یاسی‌ترین

https://t.me/Yasitariin

یاسی‌ترین

https://t.me/Yasitariin

یاسی‌ترین

هرگز ندیده بودم چشم تو را چنین در خون و اشک غوطه‌ور، ای مامِ رنج‌ها! ای میهنی که در تو به خواری مثل اسیر جنگی یک عمر زیستیم. زین گونه زیستیم و به هق‌هق گریستیم.

به امید آزادی

بایگانی
آخرین مطالب

۱۷ مطلب در مرداد ۱۴۰۱ ثبت شده است

دلتنگی، خار بزرگیست درست وسط قلب آدمی. با هر تپش و حرکت قلب، زخم‌هایی که بسته شده بودند سر باز می‌کنند.

دلتنگی، جام شکسته و شراب ریخته‌ست...

دلتنگی یعنی زندانیِ حبس ابد.

دلتنگی، فریاد با دهان بسته‌ست...

دلتنگی با تو می‌خوابد و بیدار می‌شود، سرش را وقت تماشای عکس‌ها قبل خواب روی بالش‌ت می‌گذارد، با تو جان می‌دهد و آخر تسلیم خواب می‌شود.

دلتنگی رد شورِ ماسیده بر گونه است.

 

دلتنگی گاهی، مهربان‌تر از این حرف‌هاست؛ وقتی توی آینه به موهایت نگاه می‌کنی، شانه‌شان می‌زنی و توی دلت می‌گویی چه بلند شدن!! ناگاه برق نگاه مهربان و نقش لبخند دل‌کَشش را نشانت می‌دهد...

 

 

 

 

پی‌نوشت: گاهی بعضی موزیک‌ها فاخر نیستند ولی توی شرایط زمانی خاص به دل می‌نشینند. وقتی گیسو بیمارستان بستری بود، تخت بغلیم بچشو با آهنگ‌های تو گوشیش می‌خوابوند! با این آهنگه قلب ما رو پارا پارا کرد :)

 

 

#از_آهنگ‌های_نفرستاده

 

  • یاسی ترین

 

 

 

  • یاسی ترین

شاید خواب تو را دیده‌ام.

نمی‌دانم. 

شاید نیمه‌شب، حتی یاد اینکه روزی عشق تو را مشق می‌کردم، قلب یخ‌زده‌ام را اندکی، فقط اندکی گرم کرده باشد.

خواب دیدم یا بیدار بودم؟

خیال کردم یا حقیقت داشتی؟

شاید خواب دیدم که در آغوشت بودم،

پس چرا صبح که بیدار شدم ردپای لب‌هایت، هم‌چون بوسه‌های عمو نوروز بر گونه‌های ننه سرما نشسته بود؟؟؟؟

کاش مرا طاقتی تا بهار بعد باشد و تو را رحمی و اندکی شفقتی...

  • یاسی ترین

سرم را با سرعت از روی بالش برمی‌دارم‌، دَم پرشتابی که گرفته بودم، بازدمی آهسته می‌شود و همان‌طور که آرام‌آرام از ریه‌هایم خارج می‌شود ضربان قلبم هم کاهش پیدا می‌کند.

من کجام؟ ساعت چند است؟ امروز چند شنبه‌س؟ چندم؟ چه ماهی؟ چه فصلی؟ چه سالی؟؟؟؟

آهسته آهسته تصاویر گنگی توی ذهنم می‌آید، از «من»... از آنی که نمی‌دانم چه کارش کنم... لعنت به «من».

 

دلم کِش می‌آید. دراز می‌شود. پهن می‌شود، مچاله می‌شود...

می‌شود رخت چرکی که چنگش می‌زنند.

دستم را می‌گذارم روی قلبم. فشار می‌دهم. آرام نمی‌شود. محکم‌تر فشار می‌دهم. نفسم کم می‌آید. کسی پایش را می‌گذارد روی گلویم. فشار می‌دهد. بغض‌هایم را زیر پایش می‌شکند.

 

نکند تویی وجود نداشت؟ نکند خیال کردم؟ نکند تنها آرزویی محال و دست‌نیافتنی بود که فقط فکرش از ذهنم عبور کرد؟

 

ناگهان این شعر شاملو توی مغزم خوانده می‌شود:

توکجایی؟

در گستره‌ی بی‌مرز این جهان.

تو کجایی؟

من در دوردست‌ترین جای جهان ایستاده‌ام:

کنار تو.

تو کجایی؟

در گستره‌ی ناپاک این جهان.

تو کجایی ؟

من در پاک‌ترین مقام جهان ایستاده‌ام:

بر سبزه شور این رود بزرگ که می سُراید،

برای تو!

 

 

  • یاسی ترین

دومین فنجان قهوه‌ی امروزم را برمی‌دارم و به اتاقم پناه می‌برم. ناهارشان را داده‌ام، گیسو خوابیده و آلما تلوزیون نگاه می‌کند. روی تخت دراز می‌کشم و منتظرم قهوه‌ام به حرارتی برسد که بتوانم بخورمش. امیدوارم سردردم را خوب کند.

خواب شبم خیلی بد شده؛ تمام شب تا صبح خواب و بیدارم اما دلم نمی‌خواهد حتی به قرص خواب فکر هم بکنم. با هر سختی‌ای هست می‌گذرانم اما دوست ندارم به قرصی عادت کنم. 

اکثر قرص‌هایی که خواب آورند، اعتیاد آور هستند.

دیروز دوستی به دیدنم آمده بود. شب قبل که پیام داد و گفت خونه‌ای بیام پیشت، مردد بودم. اما بعد فکر کردم اگر قرار باشد کسی مهمان خانه‌ام شود، همان اندکی تکاپو هم می‌تواند حالم را کمی تغییر دهد.

با خودم گفتم از قبرستان و مسجد و مراسم ختم که بهتر است! خودم را از جا کندم، هوس کردم از آن مرغ‌های بی‌نظیرم که توی مهمانی‌هایم می‌پختم بپزم. راستی آن همه میزبانی من در طوفان کرونا از بین رفت!!!

دستی به سر و گوش خانه کشیدم، ساعت دو غذا آماده بود و خانه، ای بد نبود؛ برق نمی‌زد اما آمادگی نسبی برای پذیرایی از یک مهمان داشت. و من در نقش همیشگی‌ام، شنیدن حرف‌های آدم‌ها و درک کردنشان؛ اینطور که تو با خیال راحت بتوانی هر نوع حرفی را بزنی، بی‌هیچ ترسی از چیزی. رها باشی، خودت باشی و «خودت» قابل درک و دوست‌داشتنی باشد.

شب که دوستم رفت، خانه دوباره به دست دو تخریب‌چی به شکل اول و حتی بدتر درآمده بود!!!

بعد از تمیزکاری و مرتب کردن، به اتاقم رفتم، شلوار تنگم را در آوردم، در حالی که تنها دامنی نخی و خنک و یک تاپ تنم بود خزیدم روی تخت. پتوی نرم و محبوبم را در آغوش کشیدم. خسته بودم؛ جسمی و مغزی اما خیالم می‌رفت به آن شبی که داشتم می‌گفتم از معدود قشنگی‌های دنیا، رفیقه. وقت‌‌هایی که با دوست‌هام می‌گذرونم واقعا حالم خوبه.

  • یاسی ترین

فکر نمی‌کنم کسی اندازه‌ی من، از برگشتن به لانه‌ی خودش، به کنج امنش، به تنهایی‌اش، خوشحال باشد.

تنهایی‌ام؛ بدون هیچ‌کس. سکوت، سکوت و سکوت. ندیدن آدم‌ها، حرف نزدن با آدم‌ها، لمس نکردن‌شان...

شب‌ها، وقتی بچه‌ها خوابند و من تنهام، این شده منتهای آرزویم..‌‌. 

هرچند دلتنگی همچون خاری توی قلبم فرو رفته.

از رنجی که می‌برم راضی‌ام.

  • یاسی ترین

خسته‌ام؛ زیاد.

از ظاهرسازی آدم‌ها، از کارهای فرمالیته، از تعارفات حفظ شده، از لبخندهای الکی و حرف‌های زورکی.

از کارهای تکراری و دست و پا گیر.

من خیلی خستم. از آدم‌های غیراصیل. از موقعیت‌های اجباری.

دلم پر می‌زند برای هر آنچه که ناب و تکرار نشدنی بود...

 

خاک سیر نمی‌شود از بلعیدنمان. خاک سیر نمی‌شود از پس گرفتن‌مان، خاک سیر نمی‌شود...

بهشت زهرا و آدم‌هایش، مثل شهر بزرگِ مورچه‌ها، غم‌زده و ترسناک، ورودی شهر تهران ایستاده تا هر بار که از کنارش رد می‌شویم خودش را و حقیقت تلخ زندگی را توی چشم‌مان فرو کند.

از فرق سر تا نوک پایم غرق در خاک بود؛ متصدی دفن با فرغون توی قبر سه طبقه خاک می‌ریخت و سعی می‌کرد چاله‌ی به آن عمیقی را پر کند. باد هر بار مقدار قابل توجهی خاک رویم می‌پاشید. کوچک‌ترین غمی از رفتن مادربزرگ حس نمی‌کردم، احساس می‌کردم به تماشای تدفین یک غریبه ایستاده‌ام. اصلا شاید اگر غریبه بود، چیزکی شبیه به ناراحتی حس می‌کردم. برایم مهم نبود، فقط دلم می‌خواست زودتر تمام شود...

باز هم خیالم می‌رفت به خاطرات کودکی‌ام، ذهنم پوزخندی می‌زد و می‌گفت بی‌خیال...

مداح شروع کرد به خواندن؛ همه چیز را اشتباه می‌گفت! اطلاعات غلط می‌داد حتی اسم متوفی را اشتباه می‌گفت. خنده‌م گرفته بود.

 

کمی بعد که همه‌ چیز تمام شده بود و من نشسته بودم روی صندلی‌های زیر آفتاب‌گیر، صدای روضه‌خوانی ترکی از فاصله‌ای تقریبا نزدیک، قلبم را فشرده کرد...

دلتنگی مثل ماری گرسنه، با دو دندان نیشِ تیز دور استخوان‌های قفسه‌ی سینه‌م پیچیده و هر روز یک دور بیشتر می‌پیچد...

قلبم درد می‌کند...

گمان نمی‌برم درمانی باشد...

 

  • یاسی ترین

سرشب گیسو را روی پا گذاشته بودم و می‌خواباندم، گوشی توی دستم و بی‌هدف بالا پایین می‌کردم، تماس داداش را که روی گوشی دیدم، چند ثانیه فکر کردم، یعنی چه اتفاقی افتاده؟ حدسم درست بود؛ مادربزرگم فوت کرد.

در عرض چند ثانیه خبر را تحویل گرفته بودم و داشتم در سکوت و خیره به رو‌به‌رویم پاهایم را تکان می‌دادم تا خواب چشم‌های دلبرکم را سنگین کند.

حالا که خانه از هیاهوی بچه‌ها خالی شده و مثل هرشب، سکوت در آغوشم کشیده، فکرم می‌رود به هشتاد و شش سال پیش که دختر کوچولویی به دنیا آمد و حالا پیرزنیست که جسمِ تحلیل رفته‌اش، فردا زیر خاک می‌رود.

فکرم درگیر این هشتاد و شش سال شده، با تمام زیادی‌اش چه کوتاه به نظر می‌رسد. همه چیز در نظرم می‌رود روی دور تند؛ کودکی و نوجوانی و جوانی و میانسالی و...

چه ناماندگار!!! 

چه حقیریم در برابر طبیعت.

سعی می‌کنم چهره‌اش را تجسم کنم، نه چهره‌ی چند ماه گذشته، آنی که مثلا پنج سال پیش بود. بعد سعی می‌کنم اولین خاطره‌ام ازش را به یاد بیاورم؛ سریعا خنده‌ام می‌گیرد و می‌گویم بی‌خیال بسه دیگه! همان بهتر یادم نباشد.

هوممم 

باید وسایلم را جمع کنم، لباس مشکی‌هایم را از توی کمد دربیاورم. روزهای آینده را به دراوردن هسته خرما و نهادن گردو بجایش، قبرستان، مسجد و و و بگذرانم.

 

 

می‌دونی چیه مامان بزرگ؟ تو الان یکی از همه‌ی ما جلوتری؛ حتی اگر ندونسته باشی این هشتاد و شش سال که چی، حداقل می‌فهمی که بعدش چیه.

  • یاسی ترین

نمی‌دانم چه ساعتی از نیمه‌شب یا سحر از خواب پریدم؛ یادم نمی‌آمد دقیقا چه خوابی می‌دیدم اما یادم هست که می‌گفتم مامان مامان... طوری این کلمات را ادا می‌کردم، انگار که می‌خواستم خواهش کنم دست از سرم بردارد. یک نوع التماس و فرار بود.

نفس راحتی کشیدم و خدا را شکر کردم که خواب بود، حتی یادم نیست که مادرم چطور داشت آزارم می‌دادم که ازش خواسته بودم ولم کند...

روان‌شناس خوب، چقدر خوب است! من ترسیده بودم از اینکه بنشینم روبرویش، همه چیز را بگویم و او یادم بیاورد که چقدر ضعیفم و چه اشتباهاتی کردم. اما همه‌چیز طور دیگری پیش رفت. آن‌قدر حرف زدم که جلسه‌مان تمام شد و تایم بعدی را هم به من اختصاص داد. تایم دوم را هم بی‌وقفه حرف زدم اما جایی برای ترس نبود. آنچه برایم ارزش بود در چشم او پوچ و بی‌معنا و بیمارگونه نبود... او دانست که چیزی که برایم ارزش بود واقعا ارزش بود...

نشسته‌ام روی مبل، خیره شده‌ام به کارتونی که آلما ول کرده و رفته توی اتاقش و در را بسته و خواسته که مزاحمش نشوم! جمع شده‌ام توی خودم و تمام پوست لبم را کنده‌ام. قول دادم فکر نکنم... فکر می‌کنم؟ نه! فقط مثل برگ پاییزیِ رقصان در بادم.

فقط دارم اجازه می‌دهم روی زخم خشک شود... یادهای شیرین و تلخ، دور و نزدیک می‌شوند در خاطرم و من اجازه می‌دهم چون ابرهای کوچک و بزرگ در آسمان ذهنم سیال و بی‌خیال پرسه بزنند تا گه‌گاه قلبم را تا سرحد جنون فشار دهند و بعد رهایم کنند تا روی زخم خشک شود...

روی زخم، باید که خشک شود...

  • یاسی ترین

پریشب، میان زجه‌هایم، درست وسط هق‌هقم، وقتی دست‌هایم یخ یخ بود، وقتی درست وسط تابستان، لرز به جانم افتاده بود و دندان‌هایم به هم می‌خورد، وقتی فکر می‌کردم هر لحظه ممکن است دستشویی‌ام بریزد، وقتی قلبم می‌سوخت؛ حقیقتا می‌سوخت نه اینکه بخواهم تعبیری برای شدت غمم پیدا کنم. طوری می‌سوخت انگار واقعا آتشی میان سینه‌م بود، وقتی نفس نداشتم، آلما، مثل خیلی شب‌های دیگر، بالش به بغل، در حالی که کاملا خواب بود، مثل شهاب سنگ خودش را پرت کرد کنارم. فقط کمی خودم را کنار کشیدم تا خودش را توی تخت دونفره‌ای که ماه‌هاست تنهایی ازش استفاده می‌کنم، جا دهد.

خیلی وقت‌ها، فکرم درگیر این است، کاش من هم، مثل خیلی آدم‌های دیگر بودم؛ کاش مثلا آدم مذهبی‌ای بودم؛ از آن‌هایی که ظاهر زندگی‌شان برایشان ارزش است و باطنِ آنچه در قلبشان است، نیروی محرکه‌شان. اگر اینطور بود، شاید الان و توی این روزها چیزی برای چسبیدن داشتم، ولی هیچ حسی ندارم. کوچک‌ترین اعتقادی ندارم.

یا هزار مدل دیگر...

چرا هیچ چیز برای چنگ زدن ندارم؟؟؟؟؟

چرا گم شده‌ام میان هزار هزار فکر و عقیده‌ای که می‌شود داشت و ندارم؟

چرا هیچ مناسبتی به من مربوط نمی‌شود؟ نه محرم و رمضان و نه کریسمس و هالووین!!!! و اخیرا هم که یلدا و نوروز و چهارشنبه‌سوری هم!

چقدر همه‌چیز پوچ و بی‌معناس! چقدر آدم‌ها و کاراها و حرف‌هایشان، در نظرم سطحی و ظاهری و دروغ است...

چرا چون ذره‌ای گم شده میان کهکشان، در تناقض، دور خودم می‌چرخم؟

بارها و بارها نسبت به هرکسی که به چیزی باور دارد حس غبطه و حسرت داشتم. حالا هر چیزی، فرقی ندارد چه! چیزی برای چنگ زدن، چیزی برای خودت را به آن مربوط دانستن.

از نوجوانی که یک عالمه عقیده بدون فکر بهم آویزان شد، تا ابتدای جوانی‌ام که هزار تا تز و متد برای عشق و رابطه و ازدواج داشتم، تا تمام تصورات و خیالات و برنامه‌هایم برای بچه‌داری... حالا مثل بالونی شده‌ام که هرچه بالاتر می‌رود هر عقیده و فکر و تز و متدی را مثل کیسه‌های کوچک شن به پایین پرتاب می‌کند و هر روز بی‌هیچ‌تر از روز قبل به قلب آسمان کشیده می‌شود و هنووووووز کیسه‌ی تمنای عشق را محکم نگه داشته و آرزویش را در سر می‌پروراند.

آرام به پهلو چرخیدم و آلمای نازنینم را کشیدم بالاتر و سرش را گذاشتم روی بالش. 

صورت زیبایش را نگاه کردم. یادم افتاد که گفته بود، هر اتفاقی که افتاد پشت آلما باش، پشت گیسو باش، بگو حق باهاشونه، بگو راست میگن... یادم افتاد که گفته بود تو بهترین مامانی، آخ که تو چقدر مامانی... و این خواستنی‌ترت می‌کنه... 

بارها توی نوشته‌هایم اشاره کرده‌ام که شبی از شب‌های تلخ زندگی‌ام دست کوچک آلما نجاتم داده بود از فکر و خیال و ترس تنهایی.

پریشب نگاه کردم به دست آلما، به کوچکی آن شب نبود! بزرگ‌تر شده بود اما هنوز هم می‌توانست با کوچکی و معصومیتش، دلداری دهنده‌ی قلب داغدارم شود.

آرام توی دستم گرفتمش و چشم‌هایم را بستم و سعی کردم بخوابم‌.

تنها چیز با ارزشی که دارم.

 

 

  • یاسی ترین