یاسی‌ترین

https://t.me/Yasitariin

یاسی‌ترین

https://t.me/Yasitariin

یاسی‌ترین

هرگز ندیده بودم چشم تو را چنین در خون و اشک غوطه‌ور، ای مامِ رنج‌ها! ای میهنی که در تو به خواری مثل اسیر جنگی یک عمر زیستیم. زین گونه زیستیم و به هق‌هق گریستیم.

به امید آزادی

بایگانی
آخرین مطالب

۱ مطلب در آذر ۱۳۹۹ ثبت شده است

هیچ میدانی وقتی کنارت نیستم، وقتی هر روز صدای کلیدت را توی قفل در نمیشنوم و بعد قامت بلندت توی قاب در...

هیچ میدانی وقتی برای چند روز  هم که شده از هم دور میشویم، دوباره عاشق میشوم؟! راستی من بدون تو چه کنم؟ اگر روزی از خیابان رد میشدی و تصادف کردی؟ اگر بیماری مرموزی به جانت افتاد؟ اگر... من با این همه عشقی که کهنه کردم چه کنم؟ یعنی فردای آن روز چگونه روزیست؟

میدانی وقتی از تو برای کسی نمی‌گویم و چون رازی شگفت‌انگیز تو را برای خودم و توی دلم حبس میکنم چقدر خوشبختم؟

چقدر خوشبختم که چشم‌هایم را ببندم و بویت را تصور کنم، وقتی خوابی و با هر نفسی که میکشی عطر بودنت در آغوشم می‌گیرد. 

دلم میخواهد هر روز ساکت‌تر از قبل، انقدر دوستت داشته باشم که بیشتر جزئی از من شوی.

کاش تمام سی و چهار سالم را چندباره زندگی کنم تا پاییزهای بیشتری بیایند و بروند. یا نه اصلا بهتر از آن؛ کاش پاییزی بیاید که نرود! پاییزی که باران‌هایش نه آن‌قدر کم باشند که خیس نشویم و نه آن‌قدر زیاد که خانه‌نشینمان کند. پاییزی که هر جا را نگاه کنی شاخه‌های بی‌برگِ‌ به خرمالو نشسته را ببینی و انارهایی که دلشان مثل من بی‌طاقت شود و بشکفند. 

دلم برایت تنگ شده و امروز را که بعد از چند روز میبنمت دوست دارم؛‌ امروز که آخرین روز پاییز است. آخرین روز آذر. آذر مهربان و بخشنده؛ که امسال تو را برایم یازده ساله کرد و آلمای نازنینم را پنج. آلمایی که کودکی را به خانه‌مان هدیه کرد. راستی اگر او و دست‌های کوچکش نبودند تا دیوارهای خانه را کثیف کنند؛‌ اگر نقاشی‌هایش را هر کنجی از خانه به یادگار نمی‌گذاشت، چقدر همه چیز تکراری و کسل‌کننده بود!

اگر قصه خواندن‌های هر شبم برایش نبود، اگر قد کوچکش نصف شب‌ها و صبح‌ها با موهای ژولیده و چشم‌های خواب‌آلو سراغم نمی‌آمد...

اگر ذوق‌هایش  برای شادی‌های کوچک نبودند... خنده‌ها و شیطنت‌ها، حرف‌ها و استدلال‌های عجیب و غریبش... دختر کوچکم... کاش هزار بار دیگر کنارم قد می‌کشیدی تا من بیشتر و بیشتر داشته باشمت. تا خودم را از کودکی‌ام صدا کنم.

آن دختر بچه‌ی خجالتی و ساکت و کنجکاو و پر از شور و حس را بنشانم توی چشم‌های جسور و کنجکاو و پر از شور و حس آلما. خودم را از گردن بابایی‌م آویزان کنم و مالک دنیا شوم.

همین حالا که احتمالا آخرین سطور این پست را مینویسم، اولین صبح زمستان است. پاییزی که انقدر از ماه‌ها قبل انتظارش را میکشیدم با تمام زیبایی‌های جادویی‌اش  برای من، رفته... حس کسی را دارم که مهمان عزیزش بعد از چندین روز خوش‌گذرانی به خانه‌ش برگشته. حالا باید رختخواب‌هایش را توی کمد بگذارد. لیوان‌های چای شسته شده را به کابینت‌ها برگرداند و هرجا ردی و اثری از او دید لبخندی به صورتش بنشیند.

ساعت نزدیک یازده‌س اما همه خسته از شب‌بیداری یلدا هنوز خوابند. من اما یک ساعتی میشود که با تکان‌های پرنده‌ی کوچک توی دلم بیدار شده‌ام. حالا اکثر سختی‌های اول بارداری تمام شده‌اند؛ تهوع و حساسیت به بو، ضعف و بی‌حالی و خستگی، خواب‌آلودگی و افسردگی و دیوانگی!!! فکر میکنم در مرحله خوبی هستم فقط هر روز شکمم بزرگ‌تر میشود و پادرد و کمردرد. این روزها بیشتر به بودنش خو گرفته‌ام. از بس تکان میخورد!!!! با خودم فکر میکنم یعنی آلما هم انقدر ورجه وورجه داشت؟؟؟ هر لحظه مرا متوجه خودش میسازد... انگار با هر تکان دست کوچکی را میبینم که به سمتم  دراز میشود و باید انگشتم  را کف دستش بگذارم تا او محکم بگیردش و خودش را به من و مرا به خودش گره بزند.

این روزها بیشتر به آمدنش فکر میکنم. هم میترسم و هم دلم از ذوق نورانی میشود. بوی نوزادی آلما می‌آید، بوی شیر...

این روزهایم را دوست دارم؛ بیش از هر وقت دیگری در زندگی.

  • یاسی ترین