قصهی آوا
امروز غمگین بودم. تا همین حالا هم نتوانستم سنگینیاش را از دلم بردارم؛ کم شده ولی از بین نرفته. خوب فردا هم روز خداست، حتمن فردا بهترم، اما امروز... در واقع میشود گفت اصلا نفهمیدم امروز چطور گذشت.
ماجرا از آنجا شروع شد که امروز مثل باقی روزها که توی کلاس آلما برنامهای بود و مامانها هم شرکت میکردند، سهتایی، یعنی من و آلما و گیسو، رفته بودیم.
روز بیست و نهم بهمن، سپندارمذگان یا روز عشق ایرانی است و ما امروز توی کلاس، گرامی داشتیمش! مربی آلما، از دوستان قدیمی است که بعد از سالها مربی پیشدبستانی بودن، بعد از کرونا، چند تا شاگرد میگیرد و توی خانه کلاس برگزار میکند. امسال توافق بر این بوده که کلاس توی سالن اجتماعات ساختمانی که دو تا از بچهها ساکن هستند تشکیل شود. هر بار که ما به مناسبتی جمع میشویم، یک ساعت جشن داریم و باقی ساعتها باید توی لابی منتظر بمانیم. از وقتی هوا سرد شده مامانهایی که ساکن آن مجتمع هستند دعوتمان میکنند خانهشان، تا ما گپی بزنیم کار بچهها هم تمام شده. هر شش مامان عاشق این دورهمی دوستانه، گپ و گفت مادرانه و به اشتراک گذاشتن حسها و تجربیاتمان هستیم. یکی از مامانها هم باردار است و خوب طبیعیست که خیلی وقتها صحبت در مورد بارداری و زایمان و شیر دادن و... باشد.
همان روزهای اول، مامان آوا، گفته بود که من هجده سال در حسرت داشتن بچه بودم و خدا آوا رو بعد از هجده سال به ما داد.
همان موقع من با خودم فکر کرده بودم بگو پس چرا آوا از بقیهی بچهها لوستره. واقعا هم همینطور هست. آوا تنها دختریست که گاهی توی کلاس حرف معلم را گوش نمیکند یا شیطنتهایش در حدی هستند که باعث مختل شدن نظم کلاس میشود یا خیلی وقتها با خودخواهیهایش اشک باقی بچهها را درمیآورد.
مامان آوا زن متفاوتی نسبت به بقیه ماست؛ ظاهرش، حرف زدنش، منشاش. من بعدها متوجه علت این تفاوت شدم. و برایم جالب بود که ثروتمند بودن، این همه اختلاف در ظاهر و سکنات یک شخص ایجاد کند! نه که زن مغروری باشد، از بالا به پایین نگاه کند یا حتی مثلا تازه به دوران رسیده باشد؛ اصلا. فقط دنیایش با ما فرق میکند و جایی که ما داریم از خنده روی زمین ریسه میرویم، او بدون اینکه اندکی قوز داشته باشد پاهایش را روی هم انداخته و به شکل بخصوصی دستهی فنجان چایش را گرفته است. حرف زدنش با طمانینه خاصیست و حتی انتخاب کلماتش متفاوت است. مغرور نیست، لبخند میزند اما قهقهه نه! انگار از توی فیلمهای انگلیسی در آمده و اگر چیزی جز این باشد، دایهاش حتمن به حسابش میرسد و یادآوری میکند که یک خانوم چطور مینشیند، چقدر و با چه لحنی حرف میزند، و و و و
خانمی که باردار است داشت میگفت دیشب از سوزش معده خوابم نمیبرد، دیگران از سختیهای بارداری میگفتند. گیسوی کوچکم چهار دست و پا این طرف و آن طرف میرفت و شیطنتهای خوشمزه میکرد. من گفتم ولی ارزششو داره، وقتی همچین موجودی توی خونهت باشه. یکی از مامانا گفت، اگر همینو بدون گذروندن فرایند حاملگی و زایمان بهمون بدن آره خوبه، مامان آوا هم داشت ساکت گوش میکرد. من گفتم نه اون دوران هم دوست داشتنیه، ازم پرسیدند طبیعی زایمان کردی یا سزارین گفتم هر دو طبیعی. خندیدند و گفتن بابا تو دیگه کی هستی دوبار این همه سختی کشیدی هنوزم میگی خوبه؟ گفتم آره درد هست، سختی هست، اما لذتبخشه. این که موجودی از خودت توی وجودت پرورش پیدا میکنه، بعد هم از بدنت میاد بیرون، یکی از شگفت انگیزترین پدیدههای دنیاس... حالا از من اصرار و با آب و تاب از قشنگیها گفتن از یکی دو تا از مادرها انکار که نه بابا چیه. من هم همچنان مشغول زر زدن، از منبر هم پایین نمیآمدم. خلاصه مادر آوا مجبور شد برای کاری برود. وقتی که رفت، مامانی که هی سعی میکرد مرا متقاعد کند که بارداری و زایمان همچین آش دهن سوزی نیست گفت: به خاطر مامان آوا اونجوری حرف میزدم. گفتم خوب چرا؟ اون که آوا رو داره، بعد از هجده سال ولی بالاخره که خدا بهش بچه داده. طرف مقابلم گفت آره ولی خوب بچهی خودش نیست... نه تنها اسپرم و تخمک از خودشون نیست، حتی نمیتونسته تخمک و اسپرم لقاح شده رو توی رحمش نگه داره. رحم اجارهای گرفته بودن.... هر یک کلمه که میگفت انگار سطل آب یخی را روی سرم میریخت...
گفت مشکل از شوهرش بوده... اما زمان زیادی رو صرف انواع درمانها کردند و دیگه رحم ایشون هم نمیتونسته جنین رو نگه داره و تخمکهاش هم ضعیف شده...
خیلی دلم گرفت. با خودم فکر کردم، من جلوی زنی از پدیدهی شگفتانگیز بارداری صحبت کردم، که سالها در حسرت این بود که توی دلش جنینی رو از وجود خودش پرورش بده، منی که بدون هیچ مشکلی به راحتی این عشق رو تجربه کردم جلوی کسی با آب و تاب حرف زدم که سالها از همین مسئله زجر کشید. نتونست بفهمه که وقتی یه موجود کوچولو توی دلت رشد میکنه چه حسی داره؟ نتونست سینهشو توی دهان موجود بیپناهی بگذاره که تنها پناهش مادره... خیلی حالم گرفته شد. از خودم بدم آمد. دلم خواست میشد مامان آوا را توی آغوش بگیرم و ازش معذرتخواهی کنم و بگویم من فکر میکردم که تو خیلی خوششانس بودی که بالاخره به آرزوت رسیدی من نمیدونستم درسته که الان هم یک مادری اما...
از وقتی برگشتم خانه، دلم از غصه سنگین بود. عصر که گیسو خوابید، من هم خوابیدم. چرت نه، خوابِ خواب. میخواستم به چیزی فکر نکنم. خوشبختانه آلما مشغول کاغذ خرد کردن بود و بیدارم نکرد. فکر میکنم یک ساعت و نیم خواب عمیق رفتم. وقتی بیدار شدم بیشتر غمگین بودم. دلم میخواست گریه کنم اما از آن وقتهایی بود که بغض داری و اشکها پنهان شدهاند. خودم را به کارهای روزمره سرگرم کردم، اما این فکر مدام پس ذهنم بود. شب که سهند آمد، فرصت ندادم لباسهایش را عوض کند، تندتند برایش تعریف کردم. گفت میخوای بری باهاش صحبت کنی تا آروم بشی؟ گفتم نه. فکر نمیکنم بتونم. بعد هم من که از شرایطش اطلاع نداشتم، شاید خیلی موقعیتها توی زندگیش پیش بیاد که با مسئلهش مواجه بشه... بالاخره زندگی همینه. ولی کاش که به دست من این ماجرا اتفاق نیفتاده بود... من همیشه حواسم هست اگر حرفی میزنم کسی پیشم نباشد که حسرت چیزی که ندارد را بخورد اما فکرش را نمیکردم در جمعی که همه مادر هستند، حرف زدن از تجربهی مادری، دل کسی را حتی شده قدر سر سوزنی فشرده کند...
داشتم فکر میکردم چقدر همیشه جای یک چیز توی زندگی خالیست؛ چقدر که توی زندگی هرکس حفرههایی هست که ما بیخبریم... کسی اینطور توی ثروت غرق اما در حسرت تجربه کردن طبیعیترین حسی که هر زنی از داشتنش غرق خوشبختی میشود.
یادم آمد هربار آوای کوچک چطور مینشیند کنار گیسو و دستهای نرم و تپلیاش را در دست میگیرد... مامان آوا میگفت، عاشق بچهس همیشه بهم میگه یکی بیار برام، بقیه هم ممکن بود گفته باشند بیار دیگه! و او در آن لحظه چطور قلبش فشرده شده بود خدا میداند.
به چشمهای شر و شیطان آوا فکر میکنم... به اینکه کوچکترین شباهتی به مامان و بابایش ندارد، به این که روزی میفهمد که کیست؟ به اینکه چه حسی دارد که بفهمی تو، محصول یک شرایط آزمایشگاهی هستی... ممکن است از پدر و مادری که بزرگش کردند بدش بیاید؟ ممکن است دل مامان آوا باز هم بشکند؟
به مامان آوا فکر میکنم، درست است که حالا او یک دختر دارد. دختری که همهی زندگیشان شده. اما خوب رنجهایی کشیده و شاید بکشد که فقط خودش از آن خبر دارد.
و چقدر میشود احمق بود که از بیرون به این زندگی نگاه کرد و گفت خوش به حالش چی کم داره؟
یک بار که صحبت میکردیم، حرف از کامل بودن و برآوردن توقعات دیگران بود، بهش گفتم هیچوقت نمیشه همه رو راضی کرد، اون طوری زندگی کن که خودت فکر میکنی درسته و راضیت میکنه. گفت تو خیلی فرق داری، نگاهت به همهچیز متفاوته، کاش منم آرامش و روحیهی تو رو داشتم، گمان میکنم مامان آوا هم دچار همان اشتباه شد که همه میشوند!
این پست دیشب ساعت سه و نیم نیمهکاره نوشته شده بود. خداروشکر که لحظهی قبل از غش، گزینه ذخیره را پیدا کرده بودم :)
- ۰۰/۱۲/۰۳
😔😔😔
دل بی غم در این عالم نباشد
اگر باشد دل آدم نباشد
و البته خب خیلیا یه حفره تو زندگیشون دارند! ولی خیلی هام هستند که زندگیشون کلا حفره هست🤦♀️
هی. تف تو ذاتت دنیا🤪🤣