یاسی‌ترین

https://t.me/Yasitariin

یاسی‌ترین

https://t.me/Yasitariin

یاسی‌ترین

هرگز ندیده بودم چشم تو را چنین در خون و اشک غوطه‌ور، ای مامِ رنج‌ها! ای میهنی که در تو به خواری مثل اسیر جنگی یک عمر زیستیم. زین گونه زیستیم و به هق‌هق گریستیم.

به امید آزادی

بایگانی
آخرین مطالب

۲ مطلب در مهر ۱۳۹۹ ثبت شده است

این روزها صبح‌هایم زودتر آغاز می‌شوند؛ نمی‌دانم اثرات سن است یا چه! شاید دارم برای روزهایی که کله‌ی سحر کابینت‌ها را به هم بکوبم و نگذارم دخترهایم بخوابند آماده میشوم! و همسرم که حتمن خودش آن روزها سحرخیز شده، جلوی آینه ریش پروفسوری سفیدش را شانه میکند، پالتویش را میتکاند و بوت‌هایش را واکس میزند، وسایل توی کیفش را بار دیگر چک میکند که هر کدام سر جای خودشان باشند و بعد مثل همیشه‌ها بی‌صبحانه به هوای قهوه‌ای بیرون میزند.

نمیدانم چروک‌های پای چشمم را دوست خواهم داشت یا نه. نمیدانم صورتم را که در اثر گذر زمان پف کرده و مثل شمع ریخته دوست دارم یا نه. 

نمیدانم چقدر چشمم به تلفن خواهد بود تا آلما یا هیلا تماس بگیرند...

هیلا؛ پرنده‌ی کوچکم! برای معنایش نوشته شده پرنده شکاری اما به چشم من هیلا پرنده‌ی کوچکیست که از دل آسمان آمده، پشت پنجره‌ی آشپزخانه‌ام نشسته تا من در آخرین روزهای زمستان در را برایش باز کنم... آمده تا آلما بداند خواهر داشتن چقدر خوب است تا بابایی یک دختر روی شانه‌ش بنشاند و یکی روی زانو...

 

این روزهایم گاهی چنان غرق در لذتم که هیچ چیز نمیتواند لبخندم را محو کند و بعضی روزها نمیدانم تحت تاثیر هورمون‌ها یا روزگار خانه‌نشینی یا ... در مرداب افسردگی فرو میروم. روزهایی که دلم از هرچه هست و نیست گرفته‌س و پناه میبرم به خیال. دلم برای بوسه‌ای گرم و لرزان پر میکشد. برای تپش‌های دردناک دلی که میسوزد برای کنار هم بودن. دستی که شانه‌ت را می‌فشارد و وقتی برمی‌گردی چشم‌هایی را میبینی که برایت آینه شدند.

این روزهایم گرچه پرند از پختن و شستن و بردن و آوردن، دستتو بشور، نمالی به مبل، جیشت ریخت برووووو خوب، صداشو کم کن، میشکنه خوب مادر من :/ نریزی، مامان مامان مامان ...چییییییه؟؟؟؟ بخواااااااااب فردا هم روز خداست :/ لیست خریدو اس‌ام‌اس کن، سلام و خداحافظ و شب بخیر زود بیایا، چرا اخمات تو همه، اگر بلدی شما بفرما :) یه نصف روز نگهش دار تا دیوونه شی...

اما دلم... :( دلم پر میزند برای اینکه به ناز صدایم کنی... دستت را توی فر موهایم فرو کنی و بویشان کنی... دلم ... دلم بی‌قرار است و خسته دوست دارم شبی دستی بازوهایش را برایم باز کند فقط برای اینکه بخزم و در پناهش آرام بگیرم.

  • یاسی ترین

چه کنم که زیر بار روزمرگی دفن شده‌ام!

بیش از چهار سال است که چرخه‌‌ی تکراری روز و شب گیجم کرده و یادم نمی‌آید امروز چند شنبه‌س و چندم ماه. نمی‌دانم دغدغه‌هایم زیادند یا این روتین تکراریِ بی‌بحران، آرامشی را در خود نهفته که زیر سایه‌اش پنهان شده‌ام. لابد دارم جوانی‌ام را میگذرانم و حواسم نیست.

به هر روز گرفتن دست‌های کوچک آلما و بیرون زدن از خانه عادت کرده بودیم که ناگهان سوغات نامبارک و ناخواسته‌ای از چین برایمان رسید. تازه داشتیم ورزشکار میشدیم و دوست‌های جدید پیدا کرده بودیم که یکهو در بسته شد و همه چیز حتی دیدن سُر خوردن دخترکم از سرسره و صورت کثیفِ از بستنی‌اش برایم آرزو شد و ماسک و الکل برای آلمایم خاطرات کودکی. عیدی که خودمان مهمان شیرینی‌های خانگی‌ام بودیم و سالی که بهارش چنان نکو که چهار ماه تمام حبس بودیم. نیمه‌ی اردی‌بهشت که از خانه بیرون زدیم حس میکردم برای اولین بار است که پایم را از سفینه‌م بیرون گذاشتم و باقی‌مانده‌ی کره‌ای موسوم به زمین را نگاه میکنم. و ساکنانی که نجات‌یافتگانِ غمگینی هستند در انتظار اندوهی دیگر.

و بعدتر میان این همه نیستی. میان این همه تماشای برگ‌هایی که پژمرده تا زمین، آخرین رقص آرامشان را به نمایش می‌گذاشتند، آلمای کوچک من خواهر شد. 

چهار ماه و نیم است که آمدی. این روزهایم مثل روزهایی که آلمای قشنگم را در دل داشتم پر از هیجان و خیال‌بافی نمیگذرند؛‌ اما کسی چه میداند تو کجای قلب من نشسته‌ای؟‌ نامت چه خواهد بود و وقتی بگویی مامان چگونه خواهمت گفت جانم...

نمیدانم اولین بار که چشمم به صورت کوچکت بیفتد چه شعری از چشم‌هایم بریزد یا وقتی عطر گردنت را ببویم چطور باز دلم را به عشق؛‌ این قشنگ‌ترین و دلنوازترین دارایی کره‌ی نصفه و نیمه‌مان پیوند دهی.

آمده‌ای تا قلبم را بزرگ‌تر کنی تا عشقت را در دلم جا دهی تا کودکی‌ات را به جانم پیوند دهی. هنوز نمیدانم چه حسی دارم. هنوز صدایت نزده‌ام. هنوز صدایم نزده‌ای... آمده‌ای که درد عشقم را عمیق‌تر کنی... آمده‌ای تا دردت به جانم بریزد... 

هنوز وقت نکرده‌ام آن‌طوری که برای آلما خیال‌بافی میکردم غرق در روزهایی شوم که توی ذهنم میساختم. شاید این بار بی‌هیچ رویایی یک‌باره بیفتم وسط واقعیت.

روزی که برای اولین بار صدای قلب مینیاتوری‌ش را شنیدم تنها هشت هفته از هستی‌اش گذشته بود؛ تپشی پر قدرت از موجودی بسیار کوچک آنهم توی دل من! درست مثل وقتی که تپش‌های بی‌قرار قلب آلما را شنیدم اشک‌هایم از گوشه‌ی چشم‌هایم چکید. وقتی به خانه برمیگشتم غروب بود و من توی دلم میگفتم ممنون که باز دادی آنچه را که خواستم.

مدت زمان زیادی نگذشته بود از وقتی که تصمیم گرفتیم و داشتم خیلی زود ناامید میشدم اما درست زمانی که داشتم فراموشش میکردم یکباره پرت شدم در دنیای بوهای کشنده و ضعف‌های بی‌دلیل و بعدتر یک روز صبح با چشم‌های خواب‌آلو خط‌هایی که دو تا میشدند را نگاه میکردم و انگار که بعد از سال‌ها به آنچه میخواستم رسیده بودم اشک‌هایم آرام پایین می‌آمدند و چند ساعت بعد که از آزمایشگاه برگشتم و صدای پر از عشق همسرم پشت تلفن که پشت سر هم و با تعجب میگفت شوخی نکن و بلند بلند میخندید و چشم‌های معصوم و زیبای دخترکم که وقتی گفتم میدونی اینجا چی نوشته با ذوق کودکانه‌اش گفت چییییی گفتم نوشته تو دل مامانی یه نی‌نی خیییلی کوچیکه و بعد من زیباترین و ناب‌ترین خوشحالی دنیا را در پاکی بی‌نهایت چشم‌هایش دیدم. 

در آخرین روزهای این قرن می‌آیی تا سرنوشتت را به سرنوشتمان گره بزنی. خیره شدم به راهی که نمیدانم پیچ‌های بعدی‌اش چه میشود. مدام گردن میکشم تا ببینم که چه میبینم... اما چه کسی میداند! 

نمیدانم با قلبی که با‌وجود تمام سختی‌ها، هر روز بی‌قرارتر و تشنه‌تر میشود برای زیستن؛‌ هر سال پیرتر می‌شوم یا جوان‌تر!

 

 

  • یاسی ترین