ى
پنجشنبه, ۲۱ ارديبهشت ۱۴۰۲، ۰۱:۵۸ ب.ظ
تودهی میان قلبم بزرگتر میشود، هربار که میروم تا زبان بگشایم و نیستی.
صبح میشود و نیستی،
باران میآید و نیستی،
بخار چای بر گونهی استکان میچکد،
موسیقی بر دامن باغچه چرخ میزند.
دهانم را باز نکرده میبندم،
صدایم در گلو خشک میشود.
در من پرندهای اسیر، برای آسمان خاکی رنگش بیتاب است.
خندههای من و صدای تو.
برق چشمانم و گرمای قلب تو.
ما را به آغوش بکش، ای آسمان خاکی رنگِ گور.
فراموشی کجایی؟
- ۰۲/۰۲/۲۱