یاسی‌ترین

https://t.me/Yasitariin

یاسی‌ترین

https://t.me/Yasitariin

یاسی‌ترین

هرگز ندیده بودم چشم تو را چنین در خون و اشک غوطه‌ور، ای مامِ رنج‌ها! ای میهنی که در تو به خواری مثل اسیر جنگی یک عمر زیستیم. زین گونه زیستیم و به هق‌هق گریستیم.

به امید آزادی

بایگانی
آخرین مطالب

۶ مطلب در تیر ۱۴۰۰ ثبت شده است

گیسوی کوچکم سلام!

حالا که این نامه را برایت مینویسم، تو تنها چهار ماه و ده روز از عمرت گذشته‌. هیچ‌گاه این روزهایت را به یاد نخواهی آورد و ترس من این است که من هم لذت این روزها را فراموش کنم‌. روزهایی که تو انقدر کوچک و ناتوانی که حتی یک ساعت هم نمیتوانم از خودم دورت کنم و برای گذراندن هر لحظه‌‌ات محتاج منی تا کم‌کم بتوانی از من دور شوی و من قد کشیدن و جان گرفتنت را نظاره‌گر باشم و از بالندگی‌ات، به خود ببالم و روزی از روزها، وقتی بازی کردنت را از دور بین بچه‌ها دیدم، درست مثل اولین باری که خواهرت را از دور میدیدم، بغضی از سرِ غرورِ داشتنت گلویم را بفشارد. عجیب است که تا آن روز خیلی مانده و در عین حال چشم بر هم بزنی رسیده! مثل پارسال همین روزها که اولین روزهایی را میگذراندم که تو مهمان دلم بودی. چند ماهی میشد که می‌خواستیمت و خبری از تو نبود! فکر میکنم نازت زیاد بود! ناامید شده بودم و قصد نداشتم خودم را با فکر بودنت دلخوش کنم که ناگهان حس کردم حالم خوش نیست، بیحال بودم و همش دوست داشتم بخوابم و بعدتر وقتی آن حالت تهوع دیوانه‌کننده اما دوست داشتنی سراغم آمد یقین کردم که خدای مهربانم هدیه‌اش را برایم فرستاده. و تو از ذره‌ای که حتی با چشم دیده نمیشد، تبدیل شدی به آن موجود سه کیلو و نیمی که با پشتکار خودش را از وجودم بیرون کشید و گریه سرداد. سیزدهم اسفند سال هزار و سیصد و نود و نه، بعد از یک شب سخت، چشم‌هایت را به این دنیای ناشناخته گشودی. از همان ابتدا آرام بودی و صبور. انگار که آمده باشی تا آرامِ دلم شوی. تا همه چیز را با آمدنت دلچسب‌تر کنی. هیچ‌وقت بعد از تو خستگیِ روحی‌ای بر من وارد نشد و هرچه بود درد و رنج جسمی بود که فدای یک تار موی زیبایت. فدای خنده‌های از ته دلت، فدای چشم‌های خوش‌رنگت. هیچ وقت با تو حس نکردم که بچه‌ی دوم داشتن چقدر زندگی‌ام را دشوار کرده و آشفتگی و بهم ریختن نظم خانه هم برایم مسئله‌ای قابل حل شد و حتی چالشی دوست‌داشتنی که مدام دلم بخواهد خودم را درگیرش کنم. تو انقدر ماهی که حتی آلما هم حسودی خاصی به تو نکرد و ما بیشتر شاهد عشق زیادش به تو هستیم.

عروسک کوچک و زیبایم، فرشته‌ی خوش‌بوی بهشتی، تو داری توی خانه‌ی ما همه چیز را بهتر از قبل میکنی و حتی به من و بابایی درس صبوریِ بیشتر میدهی.

از روزی که آمدی هر روز نسبت به روز قبل انگار بزرگ‌تر شدی و فرق کردی و من هر روز با خودم فکر میکردم کاش میتوانستم تمام تغییراتت را با جزئیات کامل به ذهنم بسپارم. از مهارت‌های جدیدت این است که میتوانی به سختی بغلتی، بیشتر از غلت زدن، میچرخی! یعنی روی تشک که میگذازمت به‌ شکل برعکسِ ساعت‌گرد، شروع به چرخش میکنی. پستونکی شدی و من موفق شدم پستونک رو جایگزین انگشت شستت کنم. هر چند خیلی خوشمزه و بانمک انگشت میخوردی و من کلی فیلم و عکس از این کارت دارم اما نگران بودم که این عادت را تا بزرگی ترک نکنی. 

خیلی خوش‌اخلاقی و محال است که نگاهت کنم و نخندی. یک ماه یا بیشتر است که قهقهه هم میزنی‌. بین خودمان بماند وقتی با هم تنها هستیم غلغلکت میدهم و هرازگاهی دندان‌هایم را روی ران‌های تپلت میگذارم اما فشار نمیدهم و تو از خنده ریسه میروی. گلو و غبغب و سینه‌ات هم حسابی غلغلکی هستند و من غرق بوسه‌شان میکنم و این در حالیست که کسی جز من حق ندارد این کارها را بکند! بگذار این یکی را هم اعتراف کنم، من از یک ماهگیت حسابی توی آغوشم میچلاندمت! کارهایی که نه حال داشتم و نه جرات نداشتم با خواهرت بکنم و آن روزها کجا و این روزها کجا... بگذریم. از یادآوریش غصه‌م میشود. میخواهم از شیرینیِ بودن تو بگویم. از خوبی‌هایت، از بوی خوش بهشتی‌ات.

گیسوی قشنگم، روزهای کودکی تو هم مثل خواهرت تند تند خواهند گذشت و حتی یک روزی، روزهای جوانی‌ات هم مثل مادرت تند تند میگذرد و من خیلی وقت‌ها که توی آغوشم شیر میخوری به آینده‌ات فکر میکنم؛ به بزرگ شدنت. و هر بار دست‌هایت را میگیرم با خودم میگویم کاش لذت گرفتنِ دستی به این کوچکی در خاطرم بماند. کاش هر بار که زندگی برایم بی‌معنی شد و تکراری، بتوانم لحظه‌هایی که بدن نرمت را در آغوش میگرفتم توی ذهنم بیاورم و قلبم گرم شود. از حمام کردنت نگویم که این روزها مدیتیشین من است. دلم میخواهد زمان متوقف شود و من فقط ماهی کوچک و تپلی‌م را کف بزنم و بشورم. حتی یک بار از بابایی خواستم که وقتی حمامت میکنم فیلم بگیرد؛ یادگاری برای روزهای دور. یادم می‌آید که شستن آلما چقدر برایم استرس‌زا بود! چقدر تفاوت...

چند وقتیست که هر موقع نسبت به شرایط موجود معترض باشی، جیغ‌های بامزه‌ای میزنی. دلم برای این کارهایت ضعف میرود.

خوابت خیلی خوب است و شب میتوانی شش ساعت پشت سر بخوابی و نمیدانی که من چقدر خوشبختم!!!

میتوانم روزهایی را تصور کنم که غذا میخوری، راه میروی، بازی میکنی، حرف میزنی، دستشویی میروی، مسواک میزنی و... طوری که انگار بادی وزیده و مشتی خاطره را در هوا پراکنده باشد. 

دلم میخواست حالا که میخواهم نامه‌ام را برای کوچکترین مخاطبی که تا الان داشتم تمام کنم، برایت آرزوهای قشنگ کنم اما تو خودت قشنگ‌ترین آرزویی که هر کس میتواند داشته باشد. 

دوستدار همیشگی تو مامان

 

در ادامه صدای جیغ‌های اعتراضی خنده‌دارش!

 

 

 

  • یاسی ترین

گرمه! خیلی گرم. کولر روشنه اما انگار نیست. تند تند دوش میگیرم اما تنم چسبناکه. باد مستقیم باعث سردردم میشه و دور شدن از کولر مساوی با خفه شدن. خونه‌ی بابا اینا قدیمیه و کانال کولر نداره. یه کولر گنده هست، قد هیولا. بیرون پنجره‌ی هال. قراره همون کولر کل خونه رو خنک کنه. تو روز اصلا نمیشه توی اتاقا رفت انقدر که گرمه. ولی خوب شبا خنک‌تره و میشه هیچی رومون نندازیم و سعی کنیم بخوابیم! گیسو هم شب و روز با زیرپوش میزارم بمونه.

صبح اما از هفت به بعد گرم میشه و با گرما و تن چسبناک و گردنی خیس از عرق پامیشی میری تو هال میبینی بابا همون کولرم خاموش کرده  پنجره‌ها رو باز کرده داره از هوای صبح‌گاهی لذت میبره.

سال‌های قبل انقدر گرم نبود. یعنی اصلا من خاطره‌‌ای ندارم که تهران انقدر گرمم شده باشه. حالا تو این وضعیت روزی چند بارم چایی میخوریم 

چند روز اول وقتی میخواستم گیسو رو شیر بدم میرفتم توی اتاق اما با این وضعیت گرما بهم گفتن نرو تو اتاق، خودت و بچه هلاک میشید. بابام و داداشم گفتن ما نگاه نمیکنیم همینجا شیر بده. ما هم شرم و حیا رو کنار گذاشته و کلا دور هم شدیم. همونجا هم میخوابونمش که خنک باشه. سر و صدا و تلوزیون و شیطونیا و بازی و صداهای آلما هم هست. امشب یه ویولون‌زن هم اومده بود توی کوچه! به سختی خوابونده بودمش که با صدای موسیقی زنده پاشد.

چند دقیقه پیش تو آشپزخونه بودم اومدم بیرون داداشم رفت داخل آشپزخونه که یکهو گفت بابااااا... طوری که هیچ وقت بابامو صدا نمیزنه. بابام هم داره فیلم میبینه. چشمش به تلوزیون و با اکراه میگه بله بگو چیه ؟داداش دومتری بنده هم با اون یال و کوپالش میگه بیا حالا. بابام نچ میکنه و میگه چیه؟؟؟؟ فکر میکنید چی باشه؟ ... سوسک!!! بابا با خونسردی میگه خوب چیکار کنم بکشش و همین ترس داداشم از سوسک و بی‌محلی بابام باعث شد که سوسک گم بشه. مامانم رفته کلی حشره‌کش زده ولی پیداش نیست و من در حالی دارم مینویسم که هر آن احتمال میدم اون موجود گنده‌ی بدترکیب رو ببینم که تلوتلوخوران داره میاد ... وای باورم نمیشه همین الان که این جمله رو نوشتم یه صدای بلند از آشپزخونه اومد و بعد صدای مامان با لحن فاتحانه‌ش! کشتمشششششش ! خدایا شکرت حل شد. واقعا هیچی بدتر از این نیست که یه سوسک تو خونه گم بشه. وقتی تصور میکنم که من و اون موجود چندش برای چند دقیقه با هم تو آشپزخونه بودیم حالم بد میشه. فکر کن اگر میرفت رو پام خداروشکر ریختشو ندیدم وگرنه تا مدت‌ها قیافه‌ش جلوی چشمم بود. هر بار سوسک میبینم دچار اختلال استرس پس از ضربه میشم!

امروز تو همین هوا برنامه پیک‌نیک داشتیم! یه رودخونه‌ای تو محله دارآباد هست که از بچگی پاتوق آلما و بابابزرگش بوده و اگر سنگ‌هایی که آلما اونجا تو آب انداخته رو جمع میکردیم میشد اسرائیل رو باهاش شکست داد. 

امروز هم رفتیم همونجا، بماند که رودخونه تبدیل به جوی باریکی شده بود ... ولی آلما تا جایی که توان داشت خودش رو کثیف کرد. چیزی هم که نمیگیم بهش و اصولا آوردیمش که راحت باشه ولی بدجوری راحت بود  و منم سعی میکردم نگاهش نکنم. سرتاپاش گِلی بود. استتار کرده بود کامل...

از توی آب خرچنگ و تخم قورباغه پیدا کرده بود و بهشون دست زده بود. من با این کاراش کار نداشتم فقط اونجایی اتصالی کردم که یه سگی اومده بود نشسته بود نزدیکمون آلما هم یه استخون گنده از تو خاکا پیدا کرده آورده بندازه براش میگم دست نزن به اون استخون لابد هزار تا سگ اونو لیسیدن. بعدم این سگ آموزش دیده نیست که یهو استخون رو پرت میکنی میترسه میپره بهت. واکنش آلما چی بود؟ دایورت و با استخون گنده‌ای که منو یاد غارنشینا مینداخت داره میره به سمت سگه. خلاصه جیغی کشیدم که بعدا ازش پشیمون شدم ولی چاره چیه حرف گوش نمیکنه... وقت ناهار موقع گاز زدن به ساندویچش، دندون لقش افتاد... باورم نمیشه دختر کوچولوی من انقدر بزرگ شده باشه که اولین دندون شیریش بیفته... به نظرم خیلی زود بود؛ مگه تو پنج سالگی هم دندون میفته؟؟؟؟

حالا با اون دندون افتاده داستان‌ها داریم ؛ براش تو یه قوطی کوچیک نگهش داشتم که ببره خونه بزاره زیر بالشش که فرشته‌ها براش هدیه بیارن در حالی که میدونه فرشته‌ها هدیه نمیارن و این پدر مادرا هستن که هدیه میخرن! 

شبی داشت کارتون میدید گفت دندونمو بده گفتم میخوای چه کار گفت میخوام باهاش کارتون ببینم!

 

پارچ شربت آلبالویی که ظهر یکی از همین روزهای گرم درست کردم؛ از میزان یخش معلومه چقدر گرممه

 

 

  • یاسی ترین

دیشب خواب دیدم خیلی به همسرم نزدیکم. چیزی که این روزها شاید حتی وقتی خانه هستم کم اتفاق بیفتد؛ به خاطر مشغولیتم با دخترها. چه برسد به حالا که یک هفته است خانه نیستم. دلم حسابی تنگ شده. حس و حال خوابم، شبیه روزهای اول عقدمان بود. توی اتاق کوچکش. شب‌هایی که تشک پهن میکردیم روی زمین و دور تا دورمان قفسه‌های کتاب بود. دلم برای بوی آنجا تنگ شده؛ مخلوطی از بوی چوب و سیگار و پیچ امین‌الدوله و بوی کولر آبی. دلم میخواهدش و این خواستن مثل بغضی روی سینه‌ام مینشیند. میبینی؟ من اصلا طاقت دوری‌ات را ندارم... میبینی من هر بار که از تو دور شوم بی‌قرارت میشوم؟ دلم میخواهد چهارده ساله شوم و سرم را بگذارم روی بالش کنار ضبط صوت و کاست دکلمه‌های خسرو شکیبایی را گوش کنم و بتوانم با قلب کوچکِ آن موقعم عاشقت شوم. 

برهنه به بستر بی‌کسی مردن 

تو از یادم نمیروی...

خاموش به رساترین شیون آدمی

تو از یادم نمیروی...

گریبانی برای دریدن این بغض بیقرار

تو از یادم نمیروی...

سفری ساده از تمام دوستت دارم تنهایی

تو از یادم نمیروی...

سوزن ریز بی امان باران بر پیچک و ارغوان

تو از یادم نمیروی...

تو ...

تو با من چه کرده ای که از یادم نمیروی

 
  • یاسی ترین

ساعت از دو گذشته، بعد از اینکه اینستا را خون آوردم، گوشی را روی فلایت مد میگذارم و به دو طرفم نگاه میکنم؛ گیسوی تپلی و شیرینم که حقیقتا شکل فرشته‌هاست و آلمای زیبایم. میخواهم بخوابم اما انگار همین حالا و در بدترین وقت ممکن هوس نوشتن دارم! میروم دستشویی و بعد با فکرِ باز برمیگردم 😁 دوباره گوشی را دست میگیرم و از فلایت مد درش می‌آورم و پنل را باز میکنم؛ دوازده ستاره روشن دارم که فعلا نمیتوانم بخوانم چون حتمن بعدش همه‌ی حسم میپرد!

دوباره به گیسو نگاه میکنم، مدت زیادیست که دلم میخواهد در موردش بنویسم اما فرصت نشده و آلما که امروز در سن پنج سال و نیمگی اولین دندان شیری‌اش لق شد! دلم میخواست تمام ماجرا را با جزئیات بنویسم اما نمیدانم خواب مجالم میدهد یا نه و همینطور چشمِ نیم‌سوزم که نزدیک بود در راه باد کردن بادکنکی کذایی از دستش بدهم! خوب شاید بهتر باشد برگردیم به جمعه‌ی قبل، یعنی چهارم تیر تا من تعریف کنم که نزدیک بود از این به بعد همه‌ی خوب و بد دنیا را به یک چشم بنگرم!

فردای تولد بابایی، آلما خانم خودش را منزل مامان جون دعوت کرده بود، از ظهر رفته بود آنجا، من هم که یک هفته بود ندیده بودمشان غروب رفتم تا سری بزنم و با صحنه‌ی تدارکات تولد توسط آلما و عمه‌هایش مواجه شدم. گویا آلما به تکاپویشان انداخته بود که برای بابایی‌ش تولد بگیرند. پدر همسر هم کیک خریده بود و قرار بود زنگ بزنند عمو و زن عموی آلما هم بیایند. یعنی در واقع ایشون، اتاق فکر تولد سورپرایزی شده بود و بماند که بنده بعدا توسط همسرم مورد مواخذه قرار گرفتم که تو چرا گذاشتی برام تولد بگیرن 😑 انگار که من باید جلوی همه می‌ایستادم و میگفتم دست نگهدارید 😑 

خلاصه توی این گیر و دار من گیسو را بردم توی اتاق که بخوابانم؛ گذاشتمش روی پا و آلما هم با بادکنکی آمد پیشم. مامان اینو باد میکنی؟ توی همین بادکنک مزخرف چراغ ریزی تعبیه شده بود که بعد از باد شدن روشن میشد. بادکنک را گرفتم جلوی دهانم و شروع کردم به فوت کردن. یک... دو... بومممممم یک صدای بلند و دردی وحشتناک توی صورت و چشمم. چیزی که الانم با یادآوریش مو به تنم سیخ میشود. دستم را گذاشته بودم روی چشمی که جرات نداشتم بازش کنم و بعد فهمیدم که اصلا نمیتوانم بازش کنم. گیسو را آرام گذاشتم پایین و خواهر همسر را صدا زدم میترسیدم مادر همسرم و دیگران را بترسانم اما حس واقعی‌ام این بود که جیغ بزنم کور شدمممم. وقتی خواهر همسرم آمد توی اتاق بهش گفتم فقط بگو چشمم سرجاشه یا ترکیده. بعد هم مراحل شستشوی چشم و قرص مسکن و گذاشتن یخ و... اما درد زیاد بود و حساسیت به نور شدید و نمیتوانستم چشمم را باز کنم. آن شب توی عکس‌های تولد من یک چشمی بودم و همسرم از شدت معذب بودن سردرد داشت فقط آلما بود که میخندید 😂😂😂

فردا که بیدار شدم چشمم تار بود. تمام هفته به رفتن به چشم‌پزشکی گذشت. چون که دکتر گفت چشمت خونریزی کرده و خراش هم داره  و هر دو روز باید معاینه بشی. مطب شلوغ، کرونا، نوزاد شیرخوار توی ماشین، دخترک پنج ساله شیطون توی ماشین، همسری که نتونسته بره سرکار توی ماشین! به‌به...

تو ماشین شیر بده، همسر چش غره بره که جمع خودتو 😂 تو ماشین پوشک عوض کن. یک بار هم که من توی مطب بودم گیسو پی‌پی کرد روی پیراهن بابایی! پلیس هم سوت میزده که راننده پراید حرکت کن 😂 بدجا پارک کرده بود. همسرم هم پوشک را نشانش داده و به اوضاع خرابش اشاره کرده! یک بار هم مجبور شده بود نیم ساعت توی خیابان قدم بزند تا خانم بخوابد. 

خلاصه که هفته‌ی سختی بود هم برای من هم برای بقیه. بچه کوچک که داشته باشی حتی حق نداری کور شوی. 

هی گفتند صدقه بدید خطر از سرت گذشت. هفته‌ی قبل دوبار ماشینمان خراب شده بود و حدود یک ملیون خرج برداشت و یک سری بلاهای خرده‌ریز! همسر هم هر روز صدقه میداد. با این حال بلا دور نشده بود😁 نمیدانم نرخ صدقه‌ها عوض شده یا چه!

یک شب هم کابوس بسیار وحشتناکی دیدم؛ خواب سقوط آلما از بلندی و از دست دادنش که قبلا هم دیده بودم و همزمان بختک افتاد روم؛ به حالتی که تا حالا دچارش نشده بودم. دست محکم و مردانه‌ای را روی دهان و دماغم حس کردم؛ به شکل کاااااملا واقعی. و انقدر دست و پا زدم و تقلا کردم که خفه نشم و او هم با قدرت دستش را نگه داشته بود تا اینکه یکهو از خواب پریدم....

جمعه بعد از گذشتن یک هفته‌ی مزخرف مامان اینا اومدن خونمون  و شنبه ما رو با خودشون آوردن تهران. سیزدهم واکسن چهار ماهگی گیسو را با مامان و بابام رفتیم. تمام بدنم برای گریه‌هایش میلرزید و توان بغل کردنش را از دست داده بودم. وضعیت شهرها هم قرمز شد و فعلا گیر افتادیم تهران 😂😂😂 تا احتمالا پدرهمسر بتواند با روشی مثل دفعه‌های قبل برمان گرداند ولایت.

الان هم ساعت سه و بیست دقیقه شد و نمیدانم از چه اینگونه خودم را یی‌خواب کردم!

 

  • یاسی ترین

از وقتی یادم می‌آید عاشق تولد و مناسبت‌ها بودم. و چون خودم و تمام اعضای خانواده‌م تولدهایمان نیمه‌ی اول سال است از اردیبهشت که تولد مامان است ذوق داشتم تا شهریورِ خودم‌. شاید هم تنوعش برایم جذاب بود. درست است که معمولا مهمانی دعوت نمیکردیم اما همین که کیک میخریدیم و کادویی رد و بدل میشد برایم جذاب بود. چیزی بود که روزمرگی و روتین را برهم میزد و من عاشق همین بودم‌. بزرگتر که شدم برای خودم کسی شده بودم و کارت پستال میخریدم و هدیه و جایی قایمشان میکردم که طرف نبیند! این کار را شب‌های عید هم میکردم. حالا که آلما را میبینم و شور و شوقش را، یاد خودم میفتم و تابستان‌هایی که با شربت و مربا آلبالوهای مامان، با میوه‌های خوش رنگ و لعاب و بوی کولر آبی و تولدهای پشت سر هم برایم جذاب میشد و صد البته تعطیلی مدرسه و حیران رفتن... وقتی آخرین امتحان را میدادیم و توی آن گرما به خانه میرسیدیم و خلاص. حالا باید منتظر برنامه‌ریزی خانواده میماندیم تا برسیم به بهشت کوچکمان، اگر نزدیک شهریور میرفتیم تمام روز را لای بوته‌های تمشک و پای درخت فندق سر میکردیم و دست‌هایمان را به هوای مزه‌ی بی‌نظیر گردوی تازه رنگی میکردیم...

دیروز که همسرم به خانه برگشت و لا‌به‌لای خریدهایش چشمم خورد به پلاستیک گیلاس، بهش گفتم هیچ سالی نبوده که تولدت گیلاس نداشته باشیم چه خوب شد خریدی 😊 

از صبح آلما هزار جور برنامه‌ریزی کرد و خودش برنامه‌ش را بهم میزد و ما مرده بودیم از خنده. اولش که یک دور مفصل دعوا کرد که چرا مامان جون اینا رو دعوت نکردین. همسرم گفت نمیدونستم دوست داری مهمون داشته باشیم آلما گفت شما چجور پدر مادری هستید که نمیدونید من چی دوست دارم چی دوست ندارم 😑😑😑 بعد رفت توی فاز سورپرایز کردن بعد یادش میرفت که قرار بوده بابایی را سورپرایز کند. مدام هم استرس داشت و مثلا میگفت بابایی در یخچالو اصلا باز نکنی فقط میتونی از فریزر استفاده کنی 😂😂😂 چون کیک توی یخچال بود. یا مثلا وقتی داشت برایش نقاشی میکشید استرسی میشد و هی میگفت باباااااا من دارم برای خودم نقاشی میکشم  😂😂😂😂 بعد گفت بابایی مامان برات شعر نوشته😂😂😂 چون از من پرسید چی مینویسی گفتم یه چیزی برای بابا، گفت شعر؟ گفتم آره! آخر سر هم طاقت نیاورد و قبل از اینکه وقتش شود کادو بابایی را که مجموعه‌ی نقاشی‌ها و کاردستی‌های آلما با نامه‌ی من (پست قبلی)، داخل یک ظرف لوپ‌لوپ بود و من بهش روبان بسته بودم داد بهش و گفت تولدت مبارک!

در ضمن تِم هم انتخاب کرده بود و هر سه‌تامان لباس‌های سفید و مشکی پوشیدیم. برای خودش و من دامن خالدار انتخاب کرد. توی نقاشی‌اش هم دامن خالدار کشیده.

و اینطور شد که دیشب هم یکی از بهترین شب‌های زندگی‌مان را کنار شیرینی آلما و گیسو گذراندیم.

  • یاسی ترین

تازه از پیش تو برگشته‌ام. هنوز حس شیرین بودنت مثل خونی گرم و تازه توی رگ‌‌هایم میچرخد و میدانم که خوشبخت‌ترین انسان توی کهکشانم. خیلی منتظر این روز بودم؛ هم خوشحال بودم و هم نمیدانستم برای اولین کادوی تولدت چه چیزی برایت بخرم که مناسب باشد. بالاخره بعد از کلی گشتن جاشمعی شیشه‌ای مشکی‌ای را برایت پسندیدم و امیدوار بودم خوشت بیاید اما اصلا فکرش را نمیکردم که انقدر خوشحال شوی! یعنی انقدر خوشحال که انگار خوشحال‌ترین انسان هستی و من انقدر به خودم ببالم و بتوانم حالا و بعد از اینکه تو کیلومترها از من دور شده‌ای و نمیدانم خوابی یا بیدار، پتو را روی سرم بکشم و چشم‌هایم را ببندم و فکر کنم یعنی مثلا سیزده سال بعد کجا هستیم؟ چه کادوی تولدی برایت خریده‌ام؟ خانه‌مان چه شکلیست؟ کیکت چطور؟ اصلا همه‌ی این‌ها را بیخیال! چقدر خوشحالی؟ بگذار حساب کنم ... سی‌و‌هفت ساله میشوی! نمیدانم چه حسی خواهی داشت؟

سال بعد عطر؛ که اسمش یادم رفته ولی یادم هست که خیلی خوب بود و دلم میخواست هر وقت که یقه‌ی پیراهنت را خوشبو میکردی سرم را به سینه‌ت بچسبانم تا بتوانم مدام تو را نزدیک خودم و زیر بینی‌ام حس کنم. سال بعد هم عطر! که اسم آن هم یادم رفته! و سال بعد و بعدتر و بعدترها باز هم عطر! فقط یک بار فندک زیپو. اگر هم از این سیزده سال دوبار دیگر هم چیز دیگری هدیه داده باشم که یادم نمی‌آید؛ این به آن معناست که نزدیک به ده بار عطر! چون که تو عاشق عطر بودی و دوست داشتی یک عالمه روی خودت خالی کنی.

خاطرات تلخ و شیرین زیادی داشتیم. هم روزهای تولدت، هم باقی روزهای با هم بودن. تولدهایی که دور بودیم و دلگیر و تولدهایی که چشم‌هایت را خنداندم؛ درست مثل اولین باری که چشم‌هایت با من خندید و دو تا از درخشنده‌ترین ستاره‌های آسمان مال من شدند. تولدهایی که دوتایی بودیم، تولدهایی که توی خانه‌ی خودمان گرفتیم، تولدهایی که سه تایی شدیم و تولدهایی که شمع‌هایت را کس دیگری فوت کرد که عاشق شمع و کیک و بادکنک بود! و اولین تولد چهارتایی...

امسال نمیدانستم برایت چکار کنم. راستش را بخواهی دنبال راهی بودم تا ستاره‌های چشم‌هایت را روشن کنم. اما حسابی دستم به بچه‌ها بند بود. آدم آزاد و رهای سال‌های قبل نبودم که توی مغازه‌های جینگیل پینگیل دنبال قلب‌های کوچک و خوشگل باشم یا آن دختر پر از شور و شوق که توی کارت پستال‌های عاشقانه‌ی لوازم تحریری‌ها غرق شوم و نتوانم انتخاب کنم. حتی امکان خرید کادو نداشتم. راستش را بخواهی یاد آلما افتادم که هر وقت که بداند تولد کسی هست، خیلی راحت و سریع با چند تا کاغذ رنگی و چسب و قیچی، زیباترین هدیه‌ای که هر کس میتواند توی عمرش داشته باشد درست میکند و ناب‌ترین خوشحالی‌ها را.

از دیشب تمام دغدغه‌ام درست کردن کیک بود و نوشتن نامه‌ای برای قلب مهربانت؛ تا بدانی که هرچقدر هم امکاناتمان کم باشد، چیزی که همیشه هست کلماتست و قدرت بی‌نظیرشان.

تولدت مبارک رفیقِ همراهم.

از طرف من و آلما و گیسو 

به یاد روزهایی که هر بار نامه‌ای برای هم داشتیم...

  • یاسی ترین