یاسی‌ترین

https://t.me/YasEnogheree

یاسی‌ترین

https://t.me/YasEnogheree

یاسی‌ترین

هرگز ندیده بودم چشم تو را چنین در خون و اشک غوطه‌ور، ای مامِ رنج‌ها! ای میهنی که در تو به خواری مثل اسیر جنگی یک عمر زیستیم. زین گونه زیستیم و به هق‌هق گریستیم.

به امید آزادی

بایگانی
آخرین مطالب

مغزی دارم همچون اداره‌ی بایگانی! + داستان جدید

پنجشنبه, ۷ بهمن ۱۴۰۰، ۱۲:۳۵ ب.ظ

چند روز پیش، مشغول کارهای منزل بودم و به عادت همیشگی، با همراهی موسیقی و هندزفیری. که یک دفعه دیرینگ دیرینگ توی گوشم زنگ خورد که یعنی تماس دارید. روی صفحه گوشی نگاه کردم و یک شماره‌ی ثابت سیو نشده از تهران، مرا برد به یک عالمه سال پیش. حالا اینکه چرا یکی از دوستان دبیرستانم از منزل پدرشون با من تماس گرفته هیچی، چرا من باید شماره‌ای را که اون همه سال پیش حفظ بودم، بدون لحظه‌ای مکث بشناسم؟ آنقدر این شماره حفظم بود، انگار که گفته باشند شماره شناسنامه‌‌ت را بگو!

البته این را هم اضافه کنم که بعدها مغزم، قابلیت حفظ کردن شماره‌ها را از دست داد. شماره موبایل بابا و مامان و داداشم را حفظ نیستم. اما شماره‌هایی که از قدیم حفظ کرده بودم جایشان امن است.

 

فرزندان گلم، هدیه روز مادر، نوبتی سرما خوردند! آلما فقط روز جمعه آبریزش داشت و زود خوب شد. فقط اینکه مثل همیشه دچار مشکلات فلسفی شده بود و هر پنج دقیقه یک بار می‌پرسید مامان چرا من باید مریض باشم و بعد گریه می‌کرد :| ۹۹۹۹۶۵۴۵۶۸۸۹ بار اول را به نرمی پاسخ دادم اما خوب! کم‌کم مهر مادری‌ام را نثارش کردم 😌

گیسو خانم از فردای آن روز فین‌فینی شد تا همین الان. دندان‌های کوچولوی خرگوشی‌اش هم در آستانه یازده ماهگی دارند پدیدار می‌شوند و اعصاب مصاب تعطیل شده. از صبح گوشه‌ی لباسم توی دستش است و نق می‌زند تا شب :))

صبور نباشیم چه کنیم؟

 

حال روحیم کمی از میزان افتاده بود که حالا امید است از پس خودم بربیایم.

 

از اینها که بگذریم،

خودم متوجهم که در نوشتن قسمت‌های جدید چقدر تنبلی کردم. از این بابت شرمنده چشم‌های مخاطبم. ولی میخواستم موضوعی را مطرح کنم؛ فکر می‌کنم چند قسمت بیشتر از قصه‌ی من باقی نمانده و من از خیلی قبل‌تر، ذهنم دنبال سوژه جدید بود. 

میدانم آنقدری تخیل کرده‌ام که مغزم پر از اتفاقات نیفتاده باشند و مواد خام برای نوشتن داستان دارم اما، اگر، کسی از شما عزیزان، داستانی واقعی داشت که تمایل داشت نوشته شود، لطفا بنده را مطلع سازید. نوشتن داستان واقعی برایم لذت‌بخش‌تر است.

حالا این داستان می‌تواند برای خودتان اتفاق افتاده باشد، یا کسی از کسانتان.

ضمنا ترجیح میدهم بدون ذکر نام شخصیت‌ها و رعایت اصول اخلاقی، بدون رمز بنویسم.

باتشکر 

ارادتمند 

یاسی‌ترین.

  • یاسی ترین

نظرات (۱۴)

چرا یهو همه مردم  سرما خوردن؟ 😁

پاسخ:
نمی‌دونم این سرماخوردگی‌ها از کجا میان ☹️

آفرین به این تصمیم برای نوشتن 

حیف این استعداد هست که خاک بخوره خیلی ها آرزوی همچین قلمی رو دارند البته اصلا منظورم به خودم نبودااااا:))

 

پاسخ:
مرسی رویا جون 😘😘😘
حالا داستان نداشتی برام تعریف کنی؟

😂😂😂😂

سلام بر مسئول اداره‌ی بایگانی😂 

وای از مریضی بچه‌ها دیگه اعصاب نمیمونه برای آدم... ان‌شاءالله زودی خوب میشن💚 

والا من داستان واقعیم بدک نیست اما مثل تو حافظه‌ام شیک و مجلسی که نیست، اصلا یادم نیست چه سالی چیکار کردیم یعنی جزئیات یادم نیست، کلیات رو خداروشکر یادمه😂😂 

بنابراین چون هیچ‌چیز قابل نوشتنی از توش درنمیاد و شاید کلا یه قسمت بشه، من به نفع بقیه کنار میرم😎😂

+ میگم بیا یه خوبی کن داستان خیالی منو دست بگیر به یه جا برسون، منم شرمنده‌ی مخاطب موندم مغزه یاری نمیکنه😐

پاسخ:
سلااااااام آرامش عزیزم 😘
فدات شم عزیزم ممنون سلامت باشی


عیب نداره کلیت داستان هم قبوله 🤣


خدا هیچ مومنی رو شرمنده مخاطب نکنه 😂😂😂😂

خواهش میکنم خواهر ما جسارت نمی‌کنیم دست به داستان شما بزنیم 
ایشالا گیرش رفع میشه مستفیض میشیم 

سلام عزیزم. 

 

امیدوارم که حال روحیت الان بهتر باشه :) و دخترها هم خوب شده باشند. 

 

منم عین تو بودم مغزم شبیه ۱۱۸ بود از بس همه شماره ها رو حفظ بودم. الان ولی هیچی :| یعنی اصلا دقت نمی کنم! 

 

ما منتظر ادامه داستان خودت و همین طور قصه جدید به قلم زیبای تو هستیم خانم نویسنده :* 

 

راستی مامان حالشون چطوره؟ بهتر شدن؟ 

پاسخ:
سلام صبا جونم ♥️
فدات شم خیلی بهتریم 😘

قربونت عزیزم لطف داری 
دیگه باید ببخشین خیلی منتظر موندین 🙈

خیلی خیلی بهتره ممنون از لطفت عزیزم
هعیییییی….. کسی اندازه خودت من رو تو خوندن یه داستان شرحه شرحه نکرده بود… داستان جدید نخواستیم خواهش میکنم همین رو به پایان برسون😐
پاسخ:
ای خاک بر سرم 🤣🤣🤣🤣
دو روزه دارم فحش میخورم در خفا و آشکار 😁
  • شارمین امیریان
  • سلام.

    اون‌جا که گفتی خودم می‌دونم تاخیر دارم دلم آروم شد 🤭

     

     

    سارا می‌گه: بنویس واااااااای کاش بچه‌هات زودتر خوب شن

    پاسخ:
    عزیزم 😂😂😂😂

    آخی عزیزم 🥺😘♥️ ببوسش

    عزیزم روزت مبارک مامان گل:*

    امیدوارم گل دخترات هم زودی خوب و خوش اخلاق بشن 

    خیلی بد بچه مریض بشه اعصاب همه سرش داغون میشه.

    حال مامانت بهتر عزیزم؟

    پاسخ:
    ممنونم عزیزم 😘😘😘
    فدای تو ❤️

    بله مامان خیلی بهتره ☺️😍

    چشممون روشن ، یاسی💜

    چه عجب اومدی ، کلی منتظرت بودم.

     

    وای مریض شدن بچه ها خیلی سخته....

    خدا قوت.

    پاسخ:
    قربونت برم عزیزم ♥️
    ای جان 😘😘😘


    فدات ممنون عزیزم 

    خودتم ننوشتیا 😒

    چرا من باید مریض بشم؟؟؟ خیلی خوووب بود خدایی :))))))))))))

    میگفتی چرا باید خواهرتم مریض کنی؟؟؟؟؟؟؟ :))) 

    روزتون با خیلی تاخیر مبارک :)

    ما داستانی نداریم خدایی! ولی مگه میشه داستانهای دیگران را با این حجم از جزئیات نوشت؟ اصلا اوج زیبایی قلم شما به جزئیات قشنگی ِ که می نویسید :)

     

    پاسخ:
    😂😂😂😂😂

    ممنونم نسترن عزیزم ♥️♥️ ♥️

    شما کلیات بدید من خودم جزئیات میدم 😍
    قربونت برم لطف داری عزیزم ♥️

    سلام سلام .. روزتون با تاخیر مبارک.. 

    عزیزم..مادر صبوور .. واقعا بچه هات چه بدونن این مسیری که برای حفظ زندگیت اومدی چقدررر سنگلاخ بوده

    پاسخ:
    سلام هانیه جانم 
    ممنونم 
    جواب با تاخیر من رو هم پذیرا باش خانم ❤️ روز شما هم مبارک 🌺

    بله سنگلاخ 🤣🤣🤣🤣

    منم سرماخورده م که میدانم اومیکرون گرفتم! 

     

    دچار یاس فلسفوی هم شدم مثل آلما 

     

    من داستان زیاد دارم از اطرافیانم و داستان زندگی خودمم کم فلاکت نداشت 

     

    ولی خودم نمیخوام دفترهای کهنه و پوسیده زندگی  گذشته مون بازکنم

     

    اطرافیانم هستن که اوناهم گذاشتم خودم تو وبم بنویسم چون همشون به درد طنز نوشتن میخورن!

     

    یه لحظه حس این نویسنده هارو گرفتم که نمیخوان سوژه هاشون بدن بره!

    پاسخ:
    عیب نداره بابا همین که قابل کنترل باشه، جای شکرش باقیه. مهم نیست اسمش چیه.
    ایشالا که الان عالی باشه حالت قشنگم.
    توام یاس می‌گیری 🤣🤣🤣🤣🤣

    آره خوب بایدم سوژه‌هات نگه داری 
    چون خیلی بامزه می‌نویسی 🤣🤣🤣🤣🤣🤣😍😍😍😍😍

    دلمون تنگ شده بود که

    ایشالا قند عسلاتون خوب شده باشن تا الان

    و اینکه چقد خوبه که میتونید بنویسید اونم به این قشنگی

    داستان هم نداریم که جالب باشه

    پاسخ:
    قربون تو عزیزم 😘
    فدات شم بله خوب شدن شکر خدا 

    ممنونم عزیزم لطف داری ❤️

    یاسی رفتم مشهد،یاد سفرهای مشهدی که داشتم افتادم،خلاصه به یادت بودم

    من هم عاشق نوشتنم

    نوشتن داستان باعث می شد لذت خالق بودن رو بچشم، جزییات و رنگ ها، گفتگوها،فضاهایی که آدم ها می رفتند و می آمدند،

    وای چه خوب بود

    ولی ترکش کردم،وقتی غرق نوشتن می شدم بیرون آمدن از فضای نوشتن خیلی دردناک بود برام و خب بچه ها اصلا اجازه نمی دهند که من جای دیگری باشم

    شب ها هم خستگی مانع

    خوشحالم که می نویسی،سبک نوشتن ات نرم و پفکی!مثل مارشمالو من خیلی دوستش دارم!

    پاسخ:
    زیارت قبول عزیزم 😍😍😍
    ای جانم که یادم بودی ❤️ چه سعادتی 😌
    چقدر لذت‌بخشه نوشتن...

    واقعا این خستگی آخر شب خیلی زیاده 🙁

    عزیزم مارشملو😍😍😍😍😋😋😋😋

    چطوووری؟

    بچه ها چطورن؟

     

     

    نمیشه بی خیال داستان دیگران بشی و بچسبی به داستان خودت؟ به نظرم وقتش ی قسمت پست کنی :) خیلی فاصله افتاده 😆

    پاسخ:
    خوبم عزیزم 😘
    خودت چطوری؟؟؟؟
    بچه‌ها هم خوب ☺️ شکر

    فحش خوردم حسابی 🤣 
    بالاخره که تموم میشه داستانم 🥺

    آره خیلی فاصله افتاد 😔 
    پست شد ☺️
    ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
    شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
    <b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">