ارغوان
دلم میخواهد اسمش را بگذارم ارغوان! به جهت نزدیکیاش به اسم وبلاگیام و به یاسمن که از نزدیکترین دوستهایم است. دلم میخواهد برای خودم یک ارغوان خلق کنم؛ وقتی میگویم برای خودم، دقیقا یعنی فقط و فقط برای خودم. از درون دلم بیرون بکشمش و بنشانم کنارم. اخلاقهایش را میشناسم. عادتهایش برایم غریبه نیست. خیلی خوب او را بلدم و مجبور نیستیم که هرچیزی را برای هم توضیح دهیم. نگفته میدانیم و نخوانده میشنویم.
صبح که بیدار شدیم گفتم صبح بخیر ارغوان! تا من گیسو را عوض میکنم، کتری رو آب کن بگذار سر گاز. یک دونه هم تخممرغ بگذار که آبپز بشه، نون هم از فریزر دربیار. گفتم مراقب گیسو باش من برم دستشویی. وقتِ پرچانگی آلما، صبورانه حرفهایش را دانه به دانه بشنو. با حوصله کنارش بنشین و با هم لباس انتخاب کنید.
خوب حالا که آلما را فرستادیم با پدرش رفت، حالا که گیسو صبحانه خورده و خوابه، چای میخوری؟ ارغوان خندید و گفت سوال داره؟ فنجانها را گذاشتم جلویمان، گفتم ارغوان، دلم تنگ است و او لبخند زد. گفتم احساس تنهایی میکنم، چشمهایش را کمی ریز کرد و گفت شوخی میکنی؟ یاسی، یکم دارچین نداشتی بریزی توی چای؟ خندیدم و گفتم همیشه هم داروی فراموشی نیست ها!!!! گفت بچه شدی؟ گفتم نه، بچه بودم.
دستش را دراز کرد و گذاشت روی دستم. نگاهم کرد. نگاهش کردم. چه خوب بود که نگفته همه چیز را میدانست.
- ۰۰/۱۱/۱۵
یاسی عزیزم از موتوری جنس گرفتی؟
ارغوان الان کنارته؟؟! بچه رو حداقل بهش نسپر:)