یاسی‌ترین

https://t.me/Yasitariin

یاسی‌ترین

https://t.me/Yasitariin

یاسی‌ترین

هرگز ندیده بودم چشم تو را چنین در خون و اشک غوطه‌ور، ای مامِ رنج‌ها! ای میهنی که در تو به خواری مثل اسیر جنگی یک عمر زیستیم. زین گونه زیستیم و به هق‌هق گریستیم.

به امید آزادی

بایگانی
آخرین مطالب

چهارشنبه سوری

چهارشنبه, ۲۵ اسفند ۱۴۰۰، ۰۱:۱۰ ب.ظ

پانزده سال گذشته بود. چیز زیادی نبود که، فقط پانزده سال. هنوز هم می‌توانست شبی را به یاد آورد که صدای سوت ترقه‌ها توی سرش زنگ می‌زد. بوی دود، صدای فشفشه، خنده‌‌های دور... خیابان‌های شلوغ شب عید تهران. و دلی که توی دستت گرفتی و نمیدانی چه کنی‌اش.

گاهی زندگی، منتظر نمی‌ماند تا تو دلِ سیر از خوشی‌اش چشیده باشی و بعد تلخی‌اش را نشانت دهد. با خودش می‌گوید اصلا مگر این انسان ضعیفِ تنهای بدبخت، دلِ سیر حالی‌اش می‌شود؟ سیرمونی که ندارد، پس بگذار همین حالا که تر و تازه از حمام آمده، موهای مواجش را غرق عطر روغن نارگیل کرده، حالا که دراز کشیده روی پتوی بنفش و نرمش، سرخوش و پر از ذوق و شیطنت، حالا که نگاهش توی آینه می‌خندد. حالا که این همه خودش را دوست دارد، حالا که تمام وجودش خواستن است، مجبورش کنم پا روی قلبش بگذارد و آنقدر فشار دهد تا بطن‌هایش در هم له شوند و خون از چشم‌هایش جای اشک ببارد. همین حالا که چشم‌هایش می‌درخشند تا در کشویش را باز کند، دامن خال‌خالی را با یک بلوز یاسی خیلی ناز کنار هم تصور کند، اوممم همین حالا بهترین وقت است! یک کمی هم بی‌رحمی خودش را توجیه می‌کند و با خودش تکرار می‌کند، من به این خنگِ سرخوش اخطار داده بودم، خودش توجه نکرد! اگر زرنگ بود به دو روز گذشته فکر می‌کرد، به دلشوره‌ها، به بغض‌های ناگهانی، به انتظاری که فهمیده بود پایانی ندارد، به من چه که انقد سمجه؟ من حتی شب قبل، با بارانی ناگهانی و نیمه شبی صدایش زدم، آن‌قدر روی سقف کوبیدم تا بیدار شد، ساعت را نگاه کرد، چهار بود، قدم‌هایش را تا دم بالکن بردم، در را باز کرد، دید که چطور بی‌امان می‌بارد. خبرش کرده بودم که فردا شب نوبت اوست! اما باز خودش را گول زد.

فردا صبح مثل احمق‌ها می‌گفت باران دیشب را حس کردید؟ بهش خندیده بودند و گفته بودند کدام باران؟ توهم زدی! بهش برخورده بود، کدوم توهم؟ خودم شنیدم خودم بیدار شدم رفتم دیدم... بهش گفته بودند باشه تو راست میگی، بیا نگاه کن، زمینا خشکن، اگر بارون بوده باید همه جا خیس باشه...

حالا بهترین وقتست! انگار که قوری را به ذوق چای تازه دمی، توی ظرفشویی بشوری و یکهو بوی زهم تخم‌مرغ از سینک بزند بالا! حالا برو چای دم کن. خوبت کردم!

حالا می‌توانی روی همان پتوی بنفش نازت روی تخت آن‌قدر بباری تا خواب، دلش برایت به رحم آید و چون مادری مهربان در آغوشت کشد. حتی اگر باز نیمه شب از خواب بپری و تنها چیزی که روی صفحه‌ی موبایلت باقی مانده باشد، لک اشک‌ها روی گلس و جای خالی حرف‌ها و حرف‌ها و حرف‌ها...

حالا تویی و یک خالیِ بزرگ. درست مثل اولین باری که دست‌کش‌هایت را گم کردی، وقتی رسیدی خانه، دست کردی توی جیب‌هایت و دیدی نیست! اینکه کجا افتاده دیگر اهمیتی نداشت، مهم این بود که دیگر نداشتی‌اش؛ برای یک همیشه‌ی طولانی.

خیلی سال پیش، باید حالی‌ات میشد، بشر خنگِ سرخوش! دقیقا از همان وقتی که ذوق رنگ کردن پیک شادی، جایش را داده بود به دلی کوچک در قد و قواره‌ای دراز. جایی بین کودکی و بزرگی. جایی که اولین تلخی‌ام را چشاندمت باید می‌دانستی داستان زندگی چیست...

صبح بخیر!

همه چیز از صبح فردایش شروع می‌شد. حتی سال نو. از همان فردای چهارشنبه سوری، سال نو می‌شود. حتی منتظر نمی‌ماند تا تو بشماری، بیست و هفتم، بیست و هشتم، بیست و نهم... بوم! توپ در شده، یک‌باره می‌شود یکم! بعد هم روز دوم عید از تقویم پاک می‌شود، اصلا جایش سوراخ می‌شود، یک سوراخ بزرگ، عمیق، که پرت شوی توی اعماقش، حالا اگر دوست داری می‌‌توانی همان تهِ چاهِ دوم، خیالت را پر دهی، تا برود برسد به ترمینال، به مسافری که در انتظار نگاهی آشنا، چشم می‌چرخاند و دسته‌ی ساک را توی دستش می‌فشارد. منتظر لبخندیست که می‌شناسدش و دستی که در حسرت فشردنش و بویی که در حسرت شنیدنش...

یکم، هوپ، سوم... شایدم چهارم.

گاهی سال که می‌رود، خیلی چیزها را با خود می‌برد و تو را خالی و تنها رها می‌کند. مثل موج که به ساحل بیاید، جنازه‌ت را بکوبد به دل شن‌ها و برود.

حالا هر چند ثانیه یک‌بار، موج از زیر تنت رد می‌شود، آرام‌آرام شن‌ها را می‌شوید تا به مرور دفن شوی. هر بار که می‌آید تمام تنت را نوازش می‌دهد و وقت رفتن زیرت را خالی و خالی‌تر می‌کند. تا خوراک خرچنگ‌های ریز ساحل شوی. حالا می‌توانی با خیال راحت از زیر شن‌ها بیرون بیایی، به راهت ادامه دهی، به زندگی، به بهار، حتی اگر دلت پاییز باشد یا حتی توی یکی از شب‌های دی ماه باخته باشی‌اش. یا توی آتش چهارشنبه سوخته باشد شاید.

حالا فقط باید چمدان سنگین صادق هدایت را که جسد زنی تویش بود، روی سینه‌ت جا دهی و جملات اول بوف کور را زیر لب زمزمه کنی،

«در زندگی زخم‌هایی هست که مثل خوره در انزوا روح را آهسته می‌خورد و می‌تراشد.

این دردها را نمی‌شود به کسی اظهار کرد چون عموماً عادت دارند که این دردهای باورنکردنی را جزو اتفاقات و پیش آمدهای نادر و عجیب بشمارند و اگر کسی بگوید یا بنویسد مردم بر سبیل عقاید جاری و عقاید خودشان سعی می‌کنند آن را با لبخند شکاک و تمسخرآمیز تلقی کنند. زیرا بشر هنوز چاره و دوایی برایش پیدا نکرده و تنها داروی فراموشی توسط شراب و خواب مصنوعی به وسیله افیون و مواد مخدره است.

ولی افسوس که تأثیر این گونه داروها موقت است و پس از مدتی به جای تسکین بر شدت درد می‌افزایند.»

+آهای زندگی بی‌رحم تو گمان مبر که کُشتی‌ام، در من هزار جان پر شور نهفته‌س.

+آی محبوب دلم تو نیز گمان مبر که مُرده‌ام. در من هزار جان پر شور نهفته‌س، بر من خواهی بالید. مثل هنوز و همیشه.

 

پی‌نوشت: کمرنگی این روزهایم رو ببخشید. می‌دونم اینجا یکمی بهم ریخته. اینجا آینه‌ی دل منه، همه‌چیز دلیه به بزرگی خودتون عفو بفرمایید هرچی بدقولی و دیر نوشتن و بی‌معرفتیه. دوباره رو روال می‌افتیم. کامنت‌های قبلی رو جواب میدم. یه همت کنم قصه رو تموم کنم قبل سال جدید! ازش خستم دیگه. بیست و پنج تا ستاره روشن دارم :| کم‌کم میخونمتون.

ارادتمند یاسی‌ترین.

  • یاسی ترین

نظرات (۱۰)

تکنیک دفاعی نوجوانی ام بود هرگز خوشحال نباش که از دماغت بیرون می آید!

آنقدر تکرار شد تا از من،مونای طلبکار ناراضی ساخت،آدمی که به خوشی ها هرگز نگاه نمیکند،برعکس در غم ها هرچند بی عمق،غواصی می کند تا غم بزرگتری گلویش را نگیرد!

 سال ها نمی دانستم خوشی ها در هوا بگیرم تا غم من را نخورد،

یا همین طور غمگین بمانم تا داغ خوشی ها بردل نماند!

البته حالا یاد گرفتم نه در غم بمانم نه در خوشی!خودت دلیلش را می دانی

بقیه کامتنم را خودت خوب می دانی

 

پاسخ:
چقدر در نوجوانی می‌فهمیدی مونا! من کلا رد بودم اون سال‌ها! گیج و حیرون.
طول کشید تا بفهمم از برای رنج کشیدن اومدیم :) حالا این وسطا یه زنگ تفریح‌هایی هست قشنگیای زندگی رو ببینیم، احساس‌های عمیقِ شیرین رو از ته دل بچشیم و بریم مرحله بعد! ولی خب گاهی آدم فراموشکار میشه، یادش می‌ره جریان از چه قراره :)

بله که می‌دونم 👌❤️😘

یاسی واقعا دروغ نگفتم اگه بگم خیلی متوجه حرفهات نشدم فقط بعضی جملاتش رو به دلیل زیبایی چندین بار خوندم و خوندم و غم توشون رو حس‌کردم...

گیج و مبهم بود نمی‌دونم شاید باید دوباره از اول بخونم...

برات آرزوهای خوب دارم و امیدوارم سال جدید برات پر از حس و حال سرزندگی و نشاط و به رنگ یاسی باشه💜 

بله مطمئنم که هزار جان پرشور در تو نهفته است...  

پاسخ:
حق داری متوجه نشی :) گنگه.
لطف داری عزیزم ♥️
قربونت برم من 😘😘😘 منم برات کلی آرزوی خوب دارم.
ممنونم عزیزم حتمن همینطوره 💜 
امیدوارم امسال دلت از هر سال سبزتر و زنده‌تر باشه 🌹

چه نوشته سنگینی بود :|

 

امیدوارم که هر روز بهتر از دیروز بشی و دوباره اینجا رو با دلنوشته های پر ازشور و ذوق و عشقت پر کنی :*

پاسخ:
آره!
قربوووووونت عزیزدلم ❤️
آره بابا! 😍 
امیدوارم امسال پر از عشق و آرامش باشی 🌹

اعتراف میکنم که معنی خیلی چیزها و توی متن متوجه نشدم ولی قلمت تحسین‌برانگیزه:) و تجربه بهم میگه اینجور نوشته‌ها آینه‌ی یه ذهن خیلی مشغول و درگیره 

امیدوارم که سال جدید همون جور که تقویمها تازه میشن حال هممون هم تازه بشه

 

 ماها هیچ وقت خیلی و به معنای واقعی کلمه خوشحال نبودیم و همیشه لایه‌ی نازکی از غم رو توی شادیهامون حس میکنیم و این رو باید بپذیریم و باهاش کنار بیاییم

پاسخ:
حق داری متوجه نشی، چون حقیقتا گنگه.  فقط میشه با بخشی از اینجور نوشته‌ها همذات‌پنداری کرد. هرکس به فراخور خودش :)
مچکرم ☺️
بله ذهن نگو بازار شام بگو 🤣

ممنونم :) بله. من هم امیدوارم و هیچ وقت امید در من کشته نخواهد شد.
دقیقا باید باهاش کنار اومد. شادی‌ها لحظات کوتاهی هستند بین فواصل رنج‌ها.

من خیلی متوجه شدم!

چه کنم دست خودم نیست !! امان از هوش زیاد:)

شاید باید کمی رها کرد یاسی 

 

سال جدید امیدوارم بیشتر از ته دل بخندی بیشتر عشق بگیری:)

پاسخ:
ایراد از گیرنده نیست، از فرستنده‌س 😂

وقت فشار، همیشه در نهایت این رها کردنه که راه نجاته :)

قربونت برم مرسی ☺️☺️☺️♥️♥️♥️
  • شارمین امیریان
  • سلام.

    من نرم و نازک، چست و چابک این پست رو خوندم و رد شدم. الان که برگشتم می‌بینم بقیه هم مث خودم زیاد متوجه نشدن خوشحال و شاد و خندانم.... 😁

    پاسخ:
    سلام عزیزم 😍
    با دو پای کودکانه به کجا چنین شتابان 😂😂😂😂😂

    انگار این دنیا یه مرکز بزرگ آموزشی هست که رنج ها و غم ها رو در زمان های مختلف و در شکل های متنوع با درجه سختی متفاوت در غالب رویداد های زندگی به ما عرضه میکنه و در پس هر درد و رنج، درسی نهفته اس که اگه اون درس رو درک کنی وارد مرحله بعدی میشی تا جایی که به اهداف مرکز آموزش که پختگی و صبر و مهربونی بی قید و شرط و ... 

    حالا این وسط یه رنگ تفریح های کوتاهی هم بهمون دادن ..

     

    پاسخ:
    چقدر سادگی می‌کنیم گاهی یادمون می‌ره :)

    من هم مثل بقیه بین ابهام این پست غوطه ور شدم

    اما از هنر نویسندگیت لذت بردم🥰🥰🥰

    پاسخ:
    ممنونم عزیزم لطف داری ❤️❤️❤️❤️

    چی بگم خواهری .. 

    ما آدما بعضی وقتا تو زمان گم میشیم .. 

    بهرحال .. حرفی نیست 

    سال خوبی در پیش داشته باشی عزیزم با همسر و گل دخملات 🙂

    پاسخ:
    رها جانم 😘😘😘🌺🌺🌺 ممنونم عزیزم ♥️
    برای توام همینطور 
  • ستاره درخشان
  • وقتی پستتو خوندم حالم سر جاش نبود فکر کردم از اونه که خیلی نفهمیدم .مثل اینکه حالمم اوکی بود خیلی فرقی نمیکرد.

    میگم چطوری اینقدر خوب و پیچیده مینویسی خواهر؟😁

    پاسخ:
    بعد فهمیدی ایراد از فرستنده‌س 😂😂😂😂
    امیدوارم خوب خوب باشی الان ❤️

    چه می‌دونم هذیون میگم دیگه 🤣
    ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
    شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
    <b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">