یاسی‌ترین

https://t.me/YasEnogheree

یاسی‌ترین

https://t.me/YasEnogheree

یاسی‌ترین

هرگز ندیده بودم چشم تو را چنین در خون و اشک غوطه‌ور، ای مامِ رنج‌ها! ای میهنی که در تو به خواری مثل اسیر جنگی یک عمر زیستیم. زین گونه زیستیم و به هق‌هق گریستیم.

به امید آزادی

بایگانی
آخرین مطالب

داستانچه (شنبه)

شنبه, ۲۳ مهر ۱۴۰۱، ۰۵:۰۸ ب.ظ

به اولین خانه‌ای که رسیدم در زدم. به اولین کسی که دیدم سلام کردم. با غریبه‌ها ناهار خوردم. توی اولین اتاق، دخترکم را روی اولین بالشی که دیدم روی پایم گذاشتم و سعی کردم بخوابانم. سرم را به دیوار تکیه دادم. با چشم‌های بسته گریستم. با ریتم تکان‌های پاهایم گریستم.

 

من از تو سیب خواسته بودم، سیبی که قلبت را در میان دارد.

من از تو نور خواسته بودم، من از تو جوانه خواسته بودم، من از تو نفس، من از تو آب، من از تو خوابِ شیرین، من از تو جان خواسته بودم... 

من از تو آرامش...

من از تو گوش می‌خواستم برای شنیدن حرف‌هایم. من دلم خواسته بود هزار هزار صفحه بنویسم و تو بخوانی.

 

 

من دلم خواسته بود نوشته‌های طولانی‌ام را، تو بخوانی...

 

 

 

ببین مرا!

سازت ناکوک شده...

 

زنی گفت چرا گریه می‌کنی دخترم؟ ترسیدم چشم‌هایم را باز کردم، فقط نگاهش کردم، بغضم بدتر ترکید، خواستم بگویمش مامان؟ خاله؟ خواهر؟ گفت گریه نکن بچه‌ت می‌فهمه غصه داری، بد خواب میشه. دلم خواست قصه‌ام را برایش تعریف کنم. 

خواستم دستم را دراز کنم، بگویم مرا ببر، مرا ببر جایی غریبه‌تر از اینجا حتی...

جانمازش را پهن کرد، پرسید قبله کدام طرف است؟ مات نگاهش کردم.

زن دیگری سوار ماشینم کرد. زد به دل جاده. گفت دخترتو سفت بچسب کله‌ش نخوره به شیشه. نمی‌دانستم کجا می‌رویم.

باد می‌وزید، پنجره باز بود، سرعت بیشتر از صد و بیست مجاز نبود. می‌گفت دوربین‌ها، فاصله با دوربین قبلی را محاسبه می‌کنند و نمی‌شود درست نزدیک به دوربین سرعتت را کم کنی. دیوث‌ها.

موهایم با دست باد بالا می‌رفت و لحظه‌ای بعد روی گونه‌ام بود و باز دوباره به دست باد می‌رقصید.

باد چشم‌هایم را می‌سوزاند. اشک‌هایم را پخش و پلا می‌کرد. دستش را گذاشت روی رانم، فشار داد و گفت بی‌خیال دیگه. بدتر بغضم ترکید؛ دستش را گذاشته بود درست جای دست تو... 

توی چشم‌های غریبه‌اش زل زدم. گفت نرین تو روزمون خواهر. گفتم خواهر روز تو همینجوریش ریده‌ای بود با اون مهمونا سرزده‌ات حالا یکمم من برینم. خندید، توی آینه عقب را نگاه کرد و گفت ‌‌‌‌‌‌‌‌دختر اون بنز روبازه رووووو، وای خدایا کاش مال من بود. نگاش کن تو رو خدا، ایشالا نصیبت بشه، گفتم می‌خوام چه کنم؟ گفت اه یکم به روز باش! پس چی می‌خوای؟ گفتم دلِ خوش و باز با اشک‌هایم ریدم به باقی لحظاتی که کنار هم بودیم. 

چشمم را دوخته بودم به جاده، سوار ماشینی که نمی‌شناختم، کنار خواهری که نداشتم، دستم را محکم گرفته بودم به کمر دخترکم تا نیفتد.

یکهو بی‌هوا گفتم توی همین بیابان‌ها جایی گمم کن، دخترم هم برای تو. به همه بگو گم شد. بگو سرم را چرخاندم دیدم نیست، اصلا بگو گرگ آمد و خوردش، بگو در خانه‌ای را باز کرد و داخل شد، خانه دود شد و رفت هوا، بگو کامیونی زد زیرش و پرتش کرد دوردست‌ها، بگو حتی تکه‌ای از پیراهنم را نجستی.  

بگو رفت شمال، نه بگو رفته است جنوب، بگو رفته توی پاییز خرما بچیند...

بگو عقل نداشت.

بگو نگاهش رنگ زندگی نداشت.

بگو به گمانم جنی شده بود.

بگو در او چشمه‌ای تمام نشدنی بود، که از چشم‌هایش می‌جوشید. بگو رفته است شالی‌های شمال را آبیاری کند.

بگو رفته است شیراز، صبر نکرده بهار شود، گفته من خودم جنون دارم، خودم مست گل نازم هستم... نیازی به جنونِ بهار شیراز نیست. 

بگو رفته است کنار زاینده‌رود... اصلا صبر کن ببینم؟ 

همین جا نگه دار...

مگر اینجا سی‌وسه‌پل دوست‌داشتنی‌ام نیست؟

تلالو نور نارنجی را ببین...

چه خوب که شب به این جا رسیدیم. 

نگاه کن!

خشکِ خشک است...

یادت می‌آید گفته بودی چه خوب شد وقتی آمدی که آب هست... وگرنه حس و حالت خراب می‌شد... یادت می‌آید حس و حالم؟ 

حس و حالم؟

حس و حالم؟

حس و حالم؟

برو، بگذار آن‌قدر برای زاینده‌رود بگریم تا خروشان شود.

بگذار از اشک‌هایم پرش کنم... آن‌قدری که جان دهم.

بعد لابد کسی پیدا می‌شود جنازه‌ام را کشان کشان تا کوه صفه ببرد. 

آخر کف دستم نوشته‌ام، مرا در سراشیبی صفه خاک کنید. همان جایی که پسر و دختری را دیدم، پسر پشت دختر نشسته بود و دختر تمامش را میان بازوهای عشقش رها کرده بود. همانجا که شیرین داشت چای می‌ریخت و من نگاهم خیره مانده بود روی آن دو... همان جا که از ته دلم طلبت کرده بودم. 

ته دلم؟

بگو سلول‌هایش را خاک کرد و به سبزه‌ها ارزانی داشت.

بگو...

راستی اگر کسی سراغم را نگرفت چی؟

اگر کسی نفهمید که در اولین خانه را زدم و به اولین کسی که دیدم سلام کردم با غریبه‌ها ناهار خوردم و با غریبه‌ها سفر رفتم...

داشتم بشقاب‌ها را می‌شستم که زیر چشمی نگاهی به مهمان‌هایی کرد که ناهارشان را خورده بودند و بالشی برداشته و لمیده بودند. تمام پذیرایی پر بود. یواشکی کنار گوشم گفت، می‌بینی خواهر؟ میگن شنبه هر چی بشه تا آخر هفته همونه، حالا شنبه این همه مهمون اومد برام. یکی از میهمان‌ها، یکهو از پشت سرمان مثل جن ظاهر شد و گفت حالا تا آخر هفته مهمون داری و خندید. پشتش را کرد، زد توی صورتش و گفت خدا مرگم بده شنید... گفتم جهنم.

توی دلم گفتم خدایا شکرت اگر شنبه‌ام این است تا آخر هفته حتمی کارم تمام است.

حتمی قصه‌ی ما به سر می‌رسد.

 

  • یاسی ترین

نظرات (۷)

قلبت را هزار تکه می‌کنی، هر تکه‌اش را یک گوشه‌ی زندگی‌ات می‌اندازی و می‌روی...

قدری بایست، تکه‌هایش را جمع کن در دستت بگیر و بگذار همانجا که باید باشد...

باید زندگی کنی... با قلب هزار تکه چگونه؟!

 

😔❤️

پاسخ:
عزیزم ♥️♥️♥️♥️
  • شارمین امیریان
  • فوق العاده‌ای دختر😍

    پاسخ:
    قربونت برم ♥️ لطف داری 
  • حامد سپهر
  • ایشالا ساز دلت کوک باشه🙂

    پاسخ:
    ممنونم 😍

    :(((((

    پاسخ:
    ♥️♥️

    یاسی وسط قصه  یهو رها کردیش...😔

     

    پاسخ:
    به نظر اومد ناقصه؟

    بله .

     

    اون خیالی رو که به واسطه‌ی اول داستان به پرواز درآوردی .اون حست و دیالوگ بین دختر و غریبه یهو آمیخته شد با اسم یک مکان واقعی .آدمها و وقایع واقعی.اون زن که قرار بود ببرتت ....

    پاسخ:
    عقل من که ناقصه این روزا چه برسه به داستانم 😂
    ببین بذار من چند بار نظرتو بخونم 
    بعد فکر کنم 
    شاید ادیت زدم 
    مرسییییی😘
    نمی‌دونی چقدر خوشحال میشم تا این حد توجهت رو می‌بینم 

    دائما یکسان نباشد حال دوران غم مخور خواهرم❤️

    پاسخ:
    اوهوم ♥️
    ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
    شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
    <b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">