آلما
چند روزی میشه که چند تا از جملات قصار آلما و اتفاقات بامزهای که افتاده رو تو ذهنم مرور میکنم که یادم نره تا بتونم بنویسم! از طرفی هم بار چالشهایی که الان به چهار تا رسیدن روی شونههام سنگینی میکنن😁
آخر سر فکر کردم بزار ذهنم رو خالی کنم، چالشها همیشه هستند.
چند شب پیش آلما داشت کلکل میکرد باهامون که نخوابه 😑 مثل هر شبش. یادم نیست باباش چی گفت که ایشون در کمال پرویی گفت بابایی یه کاری میکنم از ته دلت آبروت بره! اینجور وقتها آدم نمیدونه بخنده یا اینکه چجوری از کادر خارج بشه که بچه از اینی که هست پروتر نشه!
آلما خیلی به حشرات علاقه داره یا بهتره بگم نسبت به هر جنبندهای کنجکاوی داره. مامان بزرگش توی حیاط یه دونه زنبور بزرگ مرده پیدا کرده و برای آلما کردتش توی شیشه. آلما یک سره داره نگاهش میکنه حتی آوردتش توی تخت باهاش میخوابه:/ اون روزی یه دونه از این پروانههای بدبخت که شبیه یه خط باریکن پیدا کرده بود گفت میخوام اینو بکنم تو شیشه به مامان جون نشون بدم. گفتم مامانی این زندهس اونی که مامان جون بهت داد خودش مرده بود آخه. خلاصه قانع نشد. یه شیشه از آشپزخونه آورده بود کمین کرده بود برای اون موجود مفلوک که بندازتش توی شیشه. یکم بعد گفت مامانی تو روت میشه اینو بگیری؟ 😂😂😂 اولش یکم فکر کردم تا بفهمم منظورش چیه، بعد که در ادامه گفت چندشت نمیشه؟ فهمیدم منظورشو! گفتم نه مامان من کلا روم نمیشه به هیچ حشرهای دست بزنم!
آخرسر باباش اومد و روش شد اون گردن شکستهی بدبخت رو بکنه تو شیشه. یعنی انقدر موجود بیخود و بدبختی بود اینم از آخر عاقبتش؛ دو روز آخر عمرش رو توی شیشه محبوس بود. هرچی گفتم اینو ولش کن بره گفت نه این بهترین دوستمه:| رفت گذاشتش کنار اون یکی شیشه گفت شاپرکی بیا بشین پیش زنبوری باید ببخشی که یه دوست مُرده برات آوردم 😂😂😂
دو روز بعد باباش با یه شاپرک خشک شدهی گندهههههه اومد خونه؛ یعنی انقدر این بزرگوار گولاخ تشریف داشت بیشتر شبیه یه موش کوچیک بود تا شاپرک. خود به خود هم که تاکسیدرمی شده بود احتیاجی نبود بکشیمش 😁 یکم که با دقت نگاهش کرد فکر کنم از وضوح دست و پاهاش چندشش شد گفت اینو فردا کادو میدم به عمو 😂😂😂 فرداش رفتیم خونهی عموش. تولدش بود. آلما شاپرکِ خرکی رو توی شیشه کرده بود روشم یه پاپیون زده بود و یه نقاشی چسبونده بود 😂 عمو تولدت مبااااارک ! قیافهی عموش دیدنی بود!
همون روز که داشتیم میرفتیم تولد، من داشتم حاضر میشدم، آلما گفت مامانی میدونی وقتی ریمل میزنی خیلی خوشگل میشی! هرچی باباش بیزبونه ایشون شیش متر زبون داره. بهش لبخند زدم. گفت بلوزتم خیلی قشنگه :)
تحت تاثیر شبکهی پویا که بعضی روزها نگاه میکنه، یه سری حرفهای مذهبی میزنه گاهی که من و باباش معمولا چیزی نمیگیم نه سعی میکنیم ردش کنیم نه تایید. من خودم به شخصه معتقدم اینجور مسائل براش زوده و هر وقت تفکر انتزاعیش رشد کرد میتونه این چیزا رو هم درک کنه اما از طرفی نمیخوام از جامعه دور باشه و فردا که رفت مدرسه گیج بشه.
هر روز میاد یه چیزی راجع به اماما و شهادت و اینجور چیزا میگه بعد با یه سری تخیلات خودش قاطی میکنه که اصلا قابل انتشار نیستن اگر بنویسم فردا میان کت بسته میبرنم 😂😂😂
دیشب بعد از اینکه سه تا قصه براش خوندم میگفت یکی دیگه لطفا! گفتم مامانی فردا هم روز خداست. یهو شاکی شد گفت هی خدا خدا من اصلا به خدا باورم نمیکشه!!! اصلا کوش کجاست خدا؟؟؟ گفتم همه جا، توی قلبت. گفت تو دستشویی چی؟ هست؟؟؟ خلاصه یکمی آرومش کردم و براش توضیح دادم و خوابید. به همسرم گفتم هرچی شبکه پویا رشته کرده بود پنبه شد دختر مسلمونمون یهو خداناباور شد سر یه قصه اضافهتر 😂😂😂 دیگه باورش نمیکشه!
- ۰۰/۰۳/۱۶
:)) خدا حفظش کنه وروجکو
یه دختردایی دارم هم سن همین آلما خانوم شماست
اسمش آینازه ،به قدری شیطونه که من اولا همش میگفتم بیش فعاله!!
که تشخیصم اشتباه بود:))
دوست خیالی داشت مدتی هررررکاری هم میکرد میگفت سارا گفت!
پرحرفی که نگم ! شبا تا سه وچهار با باباش حرف میزد
غد و لجبازم هست :) یبار یه مرغ میخواست که به عنوان حیوون خونگیش
تو اتاقش نگه داره !