باران
هماکنون هم خیلی خوشبختم هم خیلی دیوانه :)
چرا؟
چون که از عصر باران میبارد و قطع نشده... هی نگران بودم که برود! هی رفتم دم در بالکن و گفتم نریا! باشه؟ پیشم بمون. او هم نرفت. خیلی امروز مهربان بود. مهربان و پرحوصله. کنار دلتنگیام نشست. دستم را گرفت. حالا که بچهها خوابند، در بالکن را باز گذاشتهام، خانه پر از بوی باران شده، پتو خوشگله را روی پاهایم انداختهام. بوی باران نوازشم میکند. دست میبرد لای موهایم و من ممنونشم که پیشم ماند.
مهم نیست که هوای خانه سرد شده. مهم این است که زندهس و بینظیر. شاید دیگر از این فرصتها دست ندهد...
حالا میتوانم توی خودم مچاله شوم و فکر کنم و بنویسم؛ چه از این لذتبخشتر.
- ۰۰/۱۱/۳۰
چه عاشقانه ی با طراوتی، آن هم با باران