یاسی‌ترین

https://t.me/Yasitariin

یاسی‌ترین

https://t.me/Yasitariin

یاسی‌ترین

هرگز ندیده بودم چشم تو را چنین در خون و اشک غوطه‌ور، ای مامِ رنج‌ها! ای میهنی که در تو به خواری مثل اسیر جنگی یک عمر زیستیم. زین گونه زیستیم و به هق‌هق گریستیم.

به امید آزادی

بایگانی
آخرین مطالب

۱۷ مطلب در مهر ۱۴۰۱ ثبت شده است

دیشب که برای آلما کتاب می‌خواندم، سوفی از غول بزرگ مهربان پرسید اگر اینطور که تو می‌گویی غول‌ها هر شب تعدادی از انسان‌ها را می‌خوردند، پس چرا کسی متوجه نبودن آدم‌های خورده شده نمی‌شود؟

غول بزرگ مهربان گفت، چون غول‌ها باهوشند و به جاهای مختلفی می‌روند و تا مدتی در جای قبلی آفتابی نمی‌شوند. اما در هرحال، آدم‌ها موجودات عجیبی هستند، همینطوری هم هر روز کلی‌شان کشته و گم می‌شوند، از بین موجودات فقط انسان‌ها هستند که همدیگر را می‌کشند. سوفی گفت مارهای سمی چی؟ غول بزرگ مهربان گفت حتی مارها هم. سوفی پرسید یعنی غول‌ها همدیگر را نمی‌کشند؟ غول بزرگ مهربان گفت هرگز.

 

 

  • یاسی ترین

چه کسی در ماه اول مدرسه رفتنش، سه تا کتاب، نگارش، علوم و ریاضی‌اش را گم کرده؟ دختر مامان‌. سه تا مداد و یک قاشق نیز هم. در به در دنبال این سه کتابیم و نیست. مطمئنم توی مدرسه گم کرده، اما چرا؟ چطور؟ و چگونه نمی‌دانم.

امروز دختر مامان برای اولین بار توی عمرش عضو کتابخانه شده... قلبم از فکر کردن بهش غرق شور و بغض می‌شود. کارت عضویتش را نشانم داد، گفتم یادت باشه به بابایی‌ت نشون بدی خیلی بهت افتخار می‌کنه. خدای من هنوز سواد درست حسابی ندارد🥺 عزیزکم.

امروز گوجه‌هایی که برای درس علوم باید می‌برد جا گذاشت! دوباره برگشتم مدرسه و برایش بردم، دلم نمی‌خواست وقتی معلم می‌گوید بچه‌ها گوجه‌ها روی میز آلمایم خجالت‌زده شود. 

گوجه را که تحویل دادم رفتم دفتر مدرسه، پی‌گیر کتاب‌های خجسته خانم بودم! با معلم پرورشی حرف زدم و قرار شد اسمش را برای سفارش تکی بنویسد، همان وقت مدیر آمد و متوجه داستان شد، گفت خانم مطمئن باشید الان خونه‌ی یکی از همکلاسی‌هاشه، اینا اولی هستن حواسشون نیست. پیدا میشه. ولی اگر نشد تهیه می‌کنیم. 

تشکر کردم و آمدم توی راهرو که بروم، مدیر آمد کنارم و با لحنی شرمنده در حالی که دستش را روی سینه‌اش گذاشته و خم شده بود گفت، معذرت می‌خوام میشه وقتی میاید مدرسه حجابتونو رعایت کنید؟ خیلی جانخوردم؛ توی جلسه هم عنوان کرده بود. نفس عمیقی کشیدم و گفتم من مگه چطوری‌ام؟ گفت هیچی... ولی اینجا مدرسه‌ی خاصه! با چشم‌های گرد شده گفتم خاص؟ گفت بله، مزین به نام ... علیه السلام. گفتم آهان. به هر حال من جور خاصی نیستم خیلی معمولی‌ام. گفت بله ولی رعایت کنید. گفتم من چادری نیستم خب، گفت نمی‌گم چادر، گفتم یعنی به چیزی که اعتقاد ندارم و کسی که نیستم تظاهر کنم؟ گفت حداقل شالتون رو یکمی بکشید جلو و گردنتون پیدا نباشه. مانده بودم برای آن همه معذرتی که بین همه‌ی جمله‌هایش می‌خواست معذب شوم یا از اینکه داشت بهم می‌گفت کس دیگری باشم خشمگین؟ در نهایت نگفتم باشه اما برای فرهنگ‌سازی و صلح، گفتم ضمنا ممنون از احترام و ادبتون.

 

وقتی داشتم برمیگشتم خیلی احساس بدی نداشتم چون حس می‌کردم با آرامش از خودم دفاع کردم، اما خیلی فکری بودم... می‌دانم روزی می‌رسد که این روزها برای‌مان خاطره‌اند... اما هر شبی که با آرامش سرم را روی بالش می‌گذارم، وجدانم برای افرادی که تاوان داده‌اند و خانواده‌هایشان درد می‌کند. از این که آن‌ها فدا شدند و پس‌فردا من قرار است طعم آزادی‌ای را بچشم که آن‌ها بهای سنگینی برایش پرداخت کردند.

 

این روزها شنونده‌ی قصه‌های تمام نشدنی آلما از مدرسه هستم؛ چیزهایی که به وضوح حداقل نیمی‌شان ساخته و پرداخته تخیلش هستند و مرا غرق لذت می‌کنند و یواشکی توی دلم می‌خندم. این روزها راجع به نرگس زیاد می‌شنوم، بغل دستی و رفیق صمیمی‌اش! که اول فکر می‌کرد اسمش نرگز است :) 

دیشب می‌گفت من و نرگس هیچ‌وقت با هم بی‌دوستی نمی‌شیم 🥺❤️

  • یاسی ترین

هوای اینجا دود‌زده‌ست. پابندها به پاها سنگینی می‌کنند.

زندانی‌ای که زندانش هم بسوزد چه برای از دست دادن دارد؟

لباس‌های یک‌دست،

صدای خشمگینِ قفلِ درهای میله‌ای،

دست‌های به میله،

میله‌ها،

کسی چه می‌داند از پشت میله‌ها...

از تخت‌های سه طبقه،

از اتاق‌های چند تخته،

از...

از...

از انفرادی...

یا خداوند فریادرس...

یا کسِ بی‌کسان...

یا بیناتر از هر بینا،

یا شنوا به کوچک‌ترین نجوا...

یا خدای مهربان، مهربان‌تر از هر مادر... خدای مهربان کجایی؟؟؟؟؟

 

  • یاسی ترین

به اولین خانه‌ای که رسیدم در زدم. به اولین کسی که دیدم سلام کردم. با غریبه‌ها ناهار خوردم. توی اولین اتاق، دخترکم را روی اولین بالشی که دیدم روی پایم گذاشتم و سعی کردم بخوابانم. سرم را به دیوار تکیه دادم. با چشم‌های بسته گریستم. با ریتم تکان‌های پاهایم گریستم.

 

من از تو سیب خواسته بودم، سیبی که قلبت را در میان دارد.

من از تو نور خواسته بودم، من از تو جوانه خواسته بودم، من از تو نفس، من از تو آب، من از تو خوابِ شیرین، من از تو جان خواسته بودم... 

من از تو آرامش...

من از تو گوش می‌خواستم برای شنیدن حرف‌هایم. من دلم خواسته بود هزار هزار صفحه بنویسم و تو بخوانی.

 

 

من دلم خواسته بود نوشته‌های طولانی‌ام را، تو بخوانی...

 

 

 

ببین مرا!

سازت ناکوک شده...

 

زنی گفت چرا گریه می‌کنی دخترم؟ ترسیدم چشم‌هایم را باز کردم، فقط نگاهش کردم، بغضم بدتر ترکید، خواستم بگویمش مامان؟ خاله؟ خواهر؟ گفت گریه نکن بچه‌ت می‌فهمه غصه داری، بد خواب میشه. دلم خواست قصه‌ام را برایش تعریف کنم. 

خواستم دستم را دراز کنم، بگویم مرا ببر، مرا ببر جایی غریبه‌تر از اینجا حتی...

جانمازش را پهن کرد، پرسید قبله کدام طرف است؟ مات نگاهش کردم.

زن دیگری سوار ماشینم کرد. زد به دل جاده. گفت دخترتو سفت بچسب کله‌ش نخوره به شیشه. نمی‌دانستم کجا می‌رویم.

باد می‌وزید، پنجره باز بود، سرعت بیشتر از صد و بیست مجاز نبود. می‌گفت دوربین‌ها، فاصله با دوربین قبلی را محاسبه می‌کنند و نمی‌شود درست نزدیک به دوربین سرعتت را کم کنی. دیوث‌ها.

موهایم با دست باد بالا می‌رفت و لحظه‌ای بعد روی گونه‌ام بود و باز دوباره به دست باد می‌رقصید.

باد چشم‌هایم را می‌سوزاند. اشک‌هایم را پخش و پلا می‌کرد. دستش را گذاشت روی رانم، فشار داد و گفت بی‌خیال دیگه. بدتر بغضم ترکید؛ دستش را گذاشته بود درست جای دست تو... 

توی چشم‌های غریبه‌اش زل زدم. گفت نرین تو روزمون خواهر. گفتم خواهر روز تو همینجوریش ریده‌ای بود با اون مهمونا سرزده‌ات حالا یکمم من برینم. خندید، توی آینه عقب را نگاه کرد و گفت ‌‌‌‌‌‌‌‌دختر اون بنز روبازه رووووو، وای خدایا کاش مال من بود. نگاش کن تو رو خدا، ایشالا نصیبت بشه، گفتم می‌خوام چه کنم؟ گفت اه یکم به روز باش! پس چی می‌خوای؟ گفتم دلِ خوش و باز با اشک‌هایم ریدم به باقی لحظاتی که کنار هم بودیم. 

چشمم را دوخته بودم به جاده، سوار ماشینی که نمی‌شناختم، کنار خواهری که نداشتم، دستم را محکم گرفته بودم به کمر دخترکم تا نیفتد.

یکهو بی‌هوا گفتم توی همین بیابان‌ها جایی گمم کن، دخترم هم برای تو. به همه بگو گم شد. بگو سرم را چرخاندم دیدم نیست، اصلا بگو گرگ آمد و خوردش، بگو در خانه‌ای را باز کرد و داخل شد، خانه دود شد و رفت هوا، بگو کامیونی زد زیرش و پرتش کرد دوردست‌ها، بگو حتی تکه‌ای از پیراهنم را نجستی.  

بگو رفت شمال، نه بگو رفته است جنوب، بگو رفته توی پاییز خرما بچیند...

بگو عقل نداشت.

بگو نگاهش رنگ زندگی نداشت.

بگو به گمانم جنی شده بود.

بگو در او چشمه‌ای تمام نشدنی بود، که از چشم‌هایش می‌جوشید. بگو رفته است شالی‌های شمال را آبیاری کند.

بگو رفته است شیراز، صبر نکرده بهار شود، گفته من خودم جنون دارم، خودم مست گل نازم هستم... نیازی به جنونِ بهار شیراز نیست. 

بگو رفته است کنار زاینده‌رود... اصلا صبر کن ببینم؟ 

همین جا نگه دار...

مگر اینجا سی‌وسه‌پل دوست‌داشتنی‌ام نیست؟

تلالو نور نارنجی را ببین...

چه خوب که شب به این جا رسیدیم. 

نگاه کن!

خشکِ خشک است...

یادت می‌آید گفته بودی چه خوب شد وقتی آمدی که آب هست... وگرنه حس و حالت خراب می‌شد... یادت می‌آید حس و حالم؟ 

حس و حالم؟

حس و حالم؟

حس و حالم؟

برو، بگذار آن‌قدر برای زاینده‌رود بگریم تا خروشان شود.

بگذار از اشک‌هایم پرش کنم... آن‌قدری که جان دهم.

بعد لابد کسی پیدا می‌شود جنازه‌ام را کشان کشان تا کوه صفه ببرد. 

آخر کف دستم نوشته‌ام، مرا در سراشیبی صفه خاک کنید. همان جایی که پسر و دختری را دیدم، پسر پشت دختر نشسته بود و دختر تمامش را میان بازوهای عشقش رها کرده بود. همانجا که شیرین داشت چای می‌ریخت و من نگاهم خیره مانده بود روی آن دو... همان جا که از ته دلم طلبت کرده بودم. 

ته دلم؟

بگو سلول‌هایش را خاک کرد و به سبزه‌ها ارزانی داشت.

بگو...

راستی اگر کسی سراغم را نگرفت چی؟

اگر کسی نفهمید که در اولین خانه را زدم و به اولین کسی که دیدم سلام کردم با غریبه‌ها ناهار خوردم و با غریبه‌ها سفر رفتم...

داشتم بشقاب‌ها را می‌شستم که زیر چشمی نگاهی به مهمان‌هایی کرد که ناهارشان را خورده بودند و بالشی برداشته و لمیده بودند. تمام پذیرایی پر بود. یواشکی کنار گوشم گفت، می‌بینی خواهر؟ میگن شنبه هر چی بشه تا آخر هفته همونه، حالا شنبه این همه مهمون اومد برام. یکی از میهمان‌ها، یکهو از پشت سرمان مثل جن ظاهر شد و گفت حالا تا آخر هفته مهمون داری و خندید. پشتش را کرد، زد توی صورتش و گفت خدا مرگم بده شنید... گفتم جهنم.

توی دلم گفتم خدایا شکرت اگر شنبه‌ام این است تا آخر هفته حتمی کارم تمام است.

حتمی قصه‌ی ما به سر می‌رسد.

 

  • یاسی ترین

یکی نبود، بعدش بود.

یکی بود که بود، که قشنگ بود، دلبر بود.

یکی بود که بلد بود...

یکی بود که می‌دید...

یکی بود که می‌شنید...

یکی بود که سوای همه‌ی عالم بود.

بعدش دیگه نبود.

بعدش همش غم بود، ماتم بود، دلِ تنگ بود.

 

کاشکی همه دنیا نبود ولی اون بود...

کاشکی مال من بود.

 

 

  • یاسی ترین

ولی من دلم خیلی تنگت بود؛ یه جوری که فکر می‌کردم این همه دلتنگی حتمن...

مگه خودت نگفتی  دل اخر راهشو پیدا میکنه

  • یاسی ترین

کاش منم یه تیکه از تو رو لای یک کتاب داشتم...

 

  • یاسی ترین

امشب از یه جایی از قلبم دلتنگتم که...

  • یاسی ترین

تا حالا با چشمای بسته گریه کردی؟

 

  • یاسی ترین

به هر سازی بزنی می‌رقصد. هر بازی‌ای تو بگی قبول! دستت را که دراز می‌کنی و می‌گویی می‌آیی بازی؟ می‌گوید اوهوم؛ با لبخند.

دیده‌ای؟ حس کرده‌‌ای؟ فهمیده‌ای؟

هر روز عصر منتظر می‌ماند تا تو بیایی توی کوچه، با سنگ بزنی به پنجره، دمپایی‌هایش را عجله‌عجله بپوشد و در کوچه را باز کند تا توی سرپا شوق را ببیند. تا دستت را دراز کنی و دستش را محکم بگیری و در گوشش بگویی بازی امروز چیست؟

می‌دانی چه می‌گویم مگر نه؟

 

 

  • یاسی ترین