قصههای مدرسه
چه کسی در ماه اول مدرسه رفتنش، سه تا کتاب، نگارش، علوم و ریاضیاش را گم کرده؟ دختر مامان. سه تا مداد و یک قاشق نیز هم. در به در دنبال این سه کتابیم و نیست. مطمئنم توی مدرسه گم کرده، اما چرا؟ چطور؟ و چگونه نمیدانم.
امروز دختر مامان برای اولین بار توی عمرش عضو کتابخانه شده... قلبم از فکر کردن بهش غرق شور و بغض میشود. کارت عضویتش را نشانم داد، گفتم یادت باشه به باباییت نشون بدی خیلی بهت افتخار میکنه. خدای من هنوز سواد درست حسابی ندارد🥺 عزیزکم.
امروز گوجههایی که برای درس علوم باید میبرد جا گذاشت! دوباره برگشتم مدرسه و برایش بردم، دلم نمیخواست وقتی معلم میگوید بچهها گوجهها روی میز آلمایم خجالتزده شود.
گوجه را که تحویل دادم رفتم دفتر مدرسه، پیگیر کتابهای خجسته خانم بودم! با معلم پرورشی حرف زدم و قرار شد اسمش را برای سفارش تکی بنویسد، همان وقت مدیر آمد و متوجه داستان شد، گفت خانم مطمئن باشید الان خونهی یکی از همکلاسیهاشه، اینا اولی هستن حواسشون نیست. پیدا میشه. ولی اگر نشد تهیه میکنیم.
تشکر کردم و آمدم توی راهرو که بروم، مدیر آمد کنارم و با لحنی شرمنده در حالی که دستش را روی سینهاش گذاشته و خم شده بود گفت، معذرت میخوام میشه وقتی میاید مدرسه حجابتونو رعایت کنید؟ خیلی جانخوردم؛ توی جلسه هم عنوان کرده بود. نفس عمیقی کشیدم و گفتم من مگه چطوریام؟ گفت هیچی... ولی اینجا مدرسهی خاصه! با چشمهای گرد شده گفتم خاص؟ گفت بله، مزین به نام ... علیه السلام. گفتم آهان. به هر حال من جور خاصی نیستم خیلی معمولیام. گفت بله ولی رعایت کنید. گفتم من چادری نیستم خب، گفت نمیگم چادر، گفتم یعنی به چیزی که اعتقاد ندارم و کسی که نیستم تظاهر کنم؟ گفت حداقل شالتون رو یکمی بکشید جلو و گردنتون پیدا نباشه. مانده بودم برای آن همه معذرتی که بین همهی جملههایش میخواست معذب شوم یا از اینکه داشت بهم میگفت کس دیگری باشم خشمگین؟ در نهایت نگفتم باشه اما برای فرهنگسازی و صلح، گفتم ضمنا ممنون از احترام و ادبتون.
وقتی داشتم برمیگشتم خیلی احساس بدی نداشتم چون حس میکردم با آرامش از خودم دفاع کردم، اما خیلی فکری بودم... میدانم روزی میرسد که این روزها برایمان خاطرهاند... اما هر شبی که با آرامش سرم را روی بالش میگذارم، وجدانم برای افرادی که تاوان دادهاند و خانوادههایشان درد میکند. از این که آنها فدا شدند و پسفردا من قرار است طعم آزادیای را بچشم که آنها بهای سنگینی برایش پرداخت کردند.
این روزها شنوندهی قصههای تمام نشدنی آلما از مدرسه هستم؛ چیزهایی که به وضوح حداقل نیمیشان ساخته و پرداخته تخیلش هستند و مرا غرق لذت میکنند و یواشکی توی دلم میخندم. این روزها راجع به نرگس زیاد میشنوم، بغل دستی و رفیق صمیمیاش! که اول فکر میکرد اسمش نرگز است :)
دیشب میگفت من و نرگس هیچوقت با هم بیدوستی نمیشیم 🥺❤️
- ۰۱/۰۷/۲۷
من این روزها کسی به حجابم گیر بده حتی مودبانه به سرنوشتی دچار میشه که دو دقیقع بعد به هوش میاد میبینه دندوناش ریخته تو حلقش :))
+وااای دلم دختر مدرسه ای خوااااست
عشششق کن