هنوز زندهام و تو کجایی؟
سرم را با سرعت از روی بالش برمیدارم، دَم پرشتابی که گرفته بودم، بازدمی آهسته میشود و همانطور که آرامآرام از ریههایم خارج میشود ضربان قلبم هم کاهش پیدا میکند.
من کجام؟ ساعت چند است؟ امروز چند شنبهس؟ چندم؟ چه ماهی؟ چه فصلی؟ چه سالی؟؟؟؟
آهسته آهسته تصاویر گنگی توی ذهنم میآید، از «من»... از آنی که نمیدانم چه کارش کنم... لعنت به «من».
دلم کِش میآید. دراز میشود. پهن میشود، مچاله میشود...
میشود رخت چرکی که چنگش میزنند.
دستم را میگذارم روی قلبم. فشار میدهم. آرام نمیشود. محکمتر فشار میدهم. نفسم کم میآید. کسی پایش را میگذارد روی گلویم. فشار میدهد. بغضهایم را زیر پایش میشکند.
نکند تویی وجود نداشت؟ نکند خیال کردم؟ نکند تنها آرزویی محال و دستنیافتنی بود که فقط فکرش از ذهنم عبور کرد؟
ناگهان این شعر شاملو توی مغزم خوانده میشود:
توکجایی؟
در گسترهی بیمرز این جهان.
تو کجایی؟
من در دوردستترین جای جهان ایستادهام:
کنار تو.
تو کجایی؟
در گسترهی ناپاک این جهان.
تو کجایی ؟
من در پاکترین مقام جهان ایستادهام:
بر سبزه شور این رود بزرگ که می سُراید،
برای تو!
- ۰۱/۰۵/۲۸
عزیزم..