دیری و دوری و فکر عبوری
هر وقت دلم برایش تنگ میشود، میفهمم که هنوز هم زندهم. نمیتوانم خودم را بدون وجودش، حتی کمرنگ، تصور کنم. حتی اگر دیر بیاید. حتی اگر ساعتهای زیادی غرق در انجام کاری باشد که ازش سردرنمیاورم یا نمیدانم اصلا چه واجب است که وقتی بعد از یک روز بیرون بودن به خانه برمیگردی باید سرت توی چیزی باشد؛ کتاب، لپتاپ، گوشی و... سرت جایی باشد جز اینجایی که هستی.
به آن روزی فکر میکنم که گفت میخوام برم ارمنستان؛ دلم نبود که برود. رفت و برگشت، رمانش هم کامل شد. سه بار یا بیشتر برایش غلطگیری کردم. هر بار با زجر. با غصهی شخصیتهایی که دردشان را حس میکردم. نمیدانم چرا.
بعدها هم رفت؛ بندرعباس و یزد و ... و هربار دلم نخواست. هر سال که گذشت؛ هر ماه و روز و ساعتی که گذشت، بیشتر توی خودش رفت. باز هم دلم نمیخواست فرو رفتنش را ببینم ولی مگر میشد حرفی زد یا کاری کرد. مثل بالونی که کمکم کیسههای کوچکش را رها میکنند و دور و دورتر میشود، هر روز پیامهایش کوتاهتر و مختصرتر شدند و بوسههایش بر جاهای دیگری نشستند؛ لپ، پیشانی یا حتی دست. و روز به روز تلاش من برای دیده شدن کمتر. دیگر دلم نمیخواست از لباسم تعریف کند یا حتی وقتی اندکی رنگ به لبها و مژههایم دید چشمهایش بخندند که یعنی دیدم که فرق کردی. یا اگر شبی از شبها با لباس دیگری توی تخت رفتم فقط اندکی از ژست متفکرش کم کند، سرش را از مطالعهی هر شبش بیرون بیاورد و جملهای بگوید که دلم را بلرزاند، یا نه اصلا خیلی از این حرفها سادهتر، توی تخت حضور داشته باشد که مرا ببیند! نه هندزفیری به گوش با هیجان در حال دیدن قسمتهای جدید سریالی که برایش میمرده. بعدها اگر لاک میزدم فقط برای دل خودم بودم؛ عاشق این بودم که ناخنهایم را مرتب کنم و هر بار به رنگی جدید فکر میکردم که میتوانست دستهایم را زیباتر کند. یا اگر بعد از دوشهای هر روزهام، موهای فرم را روغن میزدم و دورم میریختم. یا اگر با ذوق و شوق برای خودم وعدههای رژیمی آماده میکردم و هر ماه با هیجان روی ترازو میرفتم و هر بار کوچکتر شدن آن عدد سر ذوقم میآورد، منتظر نگاهش نبودم که تاییدم کند؛ برای خودم خوش بودم. ولی دلم هیچوقت دست از تنگ شدن نکشید؛ حتی وقتی همین چند شب پیش پسش زدم. وقتی قلبم با شدت میکوبید و به جای اینکه خوشحال باشم که بعد از این همه وقت کنار همیم، ناخودآگاه نمیخواستمش. سرد سرد مثل دیوار. دلم میخواست همه چیز تمام شود و به حال خودم رها شوم اما دلم که تنگش بود.
دوست داشتم به سینهش مشت بکوبم و بگویم چرا وقتی این همه خواستم ببینیام ندیدی. تنها چیزی که توی ذهنم تداعی میشد صحنههای بیمارستان بود و معاینههای تمامنشدنیشان. سردی دستههای فلزی تخت و دردهای کشنده.
صورتم را بوسید و گفت طوری نیست. درست میشه. و مثل همیشه موقر و متین کنار کشید. نمیگویم باید چیزی را تحمیل میکرد؛ فقط وقتی خواستم بخوابم، حرفهای آقای روانشناس را فراموش کردم و با شوهر خیالیام توی ذهنم عشقبازی کردیم. عاشقانه نگاهم میکرد و لازم نبود کاری کند، همین که توی گوشم میگفت میدونستی من عاشق موهاتم دست و پایم شل میشدند.
بعد از آن شب هم زندگی در جریان بود و هست و خواهد بود. مثل هر روز دلم تنگ میشود و هر بار که کلید توی در میچرخد هر کجای خانه که هستم دوست دارم پر بکشم به سمتش و او بعد از انداختن ماسکش توی سطل زباله و شستن دستهایش، برود تا کتابهایی که برای مغازه سفارش داده از کارتن دربیاورد و خوب زیر و روشان کند و حرفهای مرا با هوم جواب دهد و چایش سرد شود.
امسال تیر ماه او سیوهفت ساله میشود و من شهریور سیو پنج ساله. شاید وقتی او هفتاد و هفت ساله بود و من هفتاد و پنج ساله، چایش را گرم بنوشد و غصهی مرا از دوری بچهها، با پیادهرویهای صبح التیام بدهد. شاید بگوید امروز رژ آلبالویی زدی از اون دیروزی که صورتی صدفی بود بیشتر بهت میاد! در همین حد تخصصی! شاید هم من یا او خیلی قبلتر از این حرفها، جسممان را برای همیشه از هم دریغ کنیم و به خاطرهها بپیوندیم.
وقت نوشتن این پست آهنگ نه از محمدرضا علیمردانی توی ذهنم تکرار میشد.
حالو هوای تو باز به سرم زده. حال دلم بده قلبمو پس بده.
وقتشه کم بشه از غم این همه خاطره.وقتشه فکر تو بگذره.
عشقتو پس بگیر از من غم زده. تو کجایی بیا قلبمو پس بده.
خوابو خیالی و فکر محالی و دیری و دوری و فکر عبوری.
نه. نمیخوام این روزا رو دل بی تو تنها رو خیابونام دلتنگن که نمیبینن ما رو
بی تو دنیا، دنیا نیست نمیخوام این دنیا رو منو یادت رفته، یادت رفته خیلی چیزا رو.
مثل گریه تو شبو بارون مثل چشم خیس خیابون مثل مردن گوشهی زندون تا تو نباشی حالم اینه.
مثل یک بغضم تو گلوی زخمی خونه توی دلتنگی شبونه کی میتونه رویاهامو برگردونه.
مثل زخم بال پرندهم مثل جای خالی خندهم چی میشد چشمامو ببندم فکر و خیالم سرگردونه.
مثل یه آهم سرده نگاهم یه شبم که گم شده ماهم خستهی راهم هیشکی نمیتونه رویاهامو برگردونه.
پسنوشت: دوستانی که به چالش دعوتم کردند، در اسرع وقت تکالیفم را انجام میدهم :)
- ۰۰/۰۳/۱۳
نذار دیر و دور بشه
حرف بزن...
حرف بزنیم... از خواسته هامون که همیشه ی خدا بخاطر کسی سانسورش کردیم!
فقط پاراگراف آخر.............. چندبار اشکی خوندمش.....