بنفشِ سرخگون
زندگی سلام!
بیستم آذرِ پاییز قشنگم سلام!
من اینجا، میان میلیاردها موجود زنده؛ آدمهایی که مثل مورچهها در تکاپوی یافتن آذوقهی زمستان، در هم میلولند و مورچههایی که در صفهای نامنظم خود، خرده نانی به دندان میبرند، میان حرکت سریع جنبندههایِ تنها کرهی میزبان زندهها، زندهام.
صدایم همچون نجوای محزون باران میان شاخههای برگریختهی چنارهای ولیعصر و نگاهم، وامدارِ تابش خورشید کمجان ظهر. تنم، تنیده در خویشتن و آرمیده میان طعم تیز و بُرَندهی خون و قلبم... پارههای ستارهای که از همآغوشیِ دستنیافتنیترین شهابسنگ کهکشان بازگشته است؛ گرم، سرخ و پاشیده چُنان سکههای کوچکی که بر سر نوعروسی فرود آمده.
زندگی سلام!
صبح سلام، آغاز سلام، ادامه سلام...
سلام بر سلام که هر بار میآید و میگشاید و میتراود و ذرههایم را در دنیای کوچکِ پنهانِ میان دو دست لرزانش کنار هم میچیند تا دمی، سازِ بیبدیل هستیاش را بنوازد...
- ۰۲/۰۹/۲۰
سلام یاسی جان، دیر به دیر میای و دلم تنگ میشه واسه نوشته های قشنگت، دیگه از خودت نمینویسی، چه میکنی، دخترای گلت خوبن؟ وای که من چقدر خستم بخاطر این همه تکاپوییکه میبینم و آخرشم هیچ که هیچ، باور میکنی احساس میکنم تموم شدم، بازم بنویس برامون عزیزم.