داشتهها و نداشتهها
آقای همسایه وقتی ترتیب زنش را داد، میزند زیر آواز. نمیدانم از سر کیف است یا چه. چهچه میزند. شاید هم فکر میکند صدایش قشنگ است. در هر حال، مهندس محترم با این ساختمان ساختنش داشتهها و نداشتههای ساکنین را به اطلاع هم میرساند. من هم روی توالت نشستهام و همزمان چت میکنم. یک نگاهم از در باز حمام به آلماست که برای خودش آرام دست و پا میزند. دری وری میگویم. الکی خوشم.
یک بار بچه که بودم، به رسم همان روزها که تلفن نبود، با مادرم راه افتادیم رفتیم خانهی یکی از دوستان. در را باز نکردند. خانه نبودند. من هم با مادرم قهر کردم! گاهی که نمیدانم بعضی چیزها را چه کنم دلم میخواهد با کسی قهر کنم. شاید هم بعضی حسها شبیه وقتیاند که نامهای مینویسیم و میگذاریم پشت در: آمدیم نبودید!
همسرم دوستم دارد. این را از همهچیز زندگیمان میشود فهمید. اما خیلی وقتها برایم مثل کتابی نخوانده است؛ مثل همین پیرمرد و دریا که هنوز به آخر نرساندمش. مثل دری بسته که نمیدانی پشتش چه خبر است؛ مجبوری پشت در بنویسی: آمدیم نبودید. مردی را که ساعتها پشت میزش نشسته و غرق همهچیز است و هیچچیز، نمیشناسم. نمیدانم به چه فکر میکند. حتی وقتی سیگارهای نصفهاش را میکشم، نمیفهمم به چه فکر میکرده که دو پک آخر را نکشیده خاموشش کرده.
من با نوزادی تبعید شدهام به اتاقمان. و او با پتو و بالشی در دست ازمان خداحافظی کرده و مثل مهمانها میخوابد. اعتراضم کار به جایی نبُرد. بدتر هم شد. اصولا در هر زمان و هر مکانی حرفی را به همسرم بگویی میگوید الان وقتش نبود! نمیدانم این مقدمهچینیای که توی ذهنش دارد اصلا چه شکلی هست؟
همیشه وقتی خانوادههای تازه بچهدار شدهای را میدیدم که اینطور جدا از هم میخوابند بدم میآمد. فکر میکردم چقدر بد که بچه محور همهچیز باشد. اما حالا همسرم میگوید اگر بیام تو اتاق نمیتونم بخوابم و فرداش باید تا شب بخوابم و کی بره سرکار؟ خوب البته توی اتاق کناری هم که میرود بیدار است! این سبک خوابیدن مرا یاد خانههایی میاندازد که هیچوفت سفرهای پهن نمیکنند و هرکس غذایش را توی اتاقش میخورد. دلم از این بینظمی میگیرد.
همیشه یک جای کار میلنگد. قبلا هم میلنگید! الان و با این اوصاف بدتر هم شدیم. زناشوییمان دارد منقرض میشود. نمیدانم درددل کردن با دوستانم کار درستی بوده یا نه؟! اما راهحلشان که برای من شرایط را بدتر کرد: خودت برو سمتش. رفتن من سمتش همانا و افتضاح شدن شرایط همان. بگذریم که خودم هم به شدت از این کار متنفرم. اینکه بروم سمت مردی که اصلا توی باغ نیست.
انقدر از حرفهایی که زدیم بدم میآید که حاضر نیستم بنویسمش. با دلی شکسته برگشتم توی اتاقی که برای من و اوست اما... دیگر برایم مهم نبود که آلما حتمن به تختش عادت کند. گذاشتمش کنار خودم. با خودم گفتم من این همه به خودم سختی میدم بچه رو از اول تولدش به تخت خودش عادت بدم، نصفه شب خوابالو از جام بلند بشم برم بچه رو از رو تخت بردارم... برای چی؟ وقتی قرار نیست هرکس سر جای خودش باشه من چرا خودمو بیش از این خسته کنم؟ من و آلما خوابیدهایم روی تخت دونفره. او در خواب بیخبریِ دو ماهگیش و من توی فکرِ کودکیهایم؛ روزی که رفتیم در خانهی دوستی و نبودند... انگار حالا هم همین حس را دارم. تا صبح خواب میدیدم که یکی از دوستدخترهای قدیمی همسرم بینمان ایستاده، من با حرص همسرم را میکشم سمت خودم، دختره ـ که اصلا تا به حال در بیداری ندیدمش ـ با خونسردی و خنده طوری که انگار مطمین است همسرم مال اوست ایستاده و همسرم بیتفاوت جفتمان را نگاه میکند و بعد اشاره میکند به دختره و به من میگوید ببین چه ملوسه!
فردای آن شب به روی خودمان نیاوردیم. تا الان هم هنوز حرفی از آن شب نزدیم.
دیشب همسرم دیر کرده بود. عصبی شدم که چرا خبر نداده و رفته جایی. زنگ زدم کجایی پس تو ساعت یازده شد؟ گفت دارم میام. وقتی که آمد پلاستیکی دستش بود و روی لبش لبخندی پهن و مهربان. بدون کلمهای حرف، هردو فهمیدیم که مال من است. رفته بود فروشگاه هالیدی و برایم چند دست لباس خانگی شیک خریده. نمیدانم محض آشتی بود یا چه. بینهایت خوشحالم کرد. به غیر از اینکه کیف میکنم که سلیقهاش را بپوشم، به احساسش فکر میکنم؛ به آنی که قلبش را ذوقناک کرده و پاهایش را هل داده.
همیشه دوستداشتنش را به عمل درمیاورد. اینکه برای خوشحال کردن من فکر کرده، برایم از هرچیزی شیرینتر است.
برای آلما:
دختر کوچولوی مامان دارد بزرگ میشود...
عزیزکم دلم برای این روزهایت تنگ خواهد شد. قطعا هر باری که یادم بیاید که قد بچه گربه بودی و توی آغوشم شیر میخوردی بغض خواهم کرد.
سعی میکنم هر روز عکسی ازت بگیرم. عکسها را برای خودم نگه میدارم و خودت را مثل پرندهای رها، از پنجرهی خانهمان پر میدهم. برو و دنیا را بگرد. هر وقت خسته شدی، سینهی مادر برایت گشوده است.
دوستت دارم.
در ادامه عکسی از پشت سر دخترم. اگر گفتید چه چیزهایی پشت سرش دارد؟ دو تا چیز هست برای پیدا کردن!
- ۹۴/۱۱/۱۲