یاسی‌ترین

https://t.me/Yasitariin

یاسی‌ترین

https://t.me/Yasitariin

یاسی‌ترین

هرگز ندیده بودم چشم تو را چنین در خون و اشک غوطه‌ور، ای مامِ رنج‌ها! ای میهنی که در تو به خواری مثل اسیر جنگی یک عمر زیستیم. زین گونه زیستیم و به هق‌هق گریستیم.

به امید آزادی

بایگانی
آخرین مطالب

هنوز زنده (۵)

شنبه, ۲۲ مرداد ۱۴۰۱، ۰۹:۴۴ ب.ظ

خسته‌ام؛ زیاد.

از ظاهرسازی آدم‌ها، از کارهای فرمالیته، از تعارفات حفظ شده، از لبخندهای الکی و حرف‌های زورکی.

از کارهای تکراری و دست و پا گیر.

من خیلی خستم. از آدم‌های غیراصیل. از موقعیت‌های اجباری.

دلم پر می‌زند برای هر آنچه که ناب و تکرار نشدنی بود...

 

خاک سیر نمی‌شود از بلعیدنمان. خاک سیر نمی‌شود از پس گرفتن‌مان، خاک سیر نمی‌شود...

بهشت زهرا و آدم‌هایش، مثل شهر بزرگِ مورچه‌ها، غم‌زده و ترسناک، ورودی شهر تهران ایستاده تا هر بار که از کنارش رد می‌شویم خودش را و حقیقت تلخ زندگی را توی چشم‌مان فرو کند.

از فرق سر تا نوک پایم غرق در خاک بود؛ متصدی دفن با فرغون توی قبر سه طبقه خاک می‌ریخت و سعی می‌کرد چاله‌ی به آن عمیقی را پر کند. باد هر بار مقدار قابل توجهی خاک رویم می‌پاشید. کوچک‌ترین غمی از رفتن مادربزرگ حس نمی‌کردم، احساس می‌کردم به تماشای تدفین یک غریبه ایستاده‌ام. اصلا شاید اگر غریبه بود، چیزکی شبیه به ناراحتی حس می‌کردم. برایم مهم نبود، فقط دلم می‌خواست زودتر تمام شود...

باز هم خیالم می‌رفت به خاطرات کودکی‌ام، ذهنم پوزخندی می‌زد و می‌گفت بی‌خیال...

مداح شروع کرد به خواندن؛ همه چیز را اشتباه می‌گفت! اطلاعات غلط می‌داد حتی اسم متوفی را اشتباه می‌گفت. خنده‌م گرفته بود.

 

کمی بعد که همه‌ چیز تمام شده بود و من نشسته بودم روی صندلی‌های زیر آفتاب‌گیر، صدای روضه‌خوانی ترکی از فاصله‌ای تقریبا نزدیک، قلبم را فشرده کرد...

دلتنگی مثل ماری گرسنه، با دو دندان نیشِ تیز دور استخوان‌های قفسه‌ی سینه‌م پیچیده و هر روز یک دور بیشتر می‌پیچد...

قلبم درد می‌کند...

گمان نمی‌برم درمانی باشد...

 

  • یاسی ترین

نظرات (۸)

بهشت زهرا..

هر بار گذرم میوفته باورم نمیشه این حجم از فراموش کاری مون رو..

پاسخ:
هوم 🫤😔

چه قشنگ گفتی آدمهای غیر اصیل ,موقعیت اجباری

همه ما چند بار مجبور به بودن در این وضعیتها بوده ایم و پذیرفتیم 

پاسخ:
آره...
تحملش سخته 
همش دروغ و کارای بیخود
حالا طرف صد ساله خاله‌ش به هیچ جاش نبوده حالا میاد بالاسر قبرش چیکار من نمی‌دونم!
خود من،
اگر فقط تلفنی حالشو می‌پرسیدم یا رفتم برای خاکسپاری و مراسمش فقط به خاطر مامانم بود.
خود مامانم حتی!!!! ترس از خدا و قیامت و وظیفه در مقابل والدین...

پس تف تو تمام اینا یکجا :) 

یاسی عزیزم... تسلیت میگم... حالت میفهمم ... امیدوارم از لحاظ روحی خوب باشی...

پاسخ:
محدثه جون ♥️
ممنونم عزیزم
دلم برات تنگ شده 
خیلی وقته نیومدم پیشت😔

منتظرم از این تلخی ها گذر کنی

صبورانه و باامید

می دانم که دوباره جوانه می زنی،خاک سیاه را پس می زنی و درخشان تر صلوع می کنی

نمی دانم چرا شب عاشورا برایت دعا کردم

دعای خاصی نبود فقط از ذهنم گذشت "یاسی"

 

پاسخ:
ممنونم مونا جانم ❤️
مرسی عزیزم...
هیچکس از آینده خبر نداره.
امیدوارم 🌷

چه غم انگیز....

دلم خیلیییی گرفت خیلی زیاد.... ما باارزشهای بی هیچی ایم انگار....

پاسخ:
اوهوم :)
❤️

رفتن به مراسم تدفین حس بدی داره.به قول تو همه‌چیز الکی و فرمالیته‌ هستش

اصلا ی صفاتی از مرحوم بیان میشه که تو میتونی شاخ دربیاری.

بعد یاسی نمیدونم قضیه چجوری که من هم میرم سر خاک انگار من رو میخواستن بکنند تو خاک بس که سرتا پا خاکی میشم.ملت مرتب و منظم من تا روی سرم هم خاک میماله..خخخخ.

روح مادربزرگ شاد.خدا رحمتشون کنه. 

البته مراسمات اینچنینی که فامیل بی‌تکلف  جمع میشند جالب.کلی میشه گفت و خندید .

...

خوب میشی دلبندم.هیچ غمی دائمی نیست.چه خوب که روانشناس خوب پیدا کردی.

پاسخ:
آره. 
آخ گفتی 😂😂😂
خدایا 🤣🤣🤣🤣🤣 من اون جلو بودم چون مامانم جلو بود منم مجبور بودم کنارش باشم. حالا تو رو نمیدونم چرا 😂😂😂
ممنونم عزیزم ♥️
آره تنها لطفش دیدن عمه‌هام بود.
نمی‌دونم لیلا، تا وقتی داخل چیزی هستی هیچ فکر دیگه‌ای نمیتونی داشته باشی ...
ولی خب تجربه نشون داده هیچی تو این دنیا دائمی نیست 
آره روانشناس خوب :)

یاسی نگرانتم

پاسخ:
نگران نباش عزیزم ♥️
چی بگم؟ :(
خواستم بگم میگذره این روزا هم، یادم افتاد که سخت میگذرن، دلم گرفت.

تنها حسن مراسمات ختم اینه که فامیلهای دوری که چندسال یه بار میبینیشون رو اونجا میبینی و از حالشون خبردار میشی 

بابای خدا بیامرز ما میگفت: اگه از اون خرماهایی که لاش گردو میذارن و با پودر پسته و نارگیل تزئین میکنن و توی ختم پخش میکنن روزی یه دونه میدادن اون مرحوم میخورد الان زنده بود😄

 

پاسخ:
آره شاید بشه گفت حسن، ولی غم‌انگیزیش اینجاست که چرا قبل اینکه یکی بمیره دور هم جمع نشیم؟
داشتم به عمه کوچیکم می‌گفتم، دیدی چطوری اورژانسی هممون اومدیم تهران؟ چرا برای دیدن همدیگه و برای خوشی انقد سریع و فوری نمیایم؟

باقیشونم که مهم نیستن! مثلا به من چه که دختر دایی مامانم اصلا کی هست؟ یا پسرخاله‌ش؟ آخه می‌دونی اگر ارتباط سالم و خالص باشه اصلا مهم نیست نسبت چقدر دور باشه، اصن تو بگو سه درجه دورتر. ولی وقتی همشون یه مشت فضول حال بهم زن هستن که جز ریا و تظاهر و مزخرف گویی چیزی ندارن، همین بارم که دیدمشون یک ماه باید بگذره تا حس بدش شسته بشه بره.

روحشون شاد باشه 🤣🤣🤣 راست گفتن. 
من انقد از این کار بدم میاد 😂 این مدت هزار بار وصیت کردم تو رو خدا من مردم نشینید به درآوردن هسته خرما!
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">