آخر قصهاش
سرشب گیسو را روی پا گذاشته بودم و میخواباندم، گوشی توی دستم و بیهدف بالا پایین میکردم، تماس داداش را که روی گوشی دیدم، چند ثانیه فکر کردم، یعنی چه اتفاقی افتاده؟ حدسم درست بود؛ مادربزرگم فوت کرد.
در عرض چند ثانیه خبر را تحویل گرفته بودم و داشتم در سکوت و خیره به روبهرویم پاهایم را تکان میدادم تا خواب چشمهای دلبرکم را سنگین کند.
حالا که خانه از هیاهوی بچهها خالی شده و مثل هرشب، سکوت در آغوشم کشیده، فکرم میرود به هشتاد و شش سال پیش که دختر کوچولویی به دنیا آمد و حالا پیرزنیست که جسمِ تحلیل رفتهاش، فردا زیر خاک میرود.
فکرم درگیر این هشتاد و شش سال شده، با تمام زیادیاش چه کوتاه به نظر میرسد. همه چیز در نظرم میرود روی دور تند؛ کودکی و نوجوانی و جوانی و میانسالی و...
چه ناماندگار!!!
چه حقیریم در برابر طبیعت.
سعی میکنم چهرهاش را تجسم کنم، نه چهرهی چند ماه گذشته، آنی که مثلا پنج سال پیش بود. بعد سعی میکنم اولین خاطرهام ازش را به یاد بیاورم؛ سریعا خندهام میگیرد و میگویم بیخیال بسه دیگه! همان بهتر یادم نباشد.
هوممم
باید وسایلم را جمع کنم، لباس مشکیهایم را از توی کمد دربیاورم. روزهای آینده را به دراوردن هسته خرما و نهادن گردو بجایش، قبرستان، مسجد و و و بگذرانم.
میدونی چیه مامان بزرگ؟ تو الان یکی از همهی ما جلوتری؛ حتی اگر ندونسته باشی این هشتاد و شش سال که چی، حداقل میفهمی که بعدش چیه.
- ۰۱/۰۵/۲۰
چقدر تلخ می نویسید این روزها...