هنوز زنده (۳)
پریشب، میان زجههایم، درست وسط هقهقم، وقتی دستهایم یخ یخ بود، وقتی درست وسط تابستان، لرز به جانم افتاده بود و دندانهایم به هم میخورد، وقتی فکر میکردم هر لحظه ممکن است دستشوییام بریزد، وقتی قلبم میسوخت؛ حقیقتا میسوخت نه اینکه بخواهم تعبیری برای شدت غمم پیدا کنم. طوری میسوخت انگار واقعا آتشی میان سینهم بود، وقتی نفس نداشتم، آلما، مثل خیلی شبهای دیگر، بالش به بغل، در حالی که کاملا خواب بود، مثل شهاب سنگ خودش را پرت کرد کنارم. فقط کمی خودم را کنار کشیدم تا خودش را توی تخت دونفرهای که ماههاست تنهایی ازش استفاده میکنم، جا دهد.
خیلی وقتها، فکرم درگیر این است، کاش من هم، مثل خیلی آدمهای دیگر بودم؛ کاش مثلا آدم مذهبیای بودم؛ از آنهایی که ظاهر زندگیشان برایشان ارزش است و باطنِ آنچه در قلبشان است، نیروی محرکهشان. اگر اینطور بود، شاید الان و توی این روزها چیزی برای چسبیدن داشتم، ولی هیچ حسی ندارم. کوچکترین اعتقادی ندارم.
یا هزار مدل دیگر...
چرا هیچ چیز برای چنگ زدن ندارم؟؟؟؟؟
چرا گم شدهام میان هزار هزار فکر و عقیدهای که میشود داشت و ندارم؟
چرا هیچ مناسبتی به من مربوط نمیشود؟ نه محرم و رمضان و نه کریسمس و هالووین!!!! و اخیرا هم که یلدا و نوروز و چهارشنبهسوری هم!
چقدر همهچیز پوچ و بیمعناس! چقدر آدمها و کاراها و حرفهایشان، در نظرم سطحی و ظاهری و دروغ است...
چرا چون ذرهای گم شده میان کهکشان، در تناقض، دور خودم میچرخم؟
بارها و بارها نسبت به هرکسی که به چیزی باور دارد حس غبطه و حسرت داشتم. حالا هر چیزی، فرقی ندارد چه! چیزی برای چنگ زدن، چیزی برای خودت را به آن مربوط دانستن.
از نوجوانی که یک عالمه عقیده بدون فکر بهم آویزان شد، تا ابتدای جوانیام که هزار تا تز و متد برای عشق و رابطه و ازدواج داشتم، تا تمام تصورات و خیالات و برنامههایم برای بچهداری... حالا مثل بالونی شدهام که هرچه بالاتر میرود هر عقیده و فکر و تز و متدی را مثل کیسههای کوچک شن به پایین پرتاب میکند و هر روز بیهیچتر از روز قبل به قلب آسمان کشیده میشود و هنووووووز کیسهی تمنای عشق را محکم نگه داشته و آرزویش را در سر میپروراند.
آرام به پهلو چرخیدم و آلمای نازنینم را کشیدم بالاتر و سرش را گذاشتم روی بالش.
صورت زیبایش را نگاه کردم. یادم افتاد که گفته بود، هر اتفاقی که افتاد پشت آلما باش، پشت گیسو باش، بگو حق باهاشونه، بگو راست میگن... یادم افتاد که گفته بود تو بهترین مامانی، آخ که تو چقدر مامانی... و این خواستنیترت میکنه...
بارها توی نوشتههایم اشاره کردهام که شبی از شبهای تلخ زندگیام دست کوچک آلما نجاتم داده بود از فکر و خیال و ترس تنهایی.
پریشب نگاه کردم به دست آلما، به کوچکی آن شب نبود! بزرگتر شده بود اما هنوز هم میتوانست با کوچکی و معصومیتش، دلداری دهندهی قلب داغدارم شود.
آرام توی دستم گرفتمش و چشمهایم را بستم و سعی کردم بخوابم.
تنها چیز با ارزشی که دارم.
- ۰۱/۰۵/۱۸
🥺😥😑😔