شنیده بودم میگفتن آدم چی بشه مادر نشه
چطور تونست با اون ذهن کوچولوش این تصور رو توی ذهنش پرورش بده و بهم بگه کاش جای من و تو عوض میشد من جای تو بودم و تو جای من تا دیگه انقدر دعوام نکنی... همونجا بغض گلومو چنگ زد و بعد درجا یه قطره اشک از گوشهی چشمم یواشکی افتاد رو بالش. نگاش کردم. دست کوچولوشو فشار دادم و گفتم دوستت دارم.
چیکار دارم میکنم من؟
خیلی شیطونه. خیلی پر حرفه. خیلی پرانرژیه. لجبازه. خودشیفتگیش زیاده. طاقت مخالفت نداره. هرچی بهش بگی، انقدر چک و چونه میزنه تا دادت دربیاد. خرابکار درجه یکه... ولی بچهس.
خیلی وقتا نتونستم درست و حسابی حواسم باشه که بچهس و یکم شل کنم.
یه بار آلما خیلی کوچیک بود؛ یک ساله شاید. یه اتفاق خیلی بد بین من و همسرم افتاد. اونم درست شبی که داشتم میرفتم تهران. و قرار بود یک هفته خونه نباشم. صبح هر دو تا اخمالو به سردی زیرلب گفتیم خداحافظ. چمدون رو گذاشت تو صندوق عقب تاکسی و ما رو روونه کرد. دلم مثل یه زخمی که کشیده بشه رو زمین از در خونه درد اومد تا برسم تهران. شب اول که خواستم خونهی بابا بخوابم دست کوچیک آلما رو گرفتم تو دستم. احساس کردم هیچی تو دنیا ندارم جز همین دست. هر وقت از آلما کلافه میشم یا هر وقت از هر چیزی خیلی دل شکسته میشم یاد اون لحظه و اون حس میفتم.
وقتی آلما رو بغل میکنم و صدای قلبش رو میشنوم، یاد اون سونوگرافیای میفتم که صدای قلبش رو برای اولین بار شنیدم. دلم پاره پاره میشه.
دیروز خونهی مادر همسر بودیم. آلما داشت بدقلقی میکرد؛ حالا داستان چی بود بماند. بهش گفتم گوشیمو بده تا یه چیزی رو بهش بگم. من نشسته بودم داشتم
به گیسو شیر میدادم. آلما غرغر کنان رفت گوشی رو با حرص آورد گرفت به سمتم گوشی تو دستش سنگینی کرد و سر خورد و کاملا سهوی افتاد رو سر گیسو :| همین الان هم با نوشتنش ضربان قلبم بالا رفت. دفعهی اولم نبود که سر بچه بلایی بیاد و بخوام جمع و جورش کنم؛ آلما با چایی سوخته بود، افتاده بود دندونش شکسته بود، هزار بار خورده بود زمین، از رو میز پرت شده بود پاهاش کبود شده بود، هزار بار چونه و پیشونیش رو زده بود اینور اونور... ولی دو ماهش نبود :| گوشی دقیقا خورد روی ابروش. یک لحظه مکث کرد و از شیر خوردن دست کشید و یکهو زد زیر گریه و گریهش اوج گرفت و شروع کرد به جیغ زدن من تا به حال این صدا رو از هیچ بچهای نشنیده بودم. نمیدونم دیگه چجوری از جا پریدم و سعی میکردم آرومش کنم. یهو چشمم افتاد به آلما که بغض کرده بود و رنگ پریده نگاه میکرد. یک لحظه احساس کردم همهی اون حسهایی که احتمالا تو دل کوچیکش میگذره ریخت تو دلم. رفتم کنارش قدمو هماندازهش کردم و با صدایی که به زور از ته گلوم درمیومد و از بین جیغهای ترسناک گیسو گفتم نترس مامانی میدونم عمدی نبود چیزیش نشد الان آروم میشه. مادر همسرم دستشویی بود و بیچاره با چه هولی خودش رو رسوند. خواهر همسر هم از اول وحشتزده نگام میکرد. مادر همسرم گفت یه لیوان آب بده بهش. آبو خوردم. گیسو رو گرفتم بغلم شیر بدم. سینه رو نمیگرفت فقط جیغ میزد. مستاصل مادر همسرم رو نگاه کردم آروم گفتم چیکار کنم. گفت باهاش حرف بزن صداتو بشنوه آروم میشه. صدام درنمیومد! سعی کردم صدامو یه جوری ببرم بالاتر که بشنوه. نفسنفساش:( چشمای اشکیش :( هنوزم یادم میاد دیوونه میشم. کمکم شروع کرد شیر خوردن و خوابش برد.
مادر همسرم پاشد اسفند دود کرد اندازه یه آتیش سوزی دود راه انداخت 😂 گلوم میسوخت. یه انگشت هم از سیاهی اسفند به پیشونی گیسو زد!
یکم بعد تو اتاق با آلما حرف زدم و بهش گفتم ناراحت نباشه ولی حواسش رو جمع کنه و بالای سر گیسو از این کارای خطرناک نکنه. امروز صبح تا بیدار شد میگفت مامان دلم براش سوخته سرش درد گرفت جیغ میزد.
احساس میکنم بخش مهمی از سلولهای مغزم رو به خاطر اتفاق دیروز از دست دادم :/ همه جونم رفت. خالی شدم.
دیگه نمیدونم چی میخواستم بگم ولی الان بعد از نوشتن این ماجرا احساس کردم دیگه دلم نمیخواد چیزی بگم و دوست دارم چشمهامو ببندم و به هیچ چیز فکر نکنم.
- ۰۰/۰۳/۰۹
بهت و سکوت.
❤❤❤