من یه کپور سرگردون تو آبای جنوب
آدم همیشه در حال تغییره، یعنی اینی که میگم، خیلی بیشتر از یک حرف و یک شعاره ها، مثلا همین محاورهای نوشتنم، که اگر سه سال پیش بود، با خودم فکر میکردم که «نوشتن»، باید متعهد به اصول باشه حتی اگر دارم یک پست روزمرگی مینویسم، دلم نمیخواست کلمات رو بشکنم. ولی خب این روزها خیلی وقتها دلم میخواد نوشتنم، شبیه حرف زدن باشه. یعنی در واقع بهش نیاز دارم. یا مثلا وقتی آلما کوچیک بود من فکر میکردم اگر بذارمش مهدکودک، در حالی که خودم میتونم بیسچاری در خدمتش باشم، کار ظالمانهایه. البته که کلاس و تفریح میبردمش ولی اینکه یک روتینی داشته باشه و مهد بره نه. فکر میکردم چه برخوردی ممکنه تو مهد با بچه من بشه؟ خب چیزهای بدی هم شنیده بودم اما به هر حال با عقل الانم دلیل نمیشد. همین حالا هم آلما رفته جایی به نام مدرسه که من هیچ کنترلی روش ندارم که چطور باهاش رفتار میشه و چی میبینه و چی میشنوه. شاید اگر از سه یا چهار سالگیش گذاشته بودمش مهد و دنبال کار گشته بودم الان وضعم فرق داشت. یا مثلا من همیشه از آوردن کارگر تو خونهام متنفرم و خیلی روزها بوده که نیاز مبرم داشتم و دارم، حتی الان، ولی اون تفکرِ برابری، اینی که نمیخوام کسی رو درست مقابل چشمانم ببینم که جامعه و شرایط اونو تو طبقه پایینتر من قرار داده و اومده جایی رو که من و بچههام گند زدیم داخلش تمیز کنه، آزارم میده و فکر میکنم مگه من فرعونم؟ چشمت کور پاشو خونتو تمیز کن، مگه چلاقی؟ (اینو در مورد خودم میگم ها با بقیه کار ندارم، توهین نشه) . یا حتی شیر خشک ندادن به آلما توی اون روزهای عذابآورِ اول که شیر نداشتم و...
طرز فکر آدم، احساسِ آدم، نوع برخوردِ آدم همیشه در حال تغییر هستند، و خیلی وقتها برای منی که اکثر روزهامو و حال و هوامو از حدود ده سال پیش ثبت کردم و نوشتم، مواجه شدن باهاش توی نوشتههای قدیمیم، شوکهام میکنه. و باعث میشه فکر کنم، این من بودم؟ چه جالب! گاهی فکر میکنم چه خنگولی بودم، گاهی اوقات هم دلتنگ حال و هوایی میشم که دیگه داخلش نیستم.
این روزها؛ یعنی تقریبا از آغاز اردیبهشت، حال و هوای جدیدی رو تجربه میکنم، یک جور بیتفاوتیِ خالص. نه اینکه چیزی غمگینم نکنه، دردها هستند، اما عمقیتر. جا خوش کردند ته قلبم و مثل بکگراند توی ذهنم هستند، باهاشون زندگی میکنم. عادت کردم. و اینطور هم نیست که از چیزی خوشحال نشم، میشم، اما یک طور خاصی، یک جوری که نمیدونم چطوریه! انگار همه چیز برام پوچه. پوچ مطلق. دلیل شادی این روزهام، بچهها هستند و دوستهام؛ قبلا هم گفته بودم از قشنگیای زندگیاند. خیلی وقتها هم حوصلهی بچهها رو ندارم و به زور تحمل میکنم. خیلی سخته، خصوصا که مدام در حال جنگ هستند و گیس و گیسکشی. و کی گفته که منی که حال ندارم تا دستشویی برم قراره که اونی باشم که بین این دو تا صلح ایجاد کنه؟! گاهی اوقات از ته دلم میخوام که در رو باز کنم و جفتشون رو بندازم توی راهرو.
هنوز هم نوبت خودم نشده! هنوز هم «خودم» مورد بیمهریِ خودمه و حوصلشو ندارم. حال ندارم به خودم توجه کنم، در واقع اصلا برام مهم نیست. یک تلاشهایی میکنم گاهکی، ولی خب خودم هم میدونم این اصلش نیست. و خودم هم به این یقین رسیدم که خودمو گم کردم و نه میشناسمش و نه براش اهمیتی قائلم.
جوشهای کذایی فعلا آروم گرفتند و فقط چندتایی رد پا به جا گذاشتند که امیدوارم اون هم محو بشه، هرچند پوست من از اون مدلهاست که ردِ گزیدگیِ پشه از سه سال قبل روی دست و پام دیده میشه.
امیدوارم یکی از همین روزها، بتونم انرژیمو جمع کنم و پروسهی کاهش وزن رو شروع کنم، من هنوز هم بعد از چندین بار تلاش نصفه و نیمه، اضافه وزن بعد از گیسو رو از بین نبردم که هیچ، بهش افزودم!
زانوم صدای اعتراضش بلند شده! داره میگه من نمیتونم این فشار رو تحمل کنم به دادم برس. تقریبا از اسفند ماه، فقط کافیه رو زمین چهار زانو بشینم یا توالت ایرانی برم یا زیاد سرپا بمونم. و در کل وقتی میشینم و پامیشم میلنگم.
یه وقتا با خودم میگم، علائم پیری داره خودشو نشون میده ها! مگه تو نمیخواستی اون پیرزن شنگول و سرخوش باشی که با رفیقاش دورهمی داره، میره مسافرت و... اینجوری تا چهل هم نمیکشی ها. ولی خب فعلا افسردگی غلبه کرده. و جسمم هم داره جور این تباهی رو میکشه.
از تجربه کانال بگم، من همیشه فکر میکردم آدمِ کانال نیستم. الانم هنوز اخت نشدم ولی خوبیاش برام این چند مورد هستند، احساس امنیت دارم و فکر نمیکنم هر آن ممکنه پاک بشه، گاهی روزمرگیهای کوچیک رو میتونم سریع ثبت کنم، و اینکه بعضی وقتها جملاتی به ذهنم رسیده و نوشتمش و بعد تونستم اون نوشته رو به صورت کامل تو وبلاگ بذارم.
و در نهایت بگم که سهشنبه قراره با دخترا سهتایی بریم بندرعباس پیش یکی از صمیمیترینهام، از نعمتهای زندگیم، از قشنگیای زندگیم.
حالا اینکه کی وسط گرما میره بندر مهم نیست، مهم اینه که من و رفیق به این نتیجه رسیدیم باید همو ببینیم و قطعا حضور کنار هم خیلی خیلی شیرین و رویاییه و دیگه کی به این فکر میکنه که اصولا پاییز و زمستون میرن اون سمتا.
واقعیتش من خیلی امیدی نداشتم که پدر بچهها قبول کنه و با خودم گفتم حالا من مطرح میکنم تا ببینم چی میشه. اولین جوابش این بود که باید فکر کنم، گفتم به چی؟ گفت بالاخره مسئولیت بزرگیه، کاری نکنم که پسفردا جواب درستی برای خودم نداشته باشم :| خب من کلا نفهمیدم چی شد ولی چیزی هم بهش نگفتم فقط گفتم من از پس خودم و بچهها برمیام و قطار هم اصولا احتمال خطرش نزدیک به صفر هست.
خلاصه یک روز ایشون فرمودند که میخواستم بلیط بگیرم ولی تموم شده، گفتم یعنی واقعا رضایت داری؟ و در نهایت با کمک میزبان بلیط پیدا کردیم و از همون روز کودک درون من داره روزها رو میشماره و به کارهایی که قراره بکنیم و اتفاقاتی که قراره بیفته فکر میکنه. هجده ساعت توی قطار بودن با بچهها هم خدا بزرگه :))
یاد یک داستانی که چند وقت پیش نوشته بودم افتادم با عنوان شنبه؛ یک جاییش راوی آرزو میکرد در فصلی که از دید عموم نامتعارف هست بره جایی که اصولاً توی اون فصل نمیرن. یعنی در واقع از نفرِ کناریش که در حال رانندگی بود میخواد که گمش کنه. از اولی که قرار شد برم بندر، همش یادم میاد و همون حسِ رهایی و فرار برام یادآور میشه :)
- ۰۲/۰۲/۲۳
سفر همیشه جواب میده..
انشاالله به یادماندنی بشه برات