یاسی‌ترین

https://t.me/YasEnogheree

یاسی‌ترین

https://t.me/YasEnogheree

یاسی‌ترین

هرگز ندیده بودم چشم تو را چنین در خون و اشک غوطه‌ور، ای مامِ رنج‌ها! ای میهنی که در تو به خواری مثل اسیر جنگی یک عمر زیستیم. زین گونه زیستیم و به هق‌هق گریستیم.

به امید آزادی

بایگانی
آخرین مطالب

آقای همسایه وقتی ترتیب زنش را داد، میزند زیر آواز. نمیدانم از سر کیف است یا چه. چهچه میزند. شاید  هم فکر میکند صدایش قشنگ است. در هر حال، مهندس محترم با این ساختمان ساختنش داشته‌ها و نداشته‌های ساکنین را به اطلاع هم میرساند. من هم روی توالت نشسته‌ام و همزمان چت میکنم. یک نگاهم از در باز حمام به آلماست که برای خودش آرام دست و پا میزند. دری وری میگویم. الکی خوشم.

یک بار بچه که بودم، به رسم همان روزها که تلفن نبود،‌ با مادرم راه افتادیم رفتیم خانه‌ی یکی از دوستان. در را باز نکردند. خانه نبودند. من هم با مادرم قهر کردم! گاهی که نمیدانم بعضی چیزها را چه کنم دلم میخواهد با کسی قهر کنم. شاید هم بعضی حس‌ها شبیه وقتی‌اند که نامه‌ای مینویسیم و میگذاریم پشت در:‌ آمدیم نبودید!

همسرم دوستم دارد. این را از همه‌چیز زندگی‌مان میشود فهمید. اما خیلی وقت‌ها برایم مثل کتابی نخوانده است؛ مثل همین پیرمرد و دریا که هنوز به آخر نرساندمش. مثل دری بسته که نمیدانی پشتش چه خبر است؛ مجبوری پشت در بنویسی: آمدیم نبودید. مردی را که ساعت‌ها پشت میزش نشسته و غرق همه‌چیز است و هیچ‌چیز،‌ نمیشناسم. نمیدانم به چه فکر میکند. حتی وقتی سیگارهای نصفه‌اش را میکشم، نمیفهمم به چه فکر میکرده که دو پک آخر را نکشیده خاموشش کرده.

من با نوزادی تبعید شده‌ام به اتاقمان. و او با پتو و بالشی در دست ازمان خداحافظی کرده و مثل مهمان‌ها میخوابد. اعتراضم کار به جایی نبُرد. بدتر هم شد. اصولا در هر زمان و هر مکانی حرفی را به همسرم بگویی میگوید الان وقتش نبود! نمیدانم این مقدمه‌چینی‌ای که توی ذهنش دارد اصلا چه شکلی هست؟

همیشه وقتی خانواده‌های تازه بچه‌دار شده‌ای را میدیدم که اینطور جدا از هم میخوابند بدم می‌آمد. فکر میکردم چقدر بد که بچه محور همه‌چیز باشد. اما حالا همسرم میگوید اگر بیام تو اتاق نمیتونم بخوابم و فرداش باید تا شب بخوابم و کی بره سرکار؟ خوب البته توی اتاق کناری هم که میرود بیدار است! این سبک خوابیدن مرا یاد خانه‌هایی می‌اندازد که هیچ‌وفت سفره‌ای پهن نمیکنند و هرکس غذایش را توی اتاقش میخورد. دلم از این بی‌نظمی میگیرد.

همیشه یک جای کار میلنگد. قبلا هم میلنگید!‌ الان و با این اوصاف بدتر هم شدیم. زناشوییمان دارد منقرض میشود. نمیدانم درددل کردن با دوستانم کار درستی بوده یا نه؟! اما راه‌حلشان که برای من شرایط را بدتر کرد:‌ خودت برو سمتش. رفتن من سمتش همانا و افتضاح شدن شرایط همان. بگذریم که خودم هم به شدت از این کار متنفرم. اینکه بروم سمت مردی که اصلا توی باغ نیست.

انقدر از حرف‌هایی که زدیم بدم می‌آید که حاضر نیستم بنویسمش. با دلی شکسته برگشتم توی اتاقی که برای من و اوست اما... دیگر برایم مهم نبود که آلما حتمن به تختش عادت کند. گذاشتمش کنار خودم. با خودم گفتم من این همه به خودم سختی میدم بچه رو از اول تولدش به تخت خودش عادت بدم، نصفه شب خوابالو از جام بلند بشم برم بچه رو از رو تخت بردارم... برای چی؟ وقتی قرار نیست هرکس سر جای خودش باشه من چرا خودمو بیش از این خسته کنم؟ من و آلما خوابیده‌ایم روی تخت دونفره. او در خواب بی‌خبریِ دو ماهگیش و من توی فکرِ کودکی‌هایم؛ روزی که رفتیم در خانه‌ی دوستی و نبودند... انگار حالا هم همین حس را دارم. تا صبح خواب میدیدم که یکی از دوست‌دخترهای قدیمی همسرم بینمان ایستاده، من با حرص همسرم را میکشم سمت خودم، دختره ـ که اصلا تا به حال در بیداری ندیدمش ـ با خونسردی و خنده طوری که انگار مطمین است همسرم مال اوست ایستاده و همسرم بی‌تفاوت جفتمان را نگاه میکند و بعد اشاره میکند به دختره و به من میگوید ببین چه ملوسه! 

فردای آن شب به روی خودمان نیاوردیم. تا الان هم هنوز حرفی از آن شب نزدیم.

دیشب همسرم دیر کرده بود. عصبی شدم که چرا خبر نداده و رفته جایی. زنگ زدم کجایی پس تو ساعت یازده شد؟ گفت دارم میام. وقتی که آمد پلاستیکی دستش بود و روی لبش لبخندی پهن و مهربان. بدون کلمه‌ای حرف، هردو فهمیدیم که مال من است. رفته بود فروشگاه هالیدی و برایم چند دست لباس خانگی شیک خریده. نمیدانم محض آشتی بود یا چه. بی‌نهایت خوشحالم کرد. به غیر از اینکه کیف میکنم که سلیقه‌اش را بپوشم، به احساسش فکر میکنم؛‌ به آنی که قلبش را ذوقناک کرده و پاهایش را هل داده.

همیشه دوست‌داشتنش را به عمل درمیاورد. اینکه برای خوشحال کردن من فکر کرده،‌ برایم از هرچیزی شیرین‌تر است.



برای آلما:

دختر کوچولوی مامان دارد بزرگ میشود...

عزیزکم دلم برای این روزهایت تنگ خواهد شد. قطعا هر باری که یادم بیاید که قد بچه گربه بودی و توی آغوشم شیر میخوردی بغض خواهم کرد. 

سعی میکنم هر روز عکسی ازت بگیرم. عکس‌ها را برای خودم نگه میدارم و خودت را مثل پرنده‌ای رها،‌ از پنجره‌ی خانه‌مان پر میدهم. برو و دنیا را بگرد. هر وقت خسته شدی، سینه‌ی مادر برایت گشوده است.

دوستت دارم.

 


در ادامه عکسی از پشت سر دخترم. اگر گفتید چه چیزهایی پشت سرش دارد؟ دو تا چیز هست برای پیدا کردن!

  • یاسی ترین
کمتر از یک سال تا میانسالیم باقی مانده. این را دکترِ مرکز بهداشت گفت. اما او را میفرستند اتاق تشکیل پرونده‌ی میانسالان. آدرس خانه‌مان را دروغ میگوییم. نشانی خانه‌ی پدرش را میدهیم. حال نداریم برویم جای دیگر. میگویند با این فامیلی فقط یک اسم ثبت شده. همسرم میگوید بابامه. میگویند پس اسم خودت کو؟ میگوییم نمیدونیم. ما هم اونجا زندگی میکنیم. میگویند اگر باشه آمار ثبت میکنه. سکوت میکنیم.
دکتر میگوید قلبش منظم میزند اما بی‌حال است. میگوید به نسبت سنت قلبت بی‌جون میزنه. هیکلت رژیمی اینطوره یا ورزشکاری؟ میگوید هیچ‌کدوم ژنتیکیه. سوال‌هایش را تند‌تند میپرسد:‌ سابقه بیماری خاصی نداری؟ فشار؟ چربی؟ سکته؟ روانتم که سالم به نظر میرسه. فکر خودکشی که نداشتی تا حالا... از کجا فهمید روانش سالم است و تا به حال فکر خودکشی نداشته؟!
سوال‌هایش را جواب داد. من اما جوان بودم و فرم جوان‌ها هنوز نرسیده. به طفلکی توی بغلم نگاه میکنم. بعد از گریه‌ای دلخراش خوابیده. نگاهش میکنم و میگویم عوضش بزرگ که شدی مریض نمیشی.
وقتی برمیگردیم خانه، هنوز با هم سرسنگینیم. دخترمان امروز دو ماهه شده و ما قبل از اینکه برویم برای واکسن،‌ صبحمان را با تخریب همدیگر شروع کرده‌ایم. هنوز هم معتقدم تقصیر او بود! همیشه تقصیر اوست. این چندمین دعوای بزرگ ما بعد از تولد آلماست. از نظر من او تمام مهربانی و خانواده‌دوستی و فهم و شعور و درکش را میگذارد پشت در و دست خالی به جنگ با من می‌آید. همین است که آن لحظه‌ها انقدر دوست‌نداشتنی میشود و من میگویم ازت بدت میاد.
قبل از تولد نی‌نی از این دست دعواها نداشتیم. تقریبا میشود گفت هیچ‌وقت. دعواهایمان اصلا این شکلی نبودند. الان او مرا متهم میکند به بی‌توجهی در امور آلما و من او را متهم میکنم به بد برخورد کردن. میگویم حق نداری تشر بزنی و بگویی فلان کارو بکن یا نکن. زنای دیگه اینجور وقتا به شوهرشون میگن این کار زنونه‌اس دخالت نکن. او هم میگوید مردای دیگه هم زنشونو دست تنها میزارن. چرا نمیفهمی به خاطر خودت و دخترمون میگم. میگویم میفهمم انگیزه‌ات چیه اما نمیفهمم چرا باید با این لحن باهام حرف بزنی. این اصلا لحن تو نیست؛ از کجا آوردیش؟ میگوید از اینکه یک بار توی یکی از دعواهامان گفته‌ام مگه من کلفتم خیلی ناراحت است. میگویم خوب طوری تشر میزنی انگار نه انگار که من مادرم؛ احترام نمیزاری. مثل اینکه کلفت آورده باشی و بهش پول میدی و خودتو مجاز میدونی سرش داد بزنی. میگوید به نظر تو من اگر کلفت داشتم سرش داد میزدم؟! میگویم نه! دیگه بدتر؛ اگر کلفتم داشتی سرش داد نمیزدی اما سر من میزنی! میگوید خانواده‌ام و غریبه‌ها منو نفهمن تو هم نفهمی؟ کاش حداقل تو منو بشناسی. دلم میسوزد... یاد جمله‌ای می‌افتم که اخیرا ازش خواندم... 
چند روز پیش دیدمش که قلم و کاغذ دستش گرفته و مینویسد. قیافه‌اش شبیه وقت‌هایی بود که داستانی در راه دارد. صبح زود او خواب بود و من نتوانستم از کنار کاغذهای روی میز بی‌تفاوت رد شوم. کار خوبی نکردم. میدانم. اما دست خودم نبود. دوست داشتم بدانم توی ذهنش چه میگذرد. 
اگر میخواستی چاپ شدن کتابمو تبریک بگی لازم نبود لیچار بارم کنی و بگی رفیق نیمه‌راه... کدوم رفیق؟ کدوم راه؟ 
نفسم بند آمده بود. پاهایم لرزیده بود شاید. گلویم تنگ و خشک... آلما گریه کرد و رفتم... بعد که خوابید فکر کردم باقیشو بخونم؟ و چه خوب که خواندم! وگرنه فکرهای بی‌ربط میکردم. 
اشاره کرده بود به اینکه وقتی کسی برات ماشین اصلاح هدیه میگیره و ناراحت میشی... یادم آمد که برایم تعریف کرده بود کدام دوستش یک بار دختری برایش ماشین اصلاح خریده بود و او ناراحت شده بود. همان دوستی که برای هم نامه پست میکردند. همانی که بینشان بهم خورده بود. همانی که دوست مشترکشان حمیدرضا بود... و همسرم نوشته بود بعد فوت حمید چند بار بهت زنگ زدم. هر نشانه‌ای که دیدم دلم آرام گرفت و بعد خط آخر دیدم که نوشته خوشحالم که یاسی و آلما هستند... باورم نمیشد... انقدر خوشحال بودم که میتوانستم جیغ بزنم. خیلی شرمنده شدم که خط اول را که خواندم قضاوت بد کردم. اصلا شرمنده شدم که نوشته‌اش را خواندم. مخصوصا که فردا پاک‌نویس شده‌اش را توی دستش دیدم. پرسیدم چیه؟ گفت نامه. گفتم برای کی؟ گفت یکی از دوستا. گفتم میدی بخونم؟ گفت نه. چیز قشنگی نیست. دعوا کردم باهاش. دوست نداشت من بخوانم. شرمنده شدم.
وقتی مینویسد خوشحالم یاسی و آلما هستند... این یعنی خیلی... این یعنی همه‌چیز.
دفعه‌ی قبل که دعوا کردیم،‌ توی مدفوع آلما خون دیدیم. صبح بود و داشتیم میبردیمش دکتر. امروز هم داشتیم میرفتیم برای واکسن. مدفوعش چیز خاصی نبود( داستانش طولانیست)‌. انگار استرس‌هایمان را سر هم خالی کرده بودیم. هرچند من هنوزم معتقدم تقصیر او بود و اگر شروع نمیکرد،‌ من آدمی نیستم که استرسم را سر کسی خالی کنم.
کیسه‌ی یخ روی پایش گذاشتیم. طفلکم وقتی پایش را تکان میداد از گریه هلاک میشد. نمیتوانستم اشک‌هایم را کنترل کنم. باز هم سرم داد زد اگر نمیتونی خوب باشی پاشو برو اون اتاق. من هم با گریه گفتم خجالت نمیکشی که هنوزم داری همون کارتو تکرار میکنی. گفت این از تو انرژی میگیره. وقتی گریه میکنی انتظار داری بچه آروم شه؟ آلما داشت از گریه ضعف میکرد و هر دومان نفس‌مان بند آمده بود. آرام که شد بحثمان ادامه دادیم و همان‌هایی را گفتیم که گفتم!
کم‌کم آرام شدیم و وقتی داشت میرفت سرکار، بغلم کرد. گفت هیچ‌وقت فک نکن کلفتی. گفتم هیچ‌وقت فک نکن من نمیفهممت. من همیشه طرفدارتم.
گفت این قرص چی بود؟ گفتم قرص اورژانس. خانمه تو بهداشت گفت کاندوم نداریم فعلا اینو ببر! انگار که اگر امروز از بهداشت وسیله‌ی مورد نظر را نمیگرفتیم تا فردا یکی دیگر ساخته بودیم! 
پی‌نوشت: عنوان، ضمنا مبحثی در روانشناسی رشد هم هست. 


  • یاسی ترین

احتمالا وقتی بتوانی همزمان با خواباندن نوزادت پارگی زیربغل پیراهن همسرت را بدوزی، با شرایط جدیدت کنار آمده‌ای! وقتی بتوانی بگویی دیشب خوب خوابیدم و منظورت این باشد که فقط هر دو یا سه ساعت یک بار بیدار شده‌ای و شیردادی و حاشیه‌ی دیگری مثل گریه و دل‌درد و نخوابیدن طولانی نداشته‌ای. وقتی دوتایی خانه را تمیز کرده باشیم... وقتی بتوانی کیک پرتقالی درست کنی :)

با ترس و تردید یکی از کتاب‌های روانشناسی قدیمی و پایه را از کتابخانه برمیدارم. چرا ترس و تردید؟ چون احتمال میدهم محض دلداری خودم مطالعه میکنم!‌ و ضمنا میترسم نتوانم تمامش کنم. زمینه روانشناسی هیلگارد؛ اولین کتابی که به هر دانشجوی کارشناسی معرفی میشود. نمیدانم شاید میخواهم بخش‌های نخوانده‌ی همه‌ی کتاب‌های روانشناسیم را از اولِ اول بخوانم تا به خودم بگویم اشکالی نداره عقب نیوفتادی که پایه‌ات قوی شد!

از آنجایی که قبلا هم گفته بودم زندگی‌ام در موقعیت فشار و بحران پربارتر است،‌ این روزها دارم فعال‌تر میشوم. وقتی بدانی فقط یک ساعت تا بیدارشدن دخترت وقت داری، دلت میخواهد همه‌ی کارهای نکرده را توی آن یک ساعت انجام دهی. وقتی یک هفته از تمیزکاریِ دو نفره‌مان گذشت و خانه کمی خاک گرفت،‌ خودم دوباره جارو و تی زدم و گردگیری کردم. احتمالا خانه‌مان شوک شده! من و این همه تمیزی؟؟؟ وقتی آلما میخوابد تقریبا میدوم!!! احساس میکنم چهار تا  دست و پای اضافه درآورده‌ام :)) سر راهم همه چیز را مرتب میکنم؛ انگار واقعا مادر شده‌ام. بعضی از آدم‌ها وقتی ازدواج میکنند اینطور میشوند. اما من و همسرم توی خانه راحت بودیم و کیف میکردیم! روزگاری فیلم میگذاشتیم و لش میکردیم و دوتایی وسط هال سیگار میکشیدیم. الان از تصور همچین صحنه‌ای خنده‌ام میگیرد. چهار سال هر کار خواستیم کردیم و حالا دخترمان تعیین میکند چه کاری اولویت دارد. از بعد از زایمانم که سرکار نمیروم. وقتی هم که تصمیم گرفتم امتحان ندهم و فشار درس برداشته شد،‌ یک دفعه احساس کردم کاری جز بزرگ کردن فرزندم ندارم. حالا شده‌ام یک خانه‌دارِ تمام وقت! نمیدانم این خوب است یا نه؟!‌ البته خوب سرم را به خواندن کتاب،‌ دیدن فیلم و نت گردی گرم میکنم؛ سری که خودش به شدت گرم کارهای تمام نشدنی آلماست!

کم‌کم نیازم به خواب از بین میرود و ترجیح میدهم توی ساعت‌هایی که دختری خواب است کارهایی را که گفتم انجام دهم.

کلی آدم منتظرند دعوتشان کنیم؛ دوستانی که برای دیدن دخترم نیامدند و گفتند هر وقت زندگیتان نرمال شد خبرمان کنید. یکی از این مهمانی‌ها، دوستان همسرم هستند. همسرم میگوید کباب میخرم که توی زحمت نیوفتی میتونی خودت پلو درست کنی و مخلفات. هرچند هیچ وقت دوست نداشتم برای مهمانم از بیرون کباب بگیرم و ضمنا دوست ندارم احساس ناتوانی کنم و یاسیِ قد (غد) درونم میگوید خودممممممم میپزم :)‌ اما انگار باید قبول کنم! احتمالا با درست کردن سالاد و دسر این احساس را به خودم میدهم که توانا هستم و باز با خودم تکرار میکنم من میتوووونمممم!

آقای بابایی با وسواس‌های جورواجورش درباره‌ی دخترمان، گاهی خسته‌ام میکند. هر روز یک مشت غر تحویلم میدهد و میرود! همه‌ی سعیم را میکنم با دقت کارهای آلما را انجام دهم اما برای غرهای تمام‌نشدنی همسرم، تصمیم گرفته‌ام یک گوش را در کنم و دیگری را دروازه. اگر هر روز بخواهم ناراحت شوم اعصابی برایم نمیماند. مثلا امروز سر نهار میگوید پیاز خام برای دل‌دردش بده ها! من متعجب!!! مگه من پیاز خام خوردم؟! اشاره میکند به پیازهای توی غذا؛ اینا انگار یکم دل دارن! میگویم عزیزم وقتی گوشتای غذا پخته میخوای پیازاش خام باشه؟! اصلا مگه میشه؟ بعد این همه ساعت پیازش نپخته باشه :| 

هرگونه بیرون رفتنی هم که از نظرش مساویست با بی‌عقلی و به کشتن دادن بچه. میگویم فقط ماییم که بچه‌دار شدیم؟ یا دیگران بچه میارن همه زندونی میشن؟ او هم سر استفاده از کلمه‌ی زندان رسما دهنم را صاف میکند.

خانم یکی از دوستان که وسواسش از همسرم شدیدتر بود دلگرمم کرد و گفت مردا اولش اینطورن بعدا درست میشن. گفت شوهر من الان دیگه داره از اون ور بوم میوفته.

ارتباط کلامی و فیزیکیمان خیلی کم شده. میدانم احساسش نسبت به من حتی بیشتر هم شده. این را از کارهایی که برایم میکند میفهمم اما نمیدانم چرا به شدت خودش را مشغول ویکی پدیا کرده! جوری که انگار پول درمی‌آورد! میدانم هر مشغله‌ای نباید صرفا برای پول باشد. اما علاقه‌های همسرم خیلی شدیدند. این روزها آرزو دارم یک لحظه موقع حرف زدن سرش را از توی تبلت دربیاورد. صبح تا شب، با لپ‌تاپ و تبلت توی صفحه ویکی میبینمش :))

با وجود اینکه خیلی ساکت شده اما مشخص است که ناراحت نیست. اصلا مگر میشود توی خانه‌ای نوزادی به این شیرینی باشد و کسی بتواند غمگین باشد؟ صبح‌ها تا ظهر توی کارهای آلما مشارکت میکند. اما یک چشمش توی لپ‌تاپش است و فکرش هم که کلا و صد در صد آنجاست. ادبیاتش هم ویکی پدیایی شده! دیشب هی میگفت تا بچه خوابه برو بخواب دیگه توام و من یک ریز حرف میزدم :)) آخرسر گفت بهت برچسب حذف میزنما برو بخواب :)

چند روز پیش تازه از خواب بیدار شده بودیم که آلما خانم پی‌پی کرد! از کجا میفهمیم؟ از صدای زیادش :)) بابایی گفت بده من عوضش میکنم. وقتی داشت پاکش میکرد و پاهایش را بالا گرفت،‌ دخترکمان اسلحه را تنظیم کرد روی شلوارک بابایی و شلییییک :)) وقتی توی حمام زیرانداز دختر و شلوارک بابایی را میشستم صدایش کردم و گفتم مطمئنی آلما پی‌پی کرد؟ شلوارک تو کثیف‌تره :))))

دخترم روز به روز بزرگ‌تر و شیرین‌تر میشود. قدش شده شصت سانتی متر و بابایی دومین علامت را برایش روی دیوار زده. لپ‌هایش درآمده‌‌اند و من نمیتوانم جلوی خودم را بگیرم! هزاران بار میبوسمش و طفلکم را فشار میدهم. گاهی حس میکنم دلم ضعف میرود. احساس میکنم چیزی شیرین‌تر از وجود نرم و لطیفش نیست...

در ادامه عکسی از پاهای دختری و هدیه‌ی دوست عزیزم،‌ نغمه‌ی ماه،‌ که زحمت کشید و برایم پست کرد. همان نقاشی کنار وبم حالا قاب شده توی خانه‌مان است :) 

بازهم ممنون دوست گلم :**

  • یاسی ترین

نمیدانم من بدون او نمیتوانستم یا او بدون من؟؟؟ 

یا باید میماند خانه و شیر اندکی که برایش دوشیده بودم با شیشه میخورد، یا باید همراهم میبردمش دانشگاه. 

هیچ یک از این دو راه را نشد که انتخاب کنیم. نتوانستم بگذارمش و بروم. مدام تصویر دهان بازش جلوی چشم‌هایم می‌آمد و گریه‌هایی که دلم را کباب میکند؛ گریه‌ی گرسنگی... هرچه بهم گفتند که طوری نمیشه. بچه است دیگه گریه میکنه بعدش آروم میشه... فوقش آب قند میدن... نتوانستم... از آن گذشته، آلمای من اصلا شیشه نمیگیرد...

همسرم راضی نشد با هم برویم دانشگاه. گفت نمیتونم خودمو راضی کنم... فردا اگر طوریش بشه خودمو نمیبخشم....

شاید نگرانی من مادرانه بود و نگرانی او پدرانه... دو روز گریه کردم بلکه دلش بسوزد و راضی شود با هم و سه تایی برویم دانشگاه، او توی ماشین بچه را نگه دارد تا من امتحان بدهم؛ این طوری دوری من و آلما نهایتا نیم ساعت میشد... اما قبول نکرد. بهم گفت گریه میکنی شیرت تلخ میشه... مگه نمیگی نگرانشی پس گریه نکن... اما من اشک میریختم و شیر میدادم. هرچه گریه میکردم اشک‌هایم انگار تمام نمیشدند. تمام روزهایی که با شکم بزرگ، توی این راه‌ها، با اتوبوس رفته بودم یادم می‌آمد... این همه انگیزه... این همه امید... احساس میکردم تمام برنامه‌هایم برای زندگی خراب شد. اما چاره‌ای نبود... تصمیمم را گرفتم. ترمم را حذف میکنم. ترم بعد هم مرخصی... مهر سال آینده دوباره شروع میکنم... با کلی ضرر مالی!

وقتی تصمیمم را گرفتم همسرم گفت عذاب وجدان دارم که نتونستی بری اما واقعا نمیتونستم خودمو راضی کنم بچه رو رابندازم تو جاده. بهت که گفتم بزارش پیشم برو. خودم یه جوری نگهش میدارم... گفتم منم نتونستم خودمو راضی کنم هفت هشت ساعت بدون من باشه... 

نمیدانم تصمیم احمقانه‌ای گرفتم یا نه؟! اما در هر صورت... این هم گذشت! فقط نمیدانم سال بعد، وقتی دخترکم یک ساله شده، میتوانم بگذارمش پیش بابایی و بروم کلاس؟

نمیدانم چرا از وقتی زایمان کردم، انقدر دچار استرس و مسئله شده‌ام! امیدوارم از این به بعد آرامش بگیرم. اول افسردگی و ضعف جسمی بعد سوتفاهم و دل شکستگی، حالا هم حذف ترم! هرچند دارم با تصمیمم کنار می‌آیم. دعا میکنم خیر و صلاحم در این تصمیم باشد. 

به خانواده‌ی خودم نگفتم همسرم راضی نشد؛ گفتم خودم نخواستم... نمیخواستم بگویند دامادمون نمیخواست دخترمون درس بخونه. میدانم کینه میگیرند و تا آخر عمر یادشان نمیرود.

از وقتی آمدیم خانه‌ی خودمان حالم خیلی بهتر شده بود. این که با دخترم تنها بودم و کسی نبود که هر دو دقیقه یک بار نظریه بدهد و دستورهای متفاوت. دلم میسوزد که درباره‌شان اینطور حرف بزنم اما واقعیت این است که درست است که خیلی زحمتشان دادیم و کمکمان کردند، درست است که خانه‌ی آنها بود که من با کمک‌هایشان به بی‌خوابی عادت کردم. کار خانه نکردم و فقط خوردم و خوابیدم و استراحت کردم، تقویت شدم و حال جسمیم خوب شد، اما بهم اجازه نمیدادند مادر باشم. احساس کردم من دایه‌ی آلما هستم؛ کسی که استخدام شده فقط شیر بدهد. و این به شدت زخمیم کرد. فهمیدم که هیچ‌چیز برای یک مادر سخت‌تر از این نیست که مادریش نادیده گرفته شود. مثلا وقتی لباس دخترم را عوض میکردم و او که این کار را دوست ندارد، گریه میکرد، مادربزرگش سراسیمه می‌آمد داخل اتاق و میگفت چی شده بچم؟ و بعد بچه را از دستم بیرون میکشید و میبردش و من با دست و دهان ماسیده و وارفته میماندم که چه کنم؟! فکر میکردم من چکاره‌ام؟ دختربچه‌ای نابلد که از خواهر کوچکش نگهداری میکند؟ یا دایه‌ای که فقط مسئول شیر دادن بچه‌شان است؟ با این حال چون میدانستم این کارها از سر عشق است، قندانم را پر میکردم و سعی میکردم برایم مهم نباشد. اما آنچه باعث دل‌شکستگیم شد اینها نبود... شش سال عروس این خانواده بودم و یک بار اجازه نداده بودم کسی احترامم را از بین ببرد. گویا مادرهمسرم هم دلخوری‌هایی داشته... آن شب به بهانه‌ای کوچک، دلخوریش را سرم داد زد. توی جمع. جلوی همه... من مهمان خانه‌اش بودم... بگذریم... 

اصلا تصورش را هم نمیکردم تولد یک بچه این همه سختی و مسئله داشته باشد! اصلا نمیدانستم این همه بازتاب دارد! مشکلات خودمان به کنار، خانواده‌ها چرا خل شدند؟ یعنی نوه‌دار شدن انقدر آدم‌ها را عوض میکند؟ حالا خانواده‌ی خودم دور هستند اما از همان راه دور هم گاهی بی‌نصیب نمیمانم! امان از نزدیک بودن... که بالاخره این نزدیکی زیاد، انفجار را به همراه داشت! حالا که به روزهایی که گذشت فکر میکنم، میگویم کاش نمیرفتم. کاش این تصمیم احمقانه را نمیگرفتم... چه کاری بود؟ نشسته بودیم خانه خودمان! 

اصلا فکر نمیکردم مادرهمسرم اینقدر نسبت به بچه احساس مالکیت داشته باشد! واقعا انگار مال خودش باشد! به همین مسخرگی! همین قدر بچه‌گانه! انگار سر یک عروسک دعوایمان شده باشد و هرکس بگوید مال منه! و بخواهد برای لباس پوشیدنش، شیرخوردنش، سرما و گرمایش، حکم صادر کند. بگذریم!

به زندگی با یک نوزاد عادت کرده‌ام. خیلی کم پیش می‌آید غمگین شوم. درس و دانشگاه و استرس‌هایش هم که حذف شد. حالا من ماندم و دخترم. همه‌ی ساعت‌ها و لحظه‌هایم را از آن خود کرده! از کارهای خانه فقط میرسم که غذا درست کنم؛ خانه‌مان به شدت کثیف است! با همسرم دنبال یک برنامه هستیم که بتوانیم دوتایی خانه را تمیز کنیم اما هر روز که میگذرد فقط توانسته‌ایم دخترک را تر و خشک کنیم. چند وقتی است که شب‌ها نمیخوابد. خوشبختانه دلش درد نمیکند اما دوست دارد تمام شب را تا صبح بغلش کنیم و راه ببریمش، حرف بزنیم و نازش کنیم! کم‌کم خوابش میگیرد اما به محض اینکه میخوابانیمش توی تخت بیدار میشود و توی تاریکی با آن چشم‌های کوچک تیله‌ای نگاهمان میکند. این داستان تا هشت صبح ادامه دارد گاهی تا ده صبح. بعد میخوابد تا عصر و فقط برای شیرخوردن بیدار میشود؛ تقریبا دو ساعت یکبار. شیرش را چشم بسته و در حالیکه دست و پایش شل است میخورد و وسط شیرخوردن خوابش میبرد! این برنامه تا عصر ادامه دارد. از عصر دوباره سرحال میشود و خواب‌های کوتاه دارد تا صبح. اما تا وقتی که گریه و بی‌قراری ندارد ناراحت نیستیم. نمیشود به زور برنامه خوابش را عوض کرد. باید صبر کنیم خودش خوب میشود.

این روزها فصل جدیدی از رابطه‌مان را میگذرانیم. هرچه که هست بیشتر درهم تنیده‌مان کرده. انگار هر لحظه بیشتر جزئی از هم میشویم. انگار همه‌ی اتفاق‌ها برای گرم‌تر کردن رابطه‌مان پیش می‌آیند. هر روز چیزهای جدیدی در رفتار همسرم میبینم. کسی که هر روز کافه میرفت و اصلا یک بار هم فکر نمیکرد حالا که او نشسته قهوه‌اش را میخورد و سیگارش را میکشد و کتابش را میخواند، زنش توی خانه تنهاست، این روزها یا نمیرود یا اگر برود برای من هم چیزی میخرد و می‌آورد. میگوید دلم نمیاد بدون تو.

البته من اصلا از کافه رفتنش ناراحت نمیشدم و توقعی نداشتم. فکر میکردم خوب او همین یک تفریح را دارد. اما گاهی ساعت‌های زیادی را تنها بودم و دلم میخواست با هم میرفتیم جایی... کاری میکردیم... 

امروز صبح همسرم آلما را نگه داشته بود تا من چرتی بزنم. وقتی موقع شیردادنش رسید و بیدار شدم، با آن چشم‌هایی که از بی‌خوابی به هم چسبیده بود، اولین چیزی که دیدم... برق حلقه‌ی ازدواجمان توی انگشتش... گفتم حلقه‌ات! لبخند زد و گفت آره... البته نمیدونم بزارم بازم تو دستم بمونه یا نه! خلقم تنگ میشه! گفتم اوهوم میدونم...

برایم مهم نیست باز هم دستش میکند یا نه؛ همین یکبار هم برایم کافیست. و اینکه صبر کرده تا بیدار شوم و ببینم...

دلم را به فصل جدید زندگیم خوش کرده‌ام؛ خداحافظ باقی دنیا!!!

پی‌نوشت: عنوانم بیشتر شبیه نوشته‌های روی برجک‌های پادگان‌هاست :)


  • یاسی ترین

حالم هیچ خوب نیست.

قرار نبود اینطور شود.

من حبه های قند را جمع کرده بودم. من بدی ها را به دست باد سپرده بودم حقم این نبود. ناراحتم...خیلی

شب بدی را میگذرانم. آرزو میکردم کاش همین حالا خانه خودم بودم.  اما حداقل باید تا صبح صبر کرد.

گاهی آدمها نمیدانند چطور همه چیز را با یک برخورد نابود میکنند.

دلم از خانه ای که مثل خانه مادربزرگم بود گرفته. دلم از خانه ای که روح گرم و بزرگی دارد گرفته  کسی که جای مادرم  بود و خیلی وقتها دوست نزدیکم، دلم را شکسته

فردا میرویم خانه.

  • یاسی ترین
خانه‌ها روح دارند. در و دیوارها،‌ کاشی‌ها،‌ پنجره‌ها.
از اولین باری که آمدم اینجا،‌ دلم کنار همه‌چیزش آرام گرفت تا آن روزهای بی‌قراریم،‌ تا همین حالا... انگار که کودکی‌ام را کنار همسرم توی همین حیاط و باغچه گذرانده‌ام. انگار با چشم‌های پنج سالگی‌ام به دست‌های زبر و بزرگ بابا حاجی، که درخت پرتقال را میکاشت، خیره شده بودم. هرچند هیچ‌وقت ندیدمش... من که آمدم،‌ خیلی زودتر از آنچه فکرش را میکردیم رفت. به همسرم گفته بود دوست دارم زنتو ببینم... اما با رفتنش غافلگیرمان کرد. 
این روزها که آمده‌ایم خانه‌ی پدر همسرم،‌ حس عجیبی دارم. هم دلتنگ خانه‌ی خودم هستم و استقلالم،‌ هم احساس میکنم رفته‌ام خانه‌ی مادربزرگم! زیرزمین هم که روزگاری آشیانه‌مان بود. اتاق همسرم،‌ بوی چوب،‌ بوی کتاب،‌ بوی سیگار... اولین شب‌های کنار هم خوابیدن،‌ شعله‌ی شومینه،‌ قوری چای و دو تا لیوان... رویای خانه‌ی مشترک... حالا وقتی آلمایم را روی شانه گذاشته‌ام و توی هال بزرگ قدم میزنم همه‌ی آن حس‌ها با چشم به هم زدنی از ذهنم میگذرند.
اینجا ما یک خانواده‌ایم، حتی اگر از هم ناراحت شویم. حتی اگر چیزی را دوست نداشته باشم. جایی خوانده بودم،‌ آقاجانی هر بار که نوه‌هایش را میدید به آنها حبه قندی میداد. بچه از پدرش پرسیده بود،‌ چرا آقاجان بهمون قند میده؟‌ ما که اینهمه قند تو خونه داریم؟‌ و پدرش گفته بود مهم نیست چی میده؛ مهم اینه که با این کار عشقشو ابراز میکنه. و حالا که پسرک مرد بزرگی شده بود،‌ دلش برای قندهای آقاجان تنگ میشد... 
اتاق را که مثل جهنم گرم میکنند،‌ اجبارم که میکنند حتمن دو تا آروغ از بچه بگیرم، میگویند اینو تن بچه نکن اونو تنش کن... و، و، و
ناراحت میشوم. خسته میشوم. اما یاد حبه قندی میوفتم که نشان عشق پدربزرگ یا مادربزرگیست که نوه را حتی بیشتر از بچه‌اش دوست دارد.
نمیگویم فرشته‌ام یا پیامبرم که خلق نبوی‌ام مانع ناراحت شدنم باشد. حتی یکبار خیلی غمگین شدم... قلبم فشرده شد حتی. دوست داشتم بروم خانه. اما از خدا خواستم که کمکم کند. حتی همان شب که همسرم با مادرش حرفش شد و بعد دو تایی رفتیم حیاط. توی آن سرما، کنار درخت یاس که حالا بی‌برگ شده. پُکی از سیگارش گرفتم و خندیدیم. گفتم چرا میلرزی؟‌ تو که کاپشن تنته؟‌ گفت دلم سرده... بغضم شد از حرفش. گناه داشت. یک ماهگی آلما را بهانه کرده بود. کیک خریده بود. برای همه‌ی خانم‌های خانه گل خریده بود. برای من یک رز قرمز... اما اوضاع آن‌طوری که میخواست پیش نرفت.
گفتم منم گاهی از مامانم خیلی ناراحت میشم. حتی فکر میکنم اصلا چرا زنگ زدم؟‌ پشیمونم میکنه! میخندد. میگوید تو هم یه روز اینجوری میشیا! راست میگوید؟؟؟
روزی همین آلمای نحیف،‌ که حتی قدرت نداشت شیر بخورد،‌ از دستم شاکی میشود؟ همین منی که این‌همه دوست داشتم مادر دموکراتی باشم،‌ محدودش میکنم؟‌ خودخواه میشوم؟ روانی و متوهم چی؟‌ برداشت غلط هم میکنم؟‌ متوقع میشوم؟‌ اصلا شاید بچه بشوم و قهر کنم،‌ حتی با آن گل‌های زیبا هم که نشان عشق فرزندم است نرم نشوم... 
با همه‌ی اینها،‌ خانه‌ها روح دارند. توی خانه‌هایی که روح بزرگ و گرمی دارند میشود بخشید. میشود امشب اگر برای گل‌هایی که خرید نخندی،‌ فردا نگران غذایش شوی.
گاهی آدم‌هایی که دوست داری را فحش میدهی. توی دلت میگویی **خل روانی. شاید هم بگویی کاشکی خفه شی. شاید لجت بگیرد و بگویی حرف حالیش نیست. اما اگر یاد حبه قندها بیفتی آرام میگیری. تمام مدتی که عصبانی میشوم به حبه قندهای آدم‌هایم اطرافم فکر میکنم. مثلا مادر خودم استاد ضدحال است! مخصوصا از پشت تلفن :)‌ جوری که اصلا فکت کج میشود و نمیدانی چطور خداحافظی کنی و گورت را کجا گم کنی! اما انقدر از او حبه قند دارم که نفس عمیق بکشم و بگویم خدایا دلم را بزرگ‌تر کن...
توی این خانه،‌ روزهای سختی را کنار مادر همسرم گذارندم؛ روزهایی که مثل یک مادر برایم دلسوزی کرد. همین حالا هم نمیگذارد برویم خانه. میگوید بزار امتحاناتو بدی بعد. پای چشات سیاه شده. رنگت زرده. هنوز رو نیومدی.
چه خوب که هست... 
آدم‌ها را باید مجموعه‌ای از خوبی‌ها و بدی‌ها دید. خوبی‌هاشان را توی قندانی جمع کرد و بدی‌ها را به دست باد سپرد.


به همین زودی یک ماه شد!
انگار همین دیروز بود که موجودی به آن کوچکی را توی بغلم گذاشتند و شدم مادرش. فکر میکنم افسردگی‌ام خوب شده. شاید هم درگیر شرایط بدتر شده‌ام :))‌ منظورم امتحانات است!‌ مثل کاریکاتور روباهی که توی تله گیر افتاده بود و توی تصویر بعدی گرگی از پشت بهش حمله کرده بود و نوشته بود همیشه شرایط بدتری هم هست! یک ماه پیش فکر میکردم من چطور با این سیستم خواب کنار بیام؟ این افسردگی و سنگینی روی سینه را چه کنم؟ حالا سرحال‌ترم. به شکل معجزه‌آسایی با کم‌خوابی کنار آمده‌ام اما این درس‌ها را چطور بخوانم؟؟؟؟
مدام به خودم میگویم همینطور که تا الان از پس همه‌چی براومدی از پس این امتحانا هم برمیای. این که در مقابل چیزایی که گذشتن چُسکیه! از بحران‌های زندگی که سخت‌تر نیس. از ویار و تهوع،‌ از زاییدن! از افسردگی بعد از زایمان... 
به خودم میگویم یاسی! کم نیار. مثل همیشه قوی باش. تو آدمِ شرایط سختی. اینم میگذرونی.
خاله‌ی همسرم اینجاست. سی سال است که سوئد زندگی میکند. آدم خیلی خاصیست. رُک،‌ ساده، خاکی،‌ مهربان، بدون دک و پز... از آنهایی که از مصاحبتشان سیر نمیشوم. از آن زن‌های قوی. از آن‌هایی که هر لحظه میشود ازشان درس گرفت. همه‌ی عمر کار کرده. پرستار است. الان هم به عشق کارکردن برمیگردد. میگوید میتونم بیشتر بمونم اما نمیتونم بیشتر از این بیکاری رو تحمل کنم.


کمی از دخترکم بنویسم!
لباس‌های سایز صفرش کوچک شده‌اند. فرزندم قد کشیده. کمی لپ درآورده. بیشتر لبخند میزند و صداهایش متنوع‌تر شده. همان دختر کوچولوی بی‌صدا،‌ حالا حسابی گریه میکند و جیغ میکشد! اگر لحظه‌ای شیرش دیر شود،‌ طوری دلخراش گریه میکند که اگر کسی نداند،‌ گمان میبرد این طفل معصوم ساعت‌هاست گرسنگی میکشد! گاهی وقتی پوشکش را باز میکنم غافلگیرم میکند و یک و دو را میبندد به سر و هیکلم! مخصوصا حالا که کمرش را هم در چند جهت تاب میدهد و میتواند اطرافش را حسابی کثیف کند. هر روز یا یک روز در میان در حال شستن زیرانداز تعویضش هستم. به محض اینکه زیرانداز تمیز را زیرش پهن میکنی،‌ به لکه‌های زرد مزینش میکند! عاشق حمام است. مادر همسرم میگوید هیچ بچه‌ای ندیدم اینقدر تو حموم آروم باشه. هرچقدر داخل حمام فرهنگ دارد،‌ بعد از حمام موجود بی‌فرهنگیست! اول که جیش میکند توی حوله. بعد هم تا لباس‌هایش را تنش کنی انقدر جیغ میزند و گریه میکند که مستاصل شوی. چشم‌هایش پر از اشک میشود و نفس‌نفس زنان دنبال سینه میگردد. هر بار که بعد از حمام با چشم‌های خیس شیر میخورد دلم برایش میسوزد. حالا آخرین بار کی شیر خورده؟ قبل از حمام :)‌ 
از یک چیز دیگر هم به شدت متنفر است: دستمال کاغذی. وقتی موقع شیر خوردن لپ‌هایش را شیری میکند و من میترسم که شیر سُر بخورد توی گردنش و جوش بزند،‌ میخواهم با دستمال صورتش را خشک کنم که واکنش منفی شدیدی نشان میدهد!
دختر طفلکی مامان در روز،‌ یکی دو بار دچار دل‌درد میشود. چاره‌ای نیست. رژیم غذایی خاصی را رعایت میکنم. قطره مخصوص کولیت هم میخورد. باقیش مربوط میشود به گذر زمان.

آخرین امتحانم بیست و دوم دی است. برایم آرزوی موفقیت کنید :))

در ادامه عکسیست از مهربانی‌های بابایی؛ کیک، دسته گل‌های زیبا و هدیه‌ای کوچک برای آلما.
توی عکس،‌ هدیه را توی دستم گرفته‌ام. 
وقتی بزرگ شد،‌ چه احساسی نسبت به اولین هدیه‌اش دارد؟! :)
  • یاسی ترین

خوابم می‌آید! کلافه‌ام...

دیشب، سر شبی به جای خوابیدن، با مادرهمسرم نشستیم به دیدن سریال شهرزاد تا دو و نیم. بعد هم هر دو تا صبح به فنا رفتیم! آلما خانم دل‌پیچه داشت و نمیخوابید. شیر میخورد، آروغ نمیزد... دو ساعت باید پشتش میزدی. اصلا من نمیدانم این سیستم آروغ چیست که خدا توی نوزادها گذاشته؟! نمیشد بدون آروغش را خلق میکرد؟ دم صبح، با چشم بسته شیرش میدادم بعد میدادمش مادربزرگش، بغلش میکرد و پشتش میزد به من میگفت یکمی دراز بکش. لحظه‌ای خوابم میبرد و یکهو با ترس میپریدم و فکر میکردم من داشتم به بچه شیر میدادم بچه کو؟! 

البته همه‌ی شب‌ها اینطور نیست. بعضی شب‌ها هم خیلی آرام چند ساعت میخوابد و بیدار میشود شیر میخورد و دوباره... گریه و عرزدن هم که کلا ندارد. دیشب فقط بی‌قرار بود، به خودش میپیچید و نمیخوابید.

در کل بچه بسیار خوبیست. خداروشکر. اما من در مقابل کم‌خوابی و بد‌خوابی کم‌طاقتم. و خبر خوش این که تا حداقل شش ماه برنامه همین است :))))

امتحاناتم نزدیک است و من هیچ غلطی نکرده‌ام! از فکرش هم میترسم. 

فرصت با هم بودنمان با همسرم خیلی کم شده. من مدام دلم برایش تنگ میشود. دلم میخواهدش... خیلی زیاد. اما حتی وقت نمیشود درست حسابی حرف بزنیم. اما گاهی در حد چند جمله دلگرمم میکند. هرچند میفهمم که خودش هم سرگردان است. 

چند روز قبل میگفت، حال این روزای تو مثل بلوغه. یادته بلوغ چطور بود؟ انگار آدم پوست میندازه. باید پوست بندازی، باید این مرحله رو بگذرونی. از خدا کمک بخواه... منم در خوش‌بینانه‌ترین حالت ممکن یه آدم خودخواهم مثل همه‌ی آدما. از خدا کمک میخواهم... مدام با او حرف میزنم. بغض میکنم و میگویم کمکم کن... 

همیشه انگار بچه‌ی دیگران شیرین‌تر است! چون وقتی از دور میبینی و هیچ سختی را تحمل نکردی بیشتر حوصله داری. اما بچه‌ی خود آدم، پاره‌ی تن آدم... دلت برایش ضعف میرود... اما خیلی وقت‌ها خسته‌ای... نمیدانم شاید هم من توانم کم باشد. حس میکنم از وقتی که رفتم برای زایمان تا همین حالا خستگی از تنم بیرون نرفته.

این روزهایم که شکل بلوغند، گاهی بی‌نهایت غم دارند... گاهی دلم به شدت تنگ است. نمیدانم تنگ چه روزی؟ چه کسی و کدام حس و حالی؟ اغلب این روزها ساکتم و توی فکر. کمتر وقتی توی عمرم اینطور بودم. فکر میکنم توی دنیای غریبه‌ها رها شده‌ام و هیچ‌کس را نمیشناسم... گاهی حس میکنم از پس هیچ‌چیز برنمی‌آیم... گاهی در و دیوار اتاقی که تویش هستم، فرقی نمیکند خانه‌ی خودم یا خانه‌ی مادرشوهرم، انگار تنگ و تنگ‌تر میشوند و انبار میشوند روی سینه‌ام. حس میکنم خودم را نمیشناسم... اصلا اشتها ندارم. از همه‌ی غذاها بدم می‌آید. اصلا از همه‌ی چیزهای تقویتی حالم بهم میخورد. و جالب اینجاست که بین این همه حس مزخرف، احساس خوشبختی هم دارم! از داشتن همسرم... از بودن پیشی کوچولویی که هر روز شیرین‌تر میشود. سر و صداهایش، ناز و ادایش، بوی تنش، نرمی موهایش وقتی بغلش میکنم برای شیردادن... خوشبختی را لمس میکنم، داشته‌هایم را شکر میکنم اما دلم آشوب است. انگار هوا، پوست تنم را میسوزاند... 

خوابم می‌آید!


  • یاسی ترین

امروز بیست و یکم آذر نود و چهار است و شش سال پیش در چنین روزی، من و همسرم رسما زن و شوهر شدیم! بیست و یکم آذر هشتاد و هشت... نه صبح، دفتر یک سید مهربان و دوست داشتنی... عروس و داماد و خانواده‌هایشان... سینی‌ای پر از گل رز قرمز که مادرم درست کرده بود، وسط گل‌ها حلقه‌هایمان بود و جام عسل. روسری سفید داشتم و مختصری آرایش. موقع عقد چادر عروس سرم کردم! عکس‌هایمان را که نگاه میکنم، تنها باریست که توی صورت خودم نور میبینم. توی آن روز خاص، انگار چیزی از آسمان بر صورتم تابیده بود. آن شفافیت، دیگر هرگز تکرار نشد. یعنی حداقل خودم ندیدمش. حس میکردم صبح آن روز، خداوند، صورتم را نوازش کرده بود...

خدای مهربانم، امروز شش سال از آن پیوند گذشته. بعد از آن همه شیرینی و تلخی، آن همه سربالایی و سرازیری، اکنون که غرق نعمتت هستم، با همه‌ی وجودم شاکرم...

همسر خوبم... بابالنگ‌دراز عزیزم... انگار پاییز را درست کرده‌اند برای من و تو! اصلا انگار، آذر، ماه مهربان من و توست... 

این روزها که خوشحالی و شیرینی تولد دخترمان با خبر چاپ شدن کتابت یکی شده، بیشتر یقین پیدا کردم که قدم‌های کوچکش سرشار از خیر و برکتند. مجموعه داستانی که بیش از یک سال توی نوبت چاپ بود... حالا چند روز است که منتشر شده و من و تو مدام میرویم توی سایت انتشارات و نگاهش میکنیم! عنوان کتاب را، طرح جلدش را، نام زیبا و باوقار تو را و خلاصه‌ای از یکی از داستان‌ها که پشت جلد چاپ کرده‌اند.

آذر امسال را دوست‌تر میدارم به خاطر حرف‌هایی که خیلی زودتر از اینها منتظر شنیدنش بودم... حرف‌هایی که حسرت شده بودند به گوشه‌ی دلم... شاید باید دخترکمان می‌آمد تا انقدر لطیف شوی که دهانت به گفتنش باز شود: "گاهی آدم یه چیزایی داره که خودش حواسش نیست"... "من یه رابطه‌ی جدید با تو شروع کردم... دخترمون حاصل اون رابطه است" 

هرچند انقدر غرق محبتم کرده‌ای که جای حرفی نماند؛ اما گاهی بعضی حرف‌ها، دل زن‌ها را گرم میکند. و تو زن نبوده‌ای تا بدانی، دل‌گرمی از هرچیزی توی این دنیا شیرین‌تر است.

بابایی! این روزها، طاقت دوریت سخت‌تر شده، حتی برای چند ساعت! حتی وقتی خوابی، دلم برایت تنگ میشود. انگار که همه‌ی قلبم را توی دست‌های بزرگت گرفته‌ای. هر کجا را نگاه میکنم تو را میبینم و نفسم از بوی تو پر است. با همه‌ی وجودم قدر بودنت را میدانم.

این روزها، وقتِ شیرخوردن آلما که کنارم مینشینی، دلم از عشق لبریز میشود. وقتی میگویی چقدر مادری بهت میاد، تمام خستگی‌هایم از تنم میرود. غرق در لبخندت میشوم و در سکوت نگاهت میکنم؛ انقدر زیاد که میگویی چرا انقدر نگام میکنی؟! بعد من تازه یادم می‌آید که زل زده‌ام به صورتت. بعد میگویی جدی مامان شدیا!! صدایم میزنی، مامان یاسی! 

جدی جدی مادر شدم؛ آنقدری که من توی این دو هفته فهمیدم، مادری حس پیچیده و عجیبیست. فقط آنی نیست که شنیده‌ایم؛ حرف‌های مگو زیاد دارد. چیزهایی که شاید هر زنی به زبان نیاورد اما ناگفته بین همه مشترک باشد. نمیدانم شاید هم این تنها حس من است!

با همه‌ی عشقی که به دخترم دارم، لحظه‌هایی را تجربه کردم که نمیخواستمش. دوست داشتم تنها باشم. دلم میخواست رها شوم. با وجود اینکه دخترم بسیار بی‌آزار است و سختی‌ای که میکشم فقط خواب نامنظمم است اما چند باری دلم میخواست برمیگشتم به قبل... احساس پشیمانی داشتم... بعد به شدت دچار عذاب وجدان میشدم. با خودم میگفتم یاسی، چقدر ناشکری. میدونی چقدر زن هست که تو حسرت این لحظه توئه؟ اما انگار این حس‌ها دست خود آدم نیست. شاید اثرات افسردگی بعد از زایمان باشد... نمیدانم. اما من فهمیدم، آنچه در دلم بود مهر خالص نبود. انگار که رابطه‌ی نوع بشر با فرزندش نوعی رابطه‌ی مهرآکین است... کینه‌ای که شاید کم‌کم فراموش میشود و مهری که جان میگیرد.

هرچه میگذرد، حال روحی بهتری را تجربه میکنم. فردای روزی که خواب دیده بودم آلما دندان‌های بلند و تیزی داشت، حالم خیلی بد بود. توی خواب دیده بودم، لباس قرمزی تنش بود و میخواست با همان دندان‌ها بخورتم. با همان دست کوچکش اما با زور یک مرد گنده، یقه‌ام را به دنبال شیر پاره کرد و بعد به جای شیرخوردن میخواست خودم را بخورد. همسرم و مادرش با حالت سرزنشگر نگاهم میکردند و انگار با نگاه میگفتند تو مقصری؛ تو شیرش نمیدی... توی خوابم، هیچ‌کس دوستم نمیداشت.

اما الان بهترم. اتفاق‌های خوب هم نیاز به هضم شدن دارند. یادم می‌آید، چهار سال پیش، همین موقع‌ها چند ماهی بود که هم‌خانه شده بودیم. این اتفاقی بود که چند سال منتظرش بودیم اما بعد که به وقوع پیوست، هردو اندکی افسرده بودیم. یادم می‌آید چقدر غمگین میشدم و نمیدانستم باید چه کار کنم. احساس میکردم چقدر عمر آدم زود میگذرد و مدام فکر میکردم پدر و مادرم پیر شده‌اند... اما حالا از خانه‌ام که دور میشوم انگار توی زندانم.

دیشب وقتی جوجویی شیرش را خورد و خوابید همسرم کنارش ماند تا من تنها برای نیم ساعت بروم درمانگاه و آمپول تقویتی‌ام را بزنم و سریع برگردم. درمانگاه شلوغ بود و کارم طول کشید. همسرم زنگ زد و گفت کجایی؟ صدای گریه دخترم می‌آمد. گفت بیدار شده داره گریه میکنه... داشتم برمیگشتم... گفتم دارم میام فقط چند دقیقه دیگه... دلم طور خاصی خون شد. دوست داشتم میمردم و گریه نمیکرد... نمیدانم چطور در را باز کردم و لباس‌هایم را پرت کردم دم در، سریع دست‌هایم را که میلرزیدند شستم و با بغض بغلش کردم. چشم‌هایم پر از اشک بود. همسرم گفت آروم باش گریه نکن... میدونی تو اگر ده دقیقه نباشی این زنده نمیمونه... 

جوجه بی‌پناه و دوست‌داشتنی من... دردت تو دلم مادر...

مهرش در دلم پا میگیرد و انگار نرم‌نرم، افکار منفی و افسردگی رخت میبندند...

ادامه مطلب دست من و آلما در دست هم. انگشت شستم را بریده‌ام! جاهای ناموسی تصویر را هم مثلا سانسور کرده‌ام! خوب یک دستم بچه است و یک دست موبایل، یک دست جام باده و یک دست زلف یار :))

عکس بعدی هم که گوشه‌ایست از فعالیت‌های دخترم: لم دادن!

  • یاسی ترین

خانه ساکت و آرام است... دخترم خوابیده، دلم از رفتن مامان کمی گرفته اما چه میشود کرد؟! نُه روز کنارم بود و امروز غروب بعد از اینکه ناف آلما خانم یکهویی افتاد، رفت. داشتیم پوشکش را عوض میکردیم که دیدیم چیزی قل خورد و افتاد! خداراشکر از دست آن گیره‌ی مزاحم راحت شدیم!

بهشت زیر پای مادر من است؛ تنها برای همین مدتی که کنارم بود. باقی زحمت‎هایی که همه‌ی عمرم برایم کشیده به کنار... اگر نبود به این زودی سرپا نمیشدم.

به همین زودی نُه روز از تولدش گذشت؛ شناسنامه‌اش را نگاه میکنم و باورم نمیشود... شناسنامه خودم را نگاه میکنم و بغضم میشود؛ بغض شادی...

من مادر شدم؟؟؟

روزهایی که بر من گذشت، روزهای متفاوتی بود؛ حالات گوناگونی را تجربه کردم، هیجان‌زده شدم، ترسیدم، استرس گرفتم، درد کشیدم، شاد شدم، افسرده شدم، گریستم و حالا آرامم...

تصوری که از همسرم داشتم چیزی غیر از محبت و حمایت نبود اما تا تجربه نمیکردم باورم نمیشد مردی هم توی دنیا وجود دارد که تا این اندازه همراه همسرش باشد. 

سه‌شنبه سوم آذر:

مادر همسرم بعد از پرس‌و‌جو و پیگیری زیاد دکتر متخصصی را پیدا کرده بود که زایمان طبیعی میکرد. باید میرفتم مطبش تا نامه بگیرم و آماده بمانم برای وقتی که دخترم بیاید. نامه را گرفتم و مسیر زیادی را تا خانه پیاده‌روی کردم. از اول همان هفته شربت زعفران هم میخوردم. نمیدانم تاثیر شربت‌ها بود یا پیاده‌روی و ورزش که گویا دخترم همان شب تصمیم گرفته بود تکانی به خودش بدهد! شب، ساکم را آماده کردم. پتوی دورپیچ صورتی‌اش را شستم و خشک کردم. مدارک هم که حالا تکمیل شده بود. نشستم یک عالمه انار دون کردم! نمیدانم چرا! هنوز نمیدانستم خبری در راه است... حدودا یازده شب دردهای آرامی شروع شد. اعتراف میکنم که استرس گرفتم. با استرس موج دردها را میشمردم و به ساعت نگاه میکردم تا ببینم هر چند دقیقه یک بار است و چقدر تغییر میکند. تا خود صبح نخوابیدم.

چهارشنبه چهارم آذر:

فکر میکنید اولین کاری که اول صبح کردم چه بود؟! ساعت هشت زنگ زدم آرایشگاه و وقت گرفتم! گفتم فکر میکنم زایمانم نزدیکه! خانم آرایشگر خندید و گفت باشه تا ده بیا. با پرویی تمام، درست وقتی دردها شروع شده بود و میدانستم که دیر یا زود شدت میگیرد رفتم برای اپیلاسیون.

خانم آرایشگر میگفت از تو بدتر هم داشتم؛ رفته بود بیمارستان بهش  گفته بودن برو دو ساعت دیگه بیا بستری شو. تو اون فاصله اومد! گفتم فک میکنین الان دیگه وقتشه؟ گفت دردات که شروع شده دیگه محاله قطع بشه. اما کِی زایمان کنی خدا میدونه. 

آمدم خانه، لکه‌هایی دیدم که هر چه میگذشت به خونریزی شبیه‌تر میشد. همسرم را بیدار کردم و گفتم هنوز دردام شدید نیس؛ اما چون داره خونریزی میشه کم‌کم، چی کار کنیم؟ بریم بیمارستان؟ گفت بزار زنگ بزنم مامانم... مادرهمسرم گفت برید بهتره... اگر بستریت کردن خبر بده.

به بعضی از دوستانم خبر دادم که میروم بیمارستان. به برادرم زنگ زدم و گفتم الان به مامان نگو. اگر جدی شد بهش بگو و بیاید.

با همسرم دوربین را برداشتیم و از آخرین ساعاتی که با شکم برآمده بودم عکس گرفتیم. چیزی نخورده بودم. اشتها نداشتم. هرچه همسرم اصرار کرد گفتم نمیتوانم. از زیر قرآن ردم کرد و از خانه رفتیم بیرون. بعدها نشانم داد که وقتی خبر دنیا آمدنش را شنیده، پشت همان قرآن که از زیرش ردم کرد، تاریخ تولد دخترکمان را نوشته، تولدش را تبریک گفته و برایش آرزو کرده خوشبخت باشد و همیشه بخندد...

ورود آقایان به بخش زنان ممنوع است و اصولا ورود هر کسی به اتاق درد ممنوع. یعنی اگر زنی همراهم بود، او هم فقط میتوانست تا پشت در بخش زایمان همراهم باشد. همین تنها رفتن، بغضی‌ام کرده بود. نگاه کش‌دارم روی چشم‌های مهربان همسرم ماند و رفتم. مامایی که پذیرش میکرد همه‌ی مدارکم را گرفت، معاینه‌ام کرد و گفت فقط یک سانت دهانه رحمت باز شده اما چون لکه بینی داری و دهانه کاملا نرمه( دهانه رحم موقع بارداری به سختی غضروف است اما موقع تولد کم‌کم اندازه پوست دست نرم میشود) احتمالا بستریت میکنم. برو یه چیز شیرین بخور بیا برای نوار قلب جنین. دردها شدیدتر شده بود. این بار که از پله‌ها پایین میرفتم گاهی دستم را به نرده‌ها میگرفتم و صبر میکردم. رفتم همکف و همسرم را منتظر روی نیمکت‌ها پیدا کردم. گفتم باید یه چیز شیرین بخورم. گفت برم بوفه؛ چی بخرم برات؟ گفتم میشه بریم بیرون؟ دلم میخواست فرار کنم...

گفت باشه. رفتیم سوار ماشین شدیم. کمی دور زدیم. الان که مینویسم از یادآوریش گریه‌ام میگیرد. من زن قوی‌ای هستم و خودم را خیلی برای زایمان آماده کرده بودم. اما بیمارستان ترسناک است... جدا شدن از همسرم را دوست نداشتم دلم میخواست کنارم میماند...

کنار کافه نگه داشت. برای خودش قهوه و برای من میلک‌شیک خرید. وقتی دردم میگرفت از خوردن دست میکشیدم... میفهمید و دستم را میگرفت. چند بار به هم نگاه کردیم و گفت اگر کسی ما رو اینجا ببینه باورش میشه جریان چیه؟! بچمون داره میاد... نگاهش کردم و چشم‌هایم خیس شد. گفت میدونم! منم دوستت دارم!

رفتنم به طبقه‌ی بالا، به بخش زنان، این دفعه برای بستری بود... نوار قلب را که گرفتند. ضربان جوجویی خیلی بالا بود و قرار شد بستری شوم. باید همسرم ساکی از بیمارستان برایم تهیه میکرد که حاوی دمپایی و لباس‌های استریل بود. بعد هم باید لباس‌های تنم را میبرد. ساک را که ازش گرفتم؛ حسم مثل کسی بود که رفته باشد کلانتری؛ درست مثل همان وقت که میگویند ساعت و بندکفش و... دربیارید. گفتند کاملا لخت شو و این لباسو بپوش، زیورآلات هرچی داری دربیار. گفتم حتی حلقه‌ام؟ گفت آره. آرایش اگه داری پاک کن... که نداشتم...

لباس آبیِ پشت باز را پوشیدم. گفتم حالا چه جوری اینا رو بدم شوهرم؟ گفت مگه همراه خانم نداری؟ گفتم نه. گفت پس بهش بگو بیاد پشت در بخش. دستم را گرفتم به پشت لباس و به وضع خنده‌داری راه میرفتم. همسرم تا مرا دید زد زیر خنده، کیف و وسایلم را گرفت و این آخرین بار بود که قبل از زایمانم دیدمش. دلم گرفت. بعضی برگشتم به بازداشتگاه! زنانی را میدیدم که با سِرمی در دست با ناله‌های خفیف راه میرفتند. خانمی که پذیرشم کرد، ظرفی برای آزمایش ادرار بهم داد و گفت بعد از اینکه نمونه رو گذاشتی تو دستشویی برو رو تخت چهار. از دری رد شدم که هیچ‌کس به غیر از مریض و دکترها نمیتوانستند داخلش شوند. وارد بخش استریل شدم. بعد از دستشویی، به سالنی که هشت تخت داشت و تمام ساعت‌های دردناکم را در آنجا سپری کردم رسیدم. درست وقتی آمدم، زن خیلی جوانی که شاید هجده سال داشت، لحظات آخر زایمانش را میگذراند؛ فریادهای گوش‌خراش سر میداد و حرف‌های خنده‌دار میزد! گاهی با ماماها دعوا میکرد و گاهی التماسشان میکرد. خیلی ترسیدم. نمیدانستم چون بچه سال است اینطور میکند یا چند ساعت دیگر من هم انقدر رفتارهای ضایع از خودم نشان میدهم؟ از کنار تختش گذشتم، با اینکه پرده را کشیده بودند اما تا شب فهمیدم توی آن اتاق همه جای آدم پیداست :/ نگاهم افتاد بهش. چندشم شد... گفته بودند باید به پشت بخوابد و پاهایش را توی شکم جمع کند و زور بزند. این آخرین مرحله، قبل از رفتن به اتاق عمل است. مرحله‌ای که باید سر بچه توی لگن بیاید و چون برای اکثر زن‌ها به سختی انجام میشود باید پاها را توی شکم بگیرند و زور بزنند. رسیدم سر تختم. به سختی در حالی که سعی میکردم پشت لباسم را ول نکنم رفتم بالای تخت. به زنی که مشخص بود سنش از باقی بیشتر بود و کنارم خوابیده بود سلام دادم و دراز کشیدم. به مهتابی‎های زشت و بی‌روح نگاه میکردم. به کاشی‌هایی که مرا یاد غسال‌خانه و بهشت زهرا می‌انداخت. بغضم را قورت میدادم و فکر میکردم یعنی الان همسرم کجاست؟ زن جوان، فریاد میزد نمییییییتونممم ماما میگفت میتونی... زن کناریم برایش دعا میخواند. کمی بعد ماما گفت بلند شو سر بچه‌ات پیداست. گفت نمیتونم پاشم. ماما داد زد بلند شو موهاشو میبینم. کشان‌کشان بردندش سمت اتاق عمل و او نگاهی به ما کرد و با گریه گفت دعام کنین. ماما گفت دخترم تو الان باید همه رو دعا کنی زود باش برو رو تخت زایمان. از این جا به بعد تصویر نداشتیم و باقی ماجرا را صوتی دنبال میکردیم! بعد از فریادهایی که داشت گوشمان را کر میکرد، یکهو صدای گریه نوزاد شنیدم. انقدر با صدای گریه‌اش ذوق زده شدم و گریستم که کمی آرام گرفتم. موقع بخیه زدنش که رسید زائوی کوچک، دوباره بی‌قراری و داد و فریاد میکرد که ماما گفت اگه بازم شلوغ کنی بچتو میزارمش سرجاش!

کمی بعد، زن جوانِ خلاص شده روی ویلچیر از کنارمان رفت. بی‌حال بود و لبخند میزد.

ساعت‌ها میگذشتند و هربار موج دردی می‌آمد صدایم را فرو میخوردم و عرق میریختم. در خودم مچاله میشدم و ساکت بودم. سر حرفمان با خانم بغلیم باز شد. چهل و شش سال داشت و ناخواسته باردار شده بود و توی دو ماهگی قلب بچه‌اش تشکیل نشده بود و حالا برای سقط آمده بود. دارو بهش داده بودند و منتظر بودند بچه سقط شود. درد او از درد زایمان بیشتر بود اما ساکت و صبورانه تحمل میکرد. چهره‌اش را تا عمر دارم فراموش نمیکنم. همان طور که چهره‌ی همه‌ی آدم‌های آن شب را.

مادر دو پسر بود و یک دختر. عروسش همان شب بیمارستان دیگری زایمان میکرد! گاهی برای عروسش اشک میریخت و میگفت تنها مونده... کاش پیشش بودم. عینکش را که برمیداشت بیشتر محو چشم‌های درشت و مژه‌های بلندش میشدم. زیبا بود.

برایم آمپول فشار تجویز کردند. انتظارهایم ترسناک‌تر شده بود. بیشتر دستم را جلوی دهانم فشار میدادم که داد نزنم. اما کم‌کم کنترلم را از دست میدادم. با هر بار درد انگار که  شکمم را پر از ذغال‌های سرخ میکردند. مثل درد پریود بود اما انگار گوشتم میسوخت. با هر بار درد انگار میمردم. مامایی آمد و به همه گفت، هر بار دردتون شروع شد نفسای عمیق بکشید. و ورزش پروانه رو انجام بدین. باید شبیه چهارزانو بنشینی، کف پاها را به هم بچسبانی و زانوها را بالا پایین کنی. این یک حرکت یوگاست که به زایمان کمک میکند. سخت‌ترین کار موقع درد، همین ورزش است و نفس عمیق! و کاری که آدم مایل است انجام دهد اما غلط است، فشرده شدن و حبس نفس.

عقربه‌های ساعت دیواری، موج‌دار بودند و من فکر میکردم چه ساعت زشتی انتخاب کرده‌اند! آن هم برای اتاق درد که آدم همه‌چیز را چپه میبیند! شام آوردند. لوبیاپلویی به غایت بدمزه! شفته، بی‌نمک و با قارچ :/ من هم میترسیدم بالا بیاورم یا موقع زایمان مدفوع کنم. به همین خاطر چند قاشق بیشتر نخوردم. درهایم شدید بودند. اشک میریختم و به خودم میپیچیدم. فکر میکردم خونه‌ام الان کثیفه. ظرف نشسته دارم. گازم کثیفه...

ینی  مامان الان کجاست؟ ینی الان کی پشت این درای بسته منتظرمه؟ همسرم کجاست؟

مادر همسرم با یکی از سوپروایزرها آشناییت داشت. مدام زنگ میزد و حالم را میپرسید. میگفتندخانم فلانی برات زنگ زده. تخت کناریم در جواب اینکه میگفتم ینی الان کسی منتظرمه؟ مادرانه میگفت، ببین دخترم، حتمن خانواده‌ات ازش میخوان زنگ بزنه. گریه میکردم و ناخودآگاه میگفتم یا ابوالفضل... نمیدانم چرا او را صدا میزدم؟ شیفت عوض میشد و ماماها شرح‌حالمان را برای شیفت جدید میگفتند و پرونده را تحویل میدادند. بعدها فکر کردم یکی از چیزهایی که خیلی حس بدی منتقل میکرد این بود که توی سالنی یک عده دردمند و بیچاره و بی‌پناه و تنها فریاد میزنند و پرسنل حتی نگاه هم نمیکنند. البته نمیشود بهشان ایراد گرفت. مثل اینکه بگویی چرا مرده‌شور سر همه‌ی جنازه‌ها گریه نمیکند. آنها کارشان این است و قرار نیست همه‌ی زنانی را که درد میکشند آرام کنند. مامای همراه اینجا به داد آدم میرسد که من نداشتم. یعنی وقت نشد بگیرم! اما از آن مهم‌تر حضور همسر یا کسی از اعضای خانواده است که متاسفانه نمیدانم چرا نمیشود. تازه بیمارستان من نیمه‌خصوصی هم بود... (یکی از دوستانم بیمارستان جم تهران زایمان کرده که شوهرش کنارش بود.) پرسنل بخش، ماماها و پرستارها با بی‌تفاوتی از کنارمان میگذشتند و فقط کارشان را انجام میدادند. گاهی صدایشان از اتاق کناری می‌آمد که میوه و چای میخوردند، میخندیدند و منتظر بودند سریال مورد علاقه‌شان شروع شود... خانم دکتر آمد بالای سرم و بعد از معاینه گفت باید کیسه‌ی آبم را پاره کنند. این کار اصلا درد ندارد و برای بچه هم مشکلی ایجاد نمیکند. اما من گریه میکردم؛ وقتی زیرم پر از آب خیلی گرمی شد، فکر کردم طفلک دخترم... خانه‌ی گرمش را خراب کردند. گفتم خانم دکتر بچم اذیت نشه؟! گفت نه بابا فک کردی تا کی میخواد با کیسه بمونه؟ شاید خنده‌دار باشد اما من برای کیسه‌ی آب خراب شده گریه میکردم. یادم می‌آمد که نُه ماه دور بچه‌ام را گرفته بوده و حالا لابد دخترکم مثل سیل‌زده‌ها به بقایای خانه‌اش نگاه میکند. خانم دکتر گفت یکم دیگه بچه‌ها میان زیرتو عوض میکنن. اما خیلی دیر آمدند. ساعت‌هایی که روی زیرانداز خیس بودم انگار نمیگذشتند. ساعت دوازده بود که صدایم زدند و گفتند مامانت پشت دره، میتونی راه بری؟

پر کشیدم...

پنج شنبه پنجم آذر:

دقیقا اولین ساعات بامداد پنج‌شنبه مادرم رسیده بود بیمارستان. با همان لباس مسخره و سرم در دست خودم را رساندم بیرون بخش، فقط گفتم مامان و خودم را انداختم توی آغوشش. بوی بهشت می‌آمد... انگار از زندان آزاد شده بودم... گفتم نکنه بترسانمش... توی آغوشش سعی کردم به خودم مسلط باشم موقع دردها صدایم را میخوردم. پرسید تو بودی داد میزدی؟ گفتم نههههه اینجا پره مریضه صدای اوناس... گفت من صدای بچمو میشناسم. 

خواهر همان خانمی که داشت سقط میکرد، لیوانی چای زعفرانی دستم داد و گفت اینو بخور برات خوبه. نقلی هم دستم داد و گفت تبرک امام رضاست. حال خواهرش را پرسید و گفت بهش بگو اگر تونست بیاد ببینمش. تا آخر عمرم این زن را دعا میکنم... بهم گفت هربار دردات اومد سه بار بگو یا ام‌البنین...

با آرامشی که از آغوش مادرم گرفتم و چایی که خوردم برگشتم به تختم. تازه فهمیدم چقدر دهانم خشک بوده. آب معدنی داشتم اما توان برداشتنش را نداشتم.

با خودم میگفتم به خاطر مامان تحمل کن... زن‌های دیگر داد میزدند تو رو خدا سزارینم کنین... فکر میکردم اگر من هم آن همه مطالعه نکرده بودم و اینقدر مصمم نبودم لابد من هم همچین درخواستی داشتم. جواب پرستارها به این خواهششان این بود که باشه اگر هزینه‌شو داری همراهتو صدا کنم. بعد از این جمله زن‌ها ساکت میشدند و بعد دوباره فریاد...

سعی میکردم با هر دردی چهره‌ی همسرم را یاد‌آوری کنم و نفس عمیق بکشم... به خانم بغلیم گفتم کاش فقط پنج دقیقه دردم نمیگرفت میخوابیدم. خیلی خوابم میاد. و او میگفت دیگه تموم میشه دخترم بی‌قراری نکن...

نمیدانم دقیقا چه ساعتی بود که احساس مدفوع کردم. پرستار را صدا زدم و گفتم. ظاهرا این احساس کاذب است و مربوط به فشار سر بچه است. ماما معاینه‌ام کرد و گفت و ببین من به همه میگم زور بزن چون وقتشه. اما الان برای تو موقع بدیه. اگر زور بزنی دهانه رحمت سفت میشه. زور نزنیا!

گفتم باشه. از کنار تختم که گذشت یکهو موج عظیمی از فشار حس کردم. چیزی انگار از سرم به همه‌ی بدنم فشار آورد. مثل زمانی که آدم یبوست داشته و حالا دارد دفع میکند و یکهو انگار همه‌چیز غیرارادی میشود. داد زدم من زور نمیزنم خودش میاد! ماما گفت جلوشو بگیر. خواستم اما باز هم نشد... موج بعدی با فشار بیشتر آمد داد زدم نمیتونم زور نزنم! بچه را توی لگن حس میکردم. فکر میکنم ماما با فریاد دومم، با اینکه باورش نمیشد اما قضیه را جدی گرفت و معاینه‌ام کرد و با تعجب گفت پاشو پاشو موهای بچه‌ات پیداست! باورش نمیشد در عرض چند ثانیه یکهو بچه آمده باشد توی لگنم. گفت پاشو اما من درگیر موج شدید بعدی شدم. زیرم خیس بود نمیدانستم ادرار است یا مابقی مایع آمنیون اما برایم مهم نبود با خودم میگفتم حتی اگر مدفوع کنم اشکال نداره فقط بچه بیاد. حس مدفوع داشتم اما این حس کاذب بود و خوشبختانه چیزی نیامد. یکبار دیگر لبه‌ی تخت درگیر درد شدم و ایستادم که ماما داد زد واینستا بچه میوفته زمینا! و این گونه به خاطر لگن بسیار مناسبم، مرحله‌ی آخر( همان جایی که همه مجبور بودند پاها را توی شکم بگیرند و زور بزنند) را، در عرض چند ثانیه طی کردم و با عجله بردنم روی تخت زایمان. 

خانم دکتر خودش را با عجله رساند. نگاه کرد و گفت دو تا زور بزنی اومده. سریع لیدوکائین تزریق کرد و قیچی را برداشت و برید تا به خروج بچه کمک شود. دو تا فریاد آخر را زدم، جلوی چشم‌هایم سیاه شد، چیزی نمیشنیدم، فقط صدایی خیلی دور گفت، دهنتو ببندی و زور بدی تمومه. خانم دکتر گفت سرش اومد... یکهو نوزادی را در دست‌هایش دیدم... دخترم بود... گریه نکرد! فقط کمی هن و هن کرد. صورتش را ندیدم. نافش را برید و سریع دادش به ماماها تا برای تمیز کردن ببرنش. از اینکه لحظه اول جیغ نزد ترسیدم گفتم بچم سالمه؟ گفتند آره خیالت راحت همه چیش خوبه. گریه میکردم و میگفتم اومدی بالاخره؟... عزیزکم... صدایی گفت واییی چه مامان احساساتی‌ای! طناب گرمی روی ران پایم افتاده بود. کمی صبر کردند... در ادامه‌ی طناب، جفت بیرون آمد... بعد شکمم را فشار دادند. مرحله‌ای بسیار دردناک اما لازم. با هر فشاری که میدادند، صدای خون‌هایی که با شدت خارج میشد میشنیدم. صدای دور خانم دکتر را میشنیدم که میگفت اگر بخوای میتونی بازم داد بزنیا. چقدر ساکتی؟! دهانم را به سختی باز کردم و گفتم صداتون دور شده... دکتر ماما را صدا زد و اصطلاحی گفت که یادم نیست گفت  رحمشو چک کن ببین فلان چیز نشده؛ ماما هم دستش را چپاند تو انگار دنبال چیزی بگردد کاری کرد که بیشتر ضعف کردم و گفت نه. خانم دکتر گفت فشارشو چک کن. دهنش خرما بزار... گفت فک کنم خیلی تو خودت میریزی؛ چرا داد نمیزنی؟ اینجوری انرژی زیادی ازت گرفته میشه. شروع کرد به بخیه کردن. گفتم کِی تموم میشه؟ گفت نیم ساعت طول میکشه. آخه من خیلی حساسم. بخیه باید تمیز باشه. من کلا رو کارم حساسم. مامایی برای تکمیل پرونده ازم سوالاتی میکرد. پرسید تحصیلاتت چقدره؟ گفتم ارشد. دکتر پرسید چی خوندی؟ گفتم روانشناسی. گفت پس میدونی که من وسواس دارم! باید بخیه‌ها با حوصله و مرتب زده بشن. اگر خواستی میتونی داد بزنی. دادم نمی‌آمد. در مقابل دردهایی که کشیدم چیزی نبود. گفتم بچمو چرا نمیارن؟ گفت الان میگم بیارن. و آن لحظه بود که من جوجویی کوچولویم را برای اولین بار دیدم. توی پتوی طوسی بیمارستان پیچیده بودنش و گذاشتنش روی سینه‌ام. به نظرم سنگین بود! تندتند نفس میکشید و گرم بود. توی صورتش که نگاه کردم، چهره‌ی همسرم را دیدم...

بالاخره سوار بر ولیچیری که برای همه‌ی زن‌های دردکش، مثل آرزوی بزرگیست، مثل قهرمان به وطن برگشته از بین تخت‌ها عبورم دادند و آخرین نگاه و لبخندمان را با خانم تخت بغلیم رد و بدل کردیم. لبهایش را دیدم که گفت مبارکت باشه دخترم...

چادر سرم کردند! چادری گل‌گلی! از قرنطینه بیرون آمدم و مادرم را دیدم. آمدم بگویم سلام که متوجه شدم گلویم زخم است! تازه فهمیدم دو تا داد آخر چقدر مردانه بوده!

اولین دستشویی رفتن داشت منجر به غش کردنم میشد. نمیتوانستم راه بروم. شش صبح مادرم برایم لقمه میگرفت. صدایش را دور میشنیدم... اما دوست داشتم حرف بزنم، دوست داشتم کسی را گوشه‌ای پیدا کنم و بگویم خیلی درد کشیدم. چه کسی؟ همسرم. دوست داشتم بچه را بگذاریم بیمارستان و برویم خانه. بعد من گریه کنم و حرف بزنم. گلایه کنم و او دلداریم دهد. دو روز بخوابم و بعد بیایم بچه را بگیرم.

گفته بودند دوازده ساعت بعد از زایمان مرخص میشوم. یعنی پنج غروب همان روز. ولی جواب آزمایشم که آمد گفتند هموگلوبینم خیلی پایین است و باید یک روز دیگر بستری شوم. خیلی غمگین شدم... 

دخترم را آوردند بخش. بغلش کردم. بوسیدمش. دوستش داشتم. اما بیشتر از آن خسته بودم! دنیای پر از عشق و فانتزی بارداریم تبدیل شده بود به خستگی مطلق. انگار که من تمام شده بودم.

هنوز همسرم را ندیده بودم. باید تا ساعت ملاقات صبر میکردم. بالاخره ساعت سه عصر دیدمش... 

همان شب ملاقاتی‌هایی داشتم که خیلی شرمنده‌ام کردند. باورم نمیشد؛ دایی‌ام با خانواده از تهران آمده بودند. فکر میکردند مرخص میشوم. آشنای مادرشوهرم ملاقاتی‌ها را رساند اتاقم. وقتی دیدم مادربزرگم هم از حیران آمده بوده و همراهشان بود خیلی تعجب کردم. البته آمدنش به تهران اتفاقی بود اما به خاطر من تا بیمارستان آمده بود...

دیگر چیز خاصی یادم نیست. حتی یادم نیست شیر داشتم؟ روز اول چطور شیر دادم؟ فقط یادم هست که یک بار داشت خفه میشد. نفس نکشید و کبود شد. مادرم بغلش کرد و دوید... من هم دنبالش... بیست سی‌سی از توی حلقش آشغال‌های موقع تولد را درآوردند... انگار خوب تمیزش نکرده بودند.

جمعه ششم آذر:

مرخص شدیم و رفتیم خانه. به محض رسیدن دوش گرفتم. روی تخت خوابیدم. خوانواده‌ام بودند و خاله ح. همسرم دنبال کارهای مختلفی این ور و آن ور میرفت. گفتم بیا. آرام در گوشش گفتم کلی حرف باهات دارم... 

پدرم و برادرم و خاله رفتند تهران و مامان ماند. شب خانواده همسرم آمدند. پدرهمسرم پشت قرآن عقدمان، تولد دخترکمان را ثبت کرد و توی گوشش اذان گفت. پدر و برادرها رفتند و مامان و خواهرها ماندند. شیر نداشتم، آلما شیر نخورد و گریه کرد... آب بدنش کم شد و تب کرد... گریه کرد... توی ادرارش که خون دیدیم تا مرز مردن رفتیم... بعد فهمیدیم برای دخترها طبیعیست. به خاطر هورمون.

دوست ندارم بنویسم... 

شنبه هفتم آذر:

دخترم بیمارستان زیر دستگاه... گریه میکردم که اگر دیگه نشناستم؟!

یکشنبه هشتم آذر:

آمد خانه و شیرم را با بدبختی میدوشیدیم و با قطره‌چکان توی حلقش میریختیم. 

دوشنبه نهم آذر:

صبح که بیدار شدم از یقه‌ام بوی شیر می‌آمد اما آلما سینه نمیگرفت. با یکی از بهیارهای بیمارستان که کمکم کرده بود سینه دهان آلما بگذارم حرف زدیم که بیاید خانه و باز هم کمکم کند. آمد. یکساعت تمام سینه‌ام را میچپاند توی دهان دخترم و او به شدت گریه میکرد تا بالاخره یاد گرفت و سینه را نگه داشت. سینه‌ام ورم کرده بود. شیرم آمده بود اما نمیتوانستم شیر بدهم. انقدر سینه‌ام را فشار داده بود که از درد نفسم میرفت اما صدایم درنمی‌آمد. میگفت ببخشید اذیتت میکنم. خیلی هم صبوری... گفتم فقط کمکم کن بچه شیر بخوره. باقیش مهم نیست تحمل میکنم.

وقتی که یادم داد و رفت. فکر میکردم دفعه‌ی بعد حتمن خودم به تنهایی میتوانم. اما نتوانستم. آلما فقط گریه کرد و سینه نگرفت. من هم گریستم. یک روز تمام. انقدر گریه کردم که مادرم هم به گریه افتاد. 

با همسرم رفتیم توی اتاق. بغلم کرد. گفت آروم باش عزیزم... آرام نمیشدم. به شدت گریه میکردم و میگفتم من بی‌عرضه‌ام من نمیتونم بچمو شیر بدم. شما ها انقدر بهم میرسید. فقط یه کاره که من باید بکنم اونم نمیتونم... همسرم نمیتوانست آرامم کند. داشتم از حال میرفتم. 

دوباره زنگ زدیم و قرار شد همان خانم بیاید. رفتم توی بالکن نشسته بودم و با خدا حرف میزدم و گریه میکردم. همسرم آمد بغلم کرد و گفت یه یاسی قوی تو وجودت هست. پیداش کن. تو میتونی... گفتم فکر میکنم افسرده شدم. گفت آره... اما خوب میشی. خودم کنارتم.

این دفعه همسرم کنار دست همان خانم نشست و مراسم دردناک فشار دادن سینه توی دهان نوزادی که از گریه میلرزد را تماشا کرد. خانم بهیار بهمان گفت به خاطر خود نی‌نی نباید دلتون بسوزه. تا دیر نشده و مکیدن کاملا یادش نرفته باید عادتش بدید. تا عمر دارم دعاگویش هستم...

از همان شب همسرم تمرین را شروع کرد و دست‌های قوی و مهربان بابایی دخترکمان را عادت داد به شیر خوردن و از همان لحظه شیرم بیشتر و بیشتر شد. هنوز هم هربار شیر میخورد میگویم خدایا شکرت.

اولین شبی که شیر میخورد تا صبح قصه‌ای عاشقانه داشتیم... توی بغلم شیر میخورد و همسرم بغلم میکرد. میگفت میدونی شیر میدی خوشگل‌تر میشی؟ خاطره‌ی حرف‌ها و عاشقانه‌های آن شب، توی ذهنم در هاله‌ای از ابر مانده... گویی آن شب توی آسمان‌ها بودیم... به همسرم میگفتم خدا این دختر کوچولو رو از بهشت برای ما فرستاده، چطور شاکر باشیم؟؟

باقی روزها، بهتر و بهتر شدیم....

این پست توی چند مرحله، بین خواب‌های آلما خانم نوشته شده...

الان که مینویسم ساعت یک ربع به سه بامداد یکشنبه است...

فکر میکنم کمی افسردگی دارم اما رو به بهبودم. اگر همسرم را نداشتم قطعا دیوانه شده بودم. رسیدگی‌های همه‌جانبه‌اش دلم را گرم میکند و یاسی قوی درونم را بیدار میکند. 

خدایا شکرت.

پی‌نوشت: عنوان از همسر! 

گفت پاشو برو بخواب! گفتم دنبال عنوانم. گفت اینم عنوان! 

گفتم دوست داشتی میتونی بری پستمو بخونی، گفت تا حالا نرفتم وبت. تا خودت نگی نمیرم. 


  • یاسی ترین
ماه شب چهاردهم ما تابید...
سه شنبه شب دردهای کمی داشتم. تا صبح خوابم نبرد. چهارشنبه صبح با درد رفتم بیمارستان و بالاخره بعد از دو روز تحمل انواع و اقسام دردهای وحشتناک پنج صبح روز پنج شنبه زیباترین جوجویی دنیا را در آغوشم گذاشتند. فراموشم نمیشود لحظه ای که اولین نفس هایش را میکشید...
دو روز به خاطر هموگلوبین به شدت پایینم بستری شدیم.  دیروز آمدیم خانه.
متاسفانه فعلا از شیر خبری نیست. من هم به شدت ضعیف و ناتوانم و به خاطر بخیه ها و کم خونی شدیدم. حتی نمیتوانم راه بروم یا بنشینم. دیشب جوجه کوچکم از شدت گرسنگی و گریه بستری شد. دکتر برایش شیر خشک تجویز کرده تا شیرم بیاید.
دیشب همه بیمارستان بودند و من خانه....
امروز هم همینطور...
به همین خاطر فرصتی شد تا به یاسی ترین سری بزنم و خبر خوش آمدنش را بگویم.
به امید خدا تا چند ساعت دیگر به آغوشم برمیگردد. هرچند با اولین گریه هایش میگریستم اما حالا نگرانش نیستم. میدانم این چیزها برای همه طبیعیست. هر نوزادی میتواند دچار مشکلاتی شود. شکر خدا که مشکل خاصی ندارد 
دختر کوچولوی مامان، صبورترین و خوش خلق ترین فرشته دنیاست. اگر گرسنه نباشد گریه هم نمیکند. دلم برایش تنگ شده. دلم پر میزند برای چشمهای معصومش.
حال روحی نسبتا متعادل الانم را مدیون همسرم هستم که نمیدانم چطور از حمایتش بنویسم. .. 
نمیدانم چگونه ممنونش باشم...
در اولین فرصت پستی خواهم نوشت و دوست دارم همه چیز را تعریف کنم.
ممنون از محبتهای همه دوستانم
از حالا شرمنده میدانم کامتتها را دیر جواب خواهم داد!

  • یاسی ترین