مغزی دارم همچون ادارهی بایگانی! + داستان جدید
چند روز پیش، مشغول کارهای منزل بودم و به عادت همیشگی، با همراهی موسیقی و هندزفیری. که یک دفعه دیرینگ دیرینگ توی گوشم زنگ خورد که یعنی تماس دارید. روی صفحه گوشی نگاه کردم و یک شمارهی ثابت سیو نشده از تهران، مرا برد به یک عالمه سال پیش. حالا اینکه چرا یکی از دوستان دبیرستانم از منزل پدرشون با من تماس گرفته هیچی، چرا من باید شمارهای را که اون همه سال پیش حفظ بودم، بدون لحظهای مکث بشناسم؟ آنقدر این شماره حفظم بود، انگار که گفته باشند شماره شناسنامهت را بگو!
البته این را هم اضافه کنم که بعدها مغزم، قابلیت حفظ کردن شمارهها را از دست داد. شماره موبایل بابا و مامان و داداشم را حفظ نیستم. اما شمارههایی که از قدیم حفظ کرده بودم جایشان امن است.
فرزندان گلم، هدیه روز مادر، نوبتی سرما خوردند! آلما فقط روز جمعه آبریزش داشت و زود خوب شد. فقط اینکه مثل همیشه دچار مشکلات فلسفی شده بود و هر پنج دقیقه یک بار میپرسید مامان چرا من باید مریض باشم و بعد گریه میکرد :| ۹۹۹۹۶۵۴۵۶۸۸۹ بار اول را به نرمی پاسخ دادم اما خوب! کمکم مهر مادریام را نثارش کردم 😌
گیسو خانم از فردای آن روز فینفینی شد تا همین الان. دندانهای کوچولوی خرگوشیاش هم در آستانه یازده ماهگی دارند پدیدار میشوند و اعصاب مصاب تعطیل شده. از صبح گوشهی لباسم توی دستش است و نق میزند تا شب :))
صبور نباشیم چه کنیم؟
حال روحیم کمی از میزان افتاده بود که حالا امید است از پس خودم بربیایم.
از اینها که بگذریم،
خودم متوجهم که در نوشتن قسمتهای جدید چقدر تنبلی کردم. از این بابت شرمنده چشمهای مخاطبم. ولی میخواستم موضوعی را مطرح کنم؛ فکر میکنم چند قسمت بیشتر از قصهی من باقی نمانده و من از خیلی قبلتر، ذهنم دنبال سوژه جدید بود.
میدانم آنقدری تخیل کردهام که مغزم پر از اتفاقات نیفتاده باشند و مواد خام برای نوشتن داستان دارم اما، اگر، کسی از شما عزیزان، داستانی واقعی داشت که تمایل داشت نوشته شود، لطفا بنده را مطلع سازید. نوشتن داستان واقعی برایم لذتبخشتر است.
حالا این داستان میتواند برای خودتان اتفاق افتاده باشد، یا کسی از کسانتان.
ضمنا ترجیح میدهم بدون ذکر نام شخصیتها و رعایت اصول اخلاقی، بدون رمز بنویسم.
باتشکر
ارادتمند
یاسیترین.
- ۰۰/۱۱/۰۷
چرا یهو همه مردم سرما خوردن؟ 😁