ملجاء
آذر، موهای قرمزش را شانه میکرد. انتهای گیسوی بلندش رسیده بود به آغوش البرز. و کودکان پاییز، سوار بر پیچ و تابِ موج سرخگون موهایش، دستهای کوچکشان را به گردن مادر آویخته بودند. و دهانهای گرسنه در طلب نوشیدن حیات، سینهی گرم و سرشاری را جستجو میکرد.
دستم را گذاشته بودم روی شکم برآمدهام، تپشهای قلب سیب مهربان، کف دستم را نوازش میکرد.
چشمهای تَرم را گشودم، جان رفتهام را از میان پاهای لرزانم و جان جانانم را روی سینهی بیتابم تماشا کردم.
دانههای انار را توی کاسهی آبی سفالی ریختم، برف مثل کاغذ رنگیهای به هوا پاشیدهی جشنهای تولد کودکی، با متانت پا بر زمین میگذاشت. صدای نازک و بیپناهش همچون کشیده شدن آرشهی ویولون، نوای غمناک سرنوشتم را روی قلبم میکشید.
کسی یا کسانی از دل تاریکترین تاریکیهای شب با ظریفترین صدای دنیا صدایم میزدند: مامان... مامان...
و من بهتزده از این همه بودن، بر خودم میلرزیدم؛ من کوه، من زمین، من هوا، من آسمان، من درخت، من خاک، من ابر، من خورشید، من دنیا، من گیسوان مواج و سرخ آذر بودم.
- ۰۲/۰۹/۱۱
سلام
تولد آلمای نازنین مبارک :* خدا حفظش کنه برات
چه خوبه بودنش