جمعه
میآید توی آشپزخانه و مثل هر روز، میگوید ناهار چی داریم؟ نگاهی میاندازد به تختهی زیر دستم که پر شده از سبزیجات خرد شده، چشمهایش مثل مامانش برق میزند و میگوید آخجون چی داری میپزی؟ میگویم ماکارونی و بیشتر از قبل ذوقزده میشود. میرود سراغ پیازهایی که توی ماهیتابه تفت میخورن؛ مامان من اینا رو هم بزنم؟ میگویم آره فقط نریزشون بیرون از ماهیتابه ها! سریع صندلی میکشد و میرود رویش، با ژست سرآشپز شروع میکند؛ با دستهای کوچک و ظریفش یکسره پیازها را زیر و رو میکند. در اطرافش هرچه میبیند دست میزند و سوال میپرسد. کلافه شدم، روح وسواسی مامانم درم حلول کرده، دلم میخواهد هر موجود زندهای را از آشپزخانهاممممممم بیرون کنم، در جزیرهی جذاب و رنگارنگم تنها شوم و بگویم آخیش!! ولی خودم را کنترل میکنم. میدانم دارم کمی تلخ و جدی جواب آلما را میدهم اما این نهایت تلاشم است برای اینکه بیرونش نکنم و نگویم توی دست و پام نیا! دلم میخواهد تجربه کند، همیشه اجازهی شستن و خرد کردن و هم زدن دارد... اما ته دلم دوست داشتم تنهایم بگذارد، دلم میخواست به حوزهی استحفاظیام وارد نشود.
خوشبختانه زود خسته شد و رفت. رفت که دوباره ادوارد دستقیچی شود و خانه را پر کند از خرده کاغذهای تمامنشدنی. تا ساعتها بنشیند جلوی تلویزیون و درحالی که سرش پایین است و نقاشی میکند به صدای کارتون گوش دهد. هرچه هم میگویم وقت نقاشی و کاردستی تلوزیون را خاموش کن، حریفش نمیشوم. انگار صدای کارتون برای آلما، مثل صدای موسیقی برای من است که دلم میخواهد همیشه چیزی کنار گوشم زمزمه کند.
پدر بچهها برای جبران خطای انسانیای که صبح اتفاق افتاد و ناخواسته ساعت ده بیدار شد، روی مبل خوابیده. گیسو چهار دست و پا کل خانه را طی میکند. مثلث شرارتش تشکیل شده از کندن سیم آنتن و صدای جیغ آلما را درآوردن، دست کردن توی تنها گلدانی که توی هال برایم مانده و دنبال جای مناسبی برایش هستم، باز کردن در بالکن، مبادرت ورزیدن به خروج از در و وارد شدن به دنیایی ناشناخته! بین کارهایم گیسو را از انجام این کارها منع میکنم و باز انگار عروسکی را کوک کرده باشی به محض اینکه رهایش کنی میرود سرخط. هرازگاهی میرود بالای سر سهند و تندتند دستهایش را توی سر و صورتش میکوبد یا جیغهای بنفش میکشد. خندهم میگیرد و کار خاصی از دستم برنمیآید. ایشان هم ثابت قدم به خوابیدن ادامه میدهد.
ماکارونیها را آبکش میکنم مثل همیشه آلما میآید تا ماکارونی آبکش بگیرد. خیالم میرود به سالهای دور؛ وقتی که سهند ماکارونی درست میکرد و من مینشستم کنار سبدش و حسابی میخوردم، در حالی که چشمش به سیبزمینیهایی بود که کف قابلمه میچید بهم میگفت چرا شما دخترا انقد ماکارونی آبکش دوست دارید؟! بعد هم همانطور، در حالی که نگاهم نمیکرد، لبخند میزد و با نمکدان روی سیبزمینیها نمک میپاشید.
انگار صحنهای از فیلمی را که خیلی وقت پیش دیده باشم به یاد آوردهام...
دلم میخواهد هر چه زودتر قصهام را تمام کنم. اما از شما چه پنهان، ورود یک فکر جدید، تمرکزم را گرفته؛ یک داستان. یک چیزی توی ذهنم میچرخد. گاهی صحنههایی میبینم. اما یک جور ترس، مانع حرکتم شده. حتی مانع تمام کردن قصهام. ترسی آشنا که وقتی میخواستم قصهام را شروع کنم هم به سراغم آمده بود. ترس از شر و ور گویی! ترس از رها شدنِ داستان از هر طرف. ترس از ساختن ساختمانی که چارچوب ندارد... و مثل همیشه، مقابل ترسم، نیرویی سمج و وسوسهکننده تصاویر و حسها را به ذهنم میریزد و اصرار دارد که شروع کن.
دلم یک عالمه شب میخواهد؛ شبی جادویی که تا صبح بیدار باشی و بعد خوابت نیاید. تا در سکوتِ دلنشین و آرامبخش خانه، که فقط صدای در دستشویی همسایه و بعد از آن خخخخخخخخ خلت انداختنش آن را میشکند، از پس ترسم بربیایم و حداقل سطوری را برای شروع بنویسم.
پیشاپیش اگر چیزی نوشتم که نصفه ولش کردم عذرخواهم :)
- ۰۰/۱۱/۳۰
سلام یاسی ترین :) نوشته ت چه بوی زنانگی و مادرانگی قشنگی داشت
پر رونق باشه خونه تون
گیسو چند ماهشه؟ فکر کنم منم باید کم کم خونه رو خلوت کنم. در قدم اول همسر قراره تلویزیون رو بزنه روی دیوار