یاسی‌ترین

https://t.me/YasEnogheree

یاسی‌ترین

https://t.me/YasEnogheree

یاسی‌ترین

هرگز ندیده بودم چشم تو را چنین در خون و اشک غوطه‌ور، ای مامِ رنج‌ها! ای میهنی که در تو به خواری مثل اسیر جنگی یک عمر زیستیم. زین گونه زیستیم و به هق‌هق گریستیم.

به امید آزادی

بایگانی
آخرین مطالب

قصه‌ی آوا

سه شنبه, ۳ اسفند ۱۴۰۰، ۱۲:۵۷ ب.ظ

امروز غمگین بودم. تا همین حالا هم نتوانستم سنگینی‌اش را از دلم بردارم؛ کم شده ولی از بین نرفته. خوب فردا هم روز خداست، حتمن فردا بهترم، اما امروز... در واقع می‌شود گفت اصلا نفهمیدم امروز چطور گذشت. 

ماجرا از آنجا شروع شد که امروز مثل باقی روزها که توی کلاس آلما برنامه‌ای بود و مامان‌ها هم شرکت می‌کردند، سه‌تایی، یعنی من و آلما و گیسو، رفته بودیم.

روز بیست و نهم بهمن، سپندارمذگان یا روز عشق ایرانی است و ما امروز توی کلاس، گرامی داشتیمش! مربی آلما، از دوستان قدیمی است که بعد از سال‌ها مربی پیش‌دبستانی بودن، بعد از کرونا، چند تا شاگرد می‌گیرد و توی خانه کلاس برگزار می‌کند. امسال توافق بر این بوده که کلاس توی سالن اجتماعات ساختمانی که دو تا از بچه‌ها ساکن هستند تشکیل شود. هر بار که ما به مناسبتی جمع می‌شویم، یک ساعت جشن داریم و باقی ساعت‌ها باید توی لابی منتظر بمانیم. از وقتی هوا سرد شده مامان‌هایی که ساکن آن مجتمع هستند دعو‌ت‌مان می‌کنند خانه‌شان، تا ما گپی بزنیم کار بچه‌ها هم تمام شده. هر شش مامان عاشق این دورهمی دوستانه، گپ و گفت مادرانه و به اشتراک گذاشتن حس‌ها و تجربیات‌مان هستیم. یکی از مامان‌ها هم باردار است و خوب طبیعیست که خیلی وقت‌ها صحبت در مورد بارداری و زایمان و شیر دادن و... باشد.

همان روزهای اول، مامان آوا، گفته بود که من هجده سال در حسرت داشتن بچه بودم و خدا آوا رو بعد از هجده سال به ما داد. 

همان موقع من با خودم فکر کرده بودم بگو پس چرا آوا از بقیه‌ی بچه‌ها لوس‌تره. واقعا هم همینطور هست. آوا تنها دختریست که گاهی توی کلاس حرف معلم را گوش نمی‌کند یا شیطنت‌هایش در حدی هستند که باعث مختل شدن نظم کلاس می‌شود یا خیلی وقت‌ها با خودخواهی‌هایش اشک باقی بچه‌ها را درمی‌آورد.

مامان آوا زن متفاوتی نسبت به بقیه ماست؛ ظاهرش، حرف زدنش، منش‌اش. من بعدها متوجه علت این تفاوت شدم‌. و برایم جالب بود که ثروتمند بودن، این همه اختلاف در ظاهر و سکنات یک شخص ایجاد کند! نه که زن مغروری باشد، از بالا به پایین نگاه کند یا حتی مثلا تازه به دوران رسیده باشد؛ اصلا. فقط دنیایش با ما فرق می‌کند و جایی که ما داریم از خنده روی زمین ریسه می‌رویم، او بدون اینکه اندکی قوز داشته باشد پاهایش را روی هم انداخته و به شکل بخصوصی دسته‌ی فنجان چایش را گرفته است. حرف زدنش با طمانینه خاصیست و حتی انتخاب کلماتش متفاوت است. مغرور نیست، لبخند می‌زند اما قهقهه نه! انگار از توی فیلم‌های انگلیسی در آمده و اگر چیزی جز این باشد، دایه‌اش حتمن به حسابش می‌رسد و یادآوری می‌کند که یک خانوم چطور می‌نشیند، چقدر و با چه لحنی حرف می‌زند، و و و و 

خانمی که باردار است داشت می‌گفت دیشب از سوزش معده خوابم نمی‌برد، دیگران از سختی‌های بارداری می‌گفتند. گیسوی کوچکم چهار دست و پا این طرف و آن طرف می‌رفت و شیطنت‌های خوشمزه می‌کرد. من گفتم ولی ارزششو داره، وقتی همچین موجودی توی خونه‌ت باشه. یکی از مامانا گفت، اگر همینو بدون گذروندن فرایند حاملگی و زایمان بهمون بدن آره خوبه، مامان آوا هم داشت ساکت گوش می‌کرد. من گفتم نه اون دوران هم دوست داشتنیه، ازم پرسیدند طبیعی زایمان کردی یا سزارین گفتم هر دو طبیعی. خندیدند و گفتن بابا تو دیگه کی هستی دوبار این همه سختی کشیدی هنوزم میگی خوبه؟ گفتم آره درد هست، سختی هست، اما لذت‌بخشه. این که موجودی از خودت توی وجودت پرورش پیدا می‌کنه، بعد هم از بدنت میاد بیرون، یکی از شگفت انگیزترین پدیده‌های دنیاس... حالا از من اصرار و با آب و تاب از قشنگی‌ها گفتن از یکی دو تا از مادرها انکار که نه بابا چیه. من هم همچنان مشغول زر زدن، از منبر هم پایین نمی‌آمدم. خلاصه مادر آوا مجبور شد برای کاری برود. وقتی که رفت، مامانی که هی سعی می‌کرد مرا متقاعد کند که بارداری و زایمان همچین آش دهن سوزی نیست گفت: به خاطر مامان آوا اونجوری حرف می‌زدم. گفتم خوب چرا؟ اون که آوا رو داره، بعد از هجده سال ولی بالاخره که خدا بهش بچه داده. طرف مقابلم گفت آره ولی خوب بچه‌ی خودش نیست... نه تنها اسپرم و تخمک از خودشون نیست، حتی نمیتونسته تخمک و اسپرم لقاح شده رو توی رحمش نگه داره. رحم اجاره‌ای گرفته بودن.... هر یک کلمه که می‌گفت انگار سطل آب یخی را روی سرم می‌ریخت...

گفت مشکل از شوهرش بوده... اما زمان زیادی رو صرف انواع درمان‌ها کردند و دیگه رحم ایشون هم نمیتونسته جنین رو نگه داره و تخمک‌هاش هم ضعیف شده...

خیلی دلم گرفت. با خودم فکر کردم، من جلوی زنی از پدیده‌ی شگفت‌انگیز بارداری صحبت کردم، که سال‌ها در حسرت این بود که توی دلش جنینی رو از وجود خودش پرورش بده، منی که بدون هیچ مشکلی به راحتی این عشق رو تجربه کردم جلوی کسی با آب و تاب حرف زدم که سال‌ها از همین مسئله زجر کشید. نتونست بفهمه که وقتی یه موجود کوچولو توی دلت رشد می‌کنه چه حسی داره؟ نتونست سینه‌شو توی دهان موجود بی‌پناهی بگذاره که تنها پناهش مادره... خیلی حالم گرفته شد. از خودم بدم آمد. دلم خواست می‌شد مامان آوا را توی آغوش بگیرم و ازش معذرت‌خواهی کنم و بگویم من فکر می‌کردم که تو خیلی خوش‌شانس بودی که بالاخره به آرزوت رسیدی من نمی‌دونستم درسته که الان هم یک مادری اما...

از وقتی برگشتم خانه، دلم از غصه سنگین بود. عصر که گیسو خوابید، من هم خوابیدم. چرت نه، خوابِ خواب. می‌خواستم به چیزی فکر نکنم. خوشبختانه آلما مشغول کاغذ خرد کردن بود و بیدارم نکرد. فکر می‌کنم یک ساعت و نیم خواب عمیق رفتم. وقتی بیدار شدم بیشتر غمگین بودم. دلم می‌خواست گریه کنم اما از آن وقت‌هایی بود که بغض داری و اشک‌ها پنهان شده‌اند. خودم را به کارهای روزمره سرگرم کردم، اما این فکر مدام پس ذهنم بود‌. شب که سهند آمد، فرصت ندادم لباس‌هایش را عوض کند، تند‌تند برایش تعریف کردم. گفت می‌خوای بری باهاش صحبت کنی تا آروم بشی؟ گفتم نه. فکر نمی‌کنم بتونم. بعد هم من که از شرایطش اطلاع نداشتم، شاید خیلی موقعیت‌ها توی زندگیش پیش بیاد که با مسئله‌ش مواجه بشه... بالاخره زندگی همینه. ولی کاش که به دست من این ماجرا اتفاق نیفتاده بود... من همیشه حواسم هست اگر حرفی می‌زنم کسی پیشم نباشد که حسرت چیزی که ندارد را بخورد اما فکرش را نمی‌کردم در جمعی که همه مادر هستند، حرف زدن از تجربه‌ی مادری، دل کسی را حتی شده قدر سر سوزنی فشرده کند...

داشتم فکر می‌کردم چقدر همیشه جای یک چیز توی زندگی خالیست؛ چقدر که توی زندگی هرکس حفره‌هایی هست که ما بی‌خبریم... کسی این‌طور توی ثروت غرق اما در حسرت تجربه کردن طبیعی‌ترین حسی که هر زنی از داشتنش غرق خوشبختی می‌شود.

یادم آمد هربار آوای کوچک چطور می‌نشیند کنار گیسو و دست‌های نرم و تپلی‌اش را در دست می‌گیرد... مامان آوا می‌گفت، عاشق بچه‌س همیشه بهم می‌گه یکی بیار برام، بقیه هم ممکن بود گفته باشند بیار دیگه! و او در آن لحظه چطور قلبش فشرده شده بود خدا می‌داند.

به چشم‌های شر و شیطان آوا فکر می‌کنم... به اینکه کوچک‌ترین شباهتی به مامان و بابایش ندارد، به این که روزی می‌فهمد که کیست؟ به اینکه چه حسی دارد که بفهمی تو، محصول یک شرایط آزمایشگاهی هستی... ممکن است از پدر و مادری که بزرگش کردند بدش بیاید؟ ممکن است دل مامان آوا باز هم بشکند؟

به مامان آوا فکر می‌کنم، درست است که حالا او یک دختر دارد. دختری که همه‌ی زندگی‌شان شده. اما خوب رنج‌هایی کشیده و شاید بکشد که فقط خودش از آن خبر دارد.

و چقدر می‌شود احمق بود که از بیرون به این زندگی نگاه کرد و گفت خوش به حالش چی کم داره؟

یک بار که صحبت می‌کردیم، حرف از کامل بودن و برآوردن توقعات دیگران بود، بهش گفتم هیچ‌وقت نمیشه همه رو راضی کرد، اون طوری زندگی کن که خودت فکر می‌کنی درسته و راضیت می‌کنه. گفت تو خیلی فرق داری، نگاهت به همه‌چیز متفاوته، کاش منم آرامش و روحیه‌ی تو رو داشتم، گمان می‌کنم مامان آوا هم دچار همان اشتباه شد که همه می‌شوند!

 

 

این پست دیشب ساعت سه و نیم نیمه‌کاره نوشته شده بود. خداروشکر که لحظه‌ی قبل از غش، گزینه ذخیره را پیدا کرده بودم :)

  • یاسی ترین

نظرات (۱۵)

😔😔😔

دل بی غم در این عالم نباشد

اگر باشد دل آدم نباشد

 

و البته خب خیلیا یه حفره تو زندگیشون دارند! ولی خیلی هام هستند که زندگیشون کلا حفره هست🤦‍♀️

 

هی. تف تو ذاتت دنیا🤪🤣

پاسخ:
هعی خواهر 🥺🙁
آره بعضیا خودشون حفره هستن اصن 🤣🤣🤣🤣🤣

تف تف 
همه‌ی تفای همسایمون 😂😂 خخخخخ تف

فکر کنم باید پسورد قصه‌تو بدی مامان آوا بخونه!😅

چقدر این ماجرا عجیبه... یه جورایی مثل فرزندخواندگیه ولی پیچیده‌تر... اینکه همه اجزای وجود فرزندت از کس دیگه شکل گرفته باشه... فکر کنم فرقش با فرزندخواندگی فقط اینه که تو از اول در جریانش بودی...

خدا بهشون دل آروم بده و فرزندان دیگه‌ای از وجود خودشون؛ از مهربونی خدا هیچی بعید نیست...

پاسخ:
😂😂😂
بله. لابد پیچیدگی‌های دیگه‌ای هم داره که ما نمی‌دونیم....
دعا کردم که دلش در آرامش باشه :(

بله هیچ بعید نیست... 

هیچ زندگی‌ای کامل نیست. حتی اونی که در ظاهر چیزی که از مشکلات و نواقصش نمی‌دونیم هم باز مشکلاتی داره برای اینکه دلمون نخواد جای آدم اون زندگی و اون قصه باشیم. کاش همه آدم‌ها اینو می‌دونستن.

پاسخ:
هییییییچ زندگی‌ای :)
ولی خوب خیلیا خیلی زود گول می‌خورن، تا میبینن کسی پول داره میگن خوش به حالش! تا می‌بینن زیاد می‌خنده و شاده میگن خوش به حالش! وقتی زیباس، وقتی تحصیلات یا شغل خوب داره، وقتی همسری داره که به نظرشون خیلی ایده‌آله و....

تو سریال maid هم یه خانمی بود پولدار بود شدید! بعد اونم مشکلات مشابه داشت، از تخمک اهدایی و رحم اجاره ای استفاده کرده بودن، بعد نزدیک تولد بچه که شده بود شوهرش درخواست طلاق داده بود!! 

درسته اون سریال بود و خانمه به کلفتش که بی هیچ دردسری بچه دار شده بود حسودی می‌کرد!  ولی حالا مامان آوا دوباره منو یاد اون خانمه انداخت!!

پاسخ:
ندیدم... 
ای بابا چرا اون موقع تقاضای طلاق داد :/
طفلکی :(
حالا فیلمه ها 🤣🤣🤣 ولی دلم سوخت 

سلام. جالبه با تمام آه و ناله ای که سر دادی باز هم تو لحن کلامت تو نوشتن این پست، داشتی مامان آوا رو آزار می دادی!!!! 

البته من اسم این رفتار شما رو میذارم حسادت و خود برتربینی! نمیخوام قضاوتی کرده باشم. برداشت خودم رو از نوشته ات گفتم. 

پاسخ:
سلام دوست من. خوش اومدین.
این هم یک نظر هست :) هرچند که نمی‌دونم چطوری ایشون رو آزار دادم اما 
من هم یک انسانم که عاری از حسادت و خودبرتربینی نیست.

  • ستاره درخشان
  • وای منم اگه بودم حتما غمگین میشدم .ولی من احتمالا هیچ وقت این شرایط واسم پیش نمیاد چون اصلا نمیتونم تو جمع سخنرانی کنم😀

     فقط نفهمیدم چرا گزینه از پرورشگاه بچه آوردن انتخابشون نبود.

    پاسخ:
    حالا در حد سخنرانی توی جمع هم نبود 😂😂😂 منم نمیتونم جلوی جمع حرف بزنم. یه دورهمی چند نفره‌ی دوستانه‌س.
    خدا می‌دونه چرا این تصمیم رو گرفتند...

    من نیاز دارم یه بار دیگه این پست رو بخونم... یه جورایی شوکه شدم...

    پاسخ:
    😔😔😔😔

    این حس غمت منو یاد یه ماجرایی انداخت...زمان دانشجویی یه هم کلاسی داشتم که مشکل کم بینایی داشت و کم کم چشمش داشت به سمت نابینایی میرفت...هرروز صبح مامان یا باباش میوردنش ایستگاه قطار و میسپردنش به یکی از ما که باهاش بریم و زمانه برگشت هم همراهیش میکردیم...انصافا اراده و پشت کارش مثال زدنی بود...یه روز صبح زود که سوار قطار بودیم این دوستمم باهامون بود و وسط حرفامون بحث به جایی کشید که من به شوخی در جوابه یکی از بچه ها گفتم بابا کور که نیستم چشمم میبینه...تا این حرفو زدم تازه یادم اومد که ای واییییی این دوستمم همراهمونه و شنیده...اون که به روی خودش نیورد ولی من هیچوقت این اشتباهم یادم نمیره و با وجود گذشتنه 5 سال هنوزم که هنوزه میگم نکنه اون روز من دلشو شکستم...

    پاسخ:
    آااااخییییی 🥺 عزیزم چقدر روت اثر گذاشته که بعد این همه وقت هنوز حسش برات زنده‌س....
    😔😔😔

    حفره ها رو خوب گفتی.....من همیشه به یاد نوشته های خط دوم کمرنگم،با اینکه او بچه دار شد ولی تک تک حسرت ها و دردهایش را یادم هست،مادر آورا احتمالا قربانی خودخواهی پدر آوا شده

    مردهایی که عیب خودشان،درمان عیب شان را کسر شان می دانند ....

    چه حفره بزرگ غمگینی

    تجربه های مشابه تو رو زیاد دارم جوری که فقط غم اش یادم هست نه جزییات ولی خیلی سخت

     

    پاسخ:
    وای مونا من این وبلاگ رو خیلی سال پیش دنبال می‌کردم...
    بچه‌دار شد؟ 😍😍😍 عزیزم

    ای جانم :(

    من اگه جای مادر آوا بودم بیشتر از حرفهایی که زدید از اینکه به دخترش به چشم «محصول یک شرایط آزمایشگاهی» نگاه کردید دلخور میشدم. به اینکه حتی به خودتون اجازه دادید فکر کنید «ممکن است از پدر و مادری که بزرگش کردند بدش بیاید؟» بارداری و به دنیا آوردن ۱ سال طول می‌کشد، بزرگ کردن بچه یک عمر. احتمال اینکه آوا از مادرش بدش بیاید هیچ ربطی به اینکه در رحم چه کسی رشد کرده ندارد. اگر از من بپرسید حتی احتمالش کمتر هم است برای اینکه شاید هیچ بچه‌یی به اندازه‌ی آوا خواسته نشده باشد. ببخشید ولی من واقعا از طرز حرف زدن شما در مورد آوا حالم بهم خورد. 

    پاسخ:
    هومممم 
    سلام دوست ناشناس :)
    عرض کنم که، چطوری مادر آوا ممکنه از من ناراحت بشه؟ مگه من به ایشون چیزی گفتم که بخواد ناراحت بشه یا نشه؟ من فقط فکرامو اینجا نوشتم.
    به عنوان یک احتمال، توی ذهنم، داشتم فکر میکردم، ممکنه کسی از اینکه اینجوری به دنیا اومده ناراحت بشه؟ من که نگفتم حتمن همینطوره!
    اتفاقا یک بار یکی از دوستان ازم پرسید حاضری یه بچه بیاری بزرگ کنی؟ گفتم آره چه فرقی داره؟ مهم بزرگ کردنشه و این که بهش خو می‌کنم و فرقی با بچه‌ای که خودم دنیا آوردم و از خون خودمه نداره‌.
    من تصورم اینه که یا یک متنی رو درست نمی‌خونید یا از خوندن بعضی قسمت‌هاش یکهو بی‌نهایت احساسی می‌شید و کلیت ماجرا رو فراموش می‌کنید.
    من داشتم رنج‌هایی که مادر آوا کشیده یا ممکنه بکشه رو توی ذهنم تصور می‌کردم :)

    یاسی توی نزدیکان من یه مورد همین شکلی داریم البته نه از طریق تخمک اهدایی و .. کلا ماجراش فرق داره

    بچه شش ماهه بود که پدرش توی اوج جوونی براثر تصادف فوت کرد (داییم)

    دایی دیگه م بزرگش کرد و تا الان که نوزده سالشه به عموش که دایی منه بابا میگه چندسال پیش حقیقت بهش گفتن با کمک مشاور و روانشناس و خیلی منطقی برخورد کرد الان هم عین دسته گل میره برای پدرش خیرات میکنه و..

    وجالب اینه که دایی من خییلی دلش پسرمیخواست ازخودش و نشد ..

    انصافا هم هیچ فرقی نداره براش با بچه ش حتی بیشتر بهش میرسه 

    درکل میخوام بگم کسی که اینکارو میکنه تمام جوانب میسنجه و کفش اهنی میپوشه که با هر حرفی و حرکتی بهم نریزه

     

    بچه ها هم معمولا اگه توی سنی بهشون گفته بشه که بد و خوب نسبتا متوجه بشن و بدونن که علی رقم این قضیه واقعا فرزند این خانواده بودن راحت کنار میان و میپذیرن 

    پاسخ:
    روحشون شاد باشه 💚
    چقدر خوب که به خوبی و خوشی گذشته و پذیرفته 😍😍😍

    اوهوم :)

    راستش بیشتر از داستان مامان آوا، من درگیر بعضی از کامنت‌هات شدم. اینکه آدمهایی مثل «man» و «ناشناس» میان توی صفحه‌ی وبلاگ یه آدم دیگه که داره افکارش رو مینویسه و اعتراف میکنه بابت فکر کردن به بعضی چیزا پشیمونه، یا دلش شکسته که حرفی رو زده و حالا احتمال میده یه ادم از حرفش ناراحت شده ... و اینجوری جامه‌دران از حقوق کسی دفاع میکنن که روحش ازین نوشته باخبر نیست انصافا از داستان تو سرگرم کننده تره! یعنی باور کنیم کنار ما آدمهایی زندگی میکنن که اینقدر به فکر غریبه‌ها هستن و دارای روح لطیفی می‌باشند که با خوندن ۴ خط از تراوشات ذهن یه آدم اینجوری مشت به سینه می‌کوبند و به نویسنده حمله میکنن و کلی هم تلاش میکنن موقر جلوه کنن!!!! 

    امیدوارم این پیام رو تایید کنی و‌ مطمئنم این ادمها تشنه‌ی جواب شنیدن هستن و هر روز اینجارو چک میکنن ببینن کی چی گفته! از همین تریبون اعلام میکنم دوست من دوران این عقده‌گشایی‌ها تموم شده، حداقل در این محیط، برو توی اینستا دُرفشانی کن،اونجا بیشتر هم دیده میشی

    یارو میترسه اسمشو بنویسه بعد درس اخلاق میده!

    عجیباً غریبا😒

    پاسخ:
    چی بگم والا !!!!!! 
    وقتِ نوشتن این ماجرا تنها چیزی که به ذهنم نمی‌رسید، همین فیدبک‌‌ها بود :)

    آره بابا من همه کامنتا رو تایید میکنم :)))
    هوم 
    حداقل بیاد خودشو معرفی کنه خوبه!

    دل بی درد وجود نداره اصللااااا :(

    چه دل مهربونی داری یاسی :) شاید اصلا یک درصد هم به این چیزهایی که گفتی فکر نکنم 

    پاسخ:
    دقیقا .... 😭
    بعضیا درداشون چه بزرگه :(

    عزیزدلم ❤️

    سلام :) 

    همین اتفاق یه تلنگره که نعمت‌هایی که بی‌چون و چرا در اختیارمون هستن رو ببینیم و بی‌تفاوت نباشیم...

    تو که نمی‌دونستی داشتی نظرتو می‌گفتی، خودت رو سرزنش نکن :))

    ان‌شاءالله مامان آوا هم نعمت وجود آوا رو در زندگیش پررنگ می‌بینه و شکرش رو بجا میاره و این حس زیبا رو بخاطر تجربه نکردنِ بارداری و زایمان فدا نمی‌کنه...

    پاسخ:
    سلام عزیزم 😍
    دقیقا همینطوره... چه چیزایی که جلوی چشممونه و حواسمون نیست...
    دلم نمی‌خواست به دست من کسی حتی لحظه‌ای برنجه 😔

    واقعا 😍😍😍

    یاسی چه فرقی داره که بچه خودت رو بزرگ کنی یا یک بچه دیگه.

    خب با اون بچه هم مثل بچه خودش خاطره می‌سازه خودش داره بزرگ میکنه درواقع اصلا بچه خودشه.

    تازه اینکه بدون تجربه بارداری و زایمان بچه دار بشی حتی میتونه جذاب باشه.

    منم اگر شرایط مالیش رو داشته باشم چند سال آینده یک نوزاد به سرپرستی میگیرم.

    پاسخ:
    هیچ فرقی عزیزم.
    منم دوست داشتم شرایطش بود یه بچه میاوردم...
    وقتی یه بچه رو بزرگ می‌کنی مادرشی دیگه.
    ولی اینجا بحث سر تجربه‌ی بارداری بود و زایمان.
    خوب ایشون سال‌های زیادی آرزوی باردار شدن داشته...
    رنج‌هایی متحمل شده که من داشتم فکر می‌کردم یعنی ممکنه باز هم به خاطر این  شرایط درد و رنجی بهش وارد بشه یا نه
    ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
    شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
    <b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">