یاسی‌ترین

https://t.me/Yasitariin

یاسی‌ترین

https://t.me/Yasitariin

یاسی‌ترین

هرگز ندیده بودم چشم تو را چنین در خون و اشک غوطه‌ور، ای مامِ رنج‌ها! ای میهنی که در تو به خواری مثل اسیر جنگی یک عمر زیستیم. زین گونه زیستیم و به هق‌هق گریستیم.

به امید آزادی

بایگانی
آخرین مطالب

شنیده بودم میگفتن آدم چی بشه مادر نشه

يكشنبه, ۹ خرداد ۱۴۰۰، ۰۴:۳۱ ق.ظ

چطور تونست با اون ذهن کوچولوش این تصور رو توی ذهنش پرورش بده و بهم بگه کاش جای من و تو عوض میشد من جای تو بودم و تو جای من تا دیگه انقدر دعوام نکنی... همونجا بغض گلومو چنگ زد و بعد درجا یه قطره اشک از گوشه‌ی چشمم یواشکی افتاد رو بالش. نگاش کردم. دست کوچولوشو فشار دادم و گفتم دوستت دارم. 

چیکار دارم میکنم من؟ 

خیلی شیطونه. خیلی پر حرفه. خیلی پرانرژیه. لجبازه. خودشیفتگیش زیاده. طاقت مخالفت نداره. هرچی بهش بگی، انقدر چک و چونه میزنه تا دادت دربیاد. خرابکار درجه یکه... ولی بچه‌س.

خیلی وقتا نتونستم درست و حسابی حواسم باشه که بچه‌س و یکم شل کنم.

یه بار آلما خیلی کوچیک بود؛ یک ساله شاید. یه اتفاق خیلی بد بین من و همسرم افتاد. اونم درست شبی که داشتم میرفتم تهران. و قرار بود یک هفته خونه نباشم. صبح هر دو تا اخمالو به سردی زیرلب گفتیم خداحافظ. چمدون رو گذاشت تو صندوق عقب تاکسی و ما رو روونه کرد. دلم مثل یه زخمی که کشیده بشه رو زمین از در خونه درد اومد تا برسم تهران. شب اول که خواستم خونه‌ی بابا بخوابم دست کوچیک آلما رو گرفتم تو دستم. احساس کردم هیچی تو دنیا ندارم جز همین دست. هر وقت از آلما کلافه میشم یا هر وقت از هر چیزی خیلی دل شکسته میشم یاد اون لحظه و اون حس میفتم.

وقتی آلما رو بغل میکنم و صدای قلبش رو میشنوم، یاد اون سونوگرافی‌ای میفتم که صدای قلبش رو برای اولین بار شنیدم. دلم پاره پاره میشه.

 

دیروز خونه‌ی مادر همسر بودیم. آلما داشت بدقلقی میکرد؛ حالا داستان چی بود بماند. بهش گفتم گوشیمو بده تا یه چیزی رو بهش بگم. من نشسته بودم داشتم 

به گیسو شیر میدادم. آلما غرغر کنان رفت گوشی رو با حرص آورد گرفت به سمتم گوشی تو دستش سنگینی کرد و سر خورد و کاملا سهوی افتاد رو سر گیسو :| همین الان هم با نوشتنش ضربان قلبم بالا رفت. دفعه‌ی اولم نبود که سر بچه بلایی بیاد و بخوام جمع و جورش کنم؛ آلما با چایی سوخته بود، افتاده بود دندونش شکسته بود، هزار بار خورده بود زمین، از رو میز پرت شده بود پاهاش کبود شده بود، هزار بار چونه و پیشونیش رو زده بود اینور اونور... ولی دو ماهش نبود  :| گوشی دقیقا خورد روی ابروش. یک لحظه مکث کرد و از شیر خوردن دست کشید و یکهو زد زیر گریه و گریه‌ش اوج گرفت و شروع کرد به جیغ زدن من تا به حال این صدا رو از هیچ بچه‌ای نشنیده بودم. نمیدونم دیگه چجوری از جا پریدم و سعی میکردم آرومش کنم. یهو چشمم افتاد به آلما که بغض کرده بود و رنگ پریده نگاه میکرد. یک لحظه احساس کردم همه‌ی اون حس‌هایی که احتمالا تو دل کوچیکش میگذره ریخت تو دلم. رفتم کنارش قدمو هم‌اندازه‌ش کردم و با صدایی که به زور از ته گلوم درمیومد و از بین جیغ‌های ترسناک گیسو گفتم نترس مامانی میدونم عمدی نبود چیزیش نشد الان آروم میشه. مادر همسرم دستشویی بود و بیچاره با چه هولی خودش رو رسوند. خواهر همسر هم از اول وحشت‌زده نگام میکرد. مادر همسرم گفت یه لیوان آب بده بهش. آبو خوردم. گیسو رو گرفتم بغلم شیر بدم. سینه رو نمیگرفت فقط جیغ میزد. مستاصل مادر همسرم رو نگاه کردم آروم گفتم چیکار کنم. گفت باهاش حرف بزن صداتو بشنوه آروم میشه. صدام درنمیومد! سعی کردم صدامو یه جوری ببرم بالاتر که بشنوه. نفس‌نفساش:( چشمای اشکیش :( هنوزم یادم میاد دیوونه میشم. کم‌کم شروع کرد شیر خوردن و خوابش برد.

مادر همسرم پاشد اسفند دود کرد اندازه یه آتیش سوزی دود راه انداخت 😂 گلوم میسوخت. یه انگشت هم از سیاهی اسفند به پیشونی گیسو زد! 

یکم بعد تو اتاق با آلما حرف زدم و بهش گفتم ناراحت نباشه ولی حواسش رو جمع کنه و بالای سر گیسو از این کارای خطرناک نکنه‌. امروز صبح تا بیدار شد میگفت مامان دلم براش سوخته سرش درد گرفت جیغ میزد.

احساس میکنم بخش مهمی از سلول‌های مغزم رو به خاطر اتفاق دیروز از دست دادم :/ همه جونم رفت. خالی شدم.

دیگه نمیدونم چی میخواستم بگم ولی الان بعد از نوشتن این ماجرا احساس کردم دیگه دلم نمیخواد چیزی بگم و دوست دارم چشم‌هامو ببندم و به هیچ چیز فکر نکنم.

  • یاسی ترین

نظرات (۹)

بهت و سکوت. 

❤❤❤

پاسخ:
😚😚😚
  • شارمین امیریان
  • عزیز دلم 😟

    حتی تصورشم آدم رو آزار می‌ده. 

    حداقل خوبه یه نفر پیشت بود. این جور وقتا آدم تنها باشه، دور از جونت سکته می‌زنه...

    و چقدر خوب با آلما کوچولوی نازنین برخورد کردی 😍

    پاسخ:
    اره 
    بعدا بهم گفتن قیافه‌ت خیلی بد شده بود رنگت پریده بود 

    یه جوری بود طفلکی 😢 مظلوم و ترسیده میخکوب شده بود دلم براش کباب شد. و اینکه بعدا هم گفت دلم برای نی‌نی سوخت فهمیدم عذاب وجدان داره 
    فکر کن اگر حرف نزنه از احساسش چقدر میتونه تو دلش جمع بشه 

    یه لحظه فکر کردم این سیب کوچولو رو دعواش کردی ولی بعد ک دیدم وسط اون دردسر چقدر خوب برخورد کردی باهاش، دلم برای مهربونیت رفت :-)

    پاسخ:
    آخی 😍❤

    نه خداروشکر اینجور وقتا دعواش نمیکنم 😁

    به خودت ی جایزه بده وسط اون شرایط حواست به الما بوده

    میدونی فکر نکنم هیچ وقت این تصور اشتباه رو پیدا کنه که گیسو رو بیشتر دوست داری

    رفتار درست پدر مادر ها واقعا شخصیت بچه رو میسازه

    پاسخ:
    من همیشه از ته دل آرزو میکنم خوبیام از بدیام بیشتر باشه و وقتی بچه‌م بهم فکر کرد اول چیزای خوب تو ذهنش بیاد...

    آره واقعا 😊

    عزیزم♥️

    مادری خیلی سخته، من ی دختر ۳ ساله دارم و به فکر دومی هستیم، بزرگترین ترس من همینه که وقتی بیبی دوم می یاد چقدر ممکنه اولی اذیت بشه بابتش؟ خستگی های خودمون و لجبازی های اولی😀

    ولی مهم اینه که شما داری کم کم صبوری کردن رو یاد می گیری و اولی هم بزرگتر بشه لجبازی هاش کمتر می شه🥰

    پاسخ:
    ای جان دلم. خدا حفظش کنه براتون و ایشالا دومی هم به زودی بیاد 😊❤
    آره 
    میدونی بالاخره بچه‌ی اول یه لحظاتی ممکنه حس بد رو تجربه کنه اما رفتار ما میتونه باعث بشه این احساس مخرب نباشه 

    یاسی چه خوب خودت رو کنترل کردی... من از کوره در میرفتم... بهت بگم چقدر الما آروم شد با این کارت... از دست این بچه های شیرین و تخس و عشقققققق

    پاسخ:
    اره سخت بود واقعا...
    امیدوارم تاثیر منفی این داستان توی ذهنش به حداقل رسیده باشه 

    وای نگم خواهر 😂😂😂😂

    عزیزم

    عالی برخورد کردی 

    بچه ها اینجور موقع خودشون حس عذاب وجدان دارن دیگه اگر ماهم بیشتر عذابشون بدیم چه شود؟!!

    خدا نگهدار هردوشون🌹

     

    + آه از اسفندهای گلو بسوزون ;)))

    پاسخ:
    اره خیلی گناه داشت واقعا ترسیده بود و من فکر میکردم الان حتمن داره فکر میکنه مادربزرگ و عمه‌ش چه فکری راجع بهش میکنن :(
    سلامت باشی عزیزم ❤

    واقعا چرا باید اونقدر بریزیم و بسوزونیمش😂😂😂 تو خونه مه شده بود
  • ستاره درخشان
  • آخی جانم😘.ناحیه ابرو خیلی درد داره لعنتی.یه بار پسرم ناخواسته نمیدونم کجاش برخورد کرد به ابروم از درد دادم دراومد.

    عکس العمل عالی بود واقعا. دمت گرم.

    پاسخ:
    اره الهییییی☹

    😊😚
  • مانی‌عسل
  • اخی عزیزم☹️

    میگما برات تعریف کرده بودم بچه‌ی چهار ماهه‌ی دوستم رو توی آشپزخونه انداختم بالا گرفتم،باز انداختم بالا گرفتم،دوباره انداختم بالا دیگه نگرفتم! یعنی می‌خواستم بگیرما اما مقنعه سرم بود ازین مقنعه‌ها که شبیه چادر تا زیر ناف میاد، بعد همزمان که اونو انداختم بالا مقنعه هم اومد بالا روی صورتم،دیگه ندیدم بچه کجا فرود اومد. فقط مامانش از زمین برش داشت سینه‌ش رو چپوند توی دهنش که گریه‌ش قطع شه خودشم از خنده غش کرده بود، من ۱۸ سالم بود و مادر بچه ۱۹ سال

    بچه الان مهندسی پزشکی یا یه همچین چیزایی میخونه، باهوش شد اصلا😐

    پاسخ:
    نههههههه تعریف نکرده بودی 😐😐😐😐😐😐😐
    آخه چیکار بچه مردم داشتی 😂😂😂
    مقنعه 😐
    خدایا 
    ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
    شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
    <b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">