یاسی‌ترین

https://t.me/Yasitariin

یاسی‌ترین

https://t.me/Yasitariin

یاسی‌ترین

هرگز ندیده بودم چشم تو را چنین در خون و اشک غوطه‌ور، ای مامِ رنج‌ها! ای میهنی که در تو به خواری مثل اسیر جنگی یک عمر زیستیم. زین گونه زیستیم و به هق‌هق گریستیم.

به امید آزادی

بایگانی
آخرین مطالب

جمعه

شنبه, ۳۰ بهمن ۱۴۰۰، ۱۲:۳۵ ق.ظ

می‌آید توی آشپزخانه و مثل هر روز، می‌گوید ناهار چی داریم؟ نگاهی می‌اندازد به تخته‌ی زیر دستم که پر شده از سبزیجات خرد شده، چشم‌هایش مثل مامانش برق می‌زند و می‌گوید آخ‌جون چی داری می‌پزی؟ می‌گویم ماکارونی و بیشتر از قبل ذوق‌زده می‌شود. می‌رود سراغ پیازهایی که توی ماهیتابه تفت می‌خورن؛ مامان من اینا رو هم بزنم؟ می‌گویم آره فقط نریزشون بیرون از ماهیتابه ها! سریع صندلی می‌کشد و می‌رود رویش، با ژست سرآشپز شروع می‌کند؛ با دست‌های کوچک و ظریفش یک‌سره پیاز‌ها را زیر و رو می‌کند. در اطرافش هرچه می‌بیند دست می‌زند و سوال می‌پرسد. کلافه شدم، روح وسواسی مامانم درم حلول کرده، دلم می‌خواهد هر موجود زنده‌ای را از آشپزخانه‌اممممممم بیرون کنم، در جزیره‌ی جذاب و رنگارنگم تنها شوم و بگویم آخیش!! ولی خودم را کنترل می‌کنم. می‌دانم دارم کمی تلخ و جدی جواب آلما را می‌دهم اما این نهایت تلاشم است برای اینکه بیرونش نکنم و نگویم توی دست و پام نیا! دلم می‌خواهد تجربه کند، همیشه اجازه‌ی شستن و خرد کردن و هم زدن دارد...  اما ته دلم دوست داشتم تنهایم بگذارد، دلم می‌خواست به حوزه‌ی استحفاظی‌ام وارد نشود.

خوشبختانه زود خسته شد و رفت. رفت که دوباره ادوارد دست‌قیچی شود و خانه را پر کند از خرده کاغذهای تمام‌نشدنی. تا ساعت‌ها بنشیند جلوی تلویزیون و درحالی که سرش پایین است و نقاشی می‌کند به صدای کارتون گوش دهد‌. هرچه هم می‌گویم وقت نقاشی و کاردستی تلوزیون را خاموش کن، حریفش نمی‌شوم. انگار صدای کارتون برای آلما، مثل صدای موسیقی برای من است که دلم می‌خواهد همیشه چیزی کنار گوشم زمزمه کند.

پدر بچه‌ها برای جبران خطای انسانی‌ای که صبح اتفاق افتاد و ناخواسته ساعت ده بیدار شد، روی مبل خوابیده. گیسو چهار دست و پا کل خانه را طی می‌کند. مثلث شرارتش تشکیل شده از کندن سیم آنتن و صدای جیغ آلما را درآوردن، دست کردن توی تنها گلدانی که توی هال برایم مانده و دنبال جای مناسبی برایش هستم، باز کردن در بالکن، مبادرت ورزیدن به خروج از در و وارد شدن به دنیایی ناشناخته! بین کارهایم گیسو را از انجام این کارها منع می‌کنم و باز انگار عروسکی را کوک کرده باشی به محض اینکه رهایش کنی می‌رود سرخط. هرازگاهی می‌رود بالای سر سهند و تند‌تند دست‌هایش را توی سر و صورتش می‌کوبد یا جیغ‌های بنفش می‌کشد. خنده‌م می‌گیرد و کار خاصی از دستم برنمی‌آید. ایشان هم ثابت قدم به خوابیدن ادامه می‌دهد.

ماکارونی‌ها را آبکش می‌کنم مثل همیشه آلما می‌آید تا ماکارونی آبکش بگیرد. خیالم می‌رود به سال‌های دور؛ وقتی که سهند ماکارونی درست می‌کرد و من می‌نشستم کنار سبدش و حسابی می‌خوردم، در حالی که چشمش به سیب‌زمینی‌هایی بود که کف قابلمه می‌چید بهم می‌گفت چرا شما دخترا انقد ماکارونی آبکش دوست دارید؟! بعد هم همان‌طور، در حالی که نگاهم نمی‌کرد، لبخند می‌زد و با نمکدان روی سیب‌زمینی‌ها نمک می‌پاشید.

انگار صحنه‌ای از فیلمی را که خیلی وقت پیش دیده باشم به یاد آورده‌ام... 

دلم می‌خواهد هر چه زودتر قصه‌ام را تمام کنم. اما از شما چه پنهان، ورود یک فکر جدید، تمرکزم را گرفته؛ یک داستان. یک چیزی توی ذهنم می‌چرخد‌. گاهی صحنه‌هایی می‌بینم. اما یک جور ترس، مانع حرکتم شده‌. حتی مانع تمام کردن قصه‌ام. ترسی آشنا که وقتی می‌خواستم قصه‌ام را شروع کنم هم به سراغم آمده بود. ترس از شر و ور گویی! ترس از رها شدنِ داستان از هر طرف. ترس از ساختن ساختمانی که چارچوب ندارد... و مثل همیشه، مقابل ترسم، نیرویی سمج و وسوسه‌کننده تصاویر و حس‌ها را به ذهنم می‌ریزد و اصرار دارد که شروع کن.

دلم یک عالمه شب می‌خواهد؛ شبی جادویی که تا صبح بیدار باشی و بعد خوابت نیاید. تا در سکوتِ دلنشین و آرام‌بخش خانه، که فقط صدای در دستشویی همسایه و بعد از آن خخخخخخخخ خلت انداختنش آن را می‌شکند، از پس ترسم بربیایم و حداقل سطوری را برای شروع بنویسم. 

پیشاپیش اگر چیزی نوشتم که نصفه ولش کردم عذرخواهم :) 

 

  • یاسی ترین

نظرات (۱۱)

سلام یاسی ترین :) نوشته ت چه بوی زنانگی و مادرانگی قشنگی داشت 

پر رونق باشه خونه تون 

گیسو چند ماهشه؟ فکر کنم منم باید کم کم خونه رو خلوت کنم. در قدم اول همسر قراره تلویزیون رو بزنه روی دیوار

پاسخ:
سلام عزیزم 😍
ممنونم 
تشکر💚

فقط سیزده روز دیگه یک سالش میشه! باورم نمیشه :)

ببیییین
اوجب واجبات که میگن همینه !!! حتمن بزنش دیوار 
ما نزدیم آلما ترکوندش. الان پر از خط و خشه انگار میخ روش کشیدن.نصف تصویر هم پرپر میزنه 🤣 دی‌وی‌دی پلیر هم که شکست هیچی. 
  • شارمین امیریان
  • سلام.

    وقتی می‌گی سهند لبخند می‌زنه خیلی خوشم میاد 😁 حس می‌کنم اوج احساساته اون لحظه 😉

    پاسخ:
    سلام عزیزم ♥️
    آره وقتی اون لبخند می‌زنه، اندازه‌ی یک عالمه حرف و جنب و جوش منه 😁

    گیسو رو عاشقم :)) عروسک کوکی 

    نزدیک یکسالگی باید باشه نه؟؟؟

    پدر خانواده واقعا آدم خوشبختیه که تو این سروصدا میتونه بخوابه :))

    دارم فکر میکنم چه سخته هم بخوای اجازه کشف و شهود به بچه بدی و هم اون وسواس درونت که موقع کار و اشپزی دلت نمیخواد کسی به چیزی نزدیک بشه مقابله کنی! 

    دستمریزاد

    پاسخ:
    عزیزم ❤️

    بله سیزده اسفند یک ساله میشه ☺️
    یه خوشبخت عجیب 😂😂😂
    خیلی سخته بچه رو عین آدم بار بیاری 🤣 می‌دونم منم گند زیاد زدم ولی تلاشم اینه در حد توانم درست باشم 

    عجیب توانمندی در به تصویر کشیدن لحظه ها😉

    پاسخ:
    لطف داری بهم 🌺☺️❤️

    من دلم واسه صحنه‌هایی که از عروسک کوکی توصیف کردی رفت :-)))))

    اشکال نداره بنویس، ما قول میدیم انقدر غر بزنیم که تمومش کنی

    پاسخ:
    ای جانم 😍
    خیلی بامزه‌س داشتم فکر میکردم اگر ازمون فیلم گرفته بودن و تندش کرده بودن 🤣تقریبا هر پنج دقیقه یک بار میگذاریش سر خط دوباره رامیفته 😁

    مرسی 😂😂😂 یکی زاییدم به نام قصه‌ی من این تموم بشه دومی رو میارم 😂
    احتمالا دو قسمت دیگه دارم 😐

    خطای انسانی😁

    مثل همیشه زیبا و قابل لمس❤️ 

    یاسی منم دقیقا وقتی یه روز بی‌هوا داستانم رو شروع کردم و بعد فکر کردم برای ادامه‌اش مثل ... تو گل گیر کردم و این چه کاری بود که کردم؟! و بخاطر اینکه نسبت به خود شخصیت‌ها احساس مسئولیت می‌کردم ادامه دادم، هربار برای شروع نوشتن قسمت جدید همون ترس اول داستان میفته به جونم که خب حالا چیکارش کنم 😧 اصلا تهش چی بشه، چه جوری جمعش کنم اما باز کوچولو کوچولو جلو میرم و نمی‌ذارم این حس‌ها بهم غلبه کنه، این ترس کوفتی هم انگار شیرینه و نمی‌تونی ازش بگذری...

    اون اوایل یه بار مامانی بهم گفت داستانت رو توی روزای سرمای زمستون و پاییز درحالی که یه نوشیدنی گرم می‌نوشم می‌خونم و من اصلا فکرشم نمی‌کردم بتونم حتی ده قسمت پیش ببرم...

    تازه قلم تو کجا و قلم تازه‌کارِ نوپای من کجا... تو قطعا بهتر و گیراتر می‌تونی داستانت رو جلو ببری و به خواننده‌ات لذت بدی... 

    حالا هم با اینکه بعضی وقتها بخاطر گرفتاری‌ها فاصله میفته بین قسمت‌ها و شرمنده‌ی مخاطبان هرچند اندکم میشم ولی خودت بهتر واقفی که این جادوی خلق چیکار می‌کنه با روح و روانت و چقدر برامون لازم و مفیده😍 

    بنویس شاید منم ازت ایده گرفتم این داستانمو به یه جای معقولی رسوندم😘❤️

    پاسخ:
    آره دیگه قرار نبود بیدار بشه 🤣🤣🤣 با خودش حساب کرده بود تا ظهر حداقل از اتاق در نیاد.
    قربونت عزیزم ♥️
    دور از جونت 😂😂😂 اره آدم گاهی گیر می‌کنه میدونی من برای قصه‌ی خودم هیچ وقت گیر نکردم چون فقط کافی بود اراده کنم به نوشتن، دیگه می‌جوشید و می‌ریخت ولی برای نوشتن این داستان خیلی دارم دل دل می‌کنم!
    لطف داری عزیزم ♥️♥️♥️

    فقط گیسو:)

    پاسخ:
    😂❤️

    آخی!زینا هم مثل آلما با صدای تی وی همه کارهایش را انجام می دهد!

    آقای میم هم همین است!

    زینا سه سالش بود به ماکارانی آبکش می گفت ماکارانی تمیز!

    و هنوز هم همین رو می خوره!!!!!

    حس رنگی رنگی خونه تون شبیه جمعه های ماست!!!

    پاسخ:
    چرا همچینند؟
    انگار تلویزیون باشه آرامش میگیرن 😂 معتادا

    شوهرامونم که خواهر همش در حال غش :))

    ای جااااان ماکارونی تمیز 😁

    عزیزم ❤️

    آفرین به قلمت بانو👌

     

    تمثیل هایی که داری بسیار شیرین هست!

     

    من باورم نمیشه که تقریبا یکسال هست که خواننده وبلاگت هستم! از چند روز قبل از تولد گیسو😍🥰😍

     

    می دونی که من همیشه التماس چلوندن گیسو رو دارم🥰

    پاسخ:
    لطف داری عزیزم ♥️

    ای جانم :) باعث افتخاره 😍
    واقعا یک سال :| چجوری میگذره روزا که یکهو انقد سریع...

    😂 لهش می‌کنم 

    ته دیگ سیب زمینی ماکارونی باشه جمعه باشه خونه بوی زندگی بده وااااااای چه شود:)

    پاسخ:
    بله 😍😍😍😍

    خیلی بامزه س کارای آلما :))))

    واقعاً شما ننویسی کی بنویسه؟ قشنگ حس می کنم همه چیو .. و این حالت رو خیلی دوس دارم توی نوشته ها

    پاسخ:
    ممنونم قشنگم ❤️❤️❤️
    مرسی که میخونی 😘
    ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
    شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
    <b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">