سیزدهم اسفند
یک سال پیش در چنین روزی بیمارستان بودم! اما به قول آلما از لحاظ خوب! دلم سبک شده بود، گیسوی کوچکم آمده بود... یک شب را کنار هم توی بیمارستان گذرانده بودیم، شبی که تا صبح، چشم روی هم نگذاشته بودم از درد و ترس اتفاقات شب قبل و ذوق... ذوق داشتن فرشتهای به آن کوچکی. دستهایی که هرچه نگاهشان میکردم باورم نمیشد آلما هم همینقدر کوچک بوده، دهانی که به جستجوی سینه و شیر مادر باز بود و موجود بسیار کوچک و ناتوانی که از همان ساعات اول، دلش نمیخواست ازم جدا شود. پرستارها میآمدند و میگفتند خانم بچه رو روی تخت خودت نگذار خطرناکه یهو میافته. اما نمیدانستند که گیسو فقط توی سینهی من آرام میگرفت... مثل همین حالا که اگر مرا بخواهد دست بردار نیست! میآید هرجای خانه که باشم پاهایم را میگیرد و لباسم را میکشد. چانهی گرد و خوشگلش را میدهد جلو، دهانش را به اعتراض باز میکند و دو دندان موشی ریزش دلم را رقیق میکند.
یک سال بدون عذاب وجدان نسبت به گیسو گذشت. من با آلما مادر شدن را چشیدم اما پر از درد؛ پر از حس ناکافی بودن، پر از سرزنش، پر از بیتجربگی... و عذابوجدانهایی که هیچگاه رهایم نمیکنند... و هر بار که چشمم به چشم یکی یکدانهام افتاد دلم برایش کباب شد. عشق پر از رنج آلما، تا آخر عمر قلبم را داغ نگه میدارد، میدانم. دختر بینظیرم کنارم قد میکشد و شاید خیلی چیزها را فراموش کند و خیلی چیزها را نه، من ولی هیچچیز را...
اما در مورد گیسو همهچیز عشق بود و لذت. و البته روی دور تند! واقعا چطور یک سال گذشت؟ شیر دادنها و شببیداریها کی تمام شدند؟ وقتی تمام بدنم درد میکرد و با گردن کج و کوله کنار دیوار خوابم برده بود، وقتی هر دو ساعت یکبار بیدار میشد و با حرص و قلپ قلپ شیر میخورد، وقتی برای اولین بار به روی شکم برگشت، گردنش را صاف بالا گرفت، خندید به رویم تا قلبم را هزار هزار بار از جا بِکَند... وقتی دستهایش را به روی دنیا و هرچه در آن بود دراز کرد، وقتی سینهخیز رفت. وقتی اولین صداها را از خودش درآورد و خانهمان را بار دیگر بهشت کرد. وقتی نشست. وقتی اولین غذا را دهانش گذاشتیم... وقتی ایستاد. وقتی اتشپارهی ما شد و همه جا را بهم ریخت... وقتی شد خواهر آلما... که هر بار که از کلاس آمد هنوز کفشهایش را در نیاورده توی خانه چشم بگرداند، کجایی آبجی؟
آخ... من کی این همه بزرگ شدم؟ من هنوز داشتم بچگی میکردم، من کی شدم مامان دو تا دختر؟
پنجشنبه شب، یک روز زودتر، تولد کوچکی گرفتیم و جمعه صبح که مامان بابا رفتند، روز تولد دخترکم را تا شب در استراحت و کرختی روز قبل گذراندیم.
حالا که مینویسم، خوبم، اما روزهای گذشته، روزهای پر دردی بودند. دلم نمیخواست زنی باشم که دلش شکسته، من دوست داشتم هماندازهی آلما باشم، مدادرنگیهایم تراشیده باشند و باباییام یک عالمه کاغذ جدید برایم آورده باشد، مادربزرگ و پدربزرگ و داییام آمده باشند. تولد خواهرم باشد و من ذوق بادکنکها را داشته باشم.
اما زنی بودم که توی اتاق، وقتی در بسته بود و خانوادهام توی هال نشسته بودند، دلش از مردش شکسته بود. زیر بار حرفهایش خرد شدم. لباسهایش را پوشیده بود که برود. کارش تمام شده بود. زهرش را ریخته بود و خیالش راحت.
مثل همیشه اول دکمهی خودسرزنشیام زده شد و فکر میکردم تقصیر خودم است. اما بعد یادم افتاد که بیشتر تولدها و عیدها را با چشم گریان گذراندم. تمام روزهایی که او حتی یکیشان را به یاد نمیآورد...
شاید از چشم او که نگاه کنی، بهش حق بدهی. شاید من خیلی جاها اشتباه کرده باشم. شاید درکش نکردم. شاید بعضی جاها کم گذاشتم... اما خودم میدانم و آگاهم که او چطور و کجا حواسش بهم نبود. چطور و کجا چه توقعات بیجا و غیرمنطقیای ازم داشت. چطور و کجا قدر ندانست. دلم میخواهد به خودم حق بدهم. دلم میخواهد دست خودم را بگیرم و بگویم دیدی گذشت؟ باقیشم میگذره، مثل همیشه دووم میاریم.
دلم نمیخواست زنی باشم که صورتم پر از اشک است و آن طرف در، پر از صدای بلند خندههای مامان و بابا و شیطنتهای بچهها...
دلم نمیخواست خالی باشم. دنیایم رنگ باخته باشد. همه چیز پیش چشمهایم فرو بریزد... دلم نمیخواست پشت در اتاق شکسته باشم... اما بودم. تمام سالهای گذشته، از جلوی چشمهایم رد شدند. من به خیال خودم ساخته بودم و او مرا بیدرک و متوقع دانسته بود. دلم مچاله شد. دنیا همیشه هم مهربان نیست :) آدمها همیشه هم قشنگ نگاه نمیکنند؛ گاهی اصلا نگاه نمیکنند. طوری نیست. بگذار او هر طور که خواست فکر کند. خودم خیالم راحت است و وجدانم آسوده. کاری که فکر میکردم درست است در تمام این سالها کردم. اگر او ندید خودم که دیدم...
دلم میخواست بخوابم. همانجا روی زمین. همانجایی که از رویم رد شده بود. اما صداها هنوز میآمدند. چارهای نبود. قرار نبود کسی بگوید ولش کن بیا این لیوان آبو بگیر حرص نخور، قرار بود لبخند زورکی بزنم. قرار نبود کسی هوایم را داشته باشد، قرار بودم خودم هوای چند نفر آدم را داشته باشم!
دوست نداشتم یک سالگی گیسو را با این حسها یادآوری کنم. اما مثل همیشه، خودش را روی من خالی کرد و رفت.
فکر کنم سبک شد. من اما سرم سنگین بود. سرم روی تنم سنگینی میکرد حتی. نمیتوانستم از اتاق بیرون بروم، دوست نداشتم در را باز کنم، دلم میخواست پنجره را باز کنم، بعد همان وقت، تکه ابر کوچکی مرا در آغوش خودش جا دهد تا همراهش ببارم...
آن شب باران بارید. گیسو جانم با باران یک ساله شد. همه خندیدیم. من هم خندیدم. غصههایم را قورت داده بودم، غذا پختم، پذیرایی کردم، چیدم، پهن کردم، آوردم، بردم و در تمام مدت سعی کردم حرفهایی که شنیدم را از ذهنم بیرون کنم. هر بار مثل یک صاعقه توی ذهنم آمدند و ردشان کردم تا هر طور که بود ساعتها گذشتند...
یک سال بزرگتر شدم :)
- ۰۰/۱۲/۱۴
الهی بگردم که روزهایی که باید شاد شاد باشی انقدر به غم آغشته میشه :(
تولد گیسوی نازنینت مبارکت باشه🥳