یاسی‌ترین

https://t.me/Yasitariin

یاسی‌ترین

https://t.me/Yasitariin

یاسی‌ترین

هرگز ندیده بودم چشم تو را چنین در خون و اشک غوطه‌ور، ای مامِ رنج‌ها! ای میهنی که در تو به خواری مثل اسیر جنگی یک عمر زیستیم. زین گونه زیستیم و به هق‌هق گریستیم.

به امید آزادی

بایگانی
آخرین مطالب

۱۷ مطلب در ارديبهشت ۱۴۰۲ ثبت شده است

و تو در امتداد تمام این روزهای بیهوده،

اثر انگشتت را بر همه‌ی فکرهای من به جا گذاشتی.

به دریچه‌‌ی چشم‌هایم نشستی، جهان را با تو نگاه کردم.

پس از چه هر چه چَشم میچرخانم جز نیستی‌ات نمی‌بینم؟

قرار قلبم...

  • موافقین ۹ مخالفین ۰
  • ۱۶ ارديبهشت ۰۲ ، ۰۱:۰۹
  • یاسی ترین

در همین یک شبانه‌روزی که دسترسی به وبلاگ میسر نبود، کلی غصشو خوردم!

https://t.me/Yasitariin 

هم اینجا و هم آنجا هستیم.

و البته که هیچ‌جا وبلاگ خود آدم نمی‌شود!

 

  • یاسی ترین

با من گوش کن

 

ماه بشم تو شبای تو 

راه برم تو هوای تو 

 

تویی که قلب منی...

تنها نقطه امن منی 

 

  • موافقین ۲ مخالفین ۰
  • ۱۳ ارديبهشت ۰۲ ، ۰۳:۱۵
  • یاسی ترین

تو شعرِ بی‌نظیرِ حک شده بر دیوار قلبمی.

تو پانزده سالگیِ همیشگی منی.

تو تپش‌های دلمی،

تو، 

تو خونِ گرم رگ‌هایمی، وقتی شورِ حیات را از قلبم به گونه‌هایم می‌دوانی.

تو، 

گوشت و پوست و استخوان منی...

تو، نزدیکی، 

نزدیکِ نزدیکِ نزدیک.

تو نزدیک‌ترین معشوقِ فراموش‌پیشه‌ی فراموش‌نشدنی منی.

تو،

تو نوازنده‌ی تار موهای منی.

 

سازت از کوک افتاد‌ه‌س دلبر...

 

 

 

  • موافقین ۸ مخالفین ۰
  • ۱۱ ارديبهشت ۰۲ ، ۱۴:۲۷
  • یاسی ترین

من و یادت، سال‌خورده‌ایم.

من و یادت، به پای هم پیر شدیم. 

من و یادت، ماییم.

 

 

 

 

  • موافقین ۸ مخالفین ۰
  • ۰۸ ارديبهشت ۰۲ ، ۰۲:۵۵
  • یاسی ترین

اما دل‌های من و تو،

یک جایی از این روزگار را،

روزهایی از این روزگار را، نقاشی کرد؛

سرخ و ارغوانی و زرد.

همچون نقشِ مهر تو بر تاب گیسویم

سرخ و ارغوانی و زرد...

همچون شعری مختصر از هزاران،

سرخ و ارغوانی و زرد.

 

  • یاسی ترین

و یک روز صبح بیدار میشی و میبینی، نه انگار اوضاع یکم بهتره.

سگ سیاه افسردگی چیه؟ این دیو سیاه افسردگیه! که تو دوران قبل پریود وحشی‌تر میشه. ولی می‌دونی چیه؟ خوبیش اینه هر چقدر هم هرچیزی ناتوان‌کننده باشه، یه جایی بالاخره قد دو تا نفس عمیق ولت می‌کنه.

چند روز پیش صبح که از خواب پاشدم یکم ول شده بود! حالا دیگه نمی‌دونم تغییرات هورمونی هست یا عادت آدمیزاد به هر چیزی. من همون منم، (به استثنای جوش‌ها که پی‌گیر و پرتلاش یکی از پس دیگری سربرمی‌آورند! ) ، باقی زندگی هم همونه، ولی چند روز پیش خیلی به نظر غیرقابل‌تحمل‌تر میومد.

بچه‌ها هنوز و هر روز شگفت‌انگیز و پر از شورِ زندگی هستند. خوشحالی‌هاشون، ذوقاشون، دنیای قشنگ و رنگیشون...

حتی آلما با قدبازیا و اخلاقای پیچیده‌ش، منو به دنیای لطیف کودکی پیوند می‌ده.

با اون دندونای یکی درمیونش، با اون موهای چتری که از مقنعه میزنه بیرون، با دنیای پر از تخیلش و اون احساسات نابش. نقاشیاش، دست‌خطش، عادتش به کتاب خوندن که می‌ره برای خودش یک گوشه و بی‌صدا غرق میشه تو کتاب. شیطنتاش، خرابکاریاش که هنوزم ادامه داره، خالی‌بندیاش (تخیلاتش) که هر داستانی رو از مسیر اصلی منحرف می‌کنه:) هوش زیادش که منو هر بار متعجب می‌کنه... و زیباییش... چشم‌های قشنگش، مژه‌های بلندش، لبای قلوه‌ایش، قد بلندش... و تمام اینها که گره می‌خورن به حسای من به بچه اولم.

مادر بودن خیلی عجیبه. تو هر سالی از زندگی بچه‌ت چیزایی می‌بینی که تازگی داره. 

انگار قراره که تا آخر عمر این نظاره کردن ادامه داشته باشه.

کاشکی نگاه من، سنگین نباشه رو شونه‌هاشون. کاشکی نگاه من دست محکمی بشه پشتشون...

خیلی وقتا آلما یه حرفی می‌زنه وسط جمع یا حتی وقتی خودمونیم بعد سریع نگاهم می‌کنه. همیشه می‌ترسم نگاهم اونی که باید نباشه. چونکه خودم هم‌سنش که بودم این‌جور وقتا خجالت می‌کشیدم و انگار که خورد می‌شدم تو خودم.

آدم هرچقدم قوی باشه ها، احتیاج داره یکی قشنگ نگاش کنه.

من همیشه از آدمایی که نگاهشون باعث خجالتم شد، اجتناب کردم. مامان، بابا، داداش... هی دور شدم، هی دویدم، هی قایم شدم تا یادم بره هستن، وجود دارن و نگاهم میکنن.

 

عرض کنم که ما بازم مریضیم :| من دیگه مطمئن شدم عذاب جهنم من گلودرده و آبریزش و البته مدرسه شیفت صبح!

امروز ساعت هفت بیدار شدم، آلما رو بیدار کردم، هفت و نیم مدرسه بود. من از یک ربع به هشت تقریبا توی تخت بودم تا ساعت نه که گیسو بیدار بشه. خوابم نبرد و با یک حالت کسل‌کننده‌ی چرتی از رختخواب اومدم بیرون. بعد از ناهار هم دراز کشیدم رو مبل و تو عالم گیج و ویجی بودم و صدای حرف زدن و شیطونی بچه‌ها مثل چکش تو مغزم. تا شب هم خمیازه خواهم کشید و سرم سنگین.

دلم میخواد یک هفته بخوابم! از تو تخت بیرون نیام، تو خونه تنها باشم. همونجا تو تخت بخورم و بخوابم و هیچی یادم نیاد، مطلقا هیچ. احساس می‌کنم سال‌هاست استراحت نکردم. بین افسردگی و اضطراب پاس‌کاری میشم و کاشکی که حداقل اضطرابم کم باشه. افسردگی واقعا قابل تحمل‌تره‌؛ گاهی حتی لذت‌بخش میشه وقتی تو دنیای خودت غرق میشی، فرو میری و ساکن میشی. اما اضطراب لعنتی...

اگر بچه‌ها نبودن، می‌تونستم تا شب بیفتم رو مبل. اما حالا که آفتاب رفته، باید بلند شم ببرمشون پارک. گیسوی کوچیکم، هرشب وقتی داره خوابش می‌بره، به خودش وعده‌های خوب میده، میگه فردا می‌ریم سرسره، فردا بستنی می‌خوریم... دلم برای این دل‌خوشیای کوچیکش آب میشه... 

بعضی وقت‌ها میاد کنارم، خودشو می‌چسبونه بهم و می‌گه خیلی دوستت دارم... بعد من یهو دنیام رنگی میشه، یهو دلم صاف صاف می‌شه، یهو روحم روشن می‌شه...

آخه این موجود به این ریزی به آدم بگه خیلی دوستت دارم 🥺 

به هر نوع شعر و ترانه‌ی بامعنی و بی‌معنی به شدت علاقه نشون می‌ده؛ دیروز هی میومد تو دست و پام تو آشپزخونه، منم خواستم سرشو گرم کنم، که بهونه نگیره، براش خوندم آهای جوجه‌ی رنگی! آهای نخودفرنگی! آهای بزبزقندی! آهای قند تو قندون... و این شعر کاملا بی‌محتوا رو از خودم در آورده بودم تا اون یکمی بخنده و دست از بهونه گیری برداره. امروز اومده تو آشپزخونه بهم میگه آهای بزبزقندی:))

بچه‌ها از وقتی که اولین سلولشون رو به دل آدم گره می‌زنند، دیگه بهت اجازه نمی‌دن که کاملا توی نیستی فرو بری. همیشه می‌تونن بلندت کنند و برای یه کار جدید هلت بدن به جلو. هر چقدر که دنیات سیاه باشه و دورت حصار باشه، پاتو بذاری از خونه بیرون، بری دم مدرسه و سرشو ببوسی و در حالی‌که داره میدوه و اون کیف هم‌قد خودش داره با سر صدا بالا پایین میشه براش دست تکون بدی.

مجبور میشی بری پارک و بعد ذوق فسقلیتو موقع از پله بالا رفتن تماشا کنی و بعد لذت سُر خوردن رو توی صورت خوشگلش ببینی.

حتی آخر شب که یادت بیاد ای وای برای فردا لباس لازم دارن و لباسشویی رو روشن کنی، موقع خواب مشامت پر از بوی مایع لباسشویی و تمیزیه.

حتی اگر نبودن، شاید غذا هم نمی‌خوردی ولی حالا به عشق میز چیدن براشون میری سر گاز.

بعد تو، تنهاترین زنِ خوشبختِ روی کره زمین می‌شی.

قلبت شکسته اما اون دستای کوچیک مراقبتن. با تمام نگرانی‌ها و مشغله‌هایی که سرت می‌ریزن، با تمام خستگی‌هایی که برات به جا میذارن... بجاش تماشای دنیاشونو بهت هدیه میدن.

 

  • یاسی ترین