کاندر غمت چو برق بِشُد روزگارِ عمر
امروز صبح تنهایی رفتم خرید. همه داشتن خریدای یلدا میکردن؛ هندونه، انار، میوه و... من پنج تا سیبزمینی گنده خریدم، هر کدوم اندازهی یه طالبی! آخه میخواستم الویه درست کنم. فکر کنم هیچ کس این گندهها رو نمیخواست و برشون نمیداشت.
بعدش رفتم خیارشور و سس خریدم. یه دونه هم مداد برای آلما. مدادش کوچولو شده بود. بعدم چند تا جوراب و یه برس و اسپری دوفاز مو برای خودم. گفتم آقا یه برس بده برای موهای وحشی مناسب باشه!
الانم یه تشت مواد قاطی پاتی کردم و اومدم تا گیسو خوابه خودمم یکم دراز بکشم، سسشو بعدا میزنم.
پاییزم داره میره؛ در حالی که هیچ حسی بهش ندارم. مثل تابستون که اصلا نفهمیدم چطوری گذشت، یا بهار، یا عید یا شب عید یا زمستونی که گذشت یا حتی زمستونی که میخواد بیاد! اصلا پارسال تا امسال چطور گذشت؟؟؟ بچه که بودم، یک سال، یک ساااااااال بود، اما حالا هیچ درکی از گذشت روزها ندارم و هیچ فرقی با هم ندارن.
نمیدونم امروز بود که داشتم تخممرغها رو میزدم به لبهی گاز تا بشکنن و برای بچهها صبحانه درست کنم، یا دیروز بود یا پنج روز پیش، شایدم فردا بود!
من تازه لباس شستهها رو تا کرده بودم گذاشته بودم توی کشو، پس این سبد پر از لباس چرک از کجا اومد؟!
دیشب حالم خیلی بد بود. سرما خوردم. بدن درد داشتم. کلی گشتم تا یک بسته سرماخوردگی بزرگسالان پیدا کردم. یکهو یادم اومد اینو وقتی که توی بیمارستان بالاسر گیسو بودم و خودمم به شدت مریض شده بودم خریدم. دلم یه حالی شد. بغض اومد تو گلوم. اون موقع تیر ماه بود... صبر کن ببینم، اووو پنج ماه گذشته... یادم افتاد یه شب چقدر گریه کردم اونجا، یا یه عصر جمعه که بیتوجه به تخت بغلیم، انقد گریه کردم که خانمه ازم پرسید قبل اینکه ازدواج کنی کسی رو دوست داری که بهش نرسیدی؟ گفتم نه. گفت پس چرا گریه میکنی؟ لبخند زدم بهش، بعدش خودش برام تعریف کرد که کسی رو دوست داشته و نتونسته باهاش ازدواج کنه، اول اون زن گرفته و بعد این شوهر کرده، حالا با هم در ارتباطن... به هم نرسیدن و قرار هم نیست برسن... فقط چت میکنن و تلفنی حرف میزنن. وقتی از عشقش حرف میزد، چشماش برق میزد؛ برقاااا. یه لبخند شیرین مینشست رو لباش ولی بعدش غم، کل صورتشو میپوشوند...
گیسو یه غلتی زد و مثل پیرمردهای آلزایمری گفت صدای چی بود؟؟؟ دوباره چشماش مست خواب شدن و تندتند میمی مکید و خوابید.
فردا شب میریم خونهی پدربزرگ بچهها. بهم زنگ زده گفته الویه درست کن. احتمالا همهی بچههاش هستن. فقط یک نفر نیست... یکی که یک عمر باهاش بود. نمیدونم چطوری با این درد کنار میاد، با این جای خالی... با نبودن، نیستی، فقدان... با یه فقدانِ تموم نشدنی. خیلی دلگیره... حتی درخت پرتقال حیاطشون هم امسال بار نداده. شاید اونم عزاداره...
خودمو مقایسه میکنم با سالهای قبل! با اون همه شور و شوق، اون همه حس و حال، اون همه...
چه دلی دارم امسال؛ بیخیال، بیحس، بیتفاوت... هیچ مناسبتی برام تفاوتی ایجاد نمیکنه...
شبا دلتنگ سرمو میگذارم رو بالش و از شانس خوبم و به خاطر صبح زود بیدار شدنم، سریع غش میکنم. اگر چند باری تا صبح از خواب پریدن رو در نظر نگیرم، میشه گفت خوب میخوابم. ولی اون بارهایی که میپرم، مثل گیسو که دنبال میمیش میگرده، جای خالیای رو وسط قلبم حس میکنم که میدونم با هیچی پر نمیشه.
بعضیوقتها، بعضی تجربهها انقد شیرینن، انقد ناب و خالصن که بقیهی چیزها در مقابلشون رنگ میبازند.
نه که دنیا و هرچی توشه رنگ نداشته باشه ها، در مقایسه با اون رنگ بینظیر که چشماتو پر کرده بقیهی چیزها خاکستریاند...
حسم تو این لحظه چیه؟ هیچ! و این هیچ به معنی غم نیست، فقط هیچه. هیچ و هیچ و هیچ...
خب اینم یه پست روزمرگی.
- ۰۱/۰۹/۲۹
داری قدمهاتو کند میکنی و از زندگی جا میمونی یاسی...
نمیدونمم چطوری میشه بهش رسید... گاهی میگم منم به جاش بودم جا میموندم حتماً و شاید تو حداقل یه تلاشی میکنی که جلو بری... مطمئناً خیلیها اگه جات بودن میایستادن و فقط زندگی رو تماشا میکردن
به امید رویش دوبارهات💚🌱