یاسی‌ترین

https://t.me/Yasitariin

یاسی‌ترین

https://t.me/Yasitariin

یاسی‌ترین

هرگز ندیده بودم چشم تو را چنین در خون و اشک غوطه‌ور، ای مامِ رنج‌ها! ای میهنی که در تو به خواری مثل اسیر جنگی یک عمر زیستیم. زین گونه زیستیم و به هق‌هق گریستیم.

به امید آزادی

بایگانی
آخرین مطالب

۵ مطلب در خرداد ۱۴۰۰ ثبت شده است

مدتی هست که دوباره آلما رو کلاس مهارت‌های حرکتی میبرم. میدونم که احتمال اینکه کرونا بگیریم بیشتر میشه. ولی بیشتر از این تو خونه نگه داشتنش هم آثار مخرب خودش رو داره. هفته‌ای دو روز، ساعت یازده تا دوازده. درسته که هوا گرمه و بردن و آوردن گیسو همراه خودمون هم سختی‌های خودش رو داره اما بهتر از حبس بودن توی خونه هست. تا الان چند جلسه به همین شکل رفتیم.به همسرم گفتم شما هم میتونی ببری ها! منم کارم کمتر میشه و ایشون در جواب فعلا سکوت کرده.

همه‌ی مامان‌ها بیرون از سالن و توی حیاط منتظر بچه‌هاشون میشینند اما من با گیسو میریم داخل. که هم گرمش نشه هم بتونم شیرش بدم یا بخوابونم.

کلا هشت تا بچه هستن. و مربی که ماسک داره. امیدوارم مریض نشیم.

وقتی دویدن‌ها و خندیدن‌های دخترم رو از دور و بین بچه‌های دیگه میبینم اشک توی چشمم جمع میشه. دفعه‌ی قبلی هم که میبردمش کلاس، دوران قبل از کرونا، همین حس رو داشتم. حتی بیشتر. فکر میکنم اشکمم سرازیر شده بود! نمیدونم چجور حسی هست :)

همین چند باری که رفتیم و اومدیم کلی رفتارهای آلما تغییر کرده؛ آروم‌تر شده. بهونه‌گیری‌هاش کمتر شده. در کل بگم کمتر اذیتم میکنه! و همین آروم بودنش باعث شده منم سخت‌گیریم کمتر بشه.

چند روز پیش، صبح که از خواب پاشدم و رفتم دستشویی، متوجه شدم که برای اولین بار بعد از به دنیا اومدن گیسو پریود شدم. یک سال بود که این تجربه رو نداشتم البته با در نظر نگرفتن خونریزی‌های طولانی بعد از زایمان. نمیدونم چرا یکهو ذهنم رفت به خیلی سال پیش. به اون موقع‌هایی که برای اولین‌ بارها پریود شدم. یک بار قرار بود روز جمعه داییم بیاد خونه ما و با هم بریم کوه. من صبح که پاشدم حالم به شدت بد شد. دلدرد وحشتناک و حالت تهوع و ضعف و..‌. اونا رفتن و من موندم خونه. به غیر از ناراحتیم برای اینکه نتونسته بودم برم کوه و درد زیادی که داشتم، خیلی هم خجالت میکشیدم. و فکر میکردم که الان همه فهمیدن. بعد ذهنم رفت به اون روزی که تو مدرسه حالم بد شد و غش کردم وقتی ازم پرسیدن چمه نتونستم بگم. و روزهای ماه رمضون که مجبور بودم سحری بلند بشم و توی روز هم چیزی نمیخوردم که کسی نفهمه پریودم.

خیلی مسخره‌س واقعا؛ چرا باید دخترمون رو طوری تربیت کنیم که انقدر از طبیعی‌ترین حالت بدنش، که نشونه‌ی سلامتش هست خجالت بکشه.

تصمیم گرفتم اولین باری که آلما کنجکاوی کرد و سوال پرسید همه چیز رو خیلی راحت و علمی براش توضیح بدم. چند وقت پیش از داخل کمد یه بسته پد بهداشتی برداشته بود و پرسید این چیه و من چون انتظارش رو نداشتم و جا خوردم و آمادگی جواب دادن نداشتم گفتم الان میام بهت میگم و پیچوندم. 

بعدا دیدم یک دونه‌ش رو از داخل بسته برداشته، برده تو اتاقش بازش کرده و متلاشیش کرده 😂😂😂😂

چند روز پیش داشتم توی گوشی وبلاگ‌ها رو میخوندم؛ آلما اومد کنارم گفت مطمئن بودم داری اینو توی گوشیت میبینی! اینا چیه میخونی؟ چرا همش میخونی؟! گفتم خوب علاقه دارم. گفت خوب برو نویسنده شو!

هفته پیش که رفته بودیم خونه‌ی مادر همسرم، آلما به عمه‌ش گفت گوشیتو بده بازی کنم. علی‌رغم میل من توی گوشی عمه‌ش چند تا بازی دانلود کرده و هر بار میره اونجا ازش میگیره بازی میکنه. عمه‌ش گفت گوشیم هنگ میکرد ریست کردم بازی‌هات پاک شدن. بیا دوباره برات دانلود کنیمشون عمه. آلما یکم نگاهش کرد و گفت باهات قهرم! دیگه هم قهرمو خاموش نمیکنم 😂😂😂😂

اون بنده‌خدا هم گفت عمه بیا دوباره دانلود میکنیم قهر نکن! این خانم هم میگفت نه دیگه فایده نداره! خلاصه راضی شد و چند تا دانلود کردن.

عمه شدن هم داستانیه ها!

  • یاسی ترین

بالاخره باید بریم سراغ کارهای نکرده و عقب افتاده :) به ترتیب دعوت جلو میریم:

نمیدونم چرا شارمین چالش مورد‌دار برام انتخاب کرده 😁

 

۳۴. آیا تا حالا دوست پسر/دختر داشتین؟ اولین بوسه‌تون کی کجا و چه سنی؟

عرض کنم که از بحث کراش و این چیزها بگذریم و برسیم به دوست‌پسر رسمی! در سن بیست و یک سالگی فکر کنم. اولین بوسه هم زیر آسمون خدا احتمالا 😁 چون امکان دیگری وجود نداشته عملا!

 

خوب بعدی، از نیروانا. نمیدونم چرا این سوال هم جزو سوال‌های مورد دار بوده. دسته‌جمعی گیر دادید پته منو بریزید رو آب 😁

۲۵. بهترین غلط هایی که در زندگی کردی چه بوده؟!.

خوب باید بگم که من موجود پرویی هستم که نسبت به غلط‌هایی که‌در زندگی کردم حس بدی ندارم! جز موارد بسیار کم که آرزو میکنم ای کاش زمان به عقب برمیگشت و همچین غلطی نمیخوردم. یا اینکه علم پیشرفت میکرد و میشد اون قسمت از مغزم رو بکنم بدم سگا بخورن ولی دیگه یادم نیاد. به غیر از این موارد باقیش غلط‌های خوبی بودن. مثلا اینکه دبیرستانی بودم خانواده رو پیچوندم با دوستم قرار گذاشتم. یا اینکه رفتم خونشون. کار بدی نمیکردم که فقط مامان بابام بیخودی محدود میکردن. پونزده شانزده سالگی من دیگه برنمیگرده. خیلی خوب کاری کردم :) بعدها هم در سن بیست یا بیست و یک سالگی که پیچوندم و با معشوق رفتیم کوه و پارک و... بسیار خرسندم که اون خاطرات خوب رو دارم و اون همه هیجان رو تجربه کردم با توجه به اینکه الان هم از تجربه خیلی هیجانات محرومم میگم خدایا شکرت آرزو به دل نمردم😁 و بعدتر که با همسرم که اون موقع همسرم نبود هنوز به غلط‌های خویش دامن زدم! خیلی خوشحالم چون بهترین روزهامون بود و خیلی خوش گذشت. دیگه تمام چیزی بود که همسرم میتونست از خودش ارائه بده! حداقل یه خاطره خوش از خودش به جا گذاشت 😂 یه غلط دیگه‌ای هم هست هنوز مرتکب نشدم ولی خیلی دوست دارم تجربه کنم. یه بارم گُل بزنم ببینم چی میشه دیگه کار خاصی ندارم.

بعدی به دعوت هوپ

 ۵. اگه پدر و مادر شدین یا الان هستین ولی به سابق برگردین چه کاری برای بچه‌ها ( نه لزوما بچه کوچیک ، کودکی و بزرگی ) انجام می‌دین و چه کارهایی انجام نمی‌دین (از تجربیات کودکی خودتون و پدر و مادری خودتون یا اطرافیانتون).

من اگر به عقب برگردم، در مورد آلما خیلی بیشتر شل میکنم. خیلی جاها میتونستم کمتر سخت بگیرم اما کم‌تجربگی و نگرانی باعث شد حساسیت بیشتری به خرج بدم سر هیچ و پوچ. چند باری زدمش، نه اونجوری که بچه رو کبود کنم یا بلایی سرش بیاد ولی به هر حال یه تلنگر هم زدن محسوب میشه و عذاب وجدانش منو تا آخر عمر رها نمیکنه. اگر به عقب برگردم هرگز این کارو نمیکنم. یکی دوبار هم خدا منو ببخشه وقتی زدمش احساس خوبی داشتم نمیدونم اینو چیکار کنم 😂 وقت‌هایی که بهش جملات سمی و منفی گفتم بیشتر از اون زدن‌ها پشیمونم.  و واقعا آرزو میکنم کاش اون لحظه لال شده بودم و حرفی نمیگفتم. 

و اینکه کاش حرف مامانم و مادرشوهرم برام اهمیت نداشت و وقتی دخالت میکردن تو نحوه بچه‌داریم انقدر عصبی نمیشدم. میزاشتم اونا حرفشون رو بزنن و بیخیالی طی میکردم. هر چند ناگفته نماند که دخالت‌هاشون واقعا آزاردهنده بود.

در کل بگم که کاش این پنج سالی که با آلما گذروندم بیشتر خندیده بودم و بازی کرده بودم و براش وقت گذاشته بودم تا اینکه حساس بشم رو خیلی چیزا و الکی به خودم و اون سخت بگیرم. 

در مورد گیسو هم تا الان که سه ماه گذشته کاملا از خودم راضی هستم! چیز بدی پیش نیومده فعلا خداروشکر. حرف مامان‌ها هم برام شده بود هوا!

بعدی هم از هوپ عزیزم 

 

 ۳۵. دو تا عکس، اولی از اولین چت‌ها یا نحوه پیشنهاد پارتنرتون و دومی از اخرین چت (عاشقانه یا دعوایی)

 


راستش عکس از اولین چت‌ها در دسترس نیست 😂 به تاریخ پیوسته. آخرین چت هم کار آلما بوده که یه مشت استیکر و چرت و پرت برای باباش فرستاده ولی یه عکس میتونم بدم از یکی مونده به آخر 😁

 

 

 

  • یاسی ترین

چند روزی میشه که چند تا از جملات قصار آلما و اتفاقات بامزه‌ای که افتاده رو تو ذهنم مرور میکنم که یادم نره تا بتونم بنویسم! از طرفی هم بار چالش‌هایی که الان به چهار تا رسیدن روی شونه‌هام سنگینی میکنن😁

آخر سر فکر کردم بزار ذهنم رو خالی کنم، چالش‌ها همیشه هستند.

چند شب پیش آلما داشت کل‌کل میکرد باهامون که نخوابه 😑 مثل هر شبش. یادم نیست باباش چی گفت که ایشون در کمال پرویی گفت بابایی یه کاری میکنم از ته دلت آبروت بره! اینجور وقت‌ها آدم نمیدونه بخنده یا اینکه چجوری از کادر خارج بشه که بچه از اینی که هست پروتر نشه!

آلما خیلی به حشرات علاقه داره یا بهتره بگم نسبت به هر جنبنده‌ای کنجکاوی داره. مامان بزرگش توی حیاط یه دونه زنبور بزرگ مرده پیدا کرده و برای آلما کردتش توی شیشه. آلما یک سره داره نگاهش میکنه حتی آوردتش توی تخت باهاش میخوابه:/ اون روزی یه دونه از این پروانه‌های بدبخت که شبیه یه خط باریکن پیدا کرده بود گفت میخوام اینو بکنم تو شیشه به مامان جون نشون بدم. گفتم مامانی این زنده‌س اونی که مامان جون بهت داد خودش مرده بود آخه. خلاصه قانع نشد. یه شیشه از آشپزخونه آورده بود کمین کرده بود برای اون موجود مفلوک که بندازتش توی شیشه. یکم بعد گفت مامانی تو روت میشه اینو بگیری؟ 😂😂😂 اولش یکم فکر کردم تا بفهمم منظورش چیه، بعد که در ادامه گفت چندشت نمیشه؟ فهمیدم منظورشو! گفتم نه مامان من کلا روم نمیشه به هیچ حشره‌ای دست بزنم!

آخرسر باباش اومد و روش شد اون گردن شکسته‌ی بدبخت رو بکنه تو شیشه. یعنی انقدر موجود بیخود و بدبختی بود اینم از آخر عاقبتش؛ دو روز آخر عمرش رو توی شیشه محبوس بود. هرچی گفتم اینو ولش کن بره گفت نه این بهترین دوستمه:| رفت گذاشتش کنار اون یکی شیشه گفت شاپرکی بیا بشین پیش زنبوری باید ببخشی که یه دوست مُرده برات آوردم 😂😂😂

دو روز بعد باباش با یه شاپرک خشک شده‌ی گندهههههه اومد خونه؛ یعنی انقدر این بزرگوار گولاخ تشریف داشت بیشتر شبیه یه موش کوچیک بود تا شاپرک. خود به خود هم که تاکسیدرمی شده بود احتیاجی نبود بکشیمش 😁 یکم که با دقت نگاهش کرد فکر کنم از وضوح دست و پاهاش چندشش شد گفت اینو فردا کادو میدم به عمو 😂😂😂 فرداش رفتیم خونه‌ی عموش. تولدش بود. آلما شاپرکِ خرکی رو توی شیشه کرده بود روشم یه پاپیون زده بود و یه نقاشی چسبونده بود 😂 عمو تولدت مبااااارک ! قیافه‌ی عموش دیدنی بود!

همون روز که داشتیم میرفتیم تولد، من داشتم حاضر میشدم، آلما گفت مامانی میدونی وقتی ریمل میزنی خیلی خوشگل میشی! هرچی باباش بی‌زبونه ایشون شیش متر زبون داره. بهش لبخند زدم. گفت بلوزتم خیلی قشنگه :)

تحت تاثیر شبکه‌ی پویا که بعضی روزها نگاه میکنه، یه سری حرف‌های مذهبی میزنه گاهی که من و باباش معمولا چیزی نمیگیم نه سعی میکنیم ردش کنیم نه تایید. من خودم به شخصه معتقدم اینجور مسائل براش زوده و هر وقت تفکر انتزاعیش رشد کرد میتونه این چیزا رو هم درک کنه اما از طرفی نمیخوام از جامعه دور باشه و فردا که رفت مدرسه گیج بشه. 

هر روز میاد یه چیزی راجع به اماما و شهادت و اینجور چیزا میگه بعد با یه سری تخیلات خودش قاطی میکنه که اصلا قابل انتشار نیستن اگر بنویسم فردا میان کت بسته میبرنم 😂😂😂 

دیشب بعد از اینکه سه تا قصه براش خوندم میگفت یکی دیگه لطفا! گفتم مامانی فردا هم روز خداست. یهو شاکی شد گفت هی خدا خدا من اصلا به خدا باورم نمیکشه!!! اصلا کوش کجاست خدا؟؟؟ گفتم همه جا، توی قلبت. گفت تو دستشویی چی؟ هست؟؟؟ خلاصه یکمی آرومش کردم و براش توضیح دادم و خوابید. به همسرم گفتم هرچی شبکه پویا رشته کرده بود پنبه شد دختر مسلمونمون یهو خداناباور شد سر یه قصه اضافه‌تر 😂😂😂 دیگه باورش نمیکشه!

  • یاسی ترین

هر وقت دلم برایش تنگ میشود، میفهمم که هنوز هم زنده‌م. نمیتوانم خودم را بدون وجودش، حتی کمرنگ، تصور کنم. حتی اگر دیر بیاید. حتی اگر ساعت‌های زیادی غرق در انجام کاری باشد که ازش سردرنمیاورم یا نمیدانم اصلا چه واجب است که وقتی بعد از یک روز بیرون بودن به خانه برمیگردی باید سرت توی چیزی باشد؛ کتاب، لپ‌تاپ، گوشی و... سرت جایی باشد جز اینجایی که هستی.

به آن روزی فکر میکنم که گفت میخوام برم ارمنستان؛ دلم نبود که برود. رفت و برگشت، رمانش هم کامل شد. سه بار یا بیشتر برایش غلط‌گیری کردم. هر بار با زجر. با غصه‌ی شخصیت‌هایی که دردشان را حس میکردم. نمیدانم چرا.

بعدها هم رفت؛ بندرعباس و یزد و ... و هربار دلم نخواست. هر سال که گذشت؛ هر ماه و روز و ساعتی که گذشت، بیشتر توی خودش رفت. باز هم دلم نمیخواست فرو رفتنش را ببینم ولی مگر میشد حرفی زد یا کاری کرد. مثل بالونی که کم‌کم کیسه‌های کوچکش را رها میکنند و دور و دورتر میشود، هر روز پیام‌هایش کوتاه‌تر و مختصرتر شدند و بوسه‌هایش بر جاهای دیگری نشستند؛ لپ، پیشانی یا حتی دست. و روز به روز تلاش من برای دیده شدن کمتر. دیگر دلم نمیخواست از لباسم تعریف کند یا حتی وقتی اندکی رنگ به لب‌ها و مژه‌هایم دید چشم‌هایش بخندند که یعنی دیدم که فرق کردی. یا اگر شبی از شب‌ها با لباس دیگری توی تخت رفتم فقط اندکی از ژست متفکرش کم کند، سرش را از مطالعه‌ی هر شبش بیرون بیاورد و جمله‌ای بگوید که دلم را بلرزاند، یا نه اصلا خیلی از این حرف‌ها ساده‌تر، توی تخت حضور داشته باشد که مرا ببیند! نه هندزفیری به گوش با هیجان در حال دیدن قسمت‌های جدید سریالی که برایش میمرده. بعدها اگر لاک میزدم فقط برای دل خودم بودم؛ عاشق این بودم که ناخن‌هایم را مرتب کنم و هر بار به رنگی جدید فکر میکردم که میتوانست دست‌هایم را زیباتر کند‌. یا اگر بعد از دوش‌های هر روزه‌ام، موهای فرم را روغن میزدم و دورم میریختم. یا اگر با ذوق و شوق برای خودم وعده‌های رژیمی آماده میکردم و هر ماه با هیجان روی ترازو میرفتم و هر بار کوچکتر شدن آن عدد سر ذوقم می‌آورد، منتظر نگاهش نبودم که تاییدم کند؛ برای خودم خوش بودم. ولی دلم هیچ‌وقت دست از تنگ شدن نکشید؛ حتی وقتی همین چند شب پیش پسش زدم. وقتی قلبم با شدت میکوبید و به جای اینکه خوشحال باشم که بعد از این همه وقت کنار همیم، ناخودآگاه نمیخواستمش. سرد سرد مثل دیوار. دلم میخواست همه چیز تمام شود و به حال خودم رها شوم اما دلم که تنگش بود.

دوست داشتم به سینه‌ش مشت بکوبم و بگویم چرا وقتی این همه خواستم ببینی‌ام ندیدی. تنها چیزی که توی ذهنم تداعی میشد صحنه‌های بیمارستان بود و معاینه‌های تمام‌نشدنی‌شان. سردی دسته‌های فلزی تخت و دردهای کشنده.

صورتم را بوسید و گفت طوری نیست‌. درست میشه. و مثل همیشه موقر و متین کنار کشید. نمیگویم باید چیزی را تحمیل میکرد؛ فقط وقتی خواستم بخوابم، حرف‌های آقای روان‌شناس را فراموش کردم و با شوهر خیالی‌ام توی ذهنم عشق‌بازی کردیم. عاشقانه نگاهم میکرد و لازم نبود کاری کند، همین که توی گوشم میگفت میدونستی من عاشق موهاتم دست و پایم شل میشدند.

بعد از آن شب هم زندگی در جریان بود و هست و خواهد بود. مثل هر روز دلم تنگ میشود و هر بار که کلید توی در میچرخد هر کجای خانه که هستم دوست دارم پر بکشم به سمتش و او بعد از انداختن ماسکش توی سطل زباله و شستن دست‌هایش، برود تا کتاب‌هایی که برای مغازه سفارش داده از کارتن دربیاورد و خوب زیر و روشان کند و حرف‌های مرا با هوم جواب دهد و چایش سرد شود.

امسال تیر ماه او سی‌‌و‌هفت ساله میشود و من شهریور سی‌و پنج ساله. شاید وقتی او هفتاد و هفت ساله بود و من هفتاد و پنج ساله، چایش را گرم بنوشد و غصه‌ی مرا از دوری بچه‌ها، با پیاده‌روی‌های صبح‌ التیام بدهد. شاید بگوید امروز رژ آلبالویی زدی از اون دیروزی که صورتی صدفی بود بیشتر بهت میاد! در همین حد تخصصی! شاید هم من یا او خیلی قبل‌تر از این حرف‌ها، جسممان را برای همیشه از هم دریغ کنیم و به خاطره‌ها بپیوندیم.

 

وقت نوشتن این پست آهنگ نه از محمدرضا علیمردانی توی ذهنم تکرار میشد.

حالو هوای تو باز به سرم زده. حال دلم بده قلبمو پس بده.
وقتشه کم بشه از غم این همه خاطره.وقتشه فکر تو بگذره.

عشقتو پس بگیر از من غم زده. تو کجایی بیا قلبمو پس بده.
خوابو خیالی و فکر محالی و دیری و دوری و فکر عبوری.

نه. نمیخوام این روزا رو دل بی تو تنها رو خیابونام دلتنگن که نمیبینن ما رو
بی تو دنیا، دنیا نیست نمیخوام این دنیا رو منو یادت رفته، یادت رفته خیلی چیزا رو.

مثل گریه تو شبو بارون مثل چشم خیس خیابون مثل مردن گوشه‌ی زندون تا تو نباشی حالم اینه.
مثل یک بغضم تو گلوی زخمی خونه توی دلتنگی شبونه کی میتونه رویاهامو برگردونه.

مثل زخم بال پرنده‌م مثل جای خالی خنده‌م چی میشد چشمامو ببندم فکر و خیالم سرگردونه.
مثل یه آهم سرده نگاهم یه شبم که گم شده ماهم خسته‌ی راهم هیشکی نمیتونه رویاهامو برگردونه.

 

 

پس‌نوشت: دوستانی که به چالش دعوتم کردند، در اسرع وقت تکالیفم را انجام میدهم :)

  • یاسی ترین

چطور تونست با اون ذهن کوچولوش این تصور رو توی ذهنش پرورش بده و بهم بگه کاش جای من و تو عوض میشد من جای تو بودم و تو جای من تا دیگه انقدر دعوام نکنی... همونجا بغض گلومو چنگ زد و بعد درجا یه قطره اشک از گوشه‌ی چشمم یواشکی افتاد رو بالش. نگاش کردم. دست کوچولوشو فشار دادم و گفتم دوستت دارم. 

چیکار دارم میکنم من؟ 

خیلی شیطونه. خیلی پر حرفه. خیلی پرانرژیه. لجبازه. خودشیفتگیش زیاده. طاقت مخالفت نداره. هرچی بهش بگی، انقدر چک و چونه میزنه تا دادت دربیاد. خرابکار درجه یکه... ولی بچه‌س.

خیلی وقتا نتونستم درست و حسابی حواسم باشه که بچه‌س و یکم شل کنم.

یه بار آلما خیلی کوچیک بود؛ یک ساله شاید. یه اتفاق خیلی بد بین من و همسرم افتاد. اونم درست شبی که داشتم میرفتم تهران. و قرار بود یک هفته خونه نباشم. صبح هر دو تا اخمالو به سردی زیرلب گفتیم خداحافظ. چمدون رو گذاشت تو صندوق عقب تاکسی و ما رو روونه کرد. دلم مثل یه زخمی که کشیده بشه رو زمین از در خونه درد اومد تا برسم تهران. شب اول که خواستم خونه‌ی بابا بخوابم دست کوچیک آلما رو گرفتم تو دستم. احساس کردم هیچی تو دنیا ندارم جز همین دست. هر وقت از آلما کلافه میشم یا هر وقت از هر چیزی خیلی دل شکسته میشم یاد اون لحظه و اون حس میفتم.

وقتی آلما رو بغل میکنم و صدای قلبش رو میشنوم، یاد اون سونوگرافی‌ای میفتم که صدای قلبش رو برای اولین بار شنیدم. دلم پاره پاره میشه.

 

دیروز خونه‌ی مادر همسر بودیم. آلما داشت بدقلقی میکرد؛ حالا داستان چی بود بماند. بهش گفتم گوشیمو بده تا یه چیزی رو بهش بگم. من نشسته بودم داشتم 

به گیسو شیر میدادم. آلما غرغر کنان رفت گوشی رو با حرص آورد گرفت به سمتم گوشی تو دستش سنگینی کرد و سر خورد و کاملا سهوی افتاد رو سر گیسو :| همین الان هم با نوشتنش ضربان قلبم بالا رفت. دفعه‌ی اولم نبود که سر بچه بلایی بیاد و بخوام جمع و جورش کنم؛ آلما با چایی سوخته بود، افتاده بود دندونش شکسته بود، هزار بار خورده بود زمین، از رو میز پرت شده بود پاهاش کبود شده بود، هزار بار چونه و پیشونیش رو زده بود اینور اونور... ولی دو ماهش نبود  :| گوشی دقیقا خورد روی ابروش. یک لحظه مکث کرد و از شیر خوردن دست کشید و یکهو زد زیر گریه و گریه‌ش اوج گرفت و شروع کرد به جیغ زدن من تا به حال این صدا رو از هیچ بچه‌ای نشنیده بودم. نمیدونم دیگه چجوری از جا پریدم و سعی میکردم آرومش کنم. یهو چشمم افتاد به آلما که بغض کرده بود و رنگ پریده نگاه میکرد. یک لحظه احساس کردم همه‌ی اون حس‌هایی که احتمالا تو دل کوچیکش میگذره ریخت تو دلم. رفتم کنارش قدمو هم‌اندازه‌ش کردم و با صدایی که به زور از ته گلوم درمیومد و از بین جیغ‌های ترسناک گیسو گفتم نترس مامانی میدونم عمدی نبود چیزیش نشد الان آروم میشه. مادر همسرم دستشویی بود و بیچاره با چه هولی خودش رو رسوند. خواهر همسر هم از اول وحشت‌زده نگام میکرد. مادر همسرم گفت یه لیوان آب بده بهش. آبو خوردم. گیسو رو گرفتم بغلم شیر بدم. سینه رو نمیگرفت فقط جیغ میزد. مستاصل مادر همسرم رو نگاه کردم آروم گفتم چیکار کنم. گفت باهاش حرف بزن صداتو بشنوه آروم میشه. صدام درنمیومد! سعی کردم صدامو یه جوری ببرم بالاتر که بشنوه. نفس‌نفساش:( چشمای اشکیش :( هنوزم یادم میاد دیوونه میشم. کم‌کم شروع کرد شیر خوردن و خوابش برد.

مادر همسرم پاشد اسفند دود کرد اندازه یه آتیش سوزی دود راه انداخت 😂 گلوم میسوخت. یه انگشت هم از سیاهی اسفند به پیشونی گیسو زد! 

یکم بعد تو اتاق با آلما حرف زدم و بهش گفتم ناراحت نباشه ولی حواسش رو جمع کنه و بالای سر گیسو از این کارای خطرناک نکنه‌. امروز صبح تا بیدار شد میگفت مامان دلم براش سوخته سرش درد گرفت جیغ میزد.

احساس میکنم بخش مهمی از سلول‌های مغزم رو به خاطر اتفاق دیروز از دست دادم :/ همه جونم رفت. خالی شدم.

دیگه نمیدونم چی میخواستم بگم ولی الان بعد از نوشتن این ماجرا احساس کردم دیگه دلم نمیخواد چیزی بگم و دوست دارم چشم‌هامو ببندم و به هیچ چیز فکر نکنم.

  • یاسی ترین