بهار دلکش
میگوید وقتی یه عالمه تایپ میکنی و میپره، میخوای سرتو بکوبی تو دیوار! میگویم آره من وبلاگم اینطوری بودم، میگوید دیگه نمینویسی؟ میگویم خیلی وقته ننوشتم نمیدونم چمه! میگوید هیچی! حالت خوبه :)
حالم خوب است؟ نمیدانم. خوب که هستم، چرا نباشم؟ از وسط تمام بحرانهایم زنده درآمدم؛ چرا خوب نباشم؟ خوب مگر چیست؟ مگر این نیست که باز بهار است و من فکر نمیکنم که رنگها زیادی غلیظند. بوی برگهای تازه متولد شدهی درختان را توی باد دوست دارم و مشامم پراست از آنی که ده سال پیش شور جوانیام بود.
سیاوش قمیشی گوش میکنم و دلم تاب میخورد بین سالهای دور و نزدیک.
نشستهام توی متروی کرج؛ نمیدانم سرنوشت این پ لعنتی چه خواهد شد! پروپوزال را میگویم. با این حال، سرحالم و از پنجره گلهای ریز زردی را نگاه میکنم که از لای علفهای بهاری سربرآوردهاند و مثل آلمای کوچکم نگاهم میکنند.
احساس میکنم ابراهیم تاتلیس که میخواند میتوانم تا ابد توی همین واگن و روی همین صندلی بنشینم و باقی زندگیم را رویا ببینم.
ببینم که بچههایم بزرگ شدهاند و رفتهاند. ببینم که دستهای بزرگ و مهربان همسرم را میفشارم و قدم میزنیم. حالا او بالاخره به پیادهروی دونفره علاقهمند شده و میتوانیم باز هم مثل اوایل آشناییمان همقدم شویم. شاید هم باری دیگر، کافهای دنج بیابیم و روبهروی هم بنشینیم و قهوه بخوریم یا جلوی تلوزیون دراز بکشیم و فیلم ببینیم. خدا را چه دیدی! بگذار فکر کنم باغچهای داریم و من هم روزی کلاه حصیری میگذارم و از پیدا کردن گوجهی کوچکی زیر برگها، درست در شصت سالگیام شگفتزده میشوم. همسرم شاخههای یاس را مرتب میکند و زیر آسمان کویر چای مینوشیم و میگویم ستارهمو ببین و او باز هم میخندد و میگوید اون الان ستارهی یه عالمه آدمه! تو از کجا میدونی ستارهی توئه. باز هم تلخ حقیقیام را دوست داشته باشم و دلم بخواهد هزار بار دیگر متولد شم تا تمام جانهایم را فدای قهوهای آرام چشمهایش کنم. تا باز سرم را به سینهی استخوانیاش فشار دهم و او هیچ نگوید.
بهار که دوباره دلم را بلرزاند یعنی خوبم یعنی از حالا تا آخر دنیا خوبم؛ با کار زیاد خانه و بچه و دانشگاه، کنار همهی اینها خوبم. منتظر نیستم آلما بزرگ شود تا خوش باشم یا دفاع کنم و بعد خلاص شوم...
توی تاکسی ایستگاه مترو تا دانشگاه نشستهام و مسیر پر دستانداز را به سمت دانشگاه طی میکنیم، یادم میآید اواخر که آلما توی دلم بود و میرفتم دانشگاه با این تکانها کمرم درد میگرفت و سرکلاسها پاهایم درد میگرفت و ورم میکرد و مدام ایستاده بودم. الان دخترم حسابی شیطون و شیرین شده، کِی این درس لعنتی تمام میشود؟ میخندم و میگویم به یه ورم!
همه مدرک دارند و من شیرینترین شیرین دنیا را؛ آلمای لپتپلی... آلمای نرم و مهربان. بهش که فکر میکنم انگار دست ظریفی سینهام را میشکافد و زخمی را دوباره و دوباره خون میآورد و من قلبم طوری شادمانه میزند انگار که باز هم همین حالا تازه پتوی طوسی گرمی را توی بغلم گذاشتند که پیشی کوچولوی نازم را دربرگرفته بود.
بیشتر وقتها که از سر و کولم بالا میرود و هر کاری که میکنم کنارم است، غرق لذتم و انگار اگر همان لحظه بمیرم بیهیچ آرزویی چشمهایم را بستهام. اما گاهی وقتها با بدقلقیها و لجبازیهایش دیوانهام میکند، داد میزنم گریه میکنم خسته میشوم خودم را به در و دیوار میکوبم با چشمهای متعجب نگاهم میکند و میگوید خوبی؟
بزار بوست کنم... لبهای کوچکش را به دستها و لپهایم میچسباند تند تند بوسم میکند و میگوید خوبی؟ یا حتی گاهی برای تلطیف فضا میگوید چشم! خندهام میگیرد و انقدر محکم میبوسمش و فشارش میدهم که از دستم در میرود...
این روزها از صبح تا شب هزاااار بار میگوید من مامان بشم تو دخترم :) میگویم باشه و او برایم غذا میپزد و مرا میخواباند و سرم را روی پاهای کوچکش جا میدهد...
کنار هم کارتون میبینیم و هرشب توی بغلم که خوابش برد میگذارمش توی تختش و فکر میکنم یک روزی دیگر توی بغلم جا نمیشود...
بعد فکر میکنم کاش از خوشحالیاش خوشحال باشم و به خاطر خودخواهیهایم لذت تجربه کردن را ازش نگیرم.
- ۹۷/۰۲/۰۹