به خاطر می‌آورم، حتی پوست دستانش را حس میکنم. نمیترسم... 

همه‌چیز دوباره تند‌تند میگذرد و تکرار میشود و میرسم به بالکن کوچک خانه‌مان. جیرجیرک هنوز زنده‌ است و میخواند. ته سیگارم را فشار میدهم کنار قبلی‌ها و در بالکن را باز میکنم و از آشپزخانه میگذرم. وقتِ شستن دستشویی بلند‌بلند با خودم حرف میزنم. تی میکشم و اشک میریزم. گاز را میسابم و باز حرف میزنم. دست‌هایم را دراز میکنم و علف‌های بلند کنار پرتگاه را میگیرم، زور میزنم، خودم را بالا میکشم، با دست‌های خونی غلت میزنم روی زمینِ نمناک. آسمان بالای سرم چرخ میزند و ابرها گم میشوند. چشم‌هایم را میبندم و خوب میخوابم.

دلم آغوشش را میخواهد. 



  • یاسی ترین

از ظهر، درست وسط آفتاب، بهانه‌ی ددر دارد! میرود پشت در بالکن می‌ایستد و به حیاط زل میزند. گاهی اعتراضش شدت میگیرد و گاه سرش را به در تکیه میدهد و با خودش حرف میزند. دلم برایش میسوزد اما این ساعت از روز هیچ خلی نمیرود توی حیاط. همیشه همین‌طور است؛ خانه‌ی مادربزرگش که می‌آید،‌ مثل  بچگی‌های خودمان که انگار از قفس آزاد میشدیم نافرمانی میکند. کلافه میشوم. هم دلم برایش میسوزد هم خسته‌ام. دیگران پر از حوصله‌اند و من مقابل آنها زیادی بی‌توجه به نظر میرسم. این را منزل پدرم هم احساس کرده‌ام. آنها دلتنگند و من سرم از صدای آلما پر است. حتی اگر هیچکس هیچ چیز نگوید همیشه از اینکه به خاطر بچه‌ی من توی زحمت بیفتند و بهانه‌های جورواجورش را برطرف کنند و برنامه‌ی زندگیشان تغییر کند معذبم. آلما که خوابید مادر همسرم هم روی مبل میخوابد. حدودا چهل دقیقه خانه ساکت میشود. من هم برای خودم قهوه درست میکنم و  در سکوت تلوزیون نگاه میکنم. به محض بیدار شدن وروجک، مادربزرگش هم مجبوری چشم‌هایش را باز میکند اما کاملا مشخص است که دوست دارد باز هم بخوابد!

با همان پستونک توی دهانش میگوید ددر! چیزی شبیه گگه!! حالا که هوا خنک‌تر شده میبرمش توی حیاط تا مادرهمسرم هم بخوابد. تمام اتاق را با پاهای کوچکش تا آشپزخانه میدود. در بالکن را باز میکنم. نرده‌های پوشیده از یاس و کاکتوس‌های کوچک پشت پنجره را رد میکنیم و از پله‌ها پایین میرویم. سریع خودش را میرساند به آب! دستم را میگذارم سرِ شلنگ و میگیرمش روی درخت پرتقال. از پیشانیِ تبدار حیاط بخاری بلند میشود. کمی بعد نسیم غروب میوزد و آلما بی‌رحمانه روی پاهایم آب سرد میریزد! نگران آبی‌ام که همینطور باز است و به محض اینکه حتی به سمت شیر آب میروم جیغ میکشد چه برسد به اینکه ببندمش. کلافه شدم. خلقم تنگ شده. اصلا گه خوردم.

حواسش را پرتِ قمری‌ها میکنم. حدودا سی ثانیه نگاهشان میکند و سریع میگوید آبااااا!! دلم برای سیزده به در یک سالی که یادم نیست کِی بود تنگ میشود. مادر همسرم آش پخته بود و توی حیاط فرش انداخته بودیم. بدو‌بدو میکرد و از همان بالای پله‌ها وسایل سفره را میداد دستمان. برعکسِ حالا هول بود و کارهایش تند‌تند. دلم میگیرد. حتی بیشتر از وقتی که با ترس و لرز پیام دادم و گفتم جواب آزمایشو بردید برای دکتر؟ و او برایم نوشت آره گفت شش  دوره شیمی‌درمانی... همانطور که باقی حرف‌هایش را میخواندم کِش می‌آمدم روی دیوار و زمین و انگار گوش‌هایم صدای آلما را نمیشنید. تنها کلمه‌ی «شیمی‌درمانی» بود که توی گوشم تکرار میشد. اشک‌هایم را تند‌تند پاک میکردم و هیچ جوابی نداشتم... آخی ایشالا خوب میشید؟؟ الهی بمیرم؟ خاک بر سرم؟ نه ایشالا که چیزی نیست؟؟؟ چه داشتم که بگویم؟؟؟ سریع برای خواهر همسرم نوشتم من چکار کنم؟ من دارم سکته میکنم بگو چی جوابشو بدم؟؟

فقط سنگینیِ عملِ برداشتن رحم و تخمدان‌ها نبود که از پا درش آورده بود، از شدتِ افسردگی نمیشناختمش.

حالا که شش دوره تمام شده است و شکر خدا ظاهرا خبری از سلول‌های مزاحم نیست، حالش بهتر شده اما هیچ روز دیگری نشد که مثل قبل‌ترها از پله‌های بالکن به حیاط بدود. صدای خنده‌ها و حرف زدن‌هایش همزمان با موهایی که جایشان خالی میشد، کمرنگ و کمرنگ‌تر شدند و حتی حالا که تمام سرش را جوانه‌های کوچک پر کرده‌اند، هنوز هم هیجان صدایش برنگشته.

آلما آب را گرفته توی گلدانِ بیچاره‌ی شمعدانی.

-مامانی گشنت نیس؟

-نه! نه! نه!

واقعا دلم میخواست وسط حیاط گریه کنم. یادم نیست بالاخره چطور بردمش داخل. برای مادر شدن بیشتر از هرچیز دیگری حوصله لازم است. حوصله‌ای تمام‌نشدنی برای این حجم از کودکانگی. دلم برایش میسوزد. دنیای کوچکش خلاصه میشود به ددر و بابا. اوج خوشبختیش زمانیست که به وسایل بزرگترها دسترسی پیدا کرده و کسی حواسش نیست....!!

خوب که نگاهش میکنم؛ دلم برای بی‌پناهی و کوچکی‌اش به درد می‌آید. مادر که شدم، بغضم از توی گلو رفت به سینه. انگار که دردی برای همیشه درست وسط قفسه‌ی سینه‌ام کاشته شد. چیزی که به هر بهانه‌ای اشک میشود. مادر شدن شیرین‌ترین درد است.


پی‌نوشتِ طولانی: کتابی که چند وقت پیش خواندم موتور خواندنم را دوباره روشن کرد. بعد از خواندن سه رمان که همسرم از نمایشگاه کتاب آورده بود رفتم سراغ کتابخانه‌ی همسرم و تصمیم گرفتم کتاب‌هایی که این همه سال مثل یک فرصت خوب کنار دستم بودند و من حواسم نبود بخوانم.

اولین انتخابم رمان همسایه‌هاست. چند شب پیش درست زمانی که فکرش را هم نمیکردم انقدر متاثر شوم، زمانی که پدر خالد توی قهوه‌خانه ساعت مورد علاقه‌اش را از سر بی‌پولی فروخت چشم‌هایم پر از اشک شد و چند صفحه بعد از خواندن اینکه مادر خالد رفته خانه مردم و ملحفه شسته چنان قلبم فشرده شد که کتاب را بستم و سرم را گذاشتم روی زانو و گریه کردم... حالا میفهمم چرا نوع نگارش احمد محمود، در عین سادگی شاهکار است. چنان واقعیست که از ته دلت درد میکشی. امروز داشتم فکر میکردم اگر زمانی قبل‌تر از حالا زندگی میکردم حتما کمونیست میشدم!!!

  • یاسی ترین
دستم را تکیه میدهم روی لبه‌ی بالکن. تنها واحدی هستیم که در برابر حفاظ گذاشتن مقاومت کردیم! به آسمان شب خیره میشوم، به چشمک‌های رنگینِ چراغ‌ها، به آرامش بعد از افطار که تمام شهر را کرخت کرده. باز هم همان حس خوشایند همیشگی؛ اینجا بهترین جای کره‌ی زمین است! جزیره‌ی کوچک ما. همان چند دقیقه فکر،‌ وقتِ سیگار کشیدن و نگاه کردن به آن دورها،‌ حالم را جا می‌آورد. به چراغ‌های سبز بالای آن کوهِ کوچک زل زده‌ام. به جایی که میگویند روزی کسی پا گذاشته. راستش تا به حال تا بالای بالا نرفته‌ام. همیشه تا آنجایی را دیده‌ام که با ماشین میشود رفت. چیزی شبیه بام تهران است. میشود تمام تنهایی‌ات را،‌ از همان بالا با همه‌ی شهر تقسیم کنی. میشود فکر کنی آنهمه خانه و چراغ برای توست. یا شاید روزی، مثل حالایم،‌ هیچ چراغی برای دلِ تنهایت نخواهی. همان جا دور از تمام رنگ‌ها و نورها،‌ فقط از دیدن لذت ببری.
چیزی توی سرم حرکت میکند؛ فکر میکنم باید کاری کنم اما مثل خیلی وقت‌ها که انرژی‌هایم هدر رفته‌اند، درکش نمیکنم. اما مهم نیست! همین انزوا خوب است. شاید اصلا لازم نباشد کاری کنم. این روزها بیش از هر وقت دیگری احساس میکنم دوست دارم شبیه همسرم باشم!! هم‌خانه‌ی خرچنگ که باشی،‌ کم‌کم به از پنجره نگاه کردن عادت میکنی. هرچند هنوز هم تعریف مشخصی از ویژگی‌هایم ندارم؛ مثلا نمیدانم برون‌گرام یا درون‌گرا؟ کم‌حرفم یا پرحرف؟ هیجانی‌ام یا خوددار؟ پرشورم یا سرد؟ و... اما این را میدانم که هرچه میگذرد بیشتر به سنگر گرفتن علاقمند میشوم. به کشیدن خطی پررنگ که هرکسی را پشتش جا بگذاری.
درگیر آدم‌ها و احساس‌ها شده بود؛ نمیتوانست انتخاب کند و میگفت گیجم. چند شب کم‌خوابی و بلاتکلیفی باعث شده بود ضعف کند و از سرکار برود بیمارستان و سرمی بزند. از نظر من فقط همین بود اما کیا اصرار داشت خودش را طفلکی‌تر نشان دهد! از آن عکس‌های من و سرم همین الان هم اقناعش نکرده بود! دلگرمی‌های مجازی و الهی بمیرم‌ها هم سودی نداشت ظاهرا. البته هنوز هم بعد از یک هفته با کبودیِ جای سرمش عکس میگیرد و من هم میگویم کشتیمون با سرمت!
گفتم چه کار کنم برات؟ بیام عیادتت؟ گفت بریم بیرون. بالای پل ایستاده بودیم، زیرپایمان بزرگراه و حرکت سریع ماشین‌ها،‌ کنارمان هیاهوی آدم‌ها و صدای خنده‌ها و گذر لحظه‌ها. داشتم فکر میکردم انگار شنیده‌ام طراح این پل خانم است. نگاهم متوجه جمعیت شد؛ تهرانی‌ها مثل همیشه جاهای جدید را پر میکنند. پر از بستنی و ذرت و مونوپاد و انگشت‌هایی که آرزوی پیروزی دارند!
او حرف میزد و من نگاهم به انبوه گل‌های زرد بود و احتمال افتادن از آن بلندی را بررسی میکردم. گفت قدم بزنیم. وقتی به آن سر پل رسیدیم به نفس‌نفس افتاده بود و گفت برعکس همیشه همین امروز که حالم خوب نیست تو چه تند‌تند رامیری! حواسم به راه رفتنم نبود؛ نمیدانستم همزمان با فکرهایم سرعت گرفته. گفتم بریم یه چایی بخوریم. هنوز داشت حرف میزد که سیگارم را روشن کرده بودم و بخار چای را زیر نور چراغ‌های فضای باز دنبال میکردم. به چشم‌هایش نگاه کردم. گفتم من خیلی وقته این راهو پیش گرفتم. اولش البته مجبور شدم اما بعد عادت کردم. نترس هیچی رو اون بیرون از دست نمیدی. کون لق دنیا. میدونی وقتی داشتم میومدم یاد چی افتادم؟ گفت چی؟ گفتم حدودا چهار سال پیش که برای اینکه کسی پیشم باشه چه تلاشی کرده بودم. محتوای اس‌ام‌اسم را یادش آوردم. میدانستم فراموش کرده. لبخند زد. گفتم الان ولی برام مهم نیست. فوقش میگم به درک. جا خورد.
روزهایی بود که از خیانت کردن میترسیدم. فکر میکردم شاید نتوانم تحمل کنم. اما حالا به اندازه‌ای که از هر انسانی ممکن است سربزند میترسم. 
کیا میگفت اگر نتواند اخلاق گند او را تحمل کند چی؟ گفتم اصلا فراموشش کن تو با این نمیتونی. حس میکردم سال‌های اول ازدواج که برای هرکسی حساس‌ترین سال‌هاست برای او بستر خیانت میشود.
همین‌طور که رانندگی میکرد حرف میزد و من فکر میکردم چقدر فضایمان رقیق شده. جلوی خانه‌ی بابا نگه داشت. خواستیم خداحافظی کنیم. گفت تمام اون سه سال، اون شبی رو که من و تو و آیناز تو میرزای شیرازی قدم زدیم تو ذهنم تکرار کردم. بغضی شدم. گفت تو تنها کسی هستی که نمیتونم نداشته باشمش. دستبندم را درآوردم و دادم به او.
میدانم اگر از حدی بیشتر به کیا نزدیک شوم بهمم میریزد. خودش هم میداند. بعد از آن شب هم از آن حرکت‌های مخصوص به خودش اجرا کرد و تا سر حد انفجار عصبی شدم اما این فقط خطِ دورم را پررنگ‌تر کرد. هرگز به پریشانیِ روزهای قبل برم نگرداند. بچه‌بازی‌هایش دیگر مهم نیستند. از ته دل گفتم هیچ وقت تنهات نمیزارم.

شاید من هم روزی مثل آلما،‌ بی‌قرار پدرم بوده‌ام و حالا به خاطر نمی‌آورم. آنچه یادم می‌آید چغری و بدقانع شدن و اخلاق خاص پدرم است. آنچه را هم که دوست ندارم به یاد بیاورم،‌ جایی خیلی دورتر از حالا کمرنگ کرده‌ام. و اینی که باقی مانده موییست که میرود تا تماما سفید شود و چشم‌هایی که پف‌آلودتر شده‌اند و اخلاقی که حالا مخلوطی از دل‌نازکی و چغریست.
آلما را که میبینم لحظه‌های قد کشیدن خودم را تصور میکنم. هر بار که در آغوشم میخوابد،‌ فکر میکنم چرا خداوند ما را اینگونه آفریده. چرا از یادآوری این همه ناتوانی و کوچکی عاجزیم. چطور است که هیچ خاطره‌ای از پاگرفتن‌های تدریجی‌مان نداریم. چند وقتی میشود که آلما سعی میکند خودش غذا بخورد و من هم آزادش گذاشته‌ام. امروز متوجه شدم که قشنگ قاشق را به دهان میبرد و میخورد. فکر کردم گذشته‌ی دوری هم بوده که من برای اولین بارها قاشق را به دهان بردم و مادرم را شگفت زده کردم و بعد همه چیز تند‌تند جلو میرود و میرسد به جایی که ساکم را میبندم و عروس میشوم و... 
این روزها که آلما مدام بی‌تاب باباست،‌ تنها باریست که از شریک شدن همسرم با کسی غرق لذتم. آلما تنها رقیب عشقی‌ایست که دوست دارم شور و اشتیاقش را برای همسرم ببینم. وقتی میگوید باباشی، دلم به قدر بادکنکی پر از باد نازک میشود و میترکد. باباشی! نمیدانم منظورش چیست؟ بابایی یا باباجون. هرچه هست هربار من و همسرم را سر ذوق می‌آورد.
شیرینِ‌ دوست داشتنی... اگر تو نبودی دوست داشتن باباشی چیزی کم داشت.


  • یاسی ترین

نمیدانم چند وقت بود که گذشته‌ام را از یاد برده بودم. دچار فراموشی نبودم؛ خاطراتم سر جایشان بودند اما حسی نداشتم. چند روز پیش از فکر اینکه شش ماه گذشته کِی آمدند و رفتند که من نفهمیدم، ترسیدم. همانطور که نمیدانم چرا خل شدم، نمیدانم که چه چیزی حس‌هایم را برگرداند. تنها میدانم که صبحی مثل تمام صبح‌ها که چای دم میکردم، احساس کردم دلم دارچین و هل میخواهد. یک تکه چوب دارچین برداشتم و گوشه‌اش را شکستم. بعد هم هلی را بین انگشتانم له کردم. آلما گفت این چیه؟ برایش خواندم: هل دان دان دان هل یه دانه یه دانه یار نامهربون مال آبادانه یه دانه! از آن روز به قوطی هل اشاره میکند و میگوید دان دان :)

سه لیوان پشت سر هم خوردم و فکر میکردم عطر افسونگر دارچین و هل برای فراموشی آفریده شده‌اند. شاید هم خیلی وقت پیش مخدر بوده‌اند. یا شاید هم ابزاری برای یادآوری. بعد از مدت‌ها احساس کردم میدانم چه میخورم!

نمیدانم همه چیز از آن صبح بهتر شد یا از شبی که به او گفتم دیگه با من تماس نگیر. یا از وقتی که مدام خانه را تمیز کردم؛ بالاخره روزی من هم فکرهایم را وقتِ سابیدن گاز و تی کشیدن مرتب کردم. یا شاید خواندن کتابی که به جانم نشسته بود، که از اول تا آخر رمان، هرازگاهی چیزی را تکرار کرده بود. مثل خنده‌ی پیرمرد خنزرپنزری. این سبک غرق شدن‌ها را دوست دارم.

اسمش را میگذارم کیا. پسر نیست اما میدانم اگر قرار باشد اسمش چیزی جز اسم واقعیش باشد، حتما کیاست. حرفم را جدی نگرفت. نیم ساعت بعد برایم نوشت احمق دیوونه. کیا فکر میکرد روانی شدم. اما من، وقتی نوشتم تنهام بزار و او گفت هر جور راحتی، انگار که از دردی بزرگ رهایی یافته باشم نفس عمیقی کشیدم و جوری توی تختم دراز کشیدم انگار که از پشت‌بام پرتم کرده باشند؛ کاملا پخش!

احساس کردم کاری انجام نشده را به سرانجام رساندم. انگار که گلوله‌ای در گلویم گیر کرده بود و آزاد شد. دلم میخواست بگویم از فلان کار و فلان کار و فلان کارت ناراحتم اما نگفته بودم. تنها مشتی دری وری تحویلش دادم که خودم هم میدانستم بی‌سر و ته است. وقتی خودش را به بی‌تفاوتی زد، خونم به جوش آمد.

گاهی فکر میکنم اگر خواهر داشتم، اگر دوستی که با هم بزرگ شویم، اگر یک فامیل درست حسابی حتی!!! دختر خاله‌ای، دختر عمویی، که برویم توی رختخواب که مثلا بخوابیم اما تا صبح زیر پتو بخندیم و پچ‌پچ کنیم... اگر رفیق شش دانگی داشتم...

هم من میدانستم که این آخرین صحبتمان نخواهد بود هم کیا. فردا شب زنگ زد و گفت الان حدودا بیست ساعت میشه تو زندگیت نیستم حالت خوب شد و خندید! چه خوب که زنگ زد. معرفتش را یادم میماند. نمیدانم چند روز از آن روز گذشته اما اصلا خودِ قبل آن شبم را نمیشناسم. شبی دیگر، شاید فردایش، یادم نمی‌آید، درست یک ثانیه قبل از اینکه خوابم ببرد گریه کردم و حرفی را اعتراف کردم؛ توی دلم، برای خودم. چیزی که نه تنها به کیا شاید به خودم هم دوباره نگویم.

به همسرم میگویم آلما عوض شده. میگوید تو عوض شدی. خودت بهتری فکر میکنی بچه بهتر شده.

میگویم اگر تو نباشی چیکار کنم؟ جدی بگو. جدی‌ام نمیگیرد. میگویم از خانواده‌ات میخوام بزارن تو این خونه بمونم اما ازشون پول نمیگیرم. نترس میرم سرکار خرج خودمو آلما رو میدم. خونه که بخرم از اینجا پامیشم. ولی به آلما بگم کجایی؟ میگویم اگر من بمیرم تو آلما رو چیکار میکنی؟ میگوید نمیدمش دست نامادری مطمئنم. میگویم تا وقتی بچه نداری مردنت دست خودته اما وقتی پای بچه درمیونه حق نداری بمیری!! به مرگ فکر میکردم شاید چون یادم آمده چقدر دوستش دارم. یادم آمده حتی قبل از اینکه همسرم شود قول داده بودیم نمیریم!

انگار که تمام رشته‌های اتصالم را به خودم گم کرده بودم انگار همه‌ی آنچه تعریف من بود در دسترس نبود. نمیدانستم کجا خوشحال بودم، کجا دلم شکسته بود، چه رنگی آرامم میکرد و چه بویی مشامم را متوجه خود.

نه قبلم در دسترس بود و نه از بعدم تصوری در ذهن داشتم.

بی‌شباهت به کما نبود.



  • یاسی ترین

بعد از مدت‌ها لاک زده‌ام. انگار انگشت‌هایم نفس نمیکشند. با اینکه خشک شده‌اند اما هنوز حس میکنم باید دست‌هایم را طوری بگیرم که به جایی نمالند. آلما به ناخن‌هایم نگاه میکند و میگوید این چیه؟! میگویم لاک! دلت بسوزه تو که نداری! همسرم میگوید نگو بچم گنا داره! بابایی توام لاک داری برات میزنیم.

از آن صبح‌هایی بود که وقتی بیدار میشوی تنت کمی درد میکند. نگاه میکنی به لباس‌هایی که شب قبل ریخته‌اید کنار تخت و نگاهی می‌اندازی به اویی که کنارت خوابیده. یا شاید هم به پتویی مچاله که از او باقی مانده یا بالشی که از او فرو رفته. نگاهم را از آلمای غرق خواب میگیرم و شلوارکم را بالا میکشم. لباس زیرم را که پوشیدم، دوباره تی‌شرتم را تنم میکنم و بعد جوراب میپوشم. چند هفته‌ای میشود نگرانیم برای خشکیِ پاها بیشتر شده. مدام کرم جی میزنم و جوراب میپوشم. در این پنج سال و نیم، اثرات همزیستی با کویر، بیش از هرجایی در پاهایم مشهود است. موبایلم را نگاه میکنم. شاید دیگر برایم مهم نباشد چه کسی به یادم بوده اما سلامش لبخندی روی لبم می‌آورد. اول صبحانه را آماده میکنم و بعد آلما را بیدار میکنم. کمتر روزی این‌طور آغاز میشود! بیشتر وقت‌ها با انگشت کوچک او بیدار میشوم؛ که گاهی توی چشمم میرود و گاه دماغم را قلقلک میدهد. اما آن روز فرق میکرد. شب قبل، دلم را داده بودم به قلم یک زن. رفته بودم توی خطوطش. از دست تایپیست گذر کرده بودم و دلم را نشانده بودم وسط کاغذ‌هایش. نمیدانم شبی از نیمه گذشته یا ظهری گرم که دستش را گذاشته بود روی سطوری که شاید گاهی خط خورده بودند. رفته بودم توی فنجان قهوه‌اش یا ته‌مانده‌ی لیوان چایش را دیده بودم... دلم را گذاشته بودم کنار دل زنی که دردش را نوشته بود. آن شب پس از مدت‌ها کتاب خوانده بودم! درست مثل شب‌های تابستانی که منتظر بودم چهارده سالم شود. آن موقع هم گرم بود و با اندک لباسی و یک ملحفه،‌ با کتاب پهلو به پهلو میشدم و هر بار که تعبیری به وجدم می‌آورد بیشتر خواب از سرم میپرید. درست مثل وقتی عاشقی و صبح بی‌هیچ صدای زنگی،‌ فقط برای اینکه بیدار شوی و بیشتر به او فکر کنی برمیخیزی!


اگر شبی از شب‌های گرمِ آخر بهار یا تابستان، برای بار هزارم هم در بالکن را باز کنم و نسیم کویر به صورتم بخورد، باز هم مثل دفعه‌ی اول شگفت‌زده میشوم. اوایل دوست داشتم بدانم بوی چیست اما بعدها دنبال منشا بو نگشتم؛ بوی کویر مثل بوی تن همسرم،‌ بی‌همتاست. شبیه هیچ‌چیز نیست. اوایل فکر میکردم اتاق همسرم بوی خاک میدهد. بعدها فکر کردم بوی قفسه‌های کتاب است یا شایدم بوی سیگار اما حالا و از وقتی که آلما به دنیا آمده است و همسرم تنها میخوابد، آنجا هم بوی اتاق مجردی‌هایش را گرفته. بوی زیرزمین خانه‌ی پدرش.

نشسته‌ایم کنار هم و به آتش سیگارهایمان نگاه میکنیم. خوشحال است. سلمانی رفته؛ بعد از قرنی! میگویم ببینم پس کلتو چطور زده؟ فکر نکنم البته از من بهتر زده باشه! میگوید خوب نبود با اون قیافه برم،‌ مخصوصا که توی پوستر ریشم پرفسوری بود با اون همه ریش میرفتم نمیشناختنم. گفتم چند نفر اومده بودن؟ گفت سالن کنفرانسشون تقریبا سی نفره‌اس،‌ پر شده بود. میگویم خوشحالم که کاری رو میکنی که عاشقشی. میگوید اگر رمانمم چاپ بشه خیلی خوب میشم. میگویم ینی دیگه بداخلاق نیستی؟! میخندد و میگوید نه!

میگویم این روزا گاهی دلیل میل به تنهاییتو میفهمم؛ آدم اگر تنها نباشه نمیتونه به خودش نزدیک بشه، نمیتونه خودشو بفهمه. مثل من که بعد از آلما گیج و گم شدم. گفت آره اکثر نویسنده‌های خانم هم تو سنای بالا که بچه‌هاشون بزرگ شدن مینویسن.

من هم مثل مهمان‌های مدرسه‌ی هنر که حرف‌های همسرم را درباره‌ی داستان نویسی گوش داده بودند با علاقه به صورتش خیره شده‌ام. توی دلم فکر میکنم کاش دوباره داشته باشمش؛ دلش را، دست‌هایش را و بوی منحصر به فردش را. که این تنها نوعِ تنها نبودن است که مرا و او را آرام میکند. همانی که پر از خوشحالیست و دلگرمی.  مثل لبخند پدری که پشت دوچرخه‌ات را ول کرده و تو با تمام وجود رکاب میزنی و باد لای موهایت میدود. نفرت از او نفرت از خودم است؛ یا شاید وقتی خودم را دوست ندارم از او متنفرم.

پی‌نوشت: اسم کتاب یک کاسه گل سرخ نوشته‌ی خانم مرجان علیشاهی.

پی‌نوشت: پنجم خرداد آلما هجده ماهه میشود. حدودا یکی دو هفته است که احساس میکنم کمی از بار سختی‌هایش کم شده. شاید دلیلش زبان شیرینیست که آهسته دارد باز میشود.

پنیر: بنبین

چنگال: دندی و گاهی دندینننننن با تاکید روی ن

:)))

عزیز دوست‌داشتنی من. قلب من، زندگی من، دوست کوچکم...

  • یاسی ترین

میگفت همه چیز از خودمان است و من میدانستم. میگفت خیلی طول کشید تا این را بفهمم اما من از استادم یاد گرفته بودم. میگفت الان خیلی وقته دیگه مثل قبل نیستم اما من گفتم مدتهاست خنگ شده‌ام! خواهرش خندید و گفت واسه فشار عصبیه. هر سه‌ی ما مادریم. یکیشان پسری هفت ساله دارد و آن یکی پسرش سه ساله است. آلما را غرق ماشین و اسلحه کرده‌اند و ما چای مینوشیم. هر یک دقیقه یک بار چیزی دستش میگیرد و سمتم می‌آید، این چیه؟ این چیه؟ این تمساحه مامان! این ماره مامان! این عقربه :))

از تجربه‌هایشان میگویند. دوست دارم حرف بزنم اما تنها چیزهایی که توی ذهنم می‌آید دخالت‌های دیگران است. میخواهم از خودم بگویم اما مغزم کُند میشود. یادم میرود.

مگر تنهایی چقدر سخت است که انقدر از آن میگریزیم؟ مگر فکر کردن به خودمان چقدر دردناک است که حاضریم هرکاری کنیم اما به آن تن ندهیم؟ چرا تمام عمر خودمان را فریب میدهیم؟ خودمان را مشغول آدم‌ها و دستاویزها میکنیم.

هیچ وقت این اعتماد به نفس را نداشتم که با تمام قوا وارد زندگی کسی شوم؛ حتی همسرم. هیچ‌گاه نتوانستم انقدری خودم را در زندگی کسی پررنگ ببینم که بدون ترس از دست دادنش تمام خودم را نشان دهم. اما آدم‌های پررنگ را خوب لمس کرده‌ام؛ آنهایی که با تمامِ خودشان می‌آیند و بعد همه‌ی خودشان را تمام و کمال میبرند و دست‌هایت را پر از دلتنگی به جا میگذارند.

این آدم‌ها خوب گول میزنند! یعنی شاید نخواهند گولت بزنند؛ تو دوست داری گولیده شوی!! تا مدتی از خودِ ناآرامت دور شوی، تا به تنهایی‌ات فکر نکنی.

هفده ساله که بودم، زیر بار این دلتنگی خم شدم. دوست صمیمی‌ام، همانی که حالا حتی ازش متنفر هم نیستم، همانی که خالی از هر حسی، هرازگاهی توی دوره‌های دوستانه میبینمش، مرا با خودم تنها گذاشت و این اولین بار بود که مجبور شدم دل بکنم.

آن موقع نمیدانستم که مجبورم تنها باشم، هر بار که با خدا حرف میزدم، میخواستم که همراه همیشگی‌ام را سر راهم قرار دهد. فکر میکردم اگر من هم مثل دوستم عاشق مردی شوم، همه چیز خوب میشود.

گاهی که بعد از مدت‌ها پیدایش میشد، وقتی میگفتند یاسی بیا تلفن با تو کار داره قلبم تندتر از هر وقتی برای شنیدن صدایی که زمانی عادت هر روزه‌ام بود میتپید اما او فقط میخواست بگوید دارد میرود بیرون و به مادرش گفته با منست. گوشی توی دستم آب میشد.

این روزها از کم‌رنگ شدن دوستی که با تمام قوا و جفت‌پا پریده بود وسط احوالاتم، دلگیرم. اما آن یاسیِ بی‌تجربه‌ی هفده ساله نیستم. فقط از این در عجبم که چگونه فریب میخورم؟ چگونه طمع میکنم؟ چگونه وسوسه میشوم باری دیگر طعم شیرین فراموشی را مزه کنم...

اگر نود و شش را منهای شصت و پنج کنیم میشود سی و یک اما من اصرار دارم تا شهریور که تولدم شود خودم را سی ساله بدانم!

سی سالگی با هفده سالگی خیلی فرق دارد. روپوش‌های سورمه‌ای خیلی وقت است که از تنمان در‌آمده. اگر تا ابد هم پیامی از دوستم نیاید هرگز پریشانیِ آن سال‌ها را دوباره تجربه نخواهم کرد اما فکر میکنم چگونه است که دوباره به داشتن کسی دل میبندم.

بعضی از آدم‌ها چون بادی از در دلت میوزند و از پنجره‌ای عبور میکنند و تو هنوز عطرشان را نچشیدی که گم میشوند. انقدر خودشان را قبول دارند که خط پررنگی در خاطرت نقش کنند. نمیدانم سرانجام این دوستم چه میشود؟ نمیدانم مثل آن یکی، روزی میرسد که پررنگ‌ترین نقشی که کشیده است هم پاک شود؟ یا جایی میان رفتن و آمدن آرام میگیرد.

دوستش دارم. نه چون مثلا فکرمان مثل هم است یا خیلی درکم میکند، نه. دوستش دارم چون بلد است خوشحال باشد، مرا میبیند و لازم نیست مواظب باشم که خواستنی به نظر برسم. میتوانم هیچ قانونی را رعایت نکنم و استرس نداشته باشم. میتوانم خودم را بیرون بریزم، هرجور که هستم. دلم میخواست همیشه با تمام انرژی حضور داشت! اما خاصیتِ این افراد آتش گرفتن و فرونشستن است. خودم هم که ساکنم اما کاش بداند عمق دلم تا کجاست...

اما وقت‌هایی که گم میشود، احساس میکنم دوستش ندارم و قابلیت این را دارم که نسبت بهش کاملا بی‌تفاوت شوم. سردرگم میشوم بین میل به ارتباط و درونگرایی.

امروز صبح که بیدار شدم دیدم هسرم نیست. در حالی که قرار بود خانه باشد. هر صبحی که بیدار میشوم و نیست دلم میلرزد. حس بدی دارم نمیدانم چرا میترسم. تا ظهر صبر کردم اما نه زنگ زد و نه آمد. تماس گرفتم گفتم کجایی گفت اومدم کتابخونه کار داشتم گفتم کی میای گفت نهار نمیام کار دارم. گفتم بی‌خبر میری حتی به خودت زحمت نمیدی بگی نهار نمیای اگر من زنگ نمیزدم معلوم نبود تا شب خبری از خودت بدی یا نه و همینطور یک ریز غر زدم. ساکت بود و فقط گاهی نفس عمیق میکشید گفتم میشه تو گوشم فوت نکنی! چرا حرف نمیزنی گفت چی بگم؟

و او کم‌واکنش‌ترین آدمیست که به عمرم دیده‌ام. شاید او خیلی بیشتر از من اعتماد به نفسِ با تمام قوا وارد شدن را ندارد. اما آدم‌هایی مثل ما، همیشگی و از جنس ماندنیم. همسرم را دوست دارم با تمام نقایصش و با تمام کاستی‌ها. حتی همین روزها که هیچ شور و هیجانی ندارم.

پی‌نوشت: آلما این روزها از هر وقتی شیرین‌تر است و اگر هیجانی قلبم را بلرزاند بی‌شک صدای کودکانه و دوست‌داشتنی اوست و نگاه متعجب و خواستنی‌اش.

  • یاسی ترین

تمام سال منتظر بوی پاییزم. حتی همین حالا که همه‌جا پر از بوی گل شده. بوی پاییز شبیه بویِ‌ آخر سرماخوردگیست؛ وقتی دماغت باز میشود و تنت آرام گرفته از درد و تب. شبیه وقتیست که سوپ خوشمزه‌ی مادر را میخوری و دوباره میروی زیر پتو. اردی‌بهشت به وجدم نمی‌آورد. شبیه معشوقیست که دیگر دوستم نمیدارد. شبیه بی‌خبریست. مثل این است که مدرسه تعطیل شود و مادر را جلوی در نبینی. خیلی پررنگ است!‌ بنفش و نارنجی و قرمز. دلم از این همه وضوح آشوب میشود. گل‌های لاله‌ی پارک ملت را، انگار با مقوا درست کرده‌اند. دلم نارنجیِ خاکستری میخواهد. دلم بوی خاک و باران،‌ دلم غروبِ زود‌هنگام میخواهد.

امشب خوبم. خوب یعنی معمولی. یعنی ساکت. خوب. فقط همین. نه خوشحال و نه هیجان‌زده. همین‌قدر که در آستانه‌ی جنون نیستم کافیست! 

نه غمگینم، نه دلتنگم و نه خوشحال. روزهای زیادی اما حس‌های متفاوتی را تجربه کردم که یادم نمی‌آید. حالم از خودم بد میشود. فکر میکنم واقعی نیستم. احساس میکنم غرق شده‌ام. چیزی یادم نمی‌آید. فکر میکنم قبل‌ترها پاک‌تر بودم. البته که اگر کودکی و نوجوانی را قبل بدانیم، شاید اکثر آدم‌ها به نسبت قبلشان پاک‌تر باشند. روزگاری خیلی صاف‌تر از حالا بودم. عاشق‌تر و لطیف‌تر. همان روزهایی که هر روز اینجا مینوشتم. آن روزها عاشق همسرم بودم. الان میتوانم بگویم نیستم؟ قطعا هنوز هم هستم اما نه آن همه نرم و لطیف. از روزی که آلما به دنیا آمد و من همسرم را توی خواب حس نکردم. از روزی که فکر کردم تنهایم گذاشت. از همان وقت‌هایی که کمتر حرف زدیم. کمتر بغلم کرد. کمتر نازم را کشید... از آن وقتی که برنامه‌اش را از من جدا کرد. از وقتی که من شدم مسئول آلما و او شد بازرس کنترل کیفیت که ببیند مسئولیتم را درست انجام میدهم یا نه... از روزی که مثل پدرم ازش ترسیدم. از همان روزها اینقدر خشک شدم. اینقدر خسته. از روزی که آلما شد اول و من شدم دوم.

دوستم میگفت یکی از آشناهامون افسردگی بعد از زایمان گرفت. گفتم خوب؟ دستش را گذاشت روی گردنش و گفت بعد افسردگیشو از اینجا قطع کردن! تو دیگه خوب نمیشی! امیدوار نباش. به جای اینکه بخندم فکری شده بودم. بعد گفت چیه حالا؟؟ گفتم خوب نشد... طوری نگاهم کرد شبیه وقتی که گفت یاسی تو دیگه فرق شوخی جدی منو نمیفهمی... باز شرمنده شدم. مثل وقتی که با هم از تهران آمدیم خانه‌مان و من راه خانه‌ام را بلد نبودم و گمش کردم. این روزها بیش از هر وقتی آدرس‌ها را گم میکنم. حسم شبیه وقتیست که سال اول دبستان،‌ هرچه معلمم سعی کرد نتوانست چپ و راست را یادم دهد. پدرم میخندید و میگفت میتونی از سنگ و کلوخ به جای چپ و راست استفاده کنی شاید یادت موند. البته همشهریشان توی سربازی سنگ و کلوخ را هم قاطی میکرده.

خیلی وقت‌ها ارتباطم با آلما شبیه وقتیست که آدم برای امتحان درس میخواند. نه مثل وقتی که آرام نشسته‌ای چای مینوشی و مطالعه میکنی.

آلما بزرگ شده، شیطون و بازیگوش. خواستنی و بانمک. و البته به شدت انرژی‌بر. از صبح که بیدار میشود در حال این چیه گفتن است! همه‌چیز را به سرعت جا‌به‌جا میکند و خانه‌مان همیشه ترکیده! 

بابا

مامان

می‌می

آبا

به‌به

اه‌اه

ددر

عمه

آگا یعنی آقا

نینی

فو؟؟؟ به معنی کو؟؟؟

اینجا

دخترم حرف میزند. دخترم آوازهای مخصوص خودش را میخواند. دخترم دست میزند،‌ میرقصد،‌ میدود... داستان دوست دارد و وقتی برایش حرف میزنم  و تعریف میکنم نگاهم میکند. همه‌ی اعضای بدنش را میشناسد و وقتی میپرسم نشانم میدهد. همه‌جای خانه را بلد است و با دست نشان میدهد. آلمای من زیبا و سالم و دوست‌داشتنیست. خدا را شکر میکنم. خیلی روزها و لحظه‌ها با او شادم و غرق لذت. اما لحظه‌های زیادی هم خنگ و خسته و خرفتم. روزهایی هم انقدر پریشان و گریانم که گاهی فکر میکنم دیگر هیچ‌وقت رنگ آرامش را نمیبینم! اما باز دوباره آرام میشوم.

گاهی فکر میکنم روی کَشتیم، دریا متلاطم است و همه‌چیز از دستم سُر میخورد. 

چند روزیست که آلما سرماخورده. دو سه شب پشت سر هم بدخوابی داشت و ما را نمود. دیروز بردمش دکتر. چون دیگر فقط آبریزش نبود؛ سرفه هم میکرد. گفتم آقای دکتر، تب داشت. استامینوفن میدادم اما بازم نمیخوابید! چرا بهش اثر نمیکنه؟ دکترِ همیشه بی‌حالت خندید. گفتم یه چیزی بده بتونیم بخوابیم سه شبه بیدارم. دکتر لبخندی زد و دیشب و امشب را در آرامشم!

نمیدانستم چه بنویسم. فقط خواستم از جایی شروع کرده باشم.

بی‌ربطی و عدم انسجامِ کلامم را ببخشید. 

ممنونم از دوستانی که هنوز هم دوستم دارند و پی‌گیرند.

هنوز هم امیدوارم روزی دوباره قلمم گرم شود؛ البته اگر افسردگیم را از گردن قطع نکنند!

  • یاسی ترین

شب‌ها بعد از خوابیدن آلما،‌ چند ساعتی وقت دارم. اما انقدر خسته‌ام که بعد از انجام کارهای ضروری خانه، ترجیح میدهم دراز بکشم و با موبایلم سرگرم باشم؛ گپ زدن با دوستان و چرخ زدن توی اینستاگرام و... انقدری حال ندارم که بنشینم پشت لپ‌تاپ. فکرم هم خیلی محدود شده! احساس میکنم توان نوشتن را از دست داده‌ام. چراکه فکری جز زندگیِ روتین ندارم... و این نه دردناک است و نه شیرین. دردناک نیست از آن جهت که میدانم تمامِ‌ من وقف رشد دخترم شده و این کمترین کاریست که میتوانم برایش انجام دهم و شیرین نیست چون خودم را گم کرده‌ام. میدانم مادرهای زیادی هستند که خیلی شادتر و پرانرژی‌تر از من زندگی میکنند. به کارهای شخصی‌شان میرسند،‌ به ظاهرشان توجه میکنند،‌ به خودشان میپردازند و خیلی از کارهای مورد علاقه‌شان را انجام میدهند. نمیدانم من توانم کم است یا خیلی دست تنهام یا دخترم بی‌نهایت پرانرژی و کنجکاو است. اگر هم کمک حالی میداشتم،‌ خودم هم نمیتوانم دخترم را تنها بگذارم. حدودا اواخر شهریور بود که برای ثبت‌نام و کارهای مرخصی ترم قبلم رفتم دانشگاه. آلما یک روز از صبح تا ساعت سه عصر پیش پدرش بود و روز دیگری از صبح تا ساعت چهار پیش پدرش و عمه‌اش و از ساعت چهار که همسرم رفت سرکار تا ساعت هفت پیش عمه‌اش بود. همان شب احساس خیلی بدی داشتم. وقتی ساعت هفت،‌ خسته از کرج رسیدم و دخترم را دیدم،‌ فکر میکردم دوستم ندارد. حالت خاصی توی صورتش نبود. نه خیلی ذوق کرد و نه خیلی ناراحت بود. چیزی شبیه بی‌تفاوتی. آن شب توی خواب کمی بی‌قراری کرد و من فکر میکردم مقصرم. خواهر همسرم انقدر خسته شده بود که تا فردا عصر خوابید! فکر میکنم علاوه بر خستگی جسمی،‌ مسئولیت بچه‌ی کسی را قبول کردن برایش سخت بود. هیچ گله‌ای هم نداشت و گفت همه‌چیز خوب پیش رفته اما من احساس میکردم به کسی زحمت داده‌ام و این برای منی که تمام عمر از گوشه رفته‌ام تا کسی را لگد نکنم خیلی سنگین بود.

به پارسال فکر میکنم. اینکه این روزها را با رویای شیرین فرزندم میگذراندم و هیچ کدام از تصوراتم از بچه،‌ حتی ذره‌ای شبیه آنچه تجربه کردم و دیدم نبود!! آن روزها فقط عاشق بودم و برای دیدنش بی‌قرار. این روزها عاشقم و غرق لذت داشتنش اما خسته و سرگردان. هر روز که سلامت و رشد و شیرینی‌اش را میبینم بارها خدا را شکر میکنم و میگویم حواسم هست چه نعمتی دادی. اما هر روز آسیب‌پذیرتر و شکننده‌تر و خسته‌ترم.

نه میتوانم،‌ نه میخواهم و نه میشود که از این نعمت شیرین غافل شوم و این توجه صددرصدی،‌ منِ‌ احساساتی را که بیشتر ساعاتم را غرق در فکر و تصویرهای ذهنی بودم خسته کرده.

همسرم یا سرکار است یا مشغول کارهای خودش اما با این حال وقت کمی را با آلما میگذراند که اگر آن هم نبود من رسما نابود میشدم. مادرم که پیشم نیست. مادر همسرم شاغل است و امسال دانشجوی دکترا هم شده. تمام روزهایش پر است. خواهرهای همسرم تهرانند و من هیچ دوست صمیمی‌ای و فامیلی هم اینجا ندارم. اگر هم همه‌ی این افراد حاضر بودند باز هم وقتِ جدا کردن آلما از خودم،‌ حس میکردم قلبم را از سینه‌ام بیرون کشیده‌اند و فکر میکردم بزرگ‌ترین ظلم را در حق دخترم کردم. و حسی خیلی بد،‌ شبیه وقتی از کسی پول قرض میکنی! دست خودم نیست،‌ خیلی برایم سخت است از کسی کمک گرفتن.

دوست داشتم میتوانستم سر کلاس‌هایم حاضر شوم. کمی از این فضا دور شوم و حداقل یک روز توی هفته برای خودم باشم. اما تصمیم گرفتم با استادهایم صحبت کنم و اگر رضایت دادند کلاس نروم. در این راه همسرم هم بسیار تشویقم میکند و وقتی میگویم خداکنه قبول کنن میگوید باید قبول کنن سفت و محکم باهاشون حرف بزن. امشب به همسرم گفتم اگر آلما پیش خودت میموند و مطمئن هم بودم که از نبودن من ضربه‌ای نمیخوره دوست داشتم کلاسامو برم گفت حالا بهش فکر میکنیم.

بیش از هر وقت دیگری به همسرم نیاز دارم. شاید او تمام تلاش خودش را میکند. اما من مدام چشمم به دست‌های اوست. میدانم دوستم دارد اما او هم مثل من رویاپرداز است و احساساتی. نمیدانم توی ذهنش چه میگذرد.

دلم میخواست میتوانستیم وقت بیشتری را با هم بگذرانیم. هنوز هم اتاقمان جداست و من هرشب،‌ دلم برای کنارش خوابیدن تنگ میشود. هیچ راه‌حلی هم برای این موضوع ندارم جز گذشت زمان و خواست خودش. تا آن وقت،‌ تلاشی هم اگر بکنم قطعا فاصله را بیشتر خواهد کرد.

تقسیم‌بندی‌های مرکز بهداشت میگوید روزهای جوانی‌ام تمام شده و پا به میانسالی گذاشته‌ام. درست است که جوانی به دل است و سن فقط یک عدد. اما واقعیتِ‌ توی شناسنامه‌ام میگوید سی ساله‌ام.

شهریورِ امسال سی ساله شدم و از روز تولدم این فکر توی سرم هست که تا الان چه لذت‌هایی از زندگی بردم و چه رنج‌هایی کشیدم. به لذت‌هایی فکر میکنم که فقط مخصوص بیست سالگیست. به تغییرات صورتم توی عکس‌ها فکر میکنم که هیچ دلیلی جز گذر عمر ندارند. به هیجاناتی فکر میکنم که حتی اگر بخواهی و شرایطش هم باشد،‌ توی این سن برایت معنی ندارند... به روزهای رفته می‌اندیشم.

چند روز پیش که خیلی بی‌قرار بودم و پرگریه،‌ دفتر کلاس گروهی‌ام را برداشتم و دنبال خطی و نوشته‌ای بودم تا آرامم کند. خیلی جاها نوشته بودم که کسی را جز خودمان مقصر ندانیم یا اینکه بپذیریم آنچه برایمان اتفاق افتاده نتیجه اعمال خودمان بوده... و من فکر میکردم اینکه الان انقدر پر از نیازم نتیجه چیست؟

خیلی از سرگردانی‌هایم ربطی به بچه ندارند. من همان یاسی قبلم. فقط الان و با وجود آلما،‌ نوعِ‌ افسردگیم تغییر کرده! من همانم که خوشبختم و افسرده! همانی که بودم. و اینکه بچه‌داری فرصت غوطه‌ور شدن در حال خودم را ازم گرفته و این بیش از اندازه خسته و کلافه‌ام میکند.

امروز همین طور یکهو و بی‌ربط یادم آمد، دو سه روز مانده به عروسی‌مان،‌ با همسرم رفته بودیم کوچه برلن آینه و شمعدان بخریم،‌ ماشین را توی پارکینگی گذاشتیم و به سمت مغازه‌ها حرکت کردیم،‌ همسرم گفت لباس از این بهتر نداشتی بپوشی؟ 

نمیدانم لباسم چش بود؟ همان موقع که جوابم را نداد هیچی،‌ الان هم میدانم اصلا یادش نمی‌آید. نمیدانم آن مانتوی سنتیِ‌ سبز سیدی مشکلش چه بود؟ آن شال سفید نخی چه ایرادی داشت؟ جاییم پیدا بود یا لباس‌ها قشنگ و نو نبودند؟ همان شب وقتی دزدگیر ماشین قاطی کرده بود و نمیتوانستیم خاموشش کنیم و سوار ماشین شویم کلی خندیده بودیم. سر چهارراه هم دسته گلی برایم خرید و وقتی آینه و شمعدان را گذاشتیم روی میز خانه‌ی پدرم گل‌ها را گذاشتم کنارش و عکسی هم گرفتم.

همیشه همینطور بود؛ ناراضی و ناراحت و بعدتر مهربان و عاشق. راضی کردنش کار سختیست و این درحالیست که خودش گاهی حداقل‌ها را هم رعایت نمیکند و من خیلی وقت‌ها مثل آن شب که نمیدانستم لباسم چه مشکلی داشت،‌ از اینکه نتوانستم رضایتش را جلب کنم مضطرب و خشمگینم. و احساس میکنم تحقیر شدم. 

این روزها توانم برای مدیریت کردن این موقعیت‌ها خیلی خیلی کم است.

چهار روز دیگر آلما یازده ماهه میشود و تنها یک ماه دیگر تا اولین تولدش باقیست. مثل برق و باد گذشت یا جانم بالا آمد و گذشت نمیدانم!!! فقط میدانم به عکس‌های دو سه ماهگیش که نگاه میکنم دلم یک طوری میشود... موجود زنده‌ای در آغوشم رشد میکند... خدایا کمکم کن. کمک کن شخصیتی که با دستان من ساخته میشود سالم و قوی و شاد باشد. چقدر ترسناک است به وجود آوردن و ساختن یک انسان.

دختر کوچولوی کنجکاوم،‌ عاشق چشم‌های درشت و شفافت هستم... این روزها که لرزان و با احتیاط راه میروی و دهان همیشه خندانت تنها یک جوانه‌ی دندان دارد،‌ دلم هر لحظه از خواستنت پر میشود.


پی‌نوشت بعد از دو ساعت: نمیدانم چرا برای مطلب «این داستان کچلی» اینقدر کامنت جدید و عجیب داشتم. اوایل توجهم جلب نشده بود و جواب میدادم!! بعد از مدتی به این نتیجه رسیدم کامنت‌های آن پست را ببندم.


  • یاسی ترین