یاسی‌ترین

https://t.me/Yasitariin

یاسی‌ترین

https://t.me/Yasitariin

یاسی‌ترین

هرگز ندیده بودم چشم تو را چنین در خون و اشک غوطه‌ور، ای مامِ رنج‌ها! ای میهنی که در تو به خواری مثل اسیر جنگی یک عمر زیستیم. زین گونه زیستیم و به هق‌هق گریستیم.

به امید آزادی

بایگانی
آخرین مطالب

۶ مطلب در مهر ۱۴۰۲ ثبت شده است

محبوب دلم،

تنها چیزی که برام مونده؛ یعنی تنها چیز نزدیک بهم که راحت بتونم خودمو بندازم توی بغلش و اون، انگار نه انگار که یه زن گنده رو بغل کرده، همین نوشته‌هاس. همین کلمات که می‌تونه منو یه دختربچه ببینه، فارغ از هر چیزی. بهم اجازه بده کنارش خل و چل باشم، بهونه‌گیر باشم، اصلا بی‌عقل... ببین، منو نگا کن! من می‌نویسم هنوز؛ نه تو می‌خونی، نه برام مهمه که کی می‌خونه، کی نمی‌خونه، نه برام مهمه کی چی فکر می‌کنه. گفتم بهت که تنها چیزی که برام مونده؛ همین نوشته‌هاس.

دیروز تو خیابون که می‌رفتم یه دختر و پسری بهم رسیدن و همدیگه رو بغل کردن؛ سفت. تو بغل هم مونده بودن و صورت دختره رو به من بود و داشتم برق چشماشو می‌دیدم. 

بعد به این فکر کردم که چقدر بغل خوبه، چقدر خوبه آدمیزاد همو لمس کنه، مثلا یه دست چقدر می‌تونه داروی شفابخش‌تری باشه تا صد تا فلوکستین.

دستی که موهاتو از رو صورتت عقب می‌زنه. دستی که انگشتاتو نوازش می‌کنه. دستی که من می‌خواستم تو دست بگیرمش، دستی که می‌خواستم ولش نکنم... آخه من می‌خواستم مراقبش باشم؛ می‌دونی دیگه؟ اوهوم خوب می‌دونی، من می‌دونم که خوب می‌دونی و این داره پیرم می‌کنه، آره محبوب دلم... من پیر میشم و تو پیر شدن منو نگاه می‌کنی... من توی خیالم با تو حرف می‌زنم و با چیزای کوچولو موچولویی که برام اتفاق میفته و دور و ورم می‌بینم یادت می‌افتم. عیب نداره بذار من لیلای تو بمونم و تو هی سعی کنی یادت بره مجنونی...

بذار از بین این همه آدم و دنیاهایی که دارن، من دلم خوش باشه به چایی که با تو ننوشیدم و شانه‌ای که سرمو روش نگذاشتم. آخه من دلم می‌خواست عشقمو اینجوری نشونت بدم. یعنی اینجوری بلد بودم... اینجوری که خودمو، روحمو، قلبمو، سینمو برای تو باز کنم، تا بشه دنیات... تا حس کنی برای روییدن زمین داری، خاک داری، جا داری...

عیب نداره، بذار از بین این همه آدم و دنیاهایی که دارن، هیچیش به من نرسه، نه من مال این آدما و دنیاهای الکیشونم، نه چیزی از اون هیاهوی تو خالی و الکی به چشم من میاد...

آره محبوب دلم، دیگه همه چی شد بی‌رنگ، از همون روزی که رنگ نگاهتو دیدم...

اشکال نداره، 

بذار من لیلای تو بمونم و تو سعی کنی یادت بره که مجنونی...

 

  • یاسی ترین

پاییز، در قامت زنی پرشور و فریب‌کار خودنمایی می‌کرد. انگار که موج موهای قهوه‌ای‌اش را انداخته باشد لای هر چه شاخه که از درختان لُخت و سرمازده به جا مانده بود. انگار که نفس‌های جنون‌آمیزش را رها کرده باشد پشت گردن آسمان، تا به رعشه‌اش بی‌اندازد، که ببارد و ببارد و ببارد...

لیلا از پنجره‌ی کوچک اتاق، به اندک آسمانی که پیدا بود نگاه می‌کرد. خیلی وقت بود که بیدار شده و خودش را در جزیره‌ای ناشناخته پیدا کرده بود. روی بالشی غریبه، کنار نفس‌هایی ناآشنا و تنی که آرام با دم و بازدم بالا و پایین می‌شد.

بغض گلویش را پر می‌کرد و قورت دادنش، تحمل تشنگی را دشوارتر.

دلش برای آرزویش تنگ شده بود‌؛ برای خواهشی که قلبش را لبریز می‌کرد. دلش برای داشته‌اش، برای خیال ارزشمندش، برای انتظار دور از دسترسش... پر می‌زد. قطره اشک کوچکی از کنار چشم‌های نیمه‌باز لیلا چکید و در بی‌نهایتِ مواج موهایش گم شد.

کمی تکان خورد و او دست پرقدرتش را بیشتر به دور لیلا پیچید و محکم کرد.

-کجا؟

لیلا لبخند محوی زد و سرش را توی سینه‌ی گرم او پنهان کرد و او چنان در آغوشش فشرد که صدای نفس‌های لیلا با گرمای پرتپش قلب او یکی شد و آرام‌آرام در هم حرکت کردند.

-لیلا، چیکار کنم دوباره اونجوری نگاهم کنی؟

-چطوری؟

-همون‌جوری دیگه... همون جوری که قلبمو گرم می‌کنه... لیلا چرا اون شب اون طوری نگاهم کردی؟

-نمیدونم...

-دلم برات تنگ شده!

-بغلتم که.

-آره ولی من دلم برات تنگ شده، برای چشمات، برای خنده‌هات.

-تشنمه، برام آب میاری؟

 

لیلا خودش را بیشتر در پتوی غریبه مچاله کرد و حرکت اندامی غریبه را به سمت آشپزخانه‌ای غریبه تماشا کرد.

دستش را به جستجوی پاکت سیگار کشید زیر تخت. پیراهنش را پوشید، زانوهایش را بغل کرد و دود را از پنجره بیرون فرستاد.

-کاش نکشیش.

-می‌کشی؟

-نه، بازم آب می‌خوای؟

-نه.

-داره آفتاب درمیاد کم‌کم. بریم قدم بزنیم؟

-اوهوم. 

-میدونی خیلی خوشم میاد موهاتو این شکلی گوجه می‌کنی؟

لبخندِ لیلا شبیه مادری بود که سال‌هاست قاب عکس فرزند از دست داده‌ش را تمیز می‌کند، شبیه زنی بود که نمی‌دانست چندمین ماه از کدامین سال است که چهره‌ی شوهرش را از پشت شیشه‌ی اتاق ملاقات زندان می‌بیند، شبیه کودکی معلول بود که به تماشای بازی بچه‌ها راضیست، شبیه شیرینیِ اجباریِ لحظه‌ی تحویل سال، شبیه حرکت تاب‌های خالی پارک به دست باد، شبیه فقط چند قطره باران بود که شیشه‌ی پنجره‌ای منتظر را به آمدن فصل نو دلخوش کرده بود.

لیلا دوشادوش او راه می‌رفت و دستش توی جیبِ بزرگِ پالتوی مردانه گم شده بود. 

پاییز، چون عاشقی جنون‌زده و پریشان، میان درخت‌های پارک بی‌قراری می‌کرد. مثل صدای ناله‌ی شب‌‌گردی روان‌پریش که در جستجوی محبوبش، سر به دیوار خانه‌ها می‌گذارد. و لیلا که می‌دانست، اگر سایه‌هاشان را که کنار هم قدم می‌زدند تماشا کند، برای همیشه با او خداحافظی خواهد کرد. 

 

  • یاسی ترین

روزهایم می‌گذرند و من سوهانی از صبر و مقاومت به دستم گرفتم و روی زوایای مختلف قلبم می‌کشم.

بعضی وقت‌ها اتفاقاتی می‌افتند که روی زخم‌های قبلی را می‌خراشند و خون می‌آوردند.

از جمعه‌ی پیش، که برای نمی‌دانم چندمین بار مُردم، باز هم دچار افکار پریشان و حس‌های وحشتناک شدم. و صبح‌ها بار این غم را با خودم از رختخواب بیرون کشاندم و شب دوباره در حالی خوابیدم که دست‌های این بار سنگین دورتادور روح خسته‌ام پیچیده بود.

غمگین‌تر و بیهوده‌تر از هر وقت دیگری روزگار گذراندم و بعضی روزها، هر ثانیه قلبم فشرده شد و ریه‌هایم جای نفس از اندوه پر و خالی شد.

مادر بدی بودم. 

فرزند بدی بودم.

دوست خوبی نبودم تقریبا سراغ هیچ‌یک از دوستانم رو نگرفتم. و بیشتر، شروع مکالمات از طرف دوستان بود. 

انسان بیخودی بودم.

فقط جا اشغال کردم. اکسیژن هدر دادم، منابع غذایی حرام کردم و فضولات انسانی تحویل دادم.

نزدیک بود رژیمم هم از دستم در برود که بعد از کمی خروج از خط با خودم گفتم خاک بر سر هرچه خوراکی که در دنیا هست. دلم هیچ‌کدام را نمی‌خواهد، این همه سال خوردم چه شد؟ اتفاقا در گرسنگی کشیدن لذتی یافتم که در هیچ خوردنی یافت نمی‌شود.

خودم را وزن کردم؛ ۸۳. امیدوارم پایان این هفته دیگر این عدد را نبینم، حتی اگر شده باشم ۸۲/۹۰۰.

 

روزهای زیادیست که یکهو یک جمله مثل صاعقه توی ذهنم می‌درخشد و بعد یک موقعیت کوچک را تصور می‌کنم و احساس می‌کنم داستانی توی ذهنم دارد شکل می‌گیرد و بعد محو می‌شود و حتی چند بار در حد دو سه خط نوشتم و بعد انگار با دیواری سنگی مواجه شدم و ذهنم از هرچه بود خالی شد. همین که نمی‌توانم بنویسم هم کلافه‌ام کرده.

 

دیروز و امروز کمی فعالیتم بیشتر شده و دوباره خودم را انداخته‌ام توی کارهای تمام‌نشدنی خانه و دل‌خوش کرده‌ام به گاز و ظرفشویی‌ای که برق می‌زنند، به کشوهای لباس که مرتبند، به فرش‌هایی بدون آشغال و میزها و روی کابینت‌ها که دستمال کشی شده و مرتبند، انگار که خانه، در انتظار مهمانی عزیز است. 

 

بعضی دردها تا آخر عمر مثل یک خط سیاه به موازات انسان کشیده می‌شوند. دردهایی که به زندگی، به شادی، به عشق، به رنج معنا می‌دهند و بعد از آن دنیا از هرچه هست و نیست خالی می‌شود. بعد از آن، همه چیز رنگ می‌بازد، تا روزی که سینه به سینه‌ی خاک بگذاریم. 

  • یاسی ترین

قلبم،

دلم نه،

قلبم، خودِ جسمِ گوشتی و پر از خونِ قلبم،

درد دارد.

با هر بار تپش...

  • یاسی ترین

برای درد پایانی نیست ولی برای زَهر چرا.

برای خواستنت پایانی نیست ولی شکستن چرا...

برای کودکی‌هایمان کنار هم...

برای راز و نیاز...

برای رهایی، مستی، پرواز...

 

محبوب دلم، 

محبوب دلم،

محبوب دلم...

 

محبوبِ 

دلم

 

باغبانِ بوته‌ی جدا مانده‌ی یاس..

مَحرمِ لمسِ شاخه‌های پیچکِ راز...

من تو را آرزومندم...

آرزومندم 

آرزومندم 

آرزومندم باز...

باز ....

  • یاسی ترین

و دیگر چه تفاوتیست میان سال و ماه و روز؟

تو خیال کن که نشستی‌ای رو‌به‌رویم؛

تو خیال کن که زودتر از پاییز، نشسته‌ای به تماشا.

بگذار پاییزِ عجول و ناماندگار، لی‌لی کنان تا یلدا، بی‌حواس و سرخوش ازمان دور شود...

دیگر چه تفاوتیست میان لحظه‌ها؟

حالا بهار هم پاییز است محبوب من، و پاییز، چهار فصل از جنون مرا در دل دارد.

تو خیال کن که نشسته‌ایم به تماشا؛ من به تماشای چشم‌هایی که می‌خندند و تو ‌‌‌‌‌به تماشای رقص گیسوانی بی‌قرار.

و خورشید به تماشای دست‌های ما...

و شبی که گذشت به تماشای دل‌های ما.

  • یاسی ترین