یاسی‌ترین

https://t.me/Yasitariin

یاسی‌ترین

https://t.me/Yasitariin

یاسی‌ترین

هرگز ندیده بودم چشم تو را چنین در خون و اشک غوطه‌ور، ای مامِ رنج‌ها! ای میهنی که در تو به خواری مثل اسیر جنگی یک عمر زیستیم. زین گونه زیستیم و به هق‌هق گریستیم.

به امید آزادی

بایگانی
آخرین مطالب

۸ مطلب در آذر ۱۴۰۱ ثبت شده است

امروز صبح تنهایی رفتم خرید. همه داشتن خریدای یلدا می‌کردن؛ هندونه، انار، میوه و... من پنج تا سیب‌زمینی گنده خریدم، هر کدوم اندازه‌ی یه طالبی! آخه می‌خواستم الویه درست کنم. فکر کنم هیچ کس این گنده‌ها رو نمی‌خواست و برشون نمی‌داشت.

بعدش رفتم خیارشور و سس خریدم. یه دونه هم مداد برای آلما. مدادش کوچولو شده بود. بعدم چند تا جوراب و یه برس و اسپری دوفاز مو برای خودم. گفتم آقا یه برس بده برای موهای وحشی مناسب باشه!

الانم یه تشت مواد قاطی پاتی کردم و اومدم تا گیسو خوابه خودمم یکم دراز بکشم، سسشو بعدا می‌زنم.

پاییزم داره می‌ره؛ در حالی که هیچ حسی بهش ندارم. مثل تابستون که اصلا نفهمیدم چطوری گذشت، یا بهار، یا عید یا شب عید یا زمستونی که گذشت یا حتی زمستونی که  می‌خواد بیاد! اصلا پارسال تا امسال چطور گذشت؟؟؟ بچه که بودم، یک سال، یک ساااااااال بود، اما حالا هیچ درکی از گذشت روزها ندارم و هیچ فرقی با هم ندارن.

نمی‌دونم امروز بود که داشتم تخم‌مرغ‌ها رو می‌زدم به لبه‌ی گاز تا بشکنن و برای بچه‌ها صبحانه درست کنم، یا دیروز بود یا پنج روز پیش، شایدم فردا بود!

من تازه لباس شسته‌ها رو تا کرده بودم گذاشته بودم توی کشو، پس این سبد پر از لباس چرک از کجا اومد؟! 

دیشب حالم خیلی بد بود‌. سرما خوردم. بدن درد داشتم. کلی گشتم تا یک بسته سرماخوردگی بزرگسالان پیدا کردم. یکهو یادم اومد اینو وقتی که توی بیمارستان بالاسر گیسو بودم و خودمم به شدت مریض شده بودم خریدم. دلم یه حالی شد. بغض اومد تو گلوم‌. اون موقع تیر ماه بود... صبر کن ببینم، اووو پنج ماه گذشته... یادم افتاد یه شب چقدر گریه کردم اونجا، یا یه عصر جمعه که بی‌توجه به تخت بغلیم، انقد گریه کردم که خانمه ازم پرسید قبل اینکه ازدواج کنی کسی رو دوست داری که بهش نرسیدی؟ گفتم نه. گفت پس چرا گریه می‌کنی؟ لبخند زدم بهش، بعدش خودش برام تعریف کرد که کسی رو دوست داشته و نتونسته باهاش ازدواج کنه، اول اون زن گرفته و بعد این شوهر کرده، حالا با هم در ارتباطن... به هم نرسیدن و قرار هم نیست برسن... فقط چت می‌کنن و تلفنی حرف می‌زنن. وقتی از عشقش حرف می‌زد، چشماش برق می‌زد؛ برقاااا. یه لبخند شیرین می‌نشست رو لباش ولی بعدش غم، کل صورتشو می‌پوشوند...

گیسو یه غلتی زد و مثل پیرمردهای آلزایمری گفت صدای چی بود؟؟؟ دوباره چشماش مست خواب شدن و تند‌تند می‌می مکید و خوابید.

فردا شب می‌ریم خونه‌ی پدربزرگ بچه‌ها. بهم زنگ زده گفته الویه درست کن. احتمالا همه‌ی بچه‌هاش هستن. فقط یک نفر نیست... یکی که یک عمر باهاش بود. نمی‌دونم چطوری با این درد کنار میاد، با این جای خالی... با نبودن، نیستی، فقدان... با یه فقدانِ تموم نشدنی. خیلی دلگیره... حتی درخت پرتقال حیاطشون هم امسال بار نداده. شاید اونم عزاداره...

خودمو مقایسه می‌کنم با سال‌های قبل! با اون همه شور و شوق، اون همه حس و حال، اون همه...

چه دلی دارم امسال؛ بی‌خیال، بی‌حس، بی‌تفاوت... هیچ مناسبتی برام تفاوتی ایجاد نمی‌کنه...

شبا دلتنگ سرمو می‌گذارم رو بالش و از شانس خوبم و به خاطر صبح زود بیدار شدنم، سریع غش می‌کنم. اگر چند باری تا صبح از خواب پریدن رو در نظر نگیرم، میشه گفت خوب می‌خوابم. ولی اون بارهایی که می‌پرم، مثل گیسو که دنبال می‌میش می‌گرده، جای خالی‌ای رو وسط قلبم حس می‌کنم که می‌دونم با هیچی پر نمیشه.

بعضی‌وقت‌ها، بعضی تجربه‌ها انقد شیرینن، انقد ناب و خالصن که بقیه‌ی چیزها در مقابلشون رنگ می‌بازند.

نه که دنیا و هرچی توشه رنگ نداشته باشه ها، در مقایسه با اون رنگ بی‌نظیر که چشماتو پر کرده بقیه‌ی چیزها خاکستری‌اند...

حسم تو این لحظه چیه؟ هیچ! و این هیچ به معنی غم نیست، فقط هیچه. هیچ و هیچ و هیچ...

خب اینم یه پست روزمرگی.

 

  • یاسی ترین

کاش باز هم باران ببارد.

به هوای گفتن حرفی که دهان باز کردم، بخاری از گرمای سینه‌ام رها شود، توی دلم بگویم بی‌خیال همین سکوت خوب‌تر است‌. مثل وقتی که صفحه‌ای را توی گوشی باز می‌کنی و بهش خیره می‌شوی، به تمام لحظات شیرین و تلخی که در همین نقطه از تمام دنیای بزرگِ مجازی سپری کرده بودی فکر می‌کنی. خیره می‌شوی به آن جای کوچک و دنج که دنیای بزرگیست از شناخته‌ها و ناشناخته‌ها. به بارهایی فکر می‌کنی که خندیدی، ذوق کردی، تازه شدی، مست شدی، اوج گرفتی... ترسیدی، در هم شکستی، گریستی، گریستی و گریستی.. بعد آرام و بی آنکه کاری کنی، حرفی بزنی یا... صفحه را می‌بندی. 

می‌بندی تا بار دیگه شاید...

تا شبی دیگر را در آغوش بغض صبح کنی.

 

  • یاسی ترین

گفت وقتی بهت بگه بیا نباشیم، بعدش هر چقدر هم باشیم مثل قبل نمیشه... راست می‌گفت... از اولین باری که به آدم بگید بیا نباشیم، دیگه هیچی مثل قبل نیست.

گفتم راست میگیا، انگاری یه چیز قشنگ برای خودت داشتی که از دستت میفته و ترک برمی‌داره، انگاری میفته تو گِلا کثیف میشه، انگاری یکی خط‌خطیش می‌کنه... ولی تو هنوز اون چیز قشنگو دوستش داری، هرچند کثیف و خط‌خطی یا شکسته... از اون به بعد غمگینانه دوستش داری... 

غمگینانه.

  • یاسی ترین

یک نفر هست.

یک نفر از میان تمام آدم‌های کره‌ی زمین. یک نفر. تنها یک نفر...

تنها یک نفر، که خیالت، فقط خیالت، تنها و تنها خیالت، یک جای دور از قلبش خانه کرده.

یک جای دور... اما امن. دست نیافتنی اما امن‌. ندیدنی اما امن. نرسیدنی اما امن.

یک جا، شبیه به موج مویی میان نُت‌ها.

یک نفر هست، که نیست.

یک نفر هست که برایش دنیایی.

تو، به تنهایی، بی‌هیچ چیز اضافه‌ای... با دست خالی...

بی هیچ رنگ و ریایی... 

خود خود خودت را میخواهد...

 

دلخوشم به همین ها :)

 

یادت می‌آید گفتی خیلی قشنگه بدونی یک نفر می‌خوادت؟؟؟

  • یاسی ترین

تو که قصد رفتن کرده باشی، حتی اگر نگویی، چشم‌هایم اشکی شدنشان را بلدند.

صدای سکوتت از دور، رساترین نجوای پنهانیست...

نمی‌دانم غصه‌دار دوری‌ دوباره‌ت باشم یا دلم از بودن همیشگی و از دورت قرص باشد.

مرا ببین! 

گلوله‌ای میان سینه‌ام دارم. 

درد پنهانی من... 

درد پنهانی من...

دردت به جانم :)

  • یاسی ترین

اول از همه بگم، از همه دوستانی که میخوندمشون معذرت می‌خوام که حال و حوصله ندارم چیزی بخونم و کمرنگم. و خب گفتن نداره که تجربه نشون داده به حال قبل برخواهم گشت و این رو روی حساب بی‌معرفتی نگذارید :)

 

 

دوم اینکه دیگه فکر کنم هر آنچه ویروس و میکروب در سطح کشور بود رو من و دخترها یک دور تست کردیم و واقعا آرزو دارم روزی بیاد که هر سه تا مریض نباشیم 😂 نوبتی شده و قسم خوردیم انگار که قطع‌کننده این زنجیره نباشیم :/ 

 

روزهاست که حس می‌کنم، «من» کسیست که جایی جاگذاشتمش. هیچ تعریفی از خودم ندارم که ارائه دهم. انگار که به تخته پاره‌ای یا تخته پاره‌هایی چنگ زده‌ام تا فقط این روزها که مثل اقیانوس ناآرام و ناشناخته‌ای هستند بگذرند.

سطحی‌ترینِ خودمم. بی‌هدف... بی‌انگیزه... بی‌ذوق... بی‌انرژی... بی‌انرژی... بی‌انرژی...

هیچ چیز معنای خوشحالی یا ناراحتی قطعی ندارد. تمام حساسیت‌هایم انگار دود شده رفته هوا. همه‌چیز یکسان است و خاکستری.

دلم میخواهد این شیشه‌ی دورم را بشکنم، گریه کنم، از ته دل... دلم می‌خواهد آنقدر بلند داد بزنم می‌خواهمت تا تمام دنیا و قوانین و کائنات، گوش به فرمانم شوند...

من به تنهایی «من» را ندارم...

دست‌های مهربانت را پشتم بگیر.

  • یاسی ترین

 

 

دیدی که رسوا شد دلم، غرق تمنا شد دلم.

دیدی که من با این دلِ بی آرزو عاشق شدم.

با آن همه آزادگی، بر زلف او عاشق شدم.

ای وای اگر صیاد من، غافل شود از یادِ من… قدرم نداند….

فریاد اگر از کوی خود، وز رشته‌ی گیسوی خود بازم رهاند.

دیدی که رسوا شد دلم، غرق تمنا شد دلم.

در پیش بی دردان چرا فریاد بی حاصل کنم؟

گر شکوه‌ای دارم ز دل، با یار صاحبدل کنم.

وای ز دردی که درمان ندارد…

فتادم به راهی که پایان ندارد.

 

از گل شنیدم بوی او، مستانه رفتم سوی او.

تا چون غبارِ کوی او، در کوی جان منزل کند.

وای ز دردی که درمان ندارد.

فتادم به راهی که پایان ندارد.

دیدی که رسوا شد دلم، غرق تمنا شد دلم.

دیدی که در گرداب غم؛ از فتنه‌ی گردون رهی

افتادم و سرگشته چون، امواجِ دریا شد دلم.

دیدی که رسوا شد دلم، غرق تمنا شد دلم.

 

♥️محبوب قلبم تا جان در بدن دارم♥️

 

  • یاسی ترین

تقریبا شش سال، شاید هم پنج سال، وقتی به پنجم آذر نزدیک می‌شدیم، حالِ هیجانی و بخصوصی داشتم، ذوق داشتم، برنامه‌ریزی می‌کردم و درست شبی که صبح کله‌ی سحرش، سالگرد به آغوش کشیدن دخترم بود، برای اولین بار، توی صورت خوابیده و معصومش نگاه می‌کردم و خاطرات آن روز و لحظه‌های بعدش را مزه‌مزه می‌کردم...

با تمام وجودم، دوباره، حال و هوای لحظه‌ی آمدنش را می‌چشیدم، آن خستگیِ عجیب و تمام نشدنی، آن بی‌خوابی وحشتناک، و آن لحظه‌ی خاص، توی اتاق زایمان که بالاخره آمد، ساکت! گریه‌اش را نشنیدم و خودم زار می‌زدم و زیر لب نازش می‌کردم و دکتر گفت چه مامان احساساتی‌ای! وقتی چند بار پرسیدم بچم سالمه؟ و بعد گفتم میشه بدینش بغلم؟ همه چیز خاکستری و محو و دور و گنگ بود... بدنم به پایان رسیده بود تا موجودی سه کیلو و پانصد گرمی در آغوشم مثل بچه گربه‌ای بی‌پناه و مظلوم خوابیده باشد. تا نگاهش کردم توی دلم گفتم چقدر شبیه باباشه! 

بعد هر سال مثل بچه‌ها ذوق داشتم؛ ذوق برنامه‌ریزی برای آلما، کیک و بادکنک و هدیه... غذاهایی که دوست داشت و چیزهایی که دلم میخواست درست کردنشان را امتحان کنم...

امسال اما، با آب دماغ شفافی که مثل شیر آب جاری بود و دو تا دستمال کاغذی چپانده بودم توی سوراخ‌های بینی‌ام تا وقت دولا راست شدن نریزند، خانه را تمیز کردم و مهمان خانواده‌ام بودم و با چند تا بادکنک و یک کیک تمامش کردیم.

یادم می‌آید تولد سه سالگی‌اش چقدر از ته دل از این بوق‌های کوچک تولدی زده بودم و خندیده بودیم... امسال خنده روی صورت کوچک آلما هم نبود...

مریض شده، چند بار دکتر بردمش اما خوب نشد. گوش درد دارد و دیروز می‌گفت وقتی غذا می‌جوم دردم میاد. منتظرم بیدار شود و ببرمش بیمارستان تخصصی کودکان. چهارشنبه سه تا مطب دکتر متخصص بردم اما وقت نداشتند...

مریضی جسمی آلما به کنار، با تمام وجودم حس می‌کنم روحیه‌ش ضعیف شده...

یکی از دوستان نزدیکم می‌گفت افسردگی تو بهش سرایت پیدا کرده، باید پرانرژی‌تر باشی تا آلما بهتر بشه. برای مدرسه مدام بهانه می‌گیرد، غذا نمی‌خورد و من این مدت دوبار برخوردهای عصر حجری با او داشتم و با ضرب و زور مدرسه بردم و با تهدید و فشار قاشق توی دهانش چپاندم که اثر منفی بیشتری داشت.

همان دوستم می‌گفت هر صبح پاشو به خودت برس، آرایش کن، تیپ بزن بخند شاد باش... به این چیزهاست؟ شادی باید توی چشمانم خانه کند که این روزها انقد گیجم...

آنقدر نمی‌دانم کی‌ام، آنقدر خودم و اطرافم و اتفاقات را نمی‌شناسم... که نمی‌توانم چیزی مصنوعی را توی چشم‌هایم بنشانم...

خدا کند سال بعد و سال‌های بعد...

آلمای مامان...

نور چشمم...

نمی‌خواهم ادامه دهم چون همین حالا چاقویی تیز از گلو تا قفسه‌ی سینه‌ام کشیده شد... انرژی‌ای برای گریه کردن ندارم.

توی عمرم هیچ‌وقتِ هیچ‌وقت آدم فرار نبودم، همیشه می‌ایستادم؛ درست چهره به چهره‌ی اتقاقات... اما این روزها مدام راهم را کج می‌کنم، دور می‌زنم، فکر نمی‌کنم، خودم را از همه چیز دور می‌کنم... 

این روزها پی‌گیر اخبار هم نیستم... کشش ندارم، برای اولین بار توی عمرم، جلوی دیدن و شنیدن خبرهای بد کم آورده‌ام...

کشتند، زخمی کردند، زندانی کردند، حمله کردند، حکم اعدام دادند... بسه، بسه، بسه... دیگه بسه... چقدر بشنوم و ببینم و...؟ 

از روزی که شاهچراغ را زدند دیگر کم آوردم... چطور می‌شود این همه ظالم بود؟

دنیا و آدم‌هایش چقدر غیرقابل پیش‌بینی و ترسناک‌اند...

سالی که کرونا آمد، همه چیز زیر و رو شد، نظم زندگی‌مان ریخت بهم، دور شدیم، تنها شدیم، ترسیدیم، غمگین شدیم، خیلی‌ها مردند، شادی محدود شد، جشن، تولد، عروسی، دورهمی، باشگاه، خرید، مسافرت و... 

مدام می‌گفتیم این هم تموم میشه، می‌گذره، روزای بهتر میاد...

حالا فکر می‌کنم یعنی برنامه بعدی چه می‌تواند باشد؟

آدم سطحی‌ای شدم، توی عمق چیزی فرو نمی‌روم، آخرین باری که با تمام جانم وسط ماجرایی بودم، خاکستر شدم.

حالا بعضی شب‌ها، تنها حس قشنگ و عمیق و ارزشمندی که به غیر از بچه‌هایم دارم را از توی جعبه‌ی جواهرات درمی‌آورم و نوازشش می‌کنم و یادش می‌آورم که به قلبم گره خورده. بهش می‌گویم که شبیه نفسم شده، با من یکی شده... هست، همیشه و هنوز و تا آخر. فقط این دنیاست که نمی‌گذارد بدانیم، پاهایمان را روی کدام زمین گذاشته‌ایم.

 

کسی چه می‌داند شاید روزی دوباره، روی نُت‌های تصنیفی زیبا، همانجا که پنهانی موج موهایم را نوازش می‌کنی، دیوانگی جدیدی را آغاز کردیم تا چهره به چهره‌ی این روزگار بایستیم.

  • یاسی ترین