تازه از پیش تو برگشتهام. هنوز حس شیرین بودنت مثل خونی گرم و تازه توی رگهایم میچرخد و میدانم که خوشبختترین انسان توی کهکشانم. خیلی منتظر این روز بودم؛ هم خوشحال بودم و هم نمیدانستم برای اولین کادوی تولدت چه چیزی برایت بخرم که مناسب باشد. بالاخره بعد از کلی گشتن جاشمعی شیشهای مشکیای را برایت پسندیدم و امیدوار بودم خوشت بیاید اما اصلا فکرش را نمیکردم که انقدر خوشحال شوی! یعنی انقدر خوشحال که انگار خوشحالترین انسان هستی و من انقدر به خودم ببالم و بتوانم حالا و بعد از اینکه تو کیلومترها از من دور شدهای و نمیدانم خوابی یا بیدار، پتو را روی سرم بکشم و چشمهایم را ببندم و فکر کنم یعنی مثلا سیزده سال بعد کجا هستیم؟ چه کادوی تولدی برایت خریدهام؟ خانهمان چه شکلیست؟ کیکت چطور؟ اصلا همهی اینها را بیخیال! چقدر خوشحالی؟ بگذار حساب کنم ... سیوهفت ساله میشوی! نمیدانم چه حسی خواهی داشت؟
سال بعد عطر؛ که اسمش یادم رفته ولی یادم هست که خیلی خوب بود و دلم میخواست هر وقت که یقهی پیراهنت را خوشبو میکردی سرم را به سینهت بچسبانم تا بتوانم مدام تو را نزدیک خودم و زیر بینیام حس کنم. سال بعد هم عطر! که اسم آن هم یادم رفته! و سال بعد و بعدتر و بعدترها باز هم عطر! فقط یک بار فندک زیپو. اگر هم از این سیزده سال دوبار دیگر هم چیز دیگری هدیه داده باشم که یادم نمیآید؛ این به آن معناست که نزدیک به ده بار عطر! چون که تو عاشق عطر بودی و دوست داشتی یک عالمه روی خودت خالی کنی.
خاطرات تلخ و شیرین زیادی داشتیم. هم روزهای تولدت، هم باقی روزهای با هم بودن. تولدهایی که دور بودیم و دلگیر و تولدهایی که چشمهایت را خنداندم؛ درست مثل اولین باری که چشمهایت با من خندید و دو تا از درخشندهترین ستارههای آسمان مال من شدند. تولدهایی که دوتایی بودیم، تولدهایی که توی خانهی خودمان گرفتیم، تولدهایی که سه تایی شدیم و تولدهایی که شمعهایت را کس دیگری فوت کرد که عاشق شمع و کیک و بادکنک بود! و اولین تولد چهارتایی...
امسال نمیدانستم برایت چکار کنم. راستش را بخواهی دنبال راهی بودم تا ستارههای چشمهایت را روشن کنم. اما حسابی دستم به بچهها بند بود. آدم آزاد و رهای سالهای قبل نبودم که توی مغازههای جینگیل پینگیل دنبال قلبهای کوچک و خوشگل باشم یا آن دختر پر از شور و شوق که توی کارت پستالهای عاشقانهی لوازم تحریریها غرق شوم و نتوانم انتخاب کنم. حتی امکان خرید کادو نداشتم. راستش را بخواهی یاد آلما افتادم که هر وقت که بداند تولد کسی هست، خیلی راحت و سریع با چند تا کاغذ رنگی و چسب و قیچی، زیباترین هدیهای که هر کس میتواند توی عمرش داشته باشد درست میکند و نابترین خوشحالیها را.
از دیشب تمام دغدغهام درست کردن کیک بود و نوشتن نامهای برای قلب مهربانت؛ تا بدانی که هرچقدر هم امکاناتمان کم باشد، چیزی که همیشه هست کلماتست و قدرت بینظیرشان.
تولدت مبارک رفیقِ همراهم.
از طرف من و آلما و گیسو
به یاد روزهایی که هر بار نامهای برای هم داشتیم...
- ۶ نظر
- ۰۳ تیر ۰۰ ، ۲۰:۳۲