یاسی‌ترین

https://t.me/YasEnogheree

یاسی‌ترین

https://t.me/YasEnogheree

یاسی‌ترین

هرگز ندیده بودم چشم تو را چنین در خون و اشک غوطه‌ور، ای مامِ رنج‌ها! ای میهنی که در تو به خواری مثل اسیر جنگی یک عمر زیستیم. زین گونه زیستیم و به هق‌هق گریستیم.

به امید آزادی

بایگانی
آخرین مطالب

دیری و دوری و فکر عبوری

پنجشنبه, ۱۳ خرداد ۱۴۰۰، ۰۲:۰۱ ب.ظ

هر وقت دلم برایش تنگ میشود، میفهمم که هنوز هم زنده‌م. نمیتوانم خودم را بدون وجودش، حتی کمرنگ، تصور کنم. حتی اگر دیر بیاید. حتی اگر ساعت‌های زیادی غرق در انجام کاری باشد که ازش سردرنمیاورم یا نمیدانم اصلا چه واجب است که وقتی بعد از یک روز بیرون بودن به خانه برمیگردی باید سرت توی چیزی باشد؛ کتاب، لپ‌تاپ، گوشی و... سرت جایی باشد جز اینجایی که هستی.

به آن روزی فکر میکنم که گفت میخوام برم ارمنستان؛ دلم نبود که برود. رفت و برگشت، رمانش هم کامل شد. سه بار یا بیشتر برایش غلط‌گیری کردم. هر بار با زجر. با غصه‌ی شخصیت‌هایی که دردشان را حس میکردم. نمیدانم چرا.

بعدها هم رفت؛ بندرعباس و یزد و ... و هربار دلم نخواست. هر سال که گذشت؛ هر ماه و روز و ساعتی که گذشت، بیشتر توی خودش رفت. باز هم دلم نمیخواست فرو رفتنش را ببینم ولی مگر میشد حرفی زد یا کاری کرد. مثل بالونی که کم‌کم کیسه‌های کوچکش را رها میکنند و دور و دورتر میشود، هر روز پیام‌هایش کوتاه‌تر و مختصرتر شدند و بوسه‌هایش بر جاهای دیگری نشستند؛ لپ، پیشانی یا حتی دست. و روز به روز تلاش من برای دیده شدن کمتر. دیگر دلم نمیخواست از لباسم تعریف کند یا حتی وقتی اندکی رنگ به لب‌ها و مژه‌هایم دید چشم‌هایش بخندند که یعنی دیدم که فرق کردی. یا اگر شبی از شب‌ها با لباس دیگری توی تخت رفتم فقط اندکی از ژست متفکرش کم کند، سرش را از مطالعه‌ی هر شبش بیرون بیاورد و جمله‌ای بگوید که دلم را بلرزاند، یا نه اصلا خیلی از این حرف‌ها ساده‌تر، توی تخت حضور داشته باشد که مرا ببیند! نه هندزفیری به گوش با هیجان در حال دیدن قسمت‌های جدید سریالی که برایش میمرده. بعدها اگر لاک میزدم فقط برای دل خودم بودم؛ عاشق این بودم که ناخن‌هایم را مرتب کنم و هر بار به رنگی جدید فکر میکردم که میتوانست دست‌هایم را زیباتر کند‌. یا اگر بعد از دوش‌های هر روزه‌ام، موهای فرم را روغن میزدم و دورم میریختم. یا اگر با ذوق و شوق برای خودم وعده‌های رژیمی آماده میکردم و هر ماه با هیجان روی ترازو میرفتم و هر بار کوچکتر شدن آن عدد سر ذوقم می‌آورد، منتظر نگاهش نبودم که تاییدم کند؛ برای خودم خوش بودم. ولی دلم هیچ‌وقت دست از تنگ شدن نکشید؛ حتی وقتی همین چند شب پیش پسش زدم. وقتی قلبم با شدت میکوبید و به جای اینکه خوشحال باشم که بعد از این همه وقت کنار همیم، ناخودآگاه نمیخواستمش. سرد سرد مثل دیوار. دلم میخواست همه چیز تمام شود و به حال خودم رها شوم اما دلم که تنگش بود.

دوست داشتم به سینه‌ش مشت بکوبم و بگویم چرا وقتی این همه خواستم ببینی‌ام ندیدی. تنها چیزی که توی ذهنم تداعی میشد صحنه‌های بیمارستان بود و معاینه‌های تمام‌نشدنی‌شان. سردی دسته‌های فلزی تخت و دردهای کشنده.

صورتم را بوسید و گفت طوری نیست‌. درست میشه. و مثل همیشه موقر و متین کنار کشید. نمیگویم باید چیزی را تحمیل میکرد؛ فقط وقتی خواستم بخوابم، حرف‌های آقای روان‌شناس را فراموش کردم و با شوهر خیالی‌ام توی ذهنم عشق‌بازی کردیم. عاشقانه نگاهم میکرد و لازم نبود کاری کند، همین که توی گوشم میگفت میدونستی من عاشق موهاتم دست و پایم شل میشدند.

بعد از آن شب هم زندگی در جریان بود و هست و خواهد بود. مثل هر روز دلم تنگ میشود و هر بار که کلید توی در میچرخد هر کجای خانه که هستم دوست دارم پر بکشم به سمتش و او بعد از انداختن ماسکش توی سطل زباله و شستن دست‌هایش، برود تا کتاب‌هایی که برای مغازه سفارش داده از کارتن دربیاورد و خوب زیر و روشان کند و حرف‌های مرا با هوم جواب دهد و چایش سرد شود.

امسال تیر ماه او سی‌‌و‌هفت ساله میشود و من شهریور سی‌و پنج ساله. شاید وقتی او هفتاد و هفت ساله بود و من هفتاد و پنج ساله، چایش را گرم بنوشد و غصه‌ی مرا از دوری بچه‌ها، با پیاده‌روی‌های صبح‌ التیام بدهد. شاید بگوید امروز رژ آلبالویی زدی از اون دیروزی که صورتی صدفی بود بیشتر بهت میاد! در همین حد تخصصی! شاید هم من یا او خیلی قبل‌تر از این حرف‌ها، جسممان را برای همیشه از هم دریغ کنیم و به خاطره‌ها بپیوندیم.

 

وقت نوشتن این پست آهنگ نه از محمدرضا علیمردانی توی ذهنم تکرار میشد.

حالو هوای تو باز به سرم زده. حال دلم بده قلبمو پس بده.
وقتشه کم بشه از غم این همه خاطره.وقتشه فکر تو بگذره.

عشقتو پس بگیر از من غم زده. تو کجایی بیا قلبمو پس بده.
خوابو خیالی و فکر محالی و دیری و دوری و فکر عبوری.

نه. نمیخوام این روزا رو دل بی تو تنها رو خیابونام دلتنگن که نمیبینن ما رو
بی تو دنیا، دنیا نیست نمیخوام این دنیا رو منو یادت رفته، یادت رفته خیلی چیزا رو.

مثل گریه تو شبو بارون مثل چشم خیس خیابون مثل مردن گوشه‌ی زندون تا تو نباشی حالم اینه.
مثل یک بغضم تو گلوی زخمی خونه توی دلتنگی شبونه کی میتونه رویاهامو برگردونه.

مثل زخم بال پرنده‌م مثل جای خالی خنده‌م چی میشد چشمامو ببندم فکر و خیالم سرگردونه.
مثل یه آهم سرده نگاهم یه شبم که گم شده ماهم خسته‌ی راهم هیشکی نمیتونه رویاهامو برگردونه.

 

 

پس‌نوشت: دوستانی که به چالش دعوتم کردند، در اسرع وقت تکالیفم را انجام میدهم :)

  • یاسی ترین

نظرات (۱۶)

نذار دیر و دور بشه

حرف بزن...

حرف بزنیم... از خواسته هامون که همیشه ی خدا بخاطر کسی سانسورش کردیم!

 

فقط پاراگراف آخر.............. چندبار اشکی خوندمش..... 

پاسخ:
این سال‌ها چندین بار سعی کردم نزارم 
حس میکنم تو این راه تنهام 
معدود وقت‌هایی که حرف زده میفهمم که اونم مثل من حس میکنه اما مدلش اینجوریه 
پیش روان‌شناس رفتم گفت مدلش اینه! سعی نکن جوری بکنیش که توی ذهنته  ما هم گفتیم چشم 😑


عزیزم ❤❤❤

سلام :)

 

یادم نمیاد تاحالا با خوندن پستی اینقدر جمله به جمله شو درک کرده باشم

 

انگار خودم نوشته باشمش!

 

چرا ما دخترا این احساسات مشترکو داریم؟

 

 

یه چندماه طول کشید پستاتو تموم کنم  ،قلمت جذبم کرد:)

 

 

 

پاسخ:
سلام 😊 خیلی خوش اومدی❤ خوشحالم که پست‌هامو خوندی و دوست داشتی :) حس خوبیه منم هرازگاهی که یه وب پیدا میکنم که خوشم میاد میفتم تو پستاش و باهاش زندگی میکنم :)

آره جالبه این حس مشترک. خیلی از خانما اینطورین. و جالبه که خیلی از آقایون هم میدونن ولی کاری ازشون بر نمیاد! یکیش همسر خودم.

بعضی وقتا با حرف زدنم درست نمیشه.

ما هم از این چالش ها زیاد داشتیم و داریم همچنان که بعضی هاش با تلاش چند ساله و حرف زدن درست شده و بعضی هاش هم نه.

میم میگه من نزدیک چهل سالمه و خیلی چیزها تو وجودم نهادینه شده و تغییر سخته برام.

ولی من همچنان امیدوارم (:

راستی من تو ذهنم که ازت بپرسم متولد چندی که الان فهمیدم.

با این حساب من یازده ماه ازت کوچیکترم😁😜

پاسخ:
نظر روان‌شناس محترم نیز همین بود ! که خمیره‌ی ایشون اینطوریه و عوض شدنی در کار نیست. قرار نیست با حرف زدن اتفاقی بیفته. 
ولی خوب از حق نگذریم ما گاهی با حرف زدن حداقل تونستیم نقطه‌نظر همدیگه رو درک کنیم اما تغییر توی رویه، خیلی کم اتفاق افتاده. و این ظاهرا از تفاوت شخصیتی بسیار زیادی هست که داریم :)
منم امیدمو از دست نمیدم 😂
آخی چه خوب که به سوالت پاسخ داده شد 😁 حس کرده بودم فاصله‌ی سنیمون نباید خیلی زیاد باشه 😍

تشکر:)

 

آره وقتی وبلاگی پیدامیکنی که جذبت میکنه و میخونیش بعد که تموم میشه حس پوچی بهت دست میده:)

 

ولی مشخصه بارزت صبوریه ،لااقل من اینجوری متوجه شدم:)

پاسخ:
آخییی 😊

آره خیلیا اینطور میگن :)

میدونی من همیشه همیشه فقط این سوال تو ذهنم میاد که اولش چطور بوده ؟

چی شده که به اینجا رسیده؟

آدم ها مگه می تونن تو ی خونه باشن و ...

میدونی الان منظورم از نوشتن سوال ها این نیست که جواب بدی

میخوام بگم آدم ی جاهایی واقعا نمیدونه چرا و چطور رابطه ها اینطوری میشه

 

پاسخ:
اوهوم 
جواب خیلی‌هاش مرور زمان هست. خیلی وقت‌ها آدما به روابطشون بی‌توجه میشن و در طول زمان همه چیز آهسته آهسته عوض میشه.
البته من و همسرم از اول توی بعضی چیزها بسیار متفاوت بودیم 

خب راستش من دلم گرفت از خوندن این پست و بغضی شدم ... :(

پاسخ:
عزیزم 😚
  • نیــ روانا
  • آرزو میکنم خیلی زودتر از هفتاد و چندسالگی برسید به این روزها و همسر محترم قدر این احساسات لطیفت رو بیشتر بدونه

    و مطمئنم این اتفاق خیلی زود می افته

    فقط کافیه ی ذره دخترا بزرگتر بشن و انرژی و وقت بیشتری برای خودتون داشته باشید

    کسی که با کتاب سر و کار داره و مینویسه قطعا حواسش به این موارد ظریف و حساسیت هات هست

    پس به شدت جای امیدواریه 

    پاسخ:
    امیدوارم :) 
    آره اتفاقا آدم حساسیه و خیلی چیزها رو هم میدونه فقط در عمل خیلی ازش بر نمیاد! نمیشه ازش انتظار رفتار پرشور داشت. اهل ابراز نیست.
    آدمی با امید زنده‌س❤

    ❤ ❤ ❤

    روی تحمل و صبر رو کم کردیم ما.

    قشنگ نوشتی مثل همیشه.

    پاسخ:
    عزیزم😚😚😚😍😍😍
  • نیــ روانا
  • خوب این ویژگیش دقیقا نقطه مقابل همسر منه

    قضیه فیلم هندی منتفیه 😂

    شوهر من برعکس به شدت اهل زبون ریختنه 😂😂

    پاسخ:
    ای وای چه حیف شد 😂😂😂

    و باری دیگر شاهد خاص بودن همسر بنده هستیم 😂😂😂 

    همیشه از یکنواخت شدن روابط میترسم و این شاید یکی از دلایلیه که از ازدواج فراریم. اینکه به هم عادت کنیم و حتی دلمون واسه هم تنگ بشه و جونمون واسه هم در بره ولی عادی شده باشیم. من این عادی شدن رو دوست ندارم و گریزی هم ازش نیست.

    پاسخ:
    آره واقعا گریزی نیست!
    اصلا انگار این خاصیت با هم بودن هست. 
    عمر عشق کوتاهه اما عمر صمیمیت طولانی :) هیجان‌ها از بین میرند. نمیشه انتظار داشت مثل روزای دوستی باشه.
    اما خوب میشه مراقب خیلی چیزا بود 
  • شارمین امیریان
  • سلام.

    من چقدر دلم گرفت با این پست 😥😥😥

    پاسخ:
    سلام 😍
    عزیزم 😚😚😚

    من هنوزم میگم حرف زدن جوابه.میدونی چرا؟ چون نصف دردهایی که داریم از شنیده نشدنه... مثلا یکی باشه که فقط حرفهامو بشنوه بدون اینکه قضاوتم کنه.راهکار هم نمیخوام بده،کمک هم نمیخوام،فقط بشنوه،من نیمی از راه رو اینطوری میرم 

    امیدوارم همه چیز رنگی تر و قشنگتر شه به زودی

     

     

     

    پاسخ:
    آره موافقم عزیزم 
    من وقتی یک بار ماجرایی که برام اتفاق افتاده رو تعریف میکنم آروم میشم 
    از دلایل پست نوشتن هم همینه 😊

    ممنونم لیموی عزیزم❤

    اینکه مراقب خیلی چیزها باشیم خیلی مهمه

    اصلا مراقبت همه جانبه هم نیاز داره مثل یه نوزاد نیاز به توجه داره این احساس

    چرا نشه مثل روزای اول حتی بیشتر از اون زمان عاشقی کرد؟ چرا میشه فقط باید قلقش دستمون بیاد :))

    پاسخ:
    آره حرفت درسته 
    فقط اینکه شکلش مثل اول نمیشه هیچ وقت 
    عمیق‌تر میشه پایدارتر میشه اما اون شکل اول رو نداره
    البته قلقل هم خیلی مهمه 😁
  • ستاره درخشان
  • من یه چیزی و متوجه شدم و اون اینکه اگه شخصیت قوی و مستقل داشته باشیم و اصلا وابسته نباشیم یا حداقل اینطور به نظرشون بیاریم و یه جورایی واسه خودمون کلاس داشته باشیم و مغرور باشیم و تواضع زیادی نشون ندیم و اینقدر تو دست و پاشون نباشیم........ اونا بیشتر به تکاپو می افتن که توجه کنن و عکس العمل نشون بدن. در مورد من که اینطوریه منتها اینجوری بودن سخته اخه به گروه خونیم نمیخوره

    پاسخ:
    نمیدونم والا!!
    فقط میدونم نمیتونم طوری وانمود کنم که نیستم. قضیه همون گروه خونیه😂

    سلام یاسی، از اینکه یه جاهایی از این پست منو یادِ خودم انداخت و می خوام راجع بهش سکوت کنم بگذریم، ولی یادِ فیلم nocturnal animals افتادم. شاید چون حدس زدم همسرتون نویسنده هستن.

    البته موضوع اون فیلم خیلی متفاوته، اما حالا که صحبتش شد پیشنهادش می کنم. البته اگر اهلِ فیلم هستین.

    پاسخ:
    سلام عزیزم 
    بله نویسنده‌س
    آره اهل فیلم که هستم اگر فرصت بشه این روزها!
    ممنون دوست من 😍😍

    دیدم تو کامنتا ازت خواستن داستان اشنایی با همسر تعریف کنی، بعد گفته بودی باید مود خاصش بیاد و اینا! یه بادی به غبغبم افتاده بود که یعنی هه! ما نسخه اورجینال با کیفیت فول اچ دیش رو داشتیم

    پاسخ:
    بلهههههه عزیزم 😍😍😍
    چقدر دلم تنگ شد
    انگار که هزار ساله گذشته 😔
    ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
    شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
    <b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">