یاسی‌ترین

https://t.me/Yasitariin

یاسی‌ترین

https://t.me/Yasitariin

یاسی‌ترین

هرگز ندیده بودم چشم تو را چنین در خون و اشک غوطه‌ور، ای مامِ رنج‌ها! ای میهنی که در تو به خواری مثل اسیر جنگی یک عمر زیستیم. زین گونه زیستیم و به هق‌هق گریستیم.

به امید آزادی

بایگانی
آخرین مطالب

۷ مطلب در بهمن ۱۴۰۰ ثبت شده است

هم‌اکنون هم خیلی خوشبختم هم خیلی دیوانه :) 

چرا؟

چون که از عصر باران می‌بارد و قطع نشده... هی نگران بودم که برود! هی رفتم دم در بالکن و گفتم نریا! باشه؟ پیشم بمون. او هم نرفت. خیلی امروز مهربان بود. مهربان و پرحوصله. کنار دلتنگی‌ام نشست. دستم را گرفت. حالا که بچه‌ها خوابند، در بالکن را باز گذاشته‌ام، خانه پر از بوی باران شده، پتو خوشگله را روی پاهایم انداخته‌ام. بوی باران نوازشم می‌کند. دست می‌برد لای موهایم و من ممنونشم که پیشم ماند.

مهم نیست که هوای خانه سرد شده. مهم این است که زنده‌س و بی‌نظیر. شاید دیگر از این فرصت‌ها دست ندهد...

حالا می‌توانم توی خودم مچاله شوم و فکر کنم و بنویسم؛ چه از این لذت‌بخش‌تر.

 

  • یاسی ترین

می‌آید توی آشپزخانه و مثل هر روز، می‌گوید ناهار چی داریم؟ نگاهی می‌اندازد به تخته‌ی زیر دستم که پر شده از سبزیجات خرد شده، چشم‌هایش مثل مامانش برق می‌زند و می‌گوید آخ‌جون چی داری می‌پزی؟ می‌گویم ماکارونی و بیشتر از قبل ذوق‌زده می‌شود. می‌رود سراغ پیازهایی که توی ماهیتابه تفت می‌خورن؛ مامان من اینا رو هم بزنم؟ می‌گویم آره فقط نریزشون بیرون از ماهیتابه ها! سریع صندلی می‌کشد و می‌رود رویش، با ژست سرآشپز شروع می‌کند؛ با دست‌های کوچک و ظریفش یک‌سره پیاز‌ها را زیر و رو می‌کند. در اطرافش هرچه می‌بیند دست می‌زند و سوال می‌پرسد. کلافه شدم، روح وسواسی مامانم درم حلول کرده، دلم می‌خواهد هر موجود زنده‌ای را از آشپزخانه‌اممممممم بیرون کنم، در جزیره‌ی جذاب و رنگارنگم تنها شوم و بگویم آخیش!! ولی خودم را کنترل می‌کنم. می‌دانم دارم کمی تلخ و جدی جواب آلما را می‌دهم اما این نهایت تلاشم است برای اینکه بیرونش نکنم و نگویم توی دست و پام نیا! دلم می‌خواهد تجربه کند، همیشه اجازه‌ی شستن و خرد کردن و هم زدن دارد...  اما ته دلم دوست داشتم تنهایم بگذارد، دلم می‌خواست به حوزه‌ی استحفاظی‌ام وارد نشود.

خوشبختانه زود خسته شد و رفت. رفت که دوباره ادوارد دست‌قیچی شود و خانه را پر کند از خرده کاغذهای تمام‌نشدنی. تا ساعت‌ها بنشیند جلوی تلویزیون و درحالی که سرش پایین است و نقاشی می‌کند به صدای کارتون گوش دهد‌. هرچه هم می‌گویم وقت نقاشی و کاردستی تلوزیون را خاموش کن، حریفش نمی‌شوم. انگار صدای کارتون برای آلما، مثل صدای موسیقی برای من است که دلم می‌خواهد همیشه چیزی کنار گوشم زمزمه کند.

پدر بچه‌ها برای جبران خطای انسانی‌ای که صبح اتفاق افتاد و ناخواسته ساعت ده بیدار شد، روی مبل خوابیده. گیسو چهار دست و پا کل خانه را طی می‌کند. مثلث شرارتش تشکیل شده از کندن سیم آنتن و صدای جیغ آلما را درآوردن، دست کردن توی تنها گلدانی که توی هال برایم مانده و دنبال جای مناسبی برایش هستم، باز کردن در بالکن، مبادرت ورزیدن به خروج از در و وارد شدن به دنیایی ناشناخته! بین کارهایم گیسو را از انجام این کارها منع می‌کنم و باز انگار عروسکی را کوک کرده باشی به محض اینکه رهایش کنی می‌رود سرخط. هرازگاهی می‌رود بالای سر سهند و تند‌تند دست‌هایش را توی سر و صورتش می‌کوبد یا جیغ‌های بنفش می‌کشد. خنده‌م می‌گیرد و کار خاصی از دستم برنمی‌آید. ایشان هم ثابت قدم به خوابیدن ادامه می‌دهد.

ماکارونی‌ها را آبکش می‌کنم مثل همیشه آلما می‌آید تا ماکارونی آبکش بگیرد. خیالم می‌رود به سال‌های دور؛ وقتی که سهند ماکارونی درست می‌کرد و من می‌نشستم کنار سبدش و حسابی می‌خوردم، در حالی که چشمش به سیب‌زمینی‌هایی بود که کف قابلمه می‌چید بهم می‌گفت چرا شما دخترا انقد ماکارونی آبکش دوست دارید؟! بعد هم همان‌طور، در حالی که نگاهم نمی‌کرد، لبخند می‌زد و با نمکدان روی سیب‌زمینی‌ها نمک می‌پاشید.

انگار صحنه‌ای از فیلمی را که خیلی وقت پیش دیده باشم به یاد آورده‌ام... 

دلم می‌خواهد هر چه زودتر قصه‌ام را تمام کنم. اما از شما چه پنهان، ورود یک فکر جدید، تمرکزم را گرفته؛ یک داستان. یک چیزی توی ذهنم می‌چرخد‌. گاهی صحنه‌هایی می‌بینم. اما یک جور ترس، مانع حرکتم شده‌. حتی مانع تمام کردن قصه‌ام. ترسی آشنا که وقتی می‌خواستم قصه‌ام را شروع کنم هم به سراغم آمده بود. ترس از شر و ور گویی! ترس از رها شدنِ داستان از هر طرف. ترس از ساختن ساختمانی که چارچوب ندارد... و مثل همیشه، مقابل ترسم، نیرویی سمج و وسوسه‌کننده تصاویر و حس‌ها را به ذهنم می‌ریزد و اصرار دارد که شروع کن.

دلم یک عالمه شب می‌خواهد؛ شبی جادویی که تا صبح بیدار باشی و بعد خوابت نیاید. تا در سکوتِ دلنشین و آرام‌بخش خانه، که فقط صدای در دستشویی همسایه و بعد از آن خخخخخخخخ خلت انداختنش آن را می‌شکند، از پس ترسم بربیایم و حداقل سطوری را برای شروع بنویسم. 

پیشاپیش اگر چیزی نوشتم که نصفه ولش کردم عذرخواهم :) 

 

  • یاسی ترین

شب را دوست دارم. دلم می‌خواهد تمام نشود. ای کاش که شب‌ها دوبرابر روزها بود. یا نه اصلا دو تا شب داشتیم؛ یکی برای خلوت و بیداری و دیگری برای خواب. به ساعت نگاه می‌کنم؛ از سه گذشته و باز هم تنها نشسته‌ام توی هال و غرق خودمم. امشب، یعنی همین چند دقیقه پیش، یک آن فکر کردم خالی از هر حسی هستم؛ انگار یکهو تهی شدم! از خودم، از آدم‌ها، از تمام تعلقات، از هرچه بود و هست... داشتم فکر می‌کردم من هیچ‌وقت آدمِ رفتن نبودم؛ آدم دل‌کندن، تمام کردن، عوض کردن یا شاید فرار. همیشه بودم. همیشه با هرچه که به چالشم کشید، چشم در چشم مبارزه کردم، درآمیختم و با تمام پوست و گوشت و خونم چشیدمش...

کاش امشب تمام نمی‌شد... 

به تنهایی عادت کرده‌ام. لذت‌بخش است. آدم اصلا خوف نمی‌کند؛ ترس ندارد که! هیچی درش نیست، فقط یک منِ پر از سکوت است، تحملش سخت نیست؛ یک منِ آرام و بی‌آزار که کاریت ندارد.

  • یاسی ترین

باز هم نشسته بودم روی نیمکت بالکن، کنار گلدان بزرگ آلوئه‌ورا. از در شیشه‌ای که پر از جای انگشت‌های آلما و گیسوست نگاهم کرده بود. سرم را گذاشته بودم روی زانو. آسمان صاف بود، باد می‌وزید. 

زد به در. از جا پریدم. با خنده آمدم داخل، چته دیوونه یه متر پریدم.

گفت می‌دونم! چته خوب؟ زانوی غمو ول کن بیا منو بغل کن بجاش.

زدم زیر خنده.

گفت چای داریم؟

گفتم بعلههه بشین بریزم.

خیلی جدیدا فکری شدیا یاسی چته؟ گفتم میدونی چیه ارغوان؟

گفتم آره میدونم! ولش کن. خوب؟ اصلا همه‌ی نیمکت‌های جهان را هم اشتباه چیده باشند فدای سرت، صندلی را کشید که بنشینم و گفتم این یکی رو درست چیدن که! فعلا بشین.

نگاهم کرد و گفت نبینم جغد دانام زده باشه به سرش!

گفتم نه خیالت راحت، جغده سرجاش نشسته.

خندیدیم. چای خوردیم. گفت می‌دونی چیه یاسی، کلا زندگی همینه، همه‌ی خوشحالیا و ذوقکی بودنا یه روزی محو میشن.

گفتم از کجا میدونی حالا من مرگم اینه؟

گفت خوب خودم بزرگت کردم! می‌دونم دردت چیه، چرا نمی‌خوای این دندون لقو بکنی بندازی دور؟ 

گفتم کم خودم خودمو بغل گرفتم؟ کم منتظر موندم؟ کم زبون به دهن گرفتم؟ یادته ده سال پیشم همین بود. دلم که براش تنگ می‌شد می‌گفت خودم یه نقاشی می‌کشم برات؛ توشو پر از حرف می‌کنم، پر از حوصله، پر از وقت... ولی کِی آخه؟ دیگه همه‌ی حرفامو ریختم تو کیسه انداختم ته رودخونه از بس نیومد. دیگه کِی دوباره بچه میشم؟ خسته شدم از مامان بودن...

چرا نمیشد یه شب وقتی اومد، چشماش همون رنگی باشه؟ همون شکلی نگام کنه؟ همون طور که به آلما نگاه می‌کنه...

ساکت شد. چشم‌هایش طوری آرام و خجالت‌زده بود. نفسش را عمیق بیرون داد و گفت خدا که داشت می‌فرستادمون پایین، خودش یادمون داد چه شکلی از لابه‌لای غما شادیای کوچولو رو پیدا کنیم، مثل یه آسمون تاریک بزرگ که بگردیش و یکهو یه ستاره کوچولو توش پیدا کنی. خودش می‌دونست دنیا رو چجوری درست کرده، خودش می‌دونست قراره چی به سر دلامون بیاد، واسه همین قفس سینه رو ساخت، خواست که هر بار دیوونه شد، هر بار داغ بود، بخوره به قفس و برگرده بشینه سرجاش؛ حالا بگو ببینم ستاره پیدا کردن بلدی که هوم؟ 

گفتم توام یه جوری میگی بلدی که نتونم بگم نه! خودت جوابشم حفظی.

اصلا ارغوان، فکر کن جنگ شده، فکر کن اصلا داره آتیش می‌باره، اصلا بگن ده روز بعد دنیا تمومه؛ تو که می‌دونی من بازم می‌تونم که گلدونا رو آب بدم، فکر کنم برای عید شیرینی بپزیم بعدم خوشگل‌ترین و سرخ‌ترین سیبو پیدا کنم تا با یه پارچه تمیز برقش بندازم.

خندید و گفت آره میشناسمت! دخترِ خوشه‌ی گندم که باشی هر کارتیم کنن بازم همینی. خیلی وقت پیش بهت گفتم انقد احساساتی نباش.

گفتم احساسات که خوبه؛ ولی دیگه می‌خوام بذارم که تو قلبم سرجاشون بمونن. جاش همونجاس. مثل یه جعبه‌ی جادویی... پر از نورای طلایی. همین که بدونم هست کافیه.

خندید. همین که بخندد خوشحالم. هنوز می‌توانم کسانی که دوست دارم را بخندانم؛ چه چیزی از این قشنگ‌تر؟

لپ‌تاپ را باز کردم. بریم آهنگای چند سال پیشو گوش کنیم؟ لبخند زد و گفت ابراهیم تاتلیس، ماهسون، اصلا از این جدیدا، فقط ترکی باشه.

  • یاسی ترین

 

 

 

 

  • یاسی ترین

دلم می‌خواهد اسمش را بگذارم ارغوان! به جهت نزدیکی‌اش به اسم وبلاگی‌ام و به یاسمن که از نزدیک‌ترین دوست‌هایم است. دلم می‌خواهد برای خودم یک ارغوان خلق کنم‌؛ وقتی می‌گویم برای خودم، دقیقا یعنی فقط و فقط برای خودم. از درون دلم بیرون بکشمش و بنشانم کنارم. اخلاق‌هایش را می‌شناسم. عادت‌هایش برایم غریبه نیست. خیلی خوب او را بلدم و مجبور نیستیم که هرچیزی را برای هم توضیح دهیم. نگفته می‌دانیم و نخوانده می‌شنویم.

صبح که بیدار شدیم گفتم صبح بخیر ارغوان! تا من گیسو را عوض می‌کنم، کتری رو آب کن بگذار سر گاز. یک دونه هم تخم‌مرغ بگذار که آب‌پز بشه، نون هم از فریزر دربیار. گفتم مراقب گیسو باش من برم دستشویی. وقتِ پرچانگی آلما، صبورانه حرف‌هایش را دانه به دانه بشنو. با حوصله کنارش بنشین و با هم لباس انتخاب کنید.

خوب حالا که آلما را فرستادیم با پدرش رفت، حالا که گیسو صبحانه خورده و خوابه، چای میخوری؟ ارغوان خندید و گفت سوال داره؟ فنجان‌ها را گذاشتم جلوی‌مان، گفتم ارغوان، دلم تنگ است و او لبخند زد. گفتم احساس تنهایی می‌کنم، چشم‌هایش را کمی ریز کرد و گفت شوخی می‌کنی؟ یاسی، یکم دارچین نداشتی بریزی توی چای؟ خندیدم و گفتم همیشه هم داروی فراموشی نیست ها!!!! گفت بچه شدی؟ گفتم نه، بچه بودم.

دستش را دراز کرد و گذاشت روی دستم. نگاهم کرد. نگاهش کردم. چه خوب بود که نگفته همه چیز را می‌دانست. 

 

  • یاسی ترین

چند روز پیش، مشغول کارهای منزل بودم و به عادت همیشگی، با همراهی موسیقی و هندزفیری. که یک دفعه دیرینگ دیرینگ توی گوشم زنگ خورد که یعنی تماس دارید. روی صفحه گوشی نگاه کردم و یک شماره‌ی ثابت سیو نشده از تهران، مرا برد به یک عالمه سال پیش. حالا اینکه چرا یکی از دوستان دبیرستانم از منزل پدرشون با من تماس گرفته هیچی، چرا من باید شماره‌ای را که اون همه سال پیش حفظ بودم، بدون لحظه‌ای مکث بشناسم؟ آنقدر این شماره حفظم بود، انگار که گفته باشند شماره شناسنامه‌‌ت را بگو!

البته این را هم اضافه کنم که بعدها مغزم، قابلیت حفظ کردن شماره‌ها را از دست داد. شماره موبایل بابا و مامان و داداشم را حفظ نیستم. اما شماره‌هایی که از قدیم حفظ کرده بودم جایشان امن است.

 

فرزندان گلم، هدیه روز مادر، نوبتی سرما خوردند! آلما فقط روز جمعه آبریزش داشت و زود خوب شد. فقط اینکه مثل همیشه دچار مشکلات فلسفی شده بود و هر پنج دقیقه یک بار می‌پرسید مامان چرا من باید مریض باشم و بعد گریه می‌کرد :| ۹۹۹۹۶۵۴۵۶۸۸۹ بار اول را به نرمی پاسخ دادم اما خوب! کم‌کم مهر مادری‌ام را نثارش کردم 😌

گیسو خانم از فردای آن روز فین‌فینی شد تا همین الان. دندان‌های کوچولوی خرگوشی‌اش هم در آستانه یازده ماهگی دارند پدیدار می‌شوند و اعصاب مصاب تعطیل شده. از صبح گوشه‌ی لباسم توی دستش است و نق می‌زند تا شب :))

صبور نباشیم چه کنیم؟

 

حال روحیم کمی از میزان افتاده بود که حالا امید است از پس خودم بربیایم.

 

از اینها که بگذریم،

خودم متوجهم که در نوشتن قسمت‌های جدید چقدر تنبلی کردم. از این بابت شرمنده چشم‌های مخاطبم. ولی میخواستم موضوعی را مطرح کنم؛ فکر می‌کنم چند قسمت بیشتر از قصه‌ی من باقی نمانده و من از خیلی قبل‌تر، ذهنم دنبال سوژه جدید بود. 

میدانم آنقدری تخیل کرده‌ام که مغزم پر از اتفاقات نیفتاده باشند و مواد خام برای نوشتن داستان دارم اما، اگر، کسی از شما عزیزان، داستانی واقعی داشت که تمایل داشت نوشته شود، لطفا بنده را مطلع سازید. نوشتن داستان واقعی برایم لذت‌بخش‌تر است.

حالا این داستان می‌تواند برای خودتان اتفاق افتاده باشد، یا کسی از کسانتان.

ضمنا ترجیح میدهم بدون ذکر نام شخصیت‌ها و رعایت اصول اخلاقی، بدون رمز بنویسم.

باتشکر 

ارادتمند 

یاسی‌ترین.

  • یاسی ترین