یاسی‌ترین

https://t.me/YasEnogheree

یاسی‌ترین

https://t.me/YasEnogheree

یاسی‌ترین

هرگز ندیده بودم چشم تو را چنین در خون و اشک غوطه‌ور، ای مامِ رنج‌ها! ای میهنی که در تو به خواری مثل اسیر جنگی یک عمر زیستیم. زین گونه زیستیم و به هق‌هق گریستیم.

به امید آزادی

بایگانی
آخرین مطالب

بدون هیچ تیتری

شنبه, ۵ آذر ۱۴۰۱، ۰۹:۱۲ ق.ظ

تقریبا شش سال، شاید هم پنج سال، وقتی به پنجم آذر نزدیک می‌شدیم، حالِ هیجانی و بخصوصی داشتم، ذوق داشتم، برنامه‌ریزی می‌کردم و درست شبی که صبح کله‌ی سحرش، سالگرد به آغوش کشیدن دخترم بود، برای اولین بار، توی صورت خوابیده و معصومش نگاه می‌کردم و خاطرات آن روز و لحظه‌های بعدش را مزه‌مزه می‌کردم...

با تمام وجودم، دوباره، حال و هوای لحظه‌ی آمدنش را می‌چشیدم، آن خستگیِ عجیب و تمام نشدنی، آن بی‌خوابی وحشتناک، و آن لحظه‌ی خاص، توی اتاق زایمان که بالاخره آمد، ساکت! گریه‌اش را نشنیدم و خودم زار می‌زدم و زیر لب نازش می‌کردم و دکتر گفت چه مامان احساساتی‌ای! وقتی چند بار پرسیدم بچم سالمه؟ و بعد گفتم میشه بدینش بغلم؟ همه چیز خاکستری و محو و دور و گنگ بود... بدنم به پایان رسیده بود تا موجودی سه کیلو و پانصد گرمی در آغوشم مثل بچه گربه‌ای بی‌پناه و مظلوم خوابیده باشد. تا نگاهش کردم توی دلم گفتم چقدر شبیه باباشه! 

بعد هر سال مثل بچه‌ها ذوق داشتم؛ ذوق برنامه‌ریزی برای آلما، کیک و بادکنک و هدیه... غذاهایی که دوست داشت و چیزهایی که دلم میخواست درست کردنشان را امتحان کنم...

امسال اما، با آب دماغ شفافی که مثل شیر آب جاری بود و دو تا دستمال کاغذی چپانده بودم توی سوراخ‌های بینی‌ام تا وقت دولا راست شدن نریزند، خانه را تمیز کردم و مهمان خانواده‌ام بودم و با چند تا بادکنک و یک کیک تمامش کردیم.

یادم می‌آید تولد سه سالگی‌اش چقدر از ته دل از این بوق‌های کوچک تولدی زده بودم و خندیده بودیم... امسال خنده روی صورت کوچک آلما هم نبود...

مریض شده، چند بار دکتر بردمش اما خوب نشد. گوش درد دارد و دیروز می‌گفت وقتی غذا می‌جوم دردم میاد. منتظرم بیدار شود و ببرمش بیمارستان تخصصی کودکان. چهارشنبه سه تا مطب دکتر متخصص بردم اما وقت نداشتند...

مریضی جسمی آلما به کنار، با تمام وجودم حس می‌کنم روحیه‌ش ضعیف شده...

یکی از دوستان نزدیکم می‌گفت افسردگی تو بهش سرایت پیدا کرده، باید پرانرژی‌تر باشی تا آلما بهتر بشه. برای مدرسه مدام بهانه می‌گیرد، غذا نمی‌خورد و من این مدت دوبار برخوردهای عصر حجری با او داشتم و با ضرب و زور مدرسه بردم و با تهدید و فشار قاشق توی دهانش چپاندم که اثر منفی بیشتری داشت.

همان دوستم می‌گفت هر صبح پاشو به خودت برس، آرایش کن، تیپ بزن بخند شاد باش... به این چیزهاست؟ شادی باید توی چشمانم خانه کند که این روزها انقد گیجم...

آنقدر نمی‌دانم کی‌ام، آنقدر خودم و اطرافم و اتفاقات را نمی‌شناسم... که نمی‌توانم چیزی مصنوعی را توی چشم‌هایم بنشانم...

خدا کند سال بعد و سال‌های بعد...

آلمای مامان...

نور چشمم...

نمی‌خواهم ادامه دهم چون همین حالا چاقویی تیز از گلو تا قفسه‌ی سینه‌ام کشیده شد... انرژی‌ای برای گریه کردن ندارم.

توی عمرم هیچ‌وقتِ هیچ‌وقت آدم فرار نبودم، همیشه می‌ایستادم؛ درست چهره به چهره‌ی اتقاقات... اما این روزها مدام راهم را کج می‌کنم، دور می‌زنم، فکر نمی‌کنم، خودم را از همه چیز دور می‌کنم... 

این روزها پی‌گیر اخبار هم نیستم... کشش ندارم، برای اولین بار توی عمرم، جلوی دیدن و شنیدن خبرهای بد کم آورده‌ام...

کشتند، زخمی کردند، زندانی کردند، حمله کردند، حکم اعدام دادند... بسه، بسه، بسه... دیگه بسه... چقدر بشنوم و ببینم و...؟ 

از روزی که شاهچراغ را زدند دیگر کم آوردم... چطور می‌شود این همه ظالم بود؟

دنیا و آدم‌هایش چقدر غیرقابل پیش‌بینی و ترسناک‌اند...

سالی که کرونا آمد، همه چیز زیر و رو شد، نظم زندگی‌مان ریخت بهم، دور شدیم، تنها شدیم، ترسیدیم، غمگین شدیم، خیلی‌ها مردند، شادی محدود شد، جشن، تولد، عروسی، دورهمی، باشگاه، خرید، مسافرت و... 

مدام می‌گفتیم این هم تموم میشه، می‌گذره، روزای بهتر میاد...

حالا فکر می‌کنم یعنی برنامه بعدی چه می‌تواند باشد؟

آدم سطحی‌ای شدم، توی عمق چیزی فرو نمی‌روم، آخرین باری که با تمام جانم وسط ماجرایی بودم، خاکستر شدم.

حالا بعضی شب‌ها، تنها حس قشنگ و عمیق و ارزشمندی که به غیر از بچه‌هایم دارم را از توی جعبه‌ی جواهرات درمی‌آورم و نوازشش می‌کنم و یادش می‌آورم که به قلبم گره خورده. بهش می‌گویم که شبیه نفسم شده، با من یکی شده... هست، همیشه و هنوز و تا آخر. فقط این دنیاست که نمی‌گذارد بدانیم، پاهایمان را روی کدام زمین گذاشته‌ایم.

 

کسی چه می‌داند شاید روزی دوباره، روی نُت‌های تصنیفی زیبا، همانجا که پنهانی موج موهایم را نوازش می‌کنی، دیوانگی جدیدی را آغاز کردیم تا چهره به چهره‌ی این روزگار بایستیم.

  • یاسی ترین

نظرات (۱۵)

🥺🤧🤧🥺🤧🤧🥺💜💜💜💜

پاسخ:
عزیزم ♥️♥️♥️♥️♥️

این ایام اوایلش انقدر شوکه شدیم که غم خودمون یادمون رفت، بعد دیدیم نمیتونیم بیش از این دل به اخبار بدیم، سعی کردیم تا حدی زندگی کنیم و به غم‌های خودمون برسیم.

 

آلمای کوچک

پاسخ:
اوهوم :) 
حال همو خوب درک می‌کنیم 

عزیزم ♥️

ای جانم،یاسیِ خسته‌.هممون یک روزی در گذشته‌هامون شیرزنی بودیم برا خودمون،سینه سپر میکردیم و هیچکس توان خم کردنمون رو نداشت ولی اون توان هم حدی داره،خسته میشیم و درمونده و چون انسانیم و روح و روان قطعا حق داریم.حتی دیگه نمیتونیم صورتمون رو با سیلی سرخ نگه داریم.نمیتونیم به خاطر خوشایند پدر و مادر و حتی بچه ادای کسی رو دربیاریم که هیچیش نیست .چون دیگه نمیشه،اینبار با همه‌ی اون قبلیها فرق داره .

...

خاطرات تولد بچه‌ها تضاد بزرگی داره.از یک سو فکر میکنی این موجود قشنگی که نقست به نفسش بنده چقدر برات ارزشمنده،نگاهش میکنی،لذت‌ میبری،چشمهاش،لبهاش،بوی تنش،همه وجودش برات خاصّ و دلپذیره.از طرفی یاد جفای اطرافیانت موقع زایمان و افسردگی و تنهایی بعدش میفتی و فکر میکنی منِ احمق چرا اونموقع این بچه رو ننداختم سر پدرش بذارم برم،چرا اون اینقدر ظلم کرد و من سکوت کردم؟

یاسی تجربه‌ام میگه اداهای الما طبیعیه ،تغییر همیشه برای همه سخته،تا چندماه قبل بدون مسئولیت خاصی بوده و یکهویی مجبور شده سر وقت بیدار بشه،سر وقت بخوابه،مشق بنویسه،درس بخونه،حتی بدون کمک دستشویی بره،گشادِ درونی که هممون داریم ی ذره خسته شده،به مرور درست میشه.چون پیش دبستانی هم نرفته اطوارایی که باید پارسال میدیدی امسال میبینی.ضمن اینکه تو اصولا زیادی به احساسات دیگران محل میذاری ولی بیا در این مورد علم و درس رو ول کن یکم بی‌محلی کن به حسش .انگار نمیشنوی،هی انکار کن بگو نه تو زرنگی،دو دیقه‌ای سرحال میشی،همه مثل تو هستند و...زیاد تحویل میگیری اونم از خداش.غذا هم که مشکل همه مامانهاست و نه تو.

ولی قطعا روحیه‌ی جمعی خونواده هم نمیتونه بی‌تاثیر باشه..

...

بعدش هم هزارتا دیگه ای جان به مماخت، نبینم مریض بشید .اگر مثل مال من باشه که یکم طولانیه و دوره‌‌اش میگذره.دکتر بردن بچه جزو مشاغل سخته.دستت درد نکنه.

یاسی ،خواهرم از همون ابتدای تولد دخترش پیش دکتر متخصص کودکان پرونده تشکیل داده.اونموقع ک برای چکاپ نوزادی والان هم ی وقت سرما بخوره به دلیل اون پرونده داشتن ی روزه وقت میده.نمیدونم شهر شما هم هست یا نه.اینجوری راحتتره.دکترهای عمومی در مورد بچه‌ها زیاد خوب عمل نمیکنند .

مراقب خودت هم باش .

...

زیاد بنویس 

پاسخ:
آره عزیزم درسته 

کجا بندازیم بربم؟ آدم دلشو نداره دیگه 😁 هرچی هم حرف بزنی ها همش سرو صداس یک لحظه نمیتونی دوریشو تحمل کنی 

نمی‌دونم شاید درست بگی.
البته پیش دبستانی رفته خانوم 😂 
الان خیلی بهترم لیلا جونم 😘
قربونت برم ♥️

چقد اونجا که نوشتید شادی باید تو عمق چشم مون باشه ... چقد عمیق درک کردم

اونجا که گفتید راهمو کج میکنم

اونجا که نوشتید اخبارو دنبال نمیکنم...

من هم تو عمق جونم خنجر کشیده میشه از اخباری که با اینکه پیگیری نمیکنم ولی از همه جا به گوشم میرسه و تو قلبمو سوراخ میکنه.... 

پاسخ:
خوش اومدی 😍
اوهوم :) حال اکثر ماها...
  • ویــ ـانا
  • وای عزیزمممم😭😭❤️❤️

    پاسخ:
    عزیزم ♥️♥️♥️

    بیا بغلم 😔💞

    پاسخ:
    جانم 😘♥️

    تولد سیب سرخ خوشبو مبارک

    پاسخ:
    ممنونم دوست قشنگم ♥️
  • مریم بانو
  • منم شبیه آلما شدم 

    این روزها به هر بهانه ای چنگ میندازم برای هیچ کاری نکردن

    خسته ام دل ودماغ ندارم از کارکردن متنفر شدم 

    دلم فقط سکوت میخواد 

    چی میشه کسی یک هفته بامن کاری نداشته باشه؟ 

     

    پاسخ:
    میفهمم میفهمم :) 
    ولی متاسفانه دقیقا توی همین زمان‌ها باهامون کار دارن 😂😂😂

    تولد دخترت مبارک 

    تموم کن این زندگی سراسر رنج رو ازدواج مگه چقدر ارزش داره وقتی یک نفر تو رابطه  اینقدر داره حال اون یکی رو میگیره میشه دکمشو زد بره پی کارش 

    ننه بزرگ من ۸۰ سالشه ۴۰ سالگی با وجود عروس و دوماد گفت گوربابای این یارو بذار بره گمشه رفت با کسی دیگه ازدواج کرد ۴۰ ساله داره زندگی میکنه صورتش مثل ماه میمونه.میره خیریه ها و براشون لایف استایل یاد میده فشن دیزاینینگ میگه بیست سال هم هست کنار من تو آلمانه و کشورهای دیگه هر جا ما میریم همراهمونند هرجا هم  میریم زبانشو یاد میگیره تو خیلی جوونتری خودتو بردار برو دخترجون 

    پاسخ:
    ممنونم :) 
    چه مامان بزرگ باحالی 😂♥️ عاشقش شدم 
    سلام منو بهش برسون ♥️

    ♥️♥️♥️

    پاسخ:
    ♥️♥️♥️♥️😘😘😘

    یاسی میدونی همه چی تلخه مثه زهرمار...

    اما با همه تلخیاش من امیدوارترم نسبت به دوماه قبل خیلی امیدوارترم...

    این حجم از آگاهی و اتحاد رو هیچ وقت بین مردم ندیده بودم.

    روزای بهتر تو راهه و حتما برای آوردن این روزا تلاش میکنیم.

    پاسخ:
    امیدوارم عزیزم ♥️
    شاید قشنگ‌ترین اتفاقا زمانی بیفته که دیگه نا نداریم :)

    تولد دختر جون مبارک باشه... کاش بابای الما به خودش بیاد و قدر زندگیش بدونه... مسیولیت پذیر بشه ، حالت میفهمم.. و حال الما رو... هر چی بگذره درد عادی تر میشه یاسی. 

    پاسخ:
    ممنونم عزیزم ♥️
    چی بگم :) 
    😘😘

    یاسی من این پستت رو خوندم و می‌خواستم پیام بدم ولی یادم نیست چرا پیام نذاشتم حتما کاری پیش اومده یهو... نومودونم :(

    تولد گل دخترت مبارک عزیزم... روزای روشن در انتظارش باشه الهی😘💖

    می‌فهمم با وجود کم‌آوردن‌ها و خستگی‌هایی که یه تنه داری تابشون میاری چقدر سخته خودت رو همچنان برای بچه‌ها حفط کنی... کاملاً می‌فهمم عزیزم

    بچه‌ها هرچند به زبون نیارن حس و حال مارو از هر روانشناس و دکتری بهتر درک میکنن و اصلا نمیشه جلوشون نقش بازی کرد حداقل تجربه‌ی من که اینه :))

    امیدوارم اون یاسی که اهل فرار و راه کج کردن از مسیر زندگی نیست رو به زودی پیدا کنی باهاش آشتی کنی و سرسختانه ادامه بدی💚🌱

    پاسخ:
    عزیزم قابل درکه :) سرت شلوغه 
    ممنونم دوست قشنگم ♥️

    آره خیلی...
    دقیقا درست گفتی بچه‌ها همه چیز رو از همه بهتر متوجه میشن و آینه تمام نمای خودمون هستن
    قربونت برم ♥️
  • حامد سپهر
  • تولدت گل دخترت مبارک🎊🥳

    ایشالا یه روز خوش میاد همه‌ی این ناخوشیهارو میشوره میبره، ایمان داشته باش

    پاسخ:
    ممنونم ♥️ 
    امیدوارم ...

    بیا قول بده که کاری کنی خیلی زود هم چشمای خودت برق بزنه از حال خوب، هم چشمای آلما ... 

    پاسخ:
    اوهوم :) ♥️♥️♥️♥️
    ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
    شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
    <b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">