تک ستاره
شب را دوست دارم. دلم میخواهد تمام نشود. ای کاش که شبها دوبرابر روزها بود. یا نه اصلا دو تا شب داشتیم؛ یکی برای خلوت و بیداری و دیگری برای خواب. به ساعت نگاه میکنم؛ از سه گذشته و باز هم تنها نشستهام توی هال و غرق خودمم. امشب، یعنی همین چند دقیقه پیش، یک آن فکر کردم خالی از هر حسی هستم؛ انگار یکهو تهی شدم! از خودم، از آدمها، از تمام تعلقات، از هرچه بود و هست... داشتم فکر میکردم من هیچوقت آدمِ رفتن نبودم؛ آدم دلکندن، تمام کردن، عوض کردن یا شاید فرار. همیشه بودم. همیشه با هرچه که به چالشم کشید، چشم در چشم مبارزه کردم، درآمیختم و با تمام پوست و گوشت و خونم چشیدمش...
کاش امشب تمام نمیشد...
به تنهایی عادت کردهام. لذتبخش است. آدم اصلا خوف نمیکند؛ ترس ندارد که! هیچی درش نیست، فقط یک منِ پر از سکوت است، تحملش سخت نیست؛ یک منِ آرام و بیآزار که کاریت ندارد.
- ۰۰/۱۱/۲۵
دیر وقت است فرشته ای در کار نیست از دنیا چیزی نمی دانم اسب رم می کند گاری بر می گردد از گذشته چیزی نزدیک تر می شود دیر وقت است بهانه ای در کار نیست شعر می آید و به جای تو زندگی را می گیرد…
#شهرام_شیدایی