یاسی‌ترین

https://t.me/Yasitariin

یاسی‌ترین

https://t.me/Yasitariin

یاسی‌ترین

هرگز ندیده بودم چشم تو را چنین در خون و اشک غوطه‌ور، ای مامِ رنج‌ها! ای میهنی که در تو به خواری مثل اسیر جنگی یک عمر زیستیم. زین گونه زیستیم و به هق‌هق گریستیم.

به امید آزادی

بایگانی
آخرین مطالب

چه کنم که زیر بار روزمرگی دفن شده‌ام!

بیش از چهار سال است که چرخه‌‌ی تکراری روز و شب گیجم کرده و یادم نمی‌آید امروز چند شنبه‌س و چندم ماه. نمی‌دانم دغدغه‌هایم زیادند یا این روتین تکراریِ بی‌بحران، آرامشی را در خود نهفته که زیر سایه‌اش پنهان شده‌ام. لابد دارم جوانی‌ام را میگذرانم و حواسم نیست.

به هر روز گرفتن دست‌های کوچک آلما و بیرون زدن از خانه عادت کرده بودیم که ناگهان سوغات نامبارک و ناخواسته‌ای از چین برایمان رسید. تازه داشتیم ورزشکار میشدیم و دوست‌های جدید پیدا کرده بودیم که یکهو در بسته شد و همه چیز حتی دیدن سُر خوردن دخترکم از سرسره و صورت کثیفِ از بستنی‌اش برایم آرزو شد و ماسک و الکل برای آلمایم خاطرات کودکی. عیدی که خودمان مهمان شیرینی‌های خانگی‌ام بودیم و سالی که بهارش چنان نکو که چهار ماه تمام حبس بودیم. نیمه‌ی اردی‌بهشت که از خانه بیرون زدیم حس میکردم برای اولین بار است که پایم را از سفینه‌م بیرون گذاشتم و باقی‌مانده‌ی کره‌ای موسوم به زمین را نگاه میکنم. و ساکنانی که نجات‌یافتگانِ غمگینی هستند در انتظار اندوهی دیگر.

و بعدتر میان این همه نیستی. میان این همه تماشای برگ‌هایی که پژمرده تا زمین، آخرین رقص آرامشان را به نمایش می‌گذاشتند، آلمای کوچک من خواهر شد. 

چهار ماه و نیم است که آمدی. این روزهایم مثل روزهایی که آلمای قشنگم را در دل داشتم پر از هیجان و خیال‌بافی نمیگذرند؛‌ اما کسی چه میداند تو کجای قلب من نشسته‌ای؟‌ نامت چه خواهد بود و وقتی بگویی مامان چگونه خواهمت گفت جانم...

نمیدانم اولین بار که چشمم به صورت کوچکت بیفتد چه شعری از چشم‌هایم بریزد یا وقتی عطر گردنت را ببویم چطور باز دلم را به عشق؛‌ این قشنگ‌ترین و دلنوازترین دارایی کره‌ی نصفه و نیمه‌مان پیوند دهی.

آمده‌ای تا قلبم را بزرگ‌تر کنی تا عشقت را در دلم جا دهی تا کودکی‌ات را به جانم پیوند دهی. هنوز نمیدانم چه حسی دارم. هنوز صدایت نزده‌ام. هنوز صدایم نزده‌ای... آمده‌ای که درد عشقم را عمیق‌تر کنی... آمده‌ای تا دردت به جانم بریزد... 

هنوز وقت نکرده‌ام آن‌طوری که برای آلما خیال‌بافی میکردم غرق در روزهایی شوم که توی ذهنم میساختم. شاید این بار بی‌هیچ رویایی یک‌باره بیفتم وسط واقعیت.

روزی که برای اولین بار صدای قلب مینیاتوری‌ش را شنیدم تنها هشت هفته از هستی‌اش گذشته بود؛ تپشی پر قدرت از موجودی بسیار کوچک آنهم توی دل من! درست مثل وقتی که تپش‌های بی‌قرار قلب آلما را شنیدم اشک‌هایم از گوشه‌ی چشم‌هایم چکید. وقتی به خانه برمیگشتم غروب بود و من توی دلم میگفتم ممنون که باز دادی آنچه را که خواستم.

مدت زمان زیادی نگذشته بود از وقتی که تصمیم گرفتیم و داشتم خیلی زود ناامید میشدم اما درست زمانی که داشتم فراموشش میکردم یکباره پرت شدم در دنیای بوهای کشنده و ضعف‌های بی‌دلیل و بعدتر یک روز صبح با چشم‌های خواب‌آلو خط‌هایی که دو تا میشدند را نگاه میکردم و انگار که بعد از سال‌ها به آنچه میخواستم رسیده بودم اشک‌هایم آرام پایین می‌آمدند و چند ساعت بعد که از آزمایشگاه برگشتم و صدای پر از عشق همسرم پشت تلفن که پشت سر هم و با تعجب میگفت شوخی نکن و بلند بلند میخندید و چشم‌های معصوم و زیبای دخترکم که وقتی گفتم میدونی اینجا چی نوشته با ذوق کودکانه‌اش گفت چییییی گفتم نوشته تو دل مامانی یه نی‌نی خیییلی کوچیکه و بعد من زیباترین و ناب‌ترین خوشحالی دنیا را در پاکی بی‌نهایت چشم‌هایش دیدم. 

در آخرین روزهای این قرن می‌آیی تا سرنوشتت را به سرنوشتمان گره بزنی. خیره شدم به راهی که نمیدانم پیچ‌های بعدی‌اش چه میشود. مدام گردن میکشم تا ببینم که چه میبینم... اما چه کسی میداند! 

نمیدانم با قلبی که با‌وجود تمام سختی‌ها، هر روز بی‌قرارتر و تشنه‌تر میشود برای زیستن؛‌ هر سال پیرتر می‌شوم یا جوان‌تر!

 

 

  • یاسی ترین

همان اندازه که باران و هوای سردش به بهار نمی‌مانست، گرمای دیروز و امروزش هم خیلی یک‌دفعه‌ای شد. انگار میخواهیم از زمستان پرت شویم توی تابستان. هوا راکد است. در بالکن و پنجره‌ی اتاق را باز گذاشته‌ام اما باز هم جریان هوا کم است. خوابالوام. دیشب مثل خیلی از شب‌ها ساعت یک به خودم گفتم خوب الان میخوابم، صبح زودتر بیدار میشوم هنوز آلما بیدار نشده دوش میگیرم و بعد این کار و آن کار و ... اما تا نزدیک چهار بسته‌ی اینترنتم را به پوچ‌ترین روش ممکن آتش زدم :)) بعد هم وقت شب‌گردی‌ها و آب خواستن‌های آلما بود و بعد هم نمیدانم چه و چه! در نتیجه مقارن با این هوای چِرت بهاری که دارد گرم میشود و کلافه‌کننده، خوابالو روی مبل لم داده‌ام و باز توی ذهنم نقشه‌ی کارهای مختلفی را میکشم که نمیدانم تا شب انجامشان خواهم داد یا نه!

آلما کنارم نشسته و برای بار هزارم کارتون زوتوپیا را میبیند. چیزهایی میپرسد که با اوهوم اهوم از سرم باز میکنم! خیلی عجیب است که سه سال اول زندگی‌مان تاثیرگذارترین لحظات عمرمان هستند اما خیلی بعدها ممکن است هیچ از آن روزها به یاد نیاوریم. گاهی که به مغزمان فشار می‌آوریم شاید تصویری یا خاطره‌ای محو یادمان بیاید. افرادی را هم میشناسم که کودکی‌شان برایشان کاملا سفید است. علاوه بر این ما به شکل ترسناکی شبیه پدر و مادرهایمان هستیم و از آن ترسناک‌تر اینکه خیلی وقت‌ها خودمان نمیدانیم که چقدر شبیهیم. رسیدن به آگاهی میان این همه ندانستن چقدر سخت به نظر میرسد و آدم‌ها همیشه درگیر اختلالاتی هستند که گاهی نسل به نسل منتقل شده‌اند بنابراین بیرون آمدن از این همه ندانستن و دست و پا بسته بودن، کار هرکسی نیست.

جالب اینجاست که وقتی ازدواج میکنیم گاهی این کاستی‌ها در کنار هم به شدت غیرقابل حل به نظر میرسند!

یادم می‌آید سال‌های اول چقدر فکر میکردم برایم فرش قرمزی پهن شده که مستقیم هدایتم میکند به بهشتی که هر آنچه مومن آرزو میکند در آن فراهم است! که پایانی برای تمام بی‌قراری‌ها و سرگشتی‌هایم باشد! اما هفت سال زندگی در دوری و بالا پایین‌های متفاوت چیزهای زیادی یادم داد و من چقدر ممنونم از این دوری؛‌ از جایی که هستم. حالا میتوانم خیلی چیزها را بهتر ببینم.

هنوز هم گاهی دوست دارم مثل کارتون‌هایی که آلما میبیند همه چیز با جادو درست شود. اما خوب راهی جز تلاش و قدم‌های آهسته نیست.

پانزده روز هم از فروردین گذشت. دوباره حال و هوای شب‌های بلند تابستان و بوی کولر نزدیک است. آلما ترتیب فصل‌ها و میوه‌هایی که توی هر فصلی هست یاد گرفته. حالا میخواهم اسم ماه‌ها را یادش دهم. نمیدانم توی ذهنش این‌ها چگونه نقش میبندد. نمیدانم آیا ذهن او هم مثل من برای هر چیزی شکلی دارد؟ از وقتی یادم می‌آید وقتی به سال و گردش روزها فکر میکردم چیزی شبیه آن بازی بچگی‌هایمان توی ذهنم می‌آمد که آجرهای کوچکی را پشت هم میچیدیم و بعد با یک ضربه همه‌شان را میریختیم! نمیدانم اسمش چیست!

شادی‌های آلما خیلی نابند؛‌ وقتی عمه‌هایش برایش عیدی کفش خریدند. یک روز تمام توی خانه با کفش بود. به سختی چهارزانو نشست سر سفره! برای دستشویی که درشان آوردم پاهایش عرق کرده و پیر شده بودند! گفت مامان بعد که از دستشویی اومدیم بازم کفشامو بپوشون میخوام شبم باهاشون بخوابم!

نمیدانم بزرگ که شد باز هم شادی‌های این چنینی خواهد داشت یا فراموششان میکند؟






  • یاسی ترین
سیزدهم بهمن، برای من روز خاصی بود؛ کار بزرگی انجام دادم. هرچند میشد که بزرگ‌تر هم باشد اما در حد خودم و با شرایطی که دارم عالی بود. ده دقیقه هم نشد! بالاخره دفاع کردم. پوست سرم را با سشوار کمی سوزانده بودم! تمام شب را نخوابیده بودم حتی یک لحظه. سرم به شدت درد میکرد اما تمام شد. مثل خیلی از موقعیت‌های دیگر در زندگی، از دور، طور دیگری به نظر میرسید؛ قرار بود صدایم از گلو خارج نشود، قرار بود غش کنم حتی! ولی با هر سختی بود ارائه دادم.
این را هم میگذارم کنار باقی موفقیت‌ها و شکست‌هایم. کنار باقی تجربه‌هایم که بعضی‌شان خاک گرفته‌اند و برخی هنوز گرمند.
هر صبح را طوری شب میکنم انگار که قرار است تا همیشه یاد تمام لحظه‌ها در خاطرم بماند اما گاهی با دیدن فیلمی قدیمی یا عکسی مربوط به گذشته، دلم میخواهد چشم‌هایم را ببندم و دوباره سعی کنم همان لحظه‌ها را مزه‌مزه کنم

یادم بیاید مثلا در آن روزها چطور از خواب بیدار میشدم چه لباس‌هایی میپوشیدم، چه کار میکردم، چه آهنگ‌هایی گوش میکردم، چه فکرهایی داشتم و... 
نامه‌ها هم همینطورند، همین‌قدر میتوانند به آدم جرات دهند تا بخواهی سوار ماشین زمان شوی، چشم‌هایت را ببندی و تجربه کنی.
روزی که دوباره ماشین زمان مرا لای این سطور آورده باشد، یادم خواهد آمد که آن سال زمستان دانشگاهم تمام شد، دخترم سه ساله شده بود اما خیلی خیلی بیشتر از سه ساله‌ها حرف میزد و میفهمید. قدش از قدم خیلی کوتاه‌تر بود، دست‌های کوچکش را توی دستم میگرفتم و میرفتیم پارک، کلاهش صورتی بود و منگوله داشت.  همان زمستان برای اولین بار سه تایی رفتیم رستوران. هر کدام یک دست آلما را گرفتیم و سه‌تایی راه رفتیم.نزدیک عید حسابی خانه‌تکانی کردیم. وقتی سه تایی رفتیم برای آلما لباس عید خریدیم، خیلی باد می‌آمد. آخرین روز سال به همسرم گفتم بریم هفت‌سین بخریم، باران بارید و سه تایی زیر یک چتر خندیدیم‌. آنها زیر چتر ماندند و من سرخوش و خیس خرید کردم و قلبم به اندازه‌ی تمام شالی‌های شمال، سبز شد. کلی خرید کردیم، آلما بستنی خواست، چند ساعت مانده به تحویل سال با ظرف بستنی و خریدها پشت در مانده بودیم و هر کدام سعی میکردیم بگوییم تقصیر توست که کلید برنداشتی! در را با پیچگوشتی باز کردیم. هفت‌سین را چیدیم، آلما امسال، برای اولین بار در عمرش، همه چیزِ عید را آموخت؛ چقدر دیدنِ اولین بارش برایم لذت‌بخش بود. من هم مثل او میتوانم چنان شگفت‌زده شوم انگار که اولین بار است که با دنیایی پر از تازگی روبه‌رو میشوم. گویی اوست که اولین‌ها را نشانم میدهد نه من!
پاییز و تابستان توی راه پارک گذشت! وجب به وجبش را حفظ شدم مثل سال قبل. بهار سال قبل هم همینطور. هرجا را نگاه کردم آلما بود. که با نگاه کنجکاوش مرا به زندگی ربط داد. که با لپ‌های سیب سرخی‌اش هر روز عاشق‌ترم کرد. به قدر هزار سال توی همین سه سال اذیتم کرد! گریه کرد و دست‌هایش را  در پی خواسته‌هایش دراز کرد. با دنیا جنگید و لج کرد! کنارم آرام گرفت و صدایم کرد.
بابایی شدنِ همسرم را تماشا کردم و هربار که برایش کتاب میخواند یا وقتی قصه میگفت که بخوابد، دلم از هرچیزی جز او خالی شد.
هفت‌سین را که جمع کردم، سبزه را گذاشتم توی بالکن. چند تا گره زدم و آرزو کردم. به همسرم گفتم میدونی چه آرزویی کردم؟ گفت آرزو رو که نمیگن! گفتم اه میخواستم بگی چی که من همینو بگم! خندید؛ ساکت و مهربان خندید. 
نگاهش کردم و فکر کردم، چه خوب که تو فقط همین را بلدی من فقط همین را میخواستم.



  • یاسی ترین

میگوید وقتی یه عالمه تایپ میکنی و میپره، میخوای سرتو بکوبی تو دیوار! میگویم آره من وبلاگم اینطوری بودم، میگوید دیگه نمینویسی؟ میگویم خیلی وقته ننوشتم نمیدونم چمه! میگوید هیچی! حالت خوبه :)

حالم خوب است؟ نمیدانم. خوب که هستم، چرا نباشم؟ از وسط تمام بحران‌هایم زنده درآمدم؛ چرا خوب نباشم؟ خوب مگر چیست؟ مگر این نیست که باز بهار است و من فکر نمیکنم که رنگ‌ها زیادی غلیظند. بوی برگ‌های تازه متولد شده‌ی درختان را توی باد دوست دارم و مشامم پراست از آنی که ده سال پیش شور جوانی‌ام بود.

سیاوش قمیشی گوش میکنم و دلم تاب میخورد بین سال‌های دور و نزدیک

نشسته‌ام توی متروی کرج؛ نمیدانم سرنوشت این پ لعنتی چه خواهد شد! پروپوزال را میگویم. با این حال، سرحالم و از پنجره گل‌های ریز زردی را نگاه میکنم که از لای علف‌های بهاری سربرآورده‌اند و مثل آلمای کوچکم نگاهم میکنند. 

احساس میکنم ابراهیم تاتلیس که میخواند میتوانم تا ابد توی همین واگن و روی همین صندلی بنشینم و باقی زندگیم را رویا ببینم. 

ببینم که بچه‌هایم بزرگ شده‌اند و رفته‌اند. ببینم که دست‌های بزرگ و مهربان همسرم را میفشارم و قدم میزنیم. حالا او بالاخره به پیاده‌روی دونفره علاقه‌مند شده و میتوانیم باز هم مثل اوایل آشنایی‌مان هم‌قدم شویم. شاید هم باری دیگر، کافه‌ای دنج بیابیم و روبه‌روی هم بنشینیم و قهوه بخوریم یا جلوی تلوزیون دراز بکشیم و فیلم ببینیم. خدا را چه دیدی! بگذار فکر کنم باغچه‌ای داریم و من هم روزی کلاه حصیری میگذارم و از پیدا کردن گوجه‌ی کوچکی زیر برگ‌ها، درست در شصت سالگی‌ام شگفت‌زده میشوم. همسرم شاخه‌های یاس را مرتب میکند و زیر آسمان کویر چای مینوشیم و میگویم ستاره‌مو ببین و او باز هم میخندد و میگوید اون الان ستاره‌ی یه عالمه آدمه! تو از کجا میدونی ستاره‌ی توئه. باز هم تلخ حقیقی‌ام را دوست داشته باشم و دلم بخواهد هزار بار دیگر متولد شم تا تمام جان‌هایم را فدای قهوه‌ای آرام چشم‌هایش کنم. تا باز سرم را به سینه‌ی استخوانی‌اش فشار دهم و او هیچ نگوید. 

بهار که دوباره دلم را بلرزاند یعنی خوبم یعنی از حالا تا آخر دنیا خوبم؛ با کار زیاد خانه و بچه و دانشگاه، کنار همه‌ی این‌ها خوبم. منتظر نیستم آلما بزرگ شود تا خوش باشم یا دفاع کنم و بعد خلاص شوم...

توی تاکسی ایستگاه مترو تا دانشگاه نشسته‌ام و مسیر پر دست‌انداز را به سمت دانشگاه طی میکنیم، یادم می‌آید اواخر که آلما توی دلم بود و میرفتم دانشگاه با این تکان‌ها کمرم درد میگرفت و سرکلاس‌ها پاهایم درد میگرفت و ورم میکرد و مدام ایستاده بودم. الان دخترم حسابی شیطون و شیرین شده، کِی این درس لعنتی تمام میشود؟ میخندم و میگویم به یه ورم!

همه مدرک دارند و من شیرین‌ترین شیرین دنیا را؛ آلمای لپ‌تپلی... آلمای نرم و مهربان. بهش که فکر میکنم انگار دست ظریفی سینه‌ام را میشکافد و زخمی را دوباره و دوباره خون می‌آورد و من قلبم طوری شادمانه میزند انگار که باز هم همین حالا تازه پتوی طوسی گرمی را توی بغلم گذاشتند که پیشی کوچولوی نازم را دربرگرفته بود.

بیشتر وقت‌ها که از سر و کولم بالا میرود و هر کاری که میکنم کنارم است، غرق لذتم و انگار اگر همان لحظه بمیرم بی‌هیچ آرزویی چشم‌هایم را بسته‌ام. اما گاهی وقت‌ها با بدقلقی‌ها و لجبازی‌هایش دیوانه‌ام میکند، داد میزنم گریه میکنم خسته میشوم خودم را به در و دیوار میکوبم با چشم‌های متعجب نگاهم میکند و میگوید خوبی؟

بزار بوست کنم... لب‌های کوچکش را به دست‌ها و لپ‌هایم میچسباند تند تند بوسم میکند و میگوید خوبی؟ یا حتی گاهی برای تلطیف فضا میگوید چشم! خنده‌ام میگیرد و انقدر محکم میبوسمش و فشارش میدهم که از دستم در میرود... 

این روزها از صبح تا شب هزاااار بار میگوید من مامان بشم تو دخترم :) میگویم باشه و او برایم غذا میپزد و مرا میخواباند و سرم را روی پاهای کوچکش جا میدهد...

کنار هم کارتون میبینیم و هرشب توی بغلم که خوابش برد میگذارمش توی تختش و فکر میکنم یک روزی دیگر توی بغلم جا نمیشود... 

بعد فکر میکنم کاش از خوشحالی‌اش خوشحال باشم و به خاطر خودخواهی‌هایم لذت تجربه کردن را ازش نگیرم.

  • یاسی ترین
سرم را روی بالش میگذارم و فکر میکنم فردا که بیدار شوم، بیشتر خودم را کنترل میکنم؛ وقتی حرفم را گوش نداد، وقتی بهانه گرفت، وقتی نگذاشت دستشویی برم، غذا بخورم و حرف بزنم و نفس بکشم و... 
بارها به قصه‌ی بی‌مزه و تکراری مادربزرگم فکر کرده‌ام؛ همانی که روزگاری برایم خیلی قابل تامل بود ولی بزرگ که شدم یا نه، وقتی مادر شدم، فهمیدم که مادر توی قصه، بیخودی نه ماه تحمل بار و به زمین گذاشتن و شیر دادنش را لطفی بی‌دریغ و خودش را بزرگوار میدانست. مثل اینکه نکشتن عمدیِ مخلوقات را لطفی بزرگ بشمار بیاوریم.
فنجان چای‌ام را گذاشتم توی سینی و گفتم آره اصلا اینا که بزرگ شدن و رفتن، به جای اینکه بشینیم فکر کنیم چقدر بی‌وفان، دوتایی میریم سفر. خندید و گفت اینا؟ گفتم حالا به هر حال شاید چند تا شدن؛ کی میدونه.
خندید. با چشم‌هایش خندید؛ طوری که دوست داشتم چشم‌هایش را بغل کنم. چین زیر چشمش را نوازش کنم و سرم را بگذارم روی مردمک‌های شفافش. 
تازگی‌ها ستاره‌ای توی آسمان پیدا کرده‌ام؛ دوست دارم فکر کنم، اینی که هرشب و هر شب در یک نقطه‌ی خاص میدرخشد خداست. هربار میبینمش، ناخودآگاه  بلند‌بلند حرف میزنم؛ به قدرت خودم و تو ایمان دارم.
به نظرم تا بلوغش همینجوری مخ میخوره! میخندد و میگوید نه فکر کنم نهایتا تا پنج سالگی. میگویم نه من بچمو میشناسم! هر دو میخندیم. مثل دیشب که با یک هندزفیری دوتایی فیلم دیدیم و او انقدر خندید که چشم‌هایش خیس شد و بعد نفس عمیقی کشید و گفت چرا اینجوری نگام میکنی؟ گفتم خنده‌های از ته دل آلما رو دیدی؟ کپی خودته و او گفت دختر خودمه!
روزهایم را نمیشمرم، اصلا نمیدانم چطور پرواز میکنند و ماه و فصل و سال میگذرد. دو سال و دو ساعت برایم یکسان شده! دست‌های همسرم را میگیرم و چشم‌هایم را میبندم؛ نمیدانم از کِی ستاره‌ام را پیدا کرده‌ام...

  • یاسی ترین

آسمان نیمه‌نارنجی، آخر آبان و هوای اول مهر، سری خالی و بی‌دغدغه؛ حداقل حالا و این لحظه! نفسی که از سیگار پر و خالی میشود و دوی که میرقصد توی سیاهیِ نیمه‌شب و گم میشود توی هوا، دلی آرام؛ حتی برای یک شب... من خوشبختم!

جیغ بزنم من خوشبختم! به خداااااا من خوشبختم! عاطفه قهری؟؟ حرف که میزنی؟ چه معنی داره کسی تو این خونه با کسی قهر باشه؟ چه معععععنی داره کسی با کسی حرف نزنه تو این خونه؟؟؟

میدانم خیلی کامیونیست ولی خدایا نوکرتم!

دلم هر لحظه پر شود از خواستن، از نیاز، هر لحظه برقصم میانه‌ی میدان...

چایم را به جای هل و دارچین با مِهرم دم کنم، انتظار آمدنش را بکشم، خانه‌ی کوچکم را تمیز کنم، موهایم را که حالا بلندتر شده‌اند شانه کنم، خودم را توی آینه ببینم که حالا پانزده کیلو از دست داده‌ام، چشم‌هایم را قاب کنم و دوستشان داشته باشم...

تا تو دوباره بازآیی، من هم دوباره عاشق خواهم شد.

مثلا پیراهن آبی‌ات را که پوشیدی دوستت بدارم. یا وقتی خندیدی دور خنده‌ات بگردم. بگذار تویِ سال‌های قبل را فراموش کنم. چه فرقی میکند از کجا آمدی؟ اصلا بگذار فراموش کنم بچگی‌هایم را. سادگی‌هایم را، حتی غلط‌کردن‌هایم را! بگذار بی‌وفایی‌ات را دفن کنم، بداخلاقی و بی‌مهری‌ات را هم‌. بگذار فکر کنم روزی در را باز کردی و آمدی؛ آره همین در که هر شب بازش میکنی. آمدی و نشستی روی همین کاناپه، چایی آوردم و حرف زدیم، بعد لابه‌لای نگاه‌ها و حرف‌هامان، با قد کوچک و موهای فِرش توی چارچوب درِ اتاق خواب ظاهر شد و خواستیمش! از خواب بیدار شده بود و خودش را رسانده بود کنار ما، مهمان کوچکمان چای میخواست! چای‌اش را که خورد کارتون خواست و بعد پدرمان را درآورد تا بخوابد! خوابمان برد و بعد صبح که بیدار شدیم، عاشق بودیم! 

شصت سال گذشت و وسایل‌مان را دادیم به موزه؛ اتو و ماشین لباسشویی‌مان هنوز کار میکرد. تو هنوز مثل همان شب که آمدی چشم‌هایت آرام بودند و من میخندیدم.



  • یاسی ترین

نیمه شب است.

مثل همیشه؛ کنارم میغلتد و گاهی جایی از بدن کوچکش با بدنم تماس پیدا میکند. دراز کشیدم و هنوز تصمیم نگرفته‌ام که پایان یک روز پر از بدوبدو را اعلام کنم. توی دستم است؛ نزدیک‌ترین چیز بهم؛ گوشی موبایلم! هنوز ازش دل نکنده‌ام! صفحات مختلف را که بستم، با تردید وبلاگ را باز میکنم، ستاره‌های روشن را نگاه میکنم، مثل آدم بدهکاری که از گوشه میرود تا دیده نشود، وبلاگ‌ها را باز میکنم.

دست نرمش محکم میخورد توی صورتم، میبوسمش. توی خواب حرف میزند، میخندد. دلم میلرزد؛ برای بار چندم؟ نگاهش میکنم، خیلی کوچک است. نرم و مهربان و دوست داشتنی. بغض میکنم. موهای لطیفش را نوازش میکنم‌. میدانم روزی میرود. جایی دور و من دلم برای کودکی‌اش پرمیکشد. میرود که بیازماید...

خوابم می‌آید. خسته‌ام. خیلی خسته، دلم برای مادرم تنگ شده. امروز از خدا خواستم تا وقتی که دوباره بروم پیششان فرصتی دهد. که بروم و هیچ چیز برایم مهم نباشد. برای چیزی حرص نخورم و بگذارم هر طور خواستند گند بزنند به تربیت آلما و من عصبانی نشوم‌. یک بار فقط مهربان باشم.

پاییزها، دلتنگِ ظهرهای مدرسه میشوم. دلتنگِ مادریِ مادرم. سفره گرمش، گل‌کلم‌ها و هویج‌های ترشی و شور، چغندرهای توی آش، بوی کدو حلوایی پخته. 

دلتنگ سرماخوردگی با خیال راحت! دلتنگ دست مهربانی که نمیگذارد آب توی دلت تکان بخورد‌...

شاید دلم هیچ‌وقت خوب نشود. شاید هم خوبم و خودم نمیدانم. شاید خوبِ سی‌و‌یک سالگی با خوب بیست سالگی خیلی فرق دارد.

شاید همه چیز همین است... بسته‌بندی شده در قالب ساعت و روز و هفته. شنبه را جمعه کردن... اصلا شاید همین تقسیم‌بندی‌ها آرامم میکند. بهشت هم با تمام وعده‌هایش، برایم مکان و زمان نامعلوم و ترسناکیست.

ساعت سه شد! هزار جور فکر توی سرم است. خوابم میاد و مغز و دستم هماهنگ نیستند.

یاسی‌ترینم! میخواهمت؛ خودت مرا به نوشتن بخوان. دلتنگم! عشق میخواهم کمکم کن... 


  • یاسی ترین

کاش کمی مهربان‌تر میشدم. از ته دلم. رقیق، خوش‌بین، دل‌رحم... کاش کمی بیشتر خر بودم! آنگونه که همسرم برایم نوشته بود دست‌های تو را برای مچ‌انداختن نساخته‌اند. کاش میتوانستم سال‌های بیشتری عاشق باشم. کاش بیشتر دلم میلرزید. کاش میتوانستم ذوق کنم.

کاش از مادرم بدم نمی‌آمد. یا شاید کاش مادرم کمتر شکل مادرش میشد. کاش هنوز قبولش داشتم. هنوز قدش از من بلندتر بود، هنوز صورتش مهربان بود. کاش من هم مثل مادرم نمیشدم و هر دو مثل مادرش.

احساس میکنم مثل ننه؛ مادر پدرم، خودم را تمام شده میبینم.

-از جوونی‌هات برام میگی؟ -همش کار و زاییدن؛ همین. چی دارم که بگم. 

مثل او صبح تا غروب سر زمین کار نکرده‌ام. با خانواده‌ی همسرم توی یک خانه زندگی نکرده‌ام. هر روز برای بیست نفر آدم غذا نپخته‌ام و بعد به خودم چیزی نرسیده باشد. نگفته‌اند حرف نزن، نخور، نخواب، اصلا نباش... اما گاهی به اندازه‌ی او، احساس میکنم.

همین حالا، شاید اصلا افسرده نباشم، ولی شور ندارم. ناراحت نیستم اما دل‌خوشی و ذوق ندارم. کودکی‌ام تمام شده.

هیچ‌چیز آنقدری رنگین و جذاب نیست که قبلا بود؛ همه چیز یک‌دست خاکستریست و من...

وقتی رسیدیم آستارا خواب بودم. چشم‌هایم را که باز کردم تازه آستارا را رد کرده بودیم و جاده‌ی پیچ‌درپیچ شروع شده بود. با هول پریدم و به همسرم گفتم چرا بیدارم نکردین؟ پنجره را تا آخر کشیدم پایین اما هرچه بوییدم، بوی کوهستان نیامد. هنوز گردن میکشیدم و منتظر بودم که یکهو، پیش از آنکه آنهمه ذوقی که میخواستم به دلم بریزد، پیچیدیم توی محله‌ای که نمیشناختم. پر از درهای فلزی بزرگ. پر از دیوارهای سیمانی. نه سگی واق‌واق میکرد و نه قهوه‌خانه‌ای بود که پیرمردهای روستا دور هم جمع شده باشند و توی استکان‌های کوچک چای بخورند و نه حتی آدم‌هایی مانده بودند که...

جلوی در بزرگ فلزی ایستادیم. آخرین باری که اینجا بودم، چوبی را از روی پرچین برمیداشتیم و میرفتیم داخل حیاط. دو سه دقیقه گیج بودیم. برادرم گفت زنگ بزن به عمه. عمه اول خندید و بعد گفت اون در خونه عموئه. برید بالاتر، از بغل دیوار اون یکی عمو یه سیم خاردار هست بلندش کنین برید داخل. 

پدربزرگم که فوت کرد، زمین حیاط بین شش پسر تقسیم شد و به مرور هر پسر برای خودش خانه‌ای ساخت و از هر طرف دیواری کشیده شد. درِ بزرگ عمو با ریموت باز میشود. عمو ماشین شاسی‌بلندش را می‌آورد داخل و بعد در را میبندد. ننه میگوید یک سال است خانه عمو نرفته. چون عمو بین خانه خودش و خانه ننه دیوار کشیده و ننه نمیتواند با کمرِ دولا دیوارها را دور بزند. 

هرکسی مشتی سیمان و آهن را به خاطره‌هایش ترجیح داده. یکی طویله را از زمینش پاک کرده و یکی تنورخانه را و دیگری انبار. خوشبختانه دستشویی را هنوز خراب نکرده‌اند! درخت‌ها هم که بی‌هیچ دلسوزی‌ای قطع شده‌اند. عموهایم ساکن آستارا هستند و تعطیلی‌ها را در خانه‌ی حیران‌شان میگذرانند. میتوانند هر امکاناتی که دوست دارند توی شهر داشته باشند و دست به ترکیب روستا نزنند. ولی نمیدانم از چه این‌همه با طبیعت نامهربانند.

مینشینم روی پله‌ی آشپزخانه‌ی کهنسالِ خانه‌ی پدری. دست میکشم روی گلیم. نگاه میکنم به سقف کوتاهِ چوبی که هزار بار کله‌ی قدبلندها را زخم کرده! توی همان بشقاب‌های قدیمی به آلما غذا میدهم. لابه‌لای طرح‌های بشقاب‌های ملامین خاطرات کودکی‌ام را میبینم. سوسوی شب‌های خنکی که از ترس تاریکی چند نفری میرفتیم دستشوییِ آن سر حیاط و سر حوض با آب یخ دست‌هایمان را میشستیم. رختخواب‌هایی که بوی نم میداد و وسط تابستان هم چند دقیقه‌ای طول میکشید تا گرم شود. صبح‌هایی که با صدای رها شدن مرغ و خروس‌ها از طویله آغاز میشد.

چرا حیاط این همه کوچک شده؟ چرا علف‌ها کم شدند؟ چرا از هرجا میروم هنوز دو قدم نرفته به دیوار میرسم؟ چرا نان‌ها بو ندارند؟ چرا سر سفره‌ی ننه پنیر پاستوریزه‌ است؟ چرا همه چیز با هم تمام شده؟

شاخه‌های در هم تنیده‌ی بی‌بارِ تمشک، تمام زمین پدرم را گرفته. یک بعدازظهر طول کشید تا هرسشان کردیم و رسیدیم به درخت‌های گردو. زیر شاخه‌های تمشک یک لایه آشغال بود. زمین پدرم بر جاده‌ است. مرگ خاک را دیدم. باران آمده بود اما خاک خشک بود. همسرم چوب بلند را زد به گردویِ سر شاخه. گردو افتاد آن طرفِ فنس! توی زمین یکی از عموها.

مینشینم روی سنگ. دلم برای خیلی چیزها تنگ شده. خیلی آدم‌ها، خیلی حال‌ها، خیلی روزها. دلم برای خودم تنگ شده. خودم که موهایم بلند بود تا روی کمرم. خودم که دلم دریای احساس بود. خودم که از ته دل میخندیدم. خودم که با تمام وجود غمگین و دلشکسته میشدم‌. منی که برای همه چیز میجنگیدم. منی که دلم برای آدم‌های زندگی‌ام میلرزید. منی که امید داشتم. منی که هربار، از عمق قلبم از اطرافیانم بیزار نمیشدم.

دلم پرمیکشد برای کودکی‌ام. برای شب‌هایی که از ذوق خوابم نمیبرد. برای جان کندن توی اتوبوس‌های قراضه‌ی قدیمی اردبیل. برای خواب‌های با زجر روی روکش‌های مخمل قرمزش تا فقط برسیم حیران.


وقتی خانه را با دست‌های خودش میساخت، نمیدانست روزی نتیجه‌اش، غصه‌هایش را با دست کشیدن روی دیوارهای کاهگلی میشمرد، درست جای دست‌های او.

وقت خداحافظی با ننه، فکر میکردم سال دیگه همین موقع، زنده است؟ میدانم او که برود، فنس‌ها و دیوارهای سیمانی جلوتر می‌آیند. آخرین ردِ به جا مانده از گذشته را محو میکنند. درخت‌های باشکوه گردو و فندق را هم له میکنند و همه چیز تمام میشود.

اگر عمویم دوست دارد پولدار و مرفه و با امکانات باشد، به من ربطی ندارد. ولی نمیفهمم چرا طبیعت را خراب میکند؟ چرا نمیرود آستارا یا حتی تهران؟ چرا به عنوان دهدار اجازه ساخت و ساز میدهد؟

با تمامِ این حرف‌ها و حرف‌های دیگری که حال گفتن‌شان را ندارم، خوش گذشت. همان یک ذره‌ای که از طبیعت باقی مانده، برخی دیوانگی‌هایم را متوقف کرده بود. مغزم برای چند روز از شر فکرهای سمج راحت بود.

توی جاده، وقتی آلما خواب بود؛ فرصتی برای حرف زدن پیش آمد. که آن هم نمیدانم نتیجه‌ای دارد یا نه.

برای بار دوم نوروسایکولوژی را افتاده‌ام و برای بار سوم برداشتمش! خاک بر سرم.

پایان‌نامه هنوز هیچی به هیچی.

چند وقتی میشود درست حسابی کتاب نخوانده‌ام.

کیا مثل قبل هست اما درست قبل از اینکه برویم سفر، یعنی حدودا دو هفته پیش، باری دیگر تمام قلبم را از احساس خالی کردم.

آلما... شیرین، لپو، خواستنی، فرفری، وراج :)))

همسرم... کاش کمی نزدیک‌تر بود. 

پی‌نوشت: از اتفاقات نادر: تمام پست را با گریه شدید نوشتم!

پی‌نوشت: در توضیح عنوان؛ برای آلما یک جفت چکمه‌ی پلاستیکیِ بنفش خریدیم که توی باران و گِل راحت باشد. هنوز بنفش را از آبی تفکیک نمیکند. به بنفش هم میگوید آبی :) 

  • یاسی ترین

دوستان سلام

قصد دارم پنج تا از پست‌هام رو انتخاب کنم، اگر پیشنهادی دارید، خوشحال میشم کمکم کنید. اگر پستی رو دوست داشتید و به نظرتون میتونه منتخب باشه اسمش رو بهم بگید یا لینکش رو برام کامنت کنید.

ارادتمند

یاسی‌ترین

  • یاسی ترین
چشم‌هایم را بسته‌ام، معلق شده‌ام، خوابم اما میدانم هنوز بیدارم. 
اگر رفته بودم؟ اگر صبر نمیکردم تا از سرش بیفتد؟ 
سوییتی کوچک... وسایلم؟ همه را عوض کرده‌ام مثلا. خوب اینطور وقت‌ها توی داستان‌ها و فیلم‌ها، یادگاری‌های گذشته را با خود نمیبرند. درسم تمام شده و کار میکنم. بیشتر ساعات روز. 
تنها هستم و خانه‌ام خیلی تمیز است. افسرده نیستم اما بی‌نهایت با خودم تنهام.
خانه‌ام را دوست دارم. خودم را دوست دارم. همه‌چیز میتواند تا حدودی نرمال باشد. 
آلما؟ او را که ندارم...
اگر رفته بودم که نداشتمش. 
او چطور است؟ خوشحال است؟ آرام است؟ اتاقش چه رنگیست؟ 
پس چرا دوست دارم باز هم شبی پاییزی، به پنجره‌ی اتاقش نوک بزنم، برویم زیر طاقِ یاس‌های زرد و سفید، خودم را مچاله کنم توی سکوتش و نگاهی که نمیدانم کجاست.
غلت میزنم و میدانم که خوابم، از اعماق روحم درد را حس میکنم، دلم میخواهد خودم را از اول شروع کنم، دوست دارم سرم را بالا بگیرم، نه به واسطه‌ی درس و موقعیت اجتماعی و شغل خوب؛ میخواهم سرم را بالا بگیرم.
دلم میخواست نه که به عقب برگردم و او را نخواهم، دلم میخواست عقب‌تر بروم و نگذارم اویی متولد شود، نگذارم قد بکشد، نگذارم وجود داشته باشد.
نشود بابالنگ‌دراز قصه‌هایم...
دلم ورم کرده از حرف، از آنهایی که نصفه و بی‌پایان بعضا از دهانم میپرد و بعد خودم هم یادم میرود. حرف‌هایی که هیچ‌کدامشان گفتنی نیست و هیچ درمانی هم به ذهن کسی نمیرساند.
دلم باد کرده از این حجم از فراموشیِ عمدی. 
نگاهم پر شده از جای خالی دیده شدن. 
چای را میگذارم کنار دستش روی میز. هنوز و تا همیشه این کار را دوست دارم.
سرش را بالا می‌آورد و تشکر میکند. پس چرا ازش متنفر نیستم؟ چرا دلم برایش رقیق میشود؟
اگر رفته بودم، آلمای کوچک و شیرینم...
مثل اولِ مستی، که آخر دیوانگیست، مثل همان وقت که همه‌ی دنیا دور سرت میچرخد، میدانم که خوابم.
  • یاسی ترین