یاسی‌ترین

https://t.me/Yasitariin

یاسی‌ترین

https://t.me/Yasitariin

یاسی‌ترین

هرگز ندیده بودم چشم تو را چنین در خون و اشک غوطه‌ور، ای مامِ رنج‌ها! ای میهنی که در تو به خواری مثل اسیر جنگی یک عمر زیستیم. زین گونه زیستیم و به هق‌هق گریستیم.

به امید آزادی

بایگانی
آخرین مطالب

۳ مطلب در اسفند ۱۴۰۰ ثبت شده است

پانزده سال گذشته بود. چیز زیادی نبود که، فقط پانزده سال. هنوز هم می‌توانست شبی را به یاد آورد که صدای سوت ترقه‌ها توی سرش زنگ می‌زد. بوی دود، صدای فشفشه، خنده‌‌های دور... خیابان‌های شلوغ شب عید تهران. و دلی که توی دستت گرفتی و نمیدانی چه کنی‌اش.

گاهی زندگی، منتظر نمی‌ماند تا تو دلِ سیر از خوشی‌اش چشیده باشی و بعد تلخی‌اش را نشانت دهد. با خودش می‌گوید اصلا مگر این انسان ضعیفِ تنهای بدبخت، دلِ سیر حالی‌اش می‌شود؟ سیرمونی که ندارد، پس بگذار همین حالا که تر و تازه از حمام آمده، موهای مواجش را غرق عطر روغن نارگیل کرده، حالا که دراز کشیده روی پتوی بنفش و نرمش، سرخوش و پر از ذوق و شیطنت، حالا که نگاهش توی آینه می‌خندد. حالا که این همه خودش را دوست دارد، حالا که تمام وجودش خواستن است، مجبورش کنم پا روی قلبش بگذارد و آنقدر فشار دهد تا بطن‌هایش در هم له شوند و خون از چشم‌هایش جای اشک ببارد. همین حالا که چشم‌هایش می‌درخشند تا در کشویش را باز کند، دامن خال‌خالی را با یک بلوز یاسی خیلی ناز کنار هم تصور کند، اوممم همین حالا بهترین وقت است! یک کمی هم بی‌رحمی خودش را توجیه می‌کند و با خودش تکرار می‌کند، من به این خنگِ سرخوش اخطار داده بودم، خودش توجه نکرد! اگر زرنگ بود به دو روز گذشته فکر می‌کرد، به دلشوره‌ها، به بغض‌های ناگهانی، به انتظاری که فهمیده بود پایانی ندارد، به من چه که انقد سمجه؟ من حتی شب قبل، با بارانی ناگهانی و نیمه شبی صدایش زدم، آن‌قدر روی سقف کوبیدم تا بیدار شد، ساعت را نگاه کرد، چهار بود، قدم‌هایش را تا دم بالکن بردم، در را باز کرد، دید که چطور بی‌امان می‌بارد. خبرش کرده بودم که فردا شب نوبت اوست! اما باز خودش را گول زد.

فردا صبح مثل احمق‌ها می‌گفت باران دیشب را حس کردید؟ بهش خندیده بودند و گفته بودند کدام باران؟ توهم زدی! بهش برخورده بود، کدوم توهم؟ خودم شنیدم خودم بیدار شدم رفتم دیدم... بهش گفته بودند باشه تو راست میگی، بیا نگاه کن، زمینا خشکن، اگر بارون بوده باید همه جا خیس باشه...

حالا بهترین وقتست! انگار که قوری را به ذوق چای تازه دمی، توی ظرفشویی بشوری و یکهو بوی زهم تخم‌مرغ از سینک بزند بالا! حالا برو چای دم کن. خوبت کردم!

حالا می‌توانی روی همان پتوی بنفش نازت روی تخت آن‌قدر بباری تا خواب، دلش برایت به رحم آید و چون مادری مهربان در آغوشت کشد. حتی اگر باز نیمه شب از خواب بپری و تنها چیزی که روی صفحه‌ی موبایلت باقی مانده باشد، لک اشک‌ها روی گلس و جای خالی حرف‌ها و حرف‌ها و حرف‌ها...

حالا تویی و یک خالیِ بزرگ. درست مثل اولین باری که دست‌کش‌هایت را گم کردی، وقتی رسیدی خانه، دست کردی توی جیب‌هایت و دیدی نیست! اینکه کجا افتاده دیگر اهمیتی نداشت، مهم این بود که دیگر نداشتی‌اش؛ برای یک همیشه‌ی طولانی.

خیلی سال پیش، باید حالی‌ات میشد، بشر خنگِ سرخوش! دقیقا از همان وقتی که ذوق رنگ کردن پیک شادی، جایش را داده بود به دلی کوچک در قد و قواره‌ای دراز. جایی بین کودکی و بزرگی. جایی که اولین تلخی‌ام را چشاندمت باید می‌دانستی داستان زندگی چیست...

صبح بخیر!

همه چیز از صبح فردایش شروع می‌شد. حتی سال نو. از همان فردای چهارشنبه سوری، سال نو می‌شود. حتی منتظر نمی‌ماند تا تو بشماری، بیست و هفتم، بیست و هشتم، بیست و نهم... بوم! توپ در شده، یک‌باره می‌شود یکم! بعد هم روز دوم عید از تقویم پاک می‌شود، اصلا جایش سوراخ می‌شود، یک سوراخ بزرگ، عمیق، که پرت شوی توی اعماقش، حالا اگر دوست داری می‌‌توانی همان تهِ چاهِ دوم، خیالت را پر دهی، تا برود برسد به ترمینال، به مسافری که در انتظار نگاهی آشنا، چشم می‌چرخاند و دسته‌ی ساک را توی دستش می‌فشارد. منتظر لبخندیست که می‌شناسدش و دستی که در حسرت فشردنش و بویی که در حسرت شنیدنش...

یکم، هوپ، سوم... شایدم چهارم.

گاهی سال که می‌رود، خیلی چیزها را با خود می‌برد و تو را خالی و تنها رها می‌کند. مثل موج که به ساحل بیاید، جنازه‌ت را بکوبد به دل شن‌ها و برود.

حالا هر چند ثانیه یک‌بار، موج از زیر تنت رد می‌شود، آرام‌آرام شن‌ها را می‌شوید تا به مرور دفن شوی. هر بار که می‌آید تمام تنت را نوازش می‌دهد و وقت رفتن زیرت را خالی و خالی‌تر می‌کند. تا خوراک خرچنگ‌های ریز ساحل شوی. حالا می‌توانی با خیال راحت از زیر شن‌ها بیرون بیایی، به راهت ادامه دهی، به زندگی، به بهار، حتی اگر دلت پاییز باشد یا حتی توی یکی از شب‌های دی ماه باخته باشی‌اش. یا توی آتش چهارشنبه سوخته باشد شاید.

حالا فقط باید چمدان سنگین صادق هدایت را که جسد زنی تویش بود، روی سینه‌ت جا دهی و جملات اول بوف کور را زیر لب زمزمه کنی،

«در زندگی زخم‌هایی هست که مثل خوره در انزوا روح را آهسته می‌خورد و می‌تراشد.

این دردها را نمی‌شود به کسی اظهار کرد چون عموماً عادت دارند که این دردهای باورنکردنی را جزو اتفاقات و پیش آمدهای نادر و عجیب بشمارند و اگر کسی بگوید یا بنویسد مردم بر سبیل عقاید جاری و عقاید خودشان سعی می‌کنند آن را با لبخند شکاک و تمسخرآمیز تلقی کنند. زیرا بشر هنوز چاره و دوایی برایش پیدا نکرده و تنها داروی فراموشی توسط شراب و خواب مصنوعی به وسیله افیون و مواد مخدره است.

ولی افسوس که تأثیر این گونه داروها موقت است و پس از مدتی به جای تسکین بر شدت درد می‌افزایند.»

+آهای زندگی بی‌رحم تو گمان مبر که کُشتی‌ام، در من هزار جان پر شور نهفته‌س.

+آی محبوب دلم تو نیز گمان مبر که مُرده‌ام. در من هزار جان پر شور نهفته‌س، بر من خواهی بالید. مثل هنوز و همیشه.

 

پی‌نوشت: کمرنگی این روزهایم رو ببخشید. می‌دونم اینجا یکمی بهم ریخته. اینجا آینه‌ی دل منه، همه‌چیز دلیه به بزرگی خودتون عفو بفرمایید هرچی بدقولی و دیر نوشتن و بی‌معرفتیه. دوباره رو روال می‌افتیم. کامنت‌های قبلی رو جواب میدم. یه همت کنم قصه رو تموم کنم قبل سال جدید! ازش خستم دیگه. بیست و پنج تا ستاره روشن دارم :| کم‌کم میخونمتون.

ارادتمند یاسی‌ترین.

  • یاسی ترین

یک سال پیش در چنین روزی بیمارستان بودم! اما به قول آلما از لحاظ خوب! دلم سبک شده بود، گیسوی کوچکم آمده بود... یک شب را کنار هم توی بیمارستان گذرانده بودیم، شبی که تا صبح، چشم روی هم نگذاشته بودم از درد و ترس اتفاقات شب قبل و ذوق... ذوق داشتن فرشته‌ای به آن کوچکی. دست‌هایی که هرچه نگاهشان می‌کردم باورم نمیشد آلما هم همینقدر کوچک بوده، دهانی که به جستجوی سینه و شیر مادر باز بود و موجود بسیار کوچک و ناتوانی که از همان ساعات اول، دلش نمی‌خواست ازم جدا شود. پرستارها می‌آمدند و می‌گفتند خانم بچه رو روی تخت خودت نگذار خطرناکه یهو می‌افته. اما نمی‌دانستند که گیسو فقط توی سینه‌ی من آرام می‌گرفت... مثل همین حالا که اگر مرا بخواهد دست بردار نیست! می‌آید هرجای خانه که باشم پاهایم را می‌گیرد و لباسم را می‌کشد. چانه‌ی گرد و خوشگلش را می‌دهد جلو، دهانش را به اعتراض باز میکند و دو دندان موشی ریزش دلم را رقیق می‌کند.

یک سال بدون عذاب وجدان نسبت به گیسو گذشت. من با آلما مادر شدن را چشیدم اما پر از درد؛ پر از حس ناکافی بودن، پر از سرزنش، پر از بی‌تجربگی... و عذاب‌وجدان‌هایی که هیچگاه رهایم نمی‌کنند... و هر بار که چشمم به چشم یکی یک‌دانه‌ام افتاد دلم برایش کباب شد. عشق پر از رنج آلما، تا آخر عمر قلبم را داغ نگه می‌دارد، می‌دانم. دختر بی‌نظیرم کنارم قد می‌کشد و شاید خیلی چیزها را فراموش کند و خیلی چیزها را نه، من ولی هیچ‌چیز را...

اما در مورد گیسو همه‌چیز عشق بود و لذت. و البته روی دور تند! واقعا چطور یک سال گذشت؟ شیر دادن‌ها و شب‌بیداری‌ها کی تمام شدند؟ وقتی تمام بدنم درد می‌کرد و با گردن کج و کوله کنار دیوار خوابم برده بود، وقتی هر دو ساعت یک‌بار بیدار می‌شد و با حرص و قلپ قلپ شیر می‌خورد، وقتی برای اولین بار به روی شکم برگشت، گردنش را صاف بالا گرفت، خندید به رویم تا قلبم را هزار هزار بار از جا بِکَند... وقتی دست‌هایش را به روی دنیا و هرچه در آن بود دراز کرد، وقتی سینه‌خیز رفت. وقتی اولین صداها را از خودش درآورد و خانه‌مان را بار دیگر بهشت کرد. وقتی نشست. وقتی اولین غذا را دهانش گذاشتیم... وقتی ایستاد. وقتی اتش‌پاره‌ی ما شد و همه جا را بهم ریخت... وقتی شد خواهر آلما... که هر بار که از کلاس آمد هنوز کفش‌هایش را در نیاورده توی خانه چشم بگرداند، کجایی آبجی؟ 

آخ... من کی این همه بزرگ شدم؟ من هنوز داشتم بچگی می‌کردم، من کی شدم مامان دو تا دختر؟

پنجشنبه شب، یک روز زودتر، تولد کوچکی گرفتیم و جمعه صبح که مامان بابا رفتند، روز تولد دخترکم را تا شب در استراحت و کرختی روز قبل گذراندیم.

حالا که می‌نویسم، خوبم، اما روزهای گذشته، روزهای پر دردی بودند. دلم نمی‌خواست زنی باشم که دلش شکسته، من دوست داشتم هم‌اندازه‌ی آلما باشم، مدادرنگی‌هایم تراشیده باشند و بابایی‌ام یک عالمه کاغذ جدید برایم آورده باشد، مادربزرگ و پدربزرگ و دایی‌ام آمده باشند. تولد خواهرم باشد و من ذوق بادکنک‌ها را داشته باشم.

اما زنی بودم که توی اتاق، وقتی در بسته بود و خانواده‌ام توی هال نشسته بودند، دلش از مردش شکسته بود. زیر بار حرف‌هایش خرد شدم. لباس‌هایش را پوشیده بود که برود. کارش تمام شده بود. زهرش را ریخته بود و خیالش راحت. 

مثل همیشه اول دکمه‌ی خودسرزنشی‌ام زده شد و فکر می‌کردم تقصیر خودم است. اما بعد یادم افتاد که بیشتر تولد‌ها و عیدها را با چشم گریان گذراندم. تمام روزهایی که او حتی یکیشان را به یاد نمی‌آورد...

شاید از چشم او که نگاه کنی، بهش حق بدهی. شاید من خیلی جاها اشتباه کرده باشم. شاید درکش نکردم. شاید بعضی جاها کم گذاشتم... اما خودم می‌دانم و آگاهم که او چطور و کجا حواسش بهم نبود. چطور و کجا چه توقعات بیجا و غیرمنطقی‌ای ازم داشت. چطور و کجا قدر ندانست. دلم می‌خواهد به خودم حق بدهم. دلم می‌خواهد دست خودم را بگیرم و بگویم دیدی گذشت؟ باقیشم میگذره، مثل همیشه دووم میاریم.

دلم نمی‌خواست زنی باشم که صورتم پر از اشک است و آن طرف در، پر از صدای بلند خنده‌های مامان و بابا و شیطنت‌های بچه‌ها...

دلم نمی‌خواست خالی باشم. دنیایم رنگ باخته باشد. همه چیز پیش چشم‌هایم فرو بریزد... دلم نمی‌خواست پشت در اتاق شکسته باشم... اما بودم. تمام سال‌های گذشته، از جلوی چشم‌هایم رد شدند. من به خیال خودم ساخته بودم و او مرا بی‌درک و متوقع دانسته بود. دلم مچاله شد. دنیا همیشه هم مهربان نیست :) آدم‌ها همیشه هم قشنگ نگاه نمی‌کنند؛ گاهی اصلا نگاه نمی‌کنند. طوری نیست. بگذار او هر طور که خواست فکر کند. خودم خیالم راحت است و وجدانم آسوده. کاری که فکر میکردم درست است در تمام این سال‌ها کردم. اگر او ندید خودم که دیدم...

دلم می‌خواست بخوابم. همان‌جا روی زمین. همان‌جایی که از رویم رد شده بود. اما صداها هنوز می‌آمدند. چاره‌ای نبود. قرار نبود کسی بگوید ولش کن بیا این لیوان آبو بگیر حرص نخور، قرار بود لبخند زورکی بزنم. قرار نبود کسی هوایم را داشته باشد، قرار بودم خودم هوای چند نفر آدم را داشته باشم! 

دوست نداشتم یک سالگی گیسو را با این حس‌ها یادآوری کنم. اما مثل همیشه، خودش را روی من خالی کرد و رفت.

فکر کنم سبک شد. من اما سرم سنگین بود. سرم روی تنم سنگینی می‌کرد حتی. نمی‌توانستم از اتاق بیرون بروم، دوست نداشتم در را باز کنم، دلم می‌خواست پنجره را باز کنم، بعد همان وقت، تکه ابر کوچکی مرا در آغوش خودش جا دهد تا همراهش ببارم...

آن شب باران بارید. گیسو جانم با باران یک ساله شد. همه خندیدیم. من هم خندیدم. غصه‌هایم را قورت داده بودم، غذا پختم، پذیرایی کردم، چیدم، پهن کردم، آوردم، بردم و در تمام مدت سعی کردم حرف‌هایی که شنیدم را از ذهنم بیرون کنم. هر بار مثل یک صاعقه توی ذهنم آمدند و ردشان کردم تا هر طور که بود ساعت‌ها گذشتند...

یک سال بزرگ‌تر شدم :)

  • یاسی ترین

امروز غمگین بودم. تا همین حالا هم نتوانستم سنگینی‌اش را از دلم بردارم؛ کم شده ولی از بین نرفته. خوب فردا هم روز خداست، حتمن فردا بهترم، اما امروز... در واقع می‌شود گفت اصلا نفهمیدم امروز چطور گذشت. 

ماجرا از آنجا شروع شد که امروز مثل باقی روزها که توی کلاس آلما برنامه‌ای بود و مامان‌ها هم شرکت می‌کردند، سه‌تایی، یعنی من و آلما و گیسو، رفته بودیم.

روز بیست و نهم بهمن، سپندارمذگان یا روز عشق ایرانی است و ما امروز توی کلاس، گرامی داشتیمش! مربی آلما، از دوستان قدیمی است که بعد از سال‌ها مربی پیش‌دبستانی بودن، بعد از کرونا، چند تا شاگرد می‌گیرد و توی خانه کلاس برگزار می‌کند. امسال توافق بر این بوده که کلاس توی سالن اجتماعات ساختمانی که دو تا از بچه‌ها ساکن هستند تشکیل شود. هر بار که ما به مناسبتی جمع می‌شویم، یک ساعت جشن داریم و باقی ساعت‌ها باید توی لابی منتظر بمانیم. از وقتی هوا سرد شده مامان‌هایی که ساکن آن مجتمع هستند دعو‌ت‌مان می‌کنند خانه‌شان، تا ما گپی بزنیم کار بچه‌ها هم تمام شده. هر شش مامان عاشق این دورهمی دوستانه، گپ و گفت مادرانه و به اشتراک گذاشتن حس‌ها و تجربیات‌مان هستیم. یکی از مامان‌ها هم باردار است و خوب طبیعیست که خیلی وقت‌ها صحبت در مورد بارداری و زایمان و شیر دادن و... باشد.

همان روزهای اول، مامان آوا، گفته بود که من هجده سال در حسرت داشتن بچه بودم و خدا آوا رو بعد از هجده سال به ما داد. 

همان موقع من با خودم فکر کرده بودم بگو پس چرا آوا از بقیه‌ی بچه‌ها لوس‌تره. واقعا هم همینطور هست. آوا تنها دختریست که گاهی توی کلاس حرف معلم را گوش نمی‌کند یا شیطنت‌هایش در حدی هستند که باعث مختل شدن نظم کلاس می‌شود یا خیلی وقت‌ها با خودخواهی‌هایش اشک باقی بچه‌ها را درمی‌آورد.

مامان آوا زن متفاوتی نسبت به بقیه ماست؛ ظاهرش، حرف زدنش، منش‌اش. من بعدها متوجه علت این تفاوت شدم‌. و برایم جالب بود که ثروتمند بودن، این همه اختلاف در ظاهر و سکنات یک شخص ایجاد کند! نه که زن مغروری باشد، از بالا به پایین نگاه کند یا حتی مثلا تازه به دوران رسیده باشد؛ اصلا. فقط دنیایش با ما فرق می‌کند و جایی که ما داریم از خنده روی زمین ریسه می‌رویم، او بدون اینکه اندکی قوز داشته باشد پاهایش را روی هم انداخته و به شکل بخصوصی دسته‌ی فنجان چایش را گرفته است. حرف زدنش با طمانینه خاصیست و حتی انتخاب کلماتش متفاوت است. مغرور نیست، لبخند می‌زند اما قهقهه نه! انگار از توی فیلم‌های انگلیسی در آمده و اگر چیزی جز این باشد، دایه‌اش حتمن به حسابش می‌رسد و یادآوری می‌کند که یک خانوم چطور می‌نشیند، چقدر و با چه لحنی حرف می‌زند، و و و و 

خانمی که باردار است داشت می‌گفت دیشب از سوزش معده خوابم نمی‌برد، دیگران از سختی‌های بارداری می‌گفتند. گیسوی کوچکم چهار دست و پا این طرف و آن طرف می‌رفت و شیطنت‌های خوشمزه می‌کرد. من گفتم ولی ارزششو داره، وقتی همچین موجودی توی خونه‌ت باشه. یکی از مامانا گفت، اگر همینو بدون گذروندن فرایند حاملگی و زایمان بهمون بدن آره خوبه، مامان آوا هم داشت ساکت گوش می‌کرد. من گفتم نه اون دوران هم دوست داشتنیه، ازم پرسیدند طبیعی زایمان کردی یا سزارین گفتم هر دو طبیعی. خندیدند و گفتن بابا تو دیگه کی هستی دوبار این همه سختی کشیدی هنوزم میگی خوبه؟ گفتم آره درد هست، سختی هست، اما لذت‌بخشه. این که موجودی از خودت توی وجودت پرورش پیدا می‌کنه، بعد هم از بدنت میاد بیرون، یکی از شگفت انگیزترین پدیده‌های دنیاس... حالا از من اصرار و با آب و تاب از قشنگی‌ها گفتن از یکی دو تا از مادرها انکار که نه بابا چیه. من هم همچنان مشغول زر زدن، از منبر هم پایین نمی‌آمدم. خلاصه مادر آوا مجبور شد برای کاری برود. وقتی که رفت، مامانی که هی سعی می‌کرد مرا متقاعد کند که بارداری و زایمان همچین آش دهن سوزی نیست گفت: به خاطر مامان آوا اونجوری حرف می‌زدم. گفتم خوب چرا؟ اون که آوا رو داره، بعد از هجده سال ولی بالاخره که خدا بهش بچه داده. طرف مقابلم گفت آره ولی خوب بچه‌ی خودش نیست... نه تنها اسپرم و تخمک از خودشون نیست، حتی نمیتونسته تخمک و اسپرم لقاح شده رو توی رحمش نگه داره. رحم اجاره‌ای گرفته بودن.... هر یک کلمه که می‌گفت انگار سطل آب یخی را روی سرم می‌ریخت...

گفت مشکل از شوهرش بوده... اما زمان زیادی رو صرف انواع درمان‌ها کردند و دیگه رحم ایشون هم نمیتونسته جنین رو نگه داره و تخمک‌هاش هم ضعیف شده...

خیلی دلم گرفت. با خودم فکر کردم، من جلوی زنی از پدیده‌ی شگفت‌انگیز بارداری صحبت کردم، که سال‌ها در حسرت این بود که توی دلش جنینی رو از وجود خودش پرورش بده، منی که بدون هیچ مشکلی به راحتی این عشق رو تجربه کردم جلوی کسی با آب و تاب حرف زدم که سال‌ها از همین مسئله زجر کشید. نتونست بفهمه که وقتی یه موجود کوچولو توی دلت رشد می‌کنه چه حسی داره؟ نتونست سینه‌شو توی دهان موجود بی‌پناهی بگذاره که تنها پناهش مادره... خیلی حالم گرفته شد. از خودم بدم آمد. دلم خواست می‌شد مامان آوا را توی آغوش بگیرم و ازش معذرت‌خواهی کنم و بگویم من فکر می‌کردم که تو خیلی خوش‌شانس بودی که بالاخره به آرزوت رسیدی من نمی‌دونستم درسته که الان هم یک مادری اما...

از وقتی برگشتم خانه، دلم از غصه سنگین بود. عصر که گیسو خوابید، من هم خوابیدم. چرت نه، خوابِ خواب. می‌خواستم به چیزی فکر نکنم. خوشبختانه آلما مشغول کاغذ خرد کردن بود و بیدارم نکرد. فکر می‌کنم یک ساعت و نیم خواب عمیق رفتم. وقتی بیدار شدم بیشتر غمگین بودم. دلم می‌خواست گریه کنم اما از آن وقت‌هایی بود که بغض داری و اشک‌ها پنهان شده‌اند. خودم را به کارهای روزمره سرگرم کردم، اما این فکر مدام پس ذهنم بود‌. شب که سهند آمد، فرصت ندادم لباس‌هایش را عوض کند، تند‌تند برایش تعریف کردم. گفت می‌خوای بری باهاش صحبت کنی تا آروم بشی؟ گفتم نه. فکر نمی‌کنم بتونم. بعد هم من که از شرایطش اطلاع نداشتم، شاید خیلی موقعیت‌ها توی زندگیش پیش بیاد که با مسئله‌ش مواجه بشه... بالاخره زندگی همینه. ولی کاش که به دست من این ماجرا اتفاق نیفتاده بود... من همیشه حواسم هست اگر حرفی می‌زنم کسی پیشم نباشد که حسرت چیزی که ندارد را بخورد اما فکرش را نمی‌کردم در جمعی که همه مادر هستند، حرف زدن از تجربه‌ی مادری، دل کسی را حتی شده قدر سر سوزنی فشرده کند...

داشتم فکر می‌کردم چقدر همیشه جای یک چیز توی زندگی خالیست؛ چقدر که توی زندگی هرکس حفره‌هایی هست که ما بی‌خبریم... کسی این‌طور توی ثروت غرق اما در حسرت تجربه کردن طبیعی‌ترین حسی که هر زنی از داشتنش غرق خوشبختی می‌شود.

یادم آمد هربار آوای کوچک چطور می‌نشیند کنار گیسو و دست‌های نرم و تپلی‌اش را در دست می‌گیرد... مامان آوا می‌گفت، عاشق بچه‌س همیشه بهم می‌گه یکی بیار برام، بقیه هم ممکن بود گفته باشند بیار دیگه! و او در آن لحظه چطور قلبش فشرده شده بود خدا می‌داند.

به چشم‌های شر و شیطان آوا فکر می‌کنم... به اینکه کوچک‌ترین شباهتی به مامان و بابایش ندارد، به این که روزی می‌فهمد که کیست؟ به اینکه چه حسی دارد که بفهمی تو، محصول یک شرایط آزمایشگاهی هستی... ممکن است از پدر و مادری که بزرگش کردند بدش بیاید؟ ممکن است دل مامان آوا باز هم بشکند؟

به مامان آوا فکر می‌کنم، درست است که حالا او یک دختر دارد. دختری که همه‌ی زندگی‌شان شده. اما خوب رنج‌هایی کشیده و شاید بکشد که فقط خودش از آن خبر دارد.

و چقدر می‌شود احمق بود که از بیرون به این زندگی نگاه کرد و گفت خوش به حالش چی کم داره؟

یک بار که صحبت می‌کردیم، حرف از کامل بودن و برآوردن توقعات دیگران بود، بهش گفتم هیچ‌وقت نمیشه همه رو راضی کرد، اون طوری زندگی کن که خودت فکر می‌کنی درسته و راضیت می‌کنه. گفت تو خیلی فرق داری، نگاهت به همه‌چیز متفاوته، کاش منم آرامش و روحیه‌ی تو رو داشتم، گمان می‌کنم مامان آوا هم دچار همان اشتباه شد که همه می‌شوند!

 

 

این پست دیشب ساعت سه و نیم نیمه‌کاره نوشته شده بود. خداروشکر که لحظه‌ی قبل از غش، گزینه ذخیره را پیدا کرده بودم :)

  • یاسی ترین