هنوز زنده (۴)
نمیدانم چه ساعتی از نیمهشب یا سحر از خواب پریدم؛ یادم نمیآمد دقیقا چه خوابی میدیدم اما یادم هست که میگفتم مامان مامان... طوری این کلمات را ادا میکردم، انگار که میخواستم خواهش کنم دست از سرم بردارد. یک نوع التماس و فرار بود.
نفس راحتی کشیدم و خدا را شکر کردم که خواب بود، حتی یادم نیست که مادرم چطور داشت آزارم میدادم که ازش خواسته بودم ولم کند...
روانشناس خوب، چقدر خوب است! من ترسیده بودم از اینکه بنشینم روبرویش، همه چیز را بگویم و او یادم بیاورد که چقدر ضعیفم و چه اشتباهاتی کردم. اما همهچیز طور دیگری پیش رفت. آنقدر حرف زدم که جلسهمان تمام شد و تایم بعدی را هم به من اختصاص داد. تایم دوم را هم بیوقفه حرف زدم اما جایی برای ترس نبود. آنچه برایم ارزش بود در چشم او پوچ و بیمعنا و بیمارگونه نبود... او دانست که چیزی که برایم ارزش بود واقعا ارزش بود...
نشستهام روی مبل، خیره شدهام به کارتونی که آلما ول کرده و رفته توی اتاقش و در را بسته و خواسته که مزاحمش نشوم! جمع شدهام توی خودم و تمام پوست لبم را کندهام. قول دادم فکر نکنم... فکر میکنم؟ نه! فقط مثل برگ پاییزیِ رقصان در بادم.
فقط دارم اجازه میدهم روی زخم خشک شود... یادهای شیرین و تلخ، دور و نزدیک میشوند در خاطرم و من اجازه میدهم چون ابرهای کوچک و بزرگ در آسمان ذهنم سیال و بیخیال پرسه بزنند تا گهگاه قلبم را تا سرحد جنون فشار دهند و بعد رهایم کنند تا روی زخم خشک شود...
روی زخم، باید که خشک شود...
- ۰۱/۰۵/۱۹
راستی یاسی جون من اینستا هم پیام دادم چند وقت پیش احتمالا زمانی بود که سرت خیلی شلوغ بود . آدرس یه مشاور یا روانشناس خوب اگه داشتی به منم بده .مرسی.ترجیحا ** که نزدیک باشه بتونم بیام .تهرانم شاید بشه.