یاسی‌ترین

https://t.me/Yasitariin

یاسی‌ترین

https://t.me/Yasitariin

یاسی‌ترین

هرگز ندیده بودم چشم تو را چنین در خون و اشک غوطه‌ور، ای مامِ رنج‌ها! ای میهنی که در تو به خواری مثل اسیر جنگی یک عمر زیستیم. زین گونه زیستیم و به هق‌هق گریستیم.

به امید آزادی

بایگانی
آخرین مطالب

۱۷ مطلب در ارديبهشت ۱۴۰۲ ثبت شده است

میشینم روی یه صندلی گوشه‌ی دیوار و از کشیدن سیگار تو هوای مرطوب لذت می‌برم. اونم شلنگ گرفته دستش و داره شن‌هایی که از زیراندازمون ریخته کف حیاط می‌شوره، آبو می‌گیره تو هر گوشه و کناری و سوراخ و سمبه‌ای. بعدم گلدونا و باغچه‌ها رو آب میده. بازم دوباره آب می‌گیره کف حیاط و مشغوله. همین‌طوری که داره این کارا رو می‌کنه، چرت و پرت می‌گیم و می‌خندیم. یعنی در واقع غش می‌کنیم از خنده. یهو ساکت میشم بهش میگم فهیم، خاک بر سرمون، کی بزرگ میشیم؟ میگه حالا من بچه هم ندارم تو که مادر دو فرزندی! 

بچه‌ها رو خواب کردیم و ظرف چیپس و پفکمونو برداشتیم رفتیم یه گوشه برای خودمون انقد حرف زدیم که نگو. بهم میگه من حرفایی که به تو می‌زنمو حتی به آجیم نمیگم. ته دلم قند آب میشه، پر از ذوق میشم.

ساعت نزدیک چهار صبح میشه و در حالی‌که داره حرف میزنه چشمام میفته رو هم و با صدای «خاک بر سرت زنیکه پاشو گمشو تو جات بخواب» بیدار میشم :))

پریشبا به قصد دریا از خونه زدیم بیرون، بعد که شهرک رو رد کردیم افتادیم تو یه جاده، حس می‌کردم که به سمت بندر نمیریم ولی ساکت نشستم سرجام و تو سکوت با پیچ و خمای جاده حال می‌کردم. آهنگا پشت سر هم پخش میشدن و بچه‌ها تو فاز دیوونه‌بازی خودشون؛ آلما و گیسو و خواهرزاده‌ی فهیمه که حالا تیم تشکیل دادن.

با شنیدن بعضی آهنگا، می‌رم تو یه دنیای دیگه؛ انگار که همه چیز دورم محو و کمرنگ میشه، همه‌ی صداها دور و دورتر میشن و پیچ و خم جاده‌س که انگار تا ابد ادامه داره، مثل اشکای من که تمومی ندارن. تو تاریکی بغضم می‌ترکه و دل سیر گریه می‌کنم. 

نمی‌دونم چرا اکثر مسافرت‌هام با تایم پریودم همزمان میشه. یعنی در واقع، موقع برنامه‌ریزی اصلا به این تاریخ دقت نمی‌کنم و بعدش یادم میفته. قبل اینکه از خونه بزنیم بیرون یه قرص هم خوردم تا دلدرد و سردردم یکم آروم بگیره. اشکام که بند اومد، دردم هم آروم‌تر شده بود و سرمو تکیه داده بودم به شیشه‌ی پنجره.

از کوچه پس‌کوچه‌های خوشگلِ یه روستا می‌گذریم تا می‌رسیم به ساحل. زیرانداز پهن می‌کنیم کنار دریا. بهش می‌گم این چیه ساختن اینجا که سیخ رفته هوا؟! میگه این مسجده، مسجد سُنیا یه مناره داره. چشمم می‌افته به تابلوی روی دیوار، نوشته مسجد علی‌بن‌ابیطالب!

شاید حدود سه ساعت یا بیشتر بچه‌ها توی آب بودن و ما حرف می‌زدیم. آب کم‌کم میومد بالا و ما هی پا می‌شدیم زیرانداز رو می‌کشیدیم بالاتر. پاهای لختمو هی میسابوندم رو شنای خیس و زیرشون چاله درست میشد. دراز کشیدم و نگاهمو دوختم به یه ستاره‌ی تقریبا بزرگ، که نور نقره‌ای براق و قشنگی داشت.

هیچ‌وقت فکرشم نمی‌کردم یه روزی اینجای نقشه‌ی ایران باشم، تنم مهمون شن‌های خلیج فارس و نگاهم به آسمون.

قایقا پر سر و صدا، حرکت می‌کنن و گازوییل قاچاق میبرن اونور! یه خانواده خیلی شلوغ هم میان روبرومون و همشون با هم، زن و مرد و بچه میرن داخل آب. مردا و بچه‌ها لباسشونو کم می‌کنن، اما خانوماشون با همون چادر محلیا تا گردن تو آبن.

 

وقتی برگشتیم خونه، از سر تا پای هممون شن بود. اون دو تا رو فرستادیم حموم، ولی گیسویی که تو راه برگشت خوابش برده بود با یه عالمه شن گذاشتیم تو رختخواب. فردا صبح ملحفه‌ی تشکو تکوندم، توش پر شن بود :))

همون شب، تجربه‌ی حموم توی حیاط رو هم داشتم!! یه دوش تو حیاط دارن، جاش هم خیلی امنه از هیچ طرفی پیدا نیست. انقد حال میده، انقد حال میده که نگو. هوا طوری نیست که آدم یخ کنه ولی یه نسیم دلچسبی هم میاد.

فهیمه گفت کیف داد؟ گفتم آره فقط این شاخه‌هه از تو باغچه فرو‌ می‌رفت بهم! 

 

 

 

  • یاسی ترین

محبوب دلم،

تو ای مجنون گم‌گشته‌ام،

شرابِ ننوشیده‌ام،

 

تو ای فرزندِ پاییز،

 

محبوب دلم!

 

تمنای تو دارم.

 

  ‌

  • موافقین ۴ مخالفین ۰
  • ۳۰ ارديبهشت ۰۲ ، ۰۵:۰۶
  • یاسی ترین

دیشب،

فلافل و سمبوسه، روی نیمکت‌های چوبی، در حالی که داری عرق می‌ریزی با نوشابه‌های تگری.

دلم می‌خواست حداقل یک هفته، شبانه روزی با فلافل تغذیه بشم، از بس که خوشمزه بود.

تو اون هوای داغِ داغ، هر طرف نگاهت می‌افته، خانمای بندری رو می‌بینی که چادرهای رنگیِ نازک دور خودشون پیچیدند و دستاشون پر از النگوئه. بعضیا هم از همون شلوار خوشگلا پوشیدن که روی قسمت مچش خیلی قشنگ کار شده.

منم هی عین این ندید بدیدا تند تند هوا رو بو می‌کنم میگم ببین چه بوی دریا میاد! انگار که پشت همین ساختمونا دریا باشه، می‌خنده و می‌گه آره چون واقعا پشت همین ساختمونا دریاس! 

می‌گه بیا یه کوچولو هم شده الان بریم دریا! 

بزن بریم :)

از خیابونی که سر تا تهش فلافلیه می‌گذریم و می‌رسیم کنار ساحل سنگی.

 

 

با من گوش کن 

 

 

  • یاسی ترین

به اولین تاکسی‌ای که رسیدم سوار شدم.

بدون اینکه بپرسم و شاید از روی مهمان‌نوازی، هرچه در اطراف می‌دید توضیح می‌داد؛ گفت اون کوه‌ها رو ببین، اینجا یه روزی دریا بوده، مثلا سه هزار سال قبل. ببین کوهاش تیزتیزیه، اینا رو آب شسته این شکلی شده. و من از تصور اینکه الان دارم با ماشین از جایی عبور می‌کنم که قبلا (خیلی قبلا) دریا بوده، حس عجیبی داشتم.

مثل حسم به هوا، که تازه و عجیب است؛ مدام دلم می‌خواهد بروم توی حیاط و هوای اینجا را امتحان کنم! گرم است اما دلچسب. خیلی گرم اما یک جور گرمِ مهربان. آهان! پیدا کردم! مهربان...

جنوبم اما انگار شمالم و این، شاید خاصیت دریاست، که مهرش را به اطراف می‌پراکند، تا تو مدام بخواهی در را باز کنی، بو کنی و هوا را به سینه بکشی و مزه‌مزه کنی.

هنوز از خانه بیرون نرفته‌ایم. تمام دیروز در حالت افقی و در حالی که حس می‌کردم هنوز توی قطارم و تکان می‌خورم، با چشم‌های بسته، مثل دیوانه‌ها، با ذوق حرف زدیم.

و اوی مهربانم که از ذوق آمدن من خوابش نبرده بود و حالش دست کمی از من نداشت. دیشب دراز کشیدم توی رختخواب تا آلما بخوابد، گفتم آلما خوابید میام آشپزخونه پیشت... ولی فکر کنم قبل اینکه سرم به بالش برسد خوابیدم!

هنوز چیزی ندیدم اما قبل از اینکه بیایم هم می‌دانستم، یعنی حس می‌کردم، همه چیز می‌تواند در پایین‌ترین نقطه‌ی نقشه، طور دیگری باشد؛ درست مثل انبه‌ی کال، که دیروز برای اولین بار خوردم!

  • یاسی ترین

سرانجام روزی دلم شکافته می‌شود؛ 

دلتنگی‌ات نیل را سرخگون می‌کند.

  • موافقین ۳ مخالفین ۰
  • ۲۷ ارديبهشت ۰۲ ، ۰۲:۴۴
  • یاسی ترین

جسمِ خسته‌ام، 

روحِ دلتنگم،

نیستیِ مهرت.

  • موافقین ۴ مخالفین ۰
  • ۲۶ ارديبهشت ۰۲ ، ۰۱:۵۰
  • یاسی ترین

روا نبود که هر شب خودم را با قصه‌ی نیامدنت خواب کنم.

  • موافقین ۵ مخالفین ۰
  • ۲۵ ارديبهشت ۰۲ ، ۰۴:۳۴
  • یاسی ترین

آدم همیشه در حال تغییره، یعنی اینی که میگم، خیلی بیشتر از یک حرف و یک شعاره ها، مثلا همین محاوره‌ای نوشتنم، که اگر سه سال پیش بود، با خودم فکر می‌کردم که «نوشتن»، باید متعهد به اصول باشه حتی اگر دارم یک پست روزمرگی می‌نویسم، دلم نمی‌خواست کلمات رو بشکنم. ولی خب این روزها خیلی وقت‌ها دلم می‌خواد نوشتنم، شبیه حرف زدن باشه. یعنی در واقع بهش نیاز دارم. یا مثلا وقتی آلما کوچیک بود من فکر می‌کردم اگر بذارمش مهدکودک، در حالی که خودم می‌تونم بیس‌چاری در خدمتش باشم، کار ظالمانه‌ایه. البته که کلاس و تفریح می‌بردمش ولی اینکه یک روتینی داشته باشه و مهد بره نه. فکر می‌کردم چه برخوردی ممکنه تو مهد با بچه من بشه؟ خب چیزهای بدی هم شنیده بودم اما به هر حال با عقل الانم دلیل نمیشد. همین حالا هم آلما رفته جایی به نام مدرسه که من هیچ کنترلی روش ندارم که چطور باهاش رفتار میشه و چی میبینه و چی می‌شنوه. شاید اگر از سه یا چهار سالگیش گذاشته بودمش مهد و دنبال کار گشته بودم الان وضعم فرق داشت. یا مثلا من همیشه از آوردن کارگر تو خونه‌ام متنفرم و خیلی روزها بوده که نیاز مبرم داشتم و دارم، حتی الان، ولی اون تفکرِ برابری، اینی که نمی‌خوام کسی رو درست مقابل چشمانم ببینم که جامعه و شرایط اونو تو طبقه پایین‌تر من قرار داده و اومده جایی رو که من و بچه‌هام گند زدیم داخلش تمیز کنه، آزارم میده و فکر می‌کنم مگه من فرعونم؟ چشمت کور پاشو خونتو تمیز کن، مگه چلاقی؟ (اینو در مورد خودم میگم ها با بقیه کار ندارم، توهین نشه) . یا حتی شیر خشک ندادن به آلما توی اون روزهای عذاب‌آورِ اول که شیر نداشتم و...

طرز فکر آدم، احساسِ آدم، نوع برخوردِ آدم همیشه در حال تغییر هستند، و خیلی وقت‌ها برای منی که اکثر روزهامو و حال و هوامو از حدود ده سال پیش ثبت کردم و نوشتم، مواجه شدن باهاش توی نوشته‌های قدیمیم، شوکه‌ام می‌کنه. و باعث میشه فکر کنم، این من بودم؟ چه جالب! گاهی فکر میکنم چه خنگولی بودم، گاهی اوقات هم دلتنگ حال و هوایی میشم که دیگه داخلش نیستم.

این روزها؛ یعنی تقریبا از آغاز اردیبهشت، حال و هوای جدیدی رو تجربه می‌کنم، یک جور بی‌تفاوتیِ خالص. نه اینکه چیزی غمگینم نکنه، دردها هستند، اما عمقی‌تر. جا خوش کردند ته قلبم‌ و مثل بک‌گراند توی ذهنم هستند‌، باهاشون زندگی می‌کنم. عادت کردم. و اینطور هم نیست که از چیزی خوشحال نشم، میشم، اما یک طور خاصی، یک جوری که نمی‌دونم چطوریه! انگار همه چیز برام پوچه. پوچ مطلق. دلیل شادی این روزهام، بچه‌ها هستند و دوست‌هام؛ قبلا هم گفته بودم از قشنگیای زندگی‌اند. خیلی وقت‌ها هم حوصله‌ی بچه‌ها رو ندارم و به زور تحمل می‌کنم. خیلی سخته، خصوصا که مدام در حال جنگ هستند و گیس و گیس‌کشی. و کی گفته که منی که حال ندارم تا دستشویی برم قراره که اونی باشم که بین این دو تا صلح ایجاد کنه؟! گاهی اوقات از ته دلم می‌خوام که در رو باز کنم و جفتشون رو بندازم توی راهرو.

هنوز هم نوبت خودم نشده! هنوز هم «خودم» مورد بی‌مهریِ خودمه و حوصلشو ندارم. حال ندارم به خودم توجه کنم، در واقع اصلا برام مهم نیست. یک تلاش‌هایی میکنم گاهکی، ولی خب خودم هم می‌دونم این اصلش نیست. و خودم هم به این یقین رسیدم که خودمو گم کردم و نه می‌شناسمش و نه براش اهمیتی قائلم.

جوش‌های کذایی فعلا آروم گرفتند و فقط چندتایی رد پا به جا گذاشتند که امیدوارم اون هم محو بشه، هرچند پوست من از اون مدل‌هاست که ردِ گزیدگیِ پشه از سه سال قبل روی دست و پام دیده میشه. 

امیدوارم یکی از همین روزها، بتونم انرژیمو جمع کنم و پروسه‌ی کاهش وزن رو شروع کنم، من هنوز هم بعد از چندین بار تلاش نصفه و نیمه، اضافه وزن بعد از گیسو رو از بین نبردم که هیچ، بهش افزودم!

زانوم صدای اعتراضش بلند شده! داره میگه من نمیتونم این فشار رو تحمل کنم به دادم برس. تقریبا از اسفند ماه، فقط کافیه رو زمین چهار زانو بشینم یا توالت ایرانی برم یا زیاد سرپا بمونم. و در کل وقتی میشینم و پامیشم میلنگم.

یه وقتا با خودم میگم، علائم پیری داره خودشو نشون میده ها! مگه تو نمی‌خواستی اون پیرزن شنگول و سرخوش باشی که با رفیقاش دورهمی داره، می‌ره مسافرت و... اینجوری تا چهل هم نمی‌کشی ها. ولی خب فعلا افسردگی غلبه کرده. و جسمم هم داره جور این تباهی رو می‌کشه. 

از تجربه کانال بگم، من همیشه فکر می‌کردم آدمِ کانال نیستم. الانم هنوز اخت نشدم ولی خوبیاش برام این چند مورد هستند، احساس امنیت دارم و فکر نمی‌کنم هر آن ممکنه پاک بشه، گاهی روزمرگی‌های کوچیک رو می‌تونم سریع ثبت کنم، و اینکه بعضی وقت‌ها جملاتی به ذهنم رسیده و نوشتمش و بعد تونستم اون نوشته رو به صورت کامل تو وبلاگ بذارم. 

و در نهایت بگم که سه‌شنبه قراره با دخترا سه‌تایی بریم بندرعباس پیش یکی از صمیمی‌ترین‌هام، از نعمت‌های زندگیم، از قشنگیای زندگیم.

حالا اینکه کی وسط گرما می‌ره بندر مهم نیست، مهم اینه که من و رفیق به این نتیجه رسیدیم باید همو ببینیم‌ و قطعا حضور کنار هم خیلی خیلی شیرین و رویاییه و دیگه کی به این فکر می‌کنه که اصولا پاییز و زمستون میرن اون سمتا.

واقعیتش من خیلی امیدی نداشتم که پدر بچه‌ها قبول کنه و با خودم گفتم حالا من مطرح میکنم تا ببینم چی میشه. اولین جوابش این بود که باید فکر کنم، گفتم به چی؟ گفت بالاخره مسئولیت بزرگیه، کاری نکنم که پس‌فردا جواب درستی برای خودم نداشته باشم :| خب من کلا نفهمیدم چی شد ولی چیزی هم بهش نگفتم فقط گفتم من از پس خودم و بچه‌ها برمیام و قطار هم اصولا احتمال خطرش نزدیک به صفر هست.

خلاصه یک روز ایشون فرمودند که می‌خواستم بلیط بگیرم ولی تموم شده، گفتم یعنی واقعا رضایت داری؟ و در نهایت با کمک میزبان بلیط پیدا کردیم و از همون روز کودک درون من داره روزها رو می‌شماره و به کارهایی که قراره بکنیم و اتفاقاتی که قراره بیفته فکر می‌کنه. هجده ساعت توی قطار بودن با بچه‌ها هم خدا بزرگه :))

یاد یک داستانی که چند وقت پیش نوشته بودم افتادم با عنوان شنبه؛ یک جاییش راوی آرزو می‌کرد در فصلی که از دید عموم نامتعارف هست بره جایی که اصولاً توی اون فصل نمیرن. یعنی در واقع از نفرِ کناریش که در حال رانندگی بود می‌خواد که گمش کنه. از اولی که قرار شد برم بندر، همش یادم میاد و همون حسِ رهایی و فرار برام یادآور میشه :)

  • یاسی ترین

توده‌ی میان قلبم بزرگ‌تر می‌شود، هربار که می‌روم تا زبان بگشایم و نیستی.

صبح می‌شود و نیستی،

باران می‌آید و نیستی،

بخار چای بر گونه‌ی استکان می‌چکد، 

موسیقی بر دامن باغچه چرخ می‌زند.

 

دهانم را باز نکرده می‌بندم،

صدایم در گلو خشک می‌شود.

 

در من پرنده‌ای اسیر، برای آسمان خاکی رنگش بی‌تاب است.

 

خنده‌های من و صدای تو.

برق چشمانم و گرمای قلب تو.

ما را به آغوش بکش، ای آسمان خاکی رنگِ گور.

 

فراموشی کجایی؟

  • یاسی ترین

من دلتنگ‌ترین ساحل دنیایم، 

زیر نور ماه، در آرزوی مَدِ دستانت.

 

من برای توقف ثانیه‌ها کنارت دلتنگم.

من،

من دلتنگ‌ترین جاده‌ی بی‌رهگذرم.

زیر نور ماه، در آرزوی قدم‌های تو‌.

من، 

من آغاز خود را فراموش کرده‌ام...

من از بودن خود سیرم.

 

 

  • موافقین ۸ مخالفین ۰
  • ۱۷ ارديبهشت ۰۲ ، ۱۸:۱۵
  • یاسی ترین