یاسی‌ترین

https://t.me/Yasitariin

یاسی‌ترین

https://t.me/Yasitariin

یاسی‌ترین

هرگز ندیده بودم چشم تو را چنین در خون و اشک غوطه‌ور، ای مامِ رنج‌ها! ای میهنی که در تو به خواری مثل اسیر جنگی یک عمر زیستیم. زین گونه زیستیم و به هق‌هق گریستیم.

به امید آزادی

بایگانی
آخرین مطالب

امروز غمگین بودم. تا همین حالا هم نتوانستم سنگینی‌اش را از دلم بردارم؛ کم شده ولی از بین نرفته. خوب فردا هم روز خداست، حتمن فردا بهترم، اما امروز... در واقع می‌شود گفت اصلا نفهمیدم امروز چطور گذشت. 

ماجرا از آنجا شروع شد که امروز مثل باقی روزها که توی کلاس آلما برنامه‌ای بود و مامان‌ها هم شرکت می‌کردند، سه‌تایی، یعنی من و آلما و گیسو، رفته بودیم.

روز بیست و نهم بهمن، سپندارمذگان یا روز عشق ایرانی است و ما امروز توی کلاس، گرامی داشتیمش! مربی آلما، از دوستان قدیمی است که بعد از سال‌ها مربی پیش‌دبستانی بودن، بعد از کرونا، چند تا شاگرد می‌گیرد و توی خانه کلاس برگزار می‌کند. امسال توافق بر این بوده که کلاس توی سالن اجتماعات ساختمانی که دو تا از بچه‌ها ساکن هستند تشکیل شود. هر بار که ما به مناسبتی جمع می‌شویم، یک ساعت جشن داریم و باقی ساعت‌ها باید توی لابی منتظر بمانیم. از وقتی هوا سرد شده مامان‌هایی که ساکن آن مجتمع هستند دعو‌ت‌مان می‌کنند خانه‌شان، تا ما گپی بزنیم کار بچه‌ها هم تمام شده. هر شش مامان عاشق این دورهمی دوستانه، گپ و گفت مادرانه و به اشتراک گذاشتن حس‌ها و تجربیات‌مان هستیم. یکی از مامان‌ها هم باردار است و خوب طبیعیست که خیلی وقت‌ها صحبت در مورد بارداری و زایمان و شیر دادن و... باشد.

همان روزهای اول، مامان آوا، گفته بود که من هجده سال در حسرت داشتن بچه بودم و خدا آوا رو بعد از هجده سال به ما داد. 

همان موقع من با خودم فکر کرده بودم بگو پس چرا آوا از بقیه‌ی بچه‌ها لوس‌تره. واقعا هم همینطور هست. آوا تنها دختریست که گاهی توی کلاس حرف معلم را گوش نمی‌کند یا شیطنت‌هایش در حدی هستند که باعث مختل شدن نظم کلاس می‌شود یا خیلی وقت‌ها با خودخواهی‌هایش اشک باقی بچه‌ها را درمی‌آورد.

مامان آوا زن متفاوتی نسبت به بقیه ماست؛ ظاهرش، حرف زدنش، منش‌اش. من بعدها متوجه علت این تفاوت شدم‌. و برایم جالب بود که ثروتمند بودن، این همه اختلاف در ظاهر و سکنات یک شخص ایجاد کند! نه که زن مغروری باشد، از بالا به پایین نگاه کند یا حتی مثلا تازه به دوران رسیده باشد؛ اصلا. فقط دنیایش با ما فرق می‌کند و جایی که ما داریم از خنده روی زمین ریسه می‌رویم، او بدون اینکه اندکی قوز داشته باشد پاهایش را روی هم انداخته و به شکل بخصوصی دسته‌ی فنجان چایش را گرفته است. حرف زدنش با طمانینه خاصیست و حتی انتخاب کلماتش متفاوت است. مغرور نیست، لبخند می‌زند اما قهقهه نه! انگار از توی فیلم‌های انگلیسی در آمده و اگر چیزی جز این باشد، دایه‌اش حتمن به حسابش می‌رسد و یادآوری می‌کند که یک خانوم چطور می‌نشیند، چقدر و با چه لحنی حرف می‌زند، و و و و 

خانمی که باردار است داشت می‌گفت دیشب از سوزش معده خوابم نمی‌برد، دیگران از سختی‌های بارداری می‌گفتند. گیسوی کوچکم چهار دست و پا این طرف و آن طرف می‌رفت و شیطنت‌های خوشمزه می‌کرد. من گفتم ولی ارزششو داره، وقتی همچین موجودی توی خونه‌ت باشه. یکی از مامانا گفت، اگر همینو بدون گذروندن فرایند حاملگی و زایمان بهمون بدن آره خوبه، مامان آوا هم داشت ساکت گوش می‌کرد. من گفتم نه اون دوران هم دوست داشتنیه، ازم پرسیدند طبیعی زایمان کردی یا سزارین گفتم هر دو طبیعی. خندیدند و گفتن بابا تو دیگه کی هستی دوبار این همه سختی کشیدی هنوزم میگی خوبه؟ گفتم آره درد هست، سختی هست، اما لذت‌بخشه. این که موجودی از خودت توی وجودت پرورش پیدا می‌کنه، بعد هم از بدنت میاد بیرون، یکی از شگفت انگیزترین پدیده‌های دنیاس... حالا از من اصرار و با آب و تاب از قشنگی‌ها گفتن از یکی دو تا از مادرها انکار که نه بابا چیه. من هم همچنان مشغول زر زدن، از منبر هم پایین نمی‌آمدم. خلاصه مادر آوا مجبور شد برای کاری برود. وقتی که رفت، مامانی که هی سعی می‌کرد مرا متقاعد کند که بارداری و زایمان همچین آش دهن سوزی نیست گفت: به خاطر مامان آوا اونجوری حرف می‌زدم. گفتم خوب چرا؟ اون که آوا رو داره، بعد از هجده سال ولی بالاخره که خدا بهش بچه داده. طرف مقابلم گفت آره ولی خوب بچه‌ی خودش نیست... نه تنها اسپرم و تخمک از خودشون نیست، حتی نمیتونسته تخمک و اسپرم لقاح شده رو توی رحمش نگه داره. رحم اجاره‌ای گرفته بودن.... هر یک کلمه که می‌گفت انگار سطل آب یخی را روی سرم می‌ریخت...

گفت مشکل از شوهرش بوده... اما زمان زیادی رو صرف انواع درمان‌ها کردند و دیگه رحم ایشون هم نمیتونسته جنین رو نگه داره و تخمک‌هاش هم ضعیف شده...

خیلی دلم گرفت. با خودم فکر کردم، من جلوی زنی از پدیده‌ی شگفت‌انگیز بارداری صحبت کردم، که سال‌ها در حسرت این بود که توی دلش جنینی رو از وجود خودش پرورش بده، منی که بدون هیچ مشکلی به راحتی این عشق رو تجربه کردم جلوی کسی با آب و تاب حرف زدم که سال‌ها از همین مسئله زجر کشید. نتونست بفهمه که وقتی یه موجود کوچولو توی دلت رشد می‌کنه چه حسی داره؟ نتونست سینه‌شو توی دهان موجود بی‌پناهی بگذاره که تنها پناهش مادره... خیلی حالم گرفته شد. از خودم بدم آمد. دلم خواست می‌شد مامان آوا را توی آغوش بگیرم و ازش معذرت‌خواهی کنم و بگویم من فکر می‌کردم که تو خیلی خوش‌شانس بودی که بالاخره به آرزوت رسیدی من نمی‌دونستم درسته که الان هم یک مادری اما...

از وقتی برگشتم خانه، دلم از غصه سنگین بود. عصر که گیسو خوابید، من هم خوابیدم. چرت نه، خوابِ خواب. می‌خواستم به چیزی فکر نکنم. خوشبختانه آلما مشغول کاغذ خرد کردن بود و بیدارم نکرد. فکر می‌کنم یک ساعت و نیم خواب عمیق رفتم. وقتی بیدار شدم بیشتر غمگین بودم. دلم می‌خواست گریه کنم اما از آن وقت‌هایی بود که بغض داری و اشک‌ها پنهان شده‌اند. خودم را به کارهای روزمره سرگرم کردم، اما این فکر مدام پس ذهنم بود‌. شب که سهند آمد، فرصت ندادم لباس‌هایش را عوض کند، تند‌تند برایش تعریف کردم. گفت می‌خوای بری باهاش صحبت کنی تا آروم بشی؟ گفتم نه. فکر نمی‌کنم بتونم. بعد هم من که از شرایطش اطلاع نداشتم، شاید خیلی موقعیت‌ها توی زندگیش پیش بیاد که با مسئله‌ش مواجه بشه... بالاخره زندگی همینه. ولی کاش که به دست من این ماجرا اتفاق نیفتاده بود... من همیشه حواسم هست اگر حرفی می‌زنم کسی پیشم نباشد که حسرت چیزی که ندارد را بخورد اما فکرش را نمی‌کردم در جمعی که همه مادر هستند، حرف زدن از تجربه‌ی مادری، دل کسی را حتی شده قدر سر سوزنی فشرده کند...

داشتم فکر می‌کردم چقدر همیشه جای یک چیز توی زندگی خالیست؛ چقدر که توی زندگی هرکس حفره‌هایی هست که ما بی‌خبریم... کسی این‌طور توی ثروت غرق اما در حسرت تجربه کردن طبیعی‌ترین حسی که هر زنی از داشتنش غرق خوشبختی می‌شود.

یادم آمد هربار آوای کوچک چطور می‌نشیند کنار گیسو و دست‌های نرم و تپلی‌اش را در دست می‌گیرد... مامان آوا می‌گفت، عاشق بچه‌س همیشه بهم می‌گه یکی بیار برام، بقیه هم ممکن بود گفته باشند بیار دیگه! و او در آن لحظه چطور قلبش فشرده شده بود خدا می‌داند.

به چشم‌های شر و شیطان آوا فکر می‌کنم... به اینکه کوچک‌ترین شباهتی به مامان و بابایش ندارد، به این که روزی می‌فهمد که کیست؟ به اینکه چه حسی دارد که بفهمی تو، محصول یک شرایط آزمایشگاهی هستی... ممکن است از پدر و مادری که بزرگش کردند بدش بیاید؟ ممکن است دل مامان آوا باز هم بشکند؟

به مامان آوا فکر می‌کنم، درست است که حالا او یک دختر دارد. دختری که همه‌ی زندگی‌شان شده. اما خوب رنج‌هایی کشیده و شاید بکشد که فقط خودش از آن خبر دارد.

و چقدر می‌شود احمق بود که از بیرون به این زندگی نگاه کرد و گفت خوش به حالش چی کم داره؟

یک بار که صحبت می‌کردیم، حرف از کامل بودن و برآوردن توقعات دیگران بود، بهش گفتم هیچ‌وقت نمیشه همه رو راضی کرد، اون طوری زندگی کن که خودت فکر می‌کنی درسته و راضیت می‌کنه. گفت تو خیلی فرق داری، نگاهت به همه‌چیز متفاوته، کاش منم آرامش و روحیه‌ی تو رو داشتم، گمان می‌کنم مامان آوا هم دچار همان اشتباه شد که همه می‌شوند!

 

 

این پست دیشب ساعت سه و نیم نیمه‌کاره نوشته شده بود. خداروشکر که لحظه‌ی قبل از غش، گزینه ذخیره را پیدا کرده بودم :)

  • یاسی ترین

هم‌اکنون هم خیلی خوشبختم هم خیلی دیوانه :) 

چرا؟

چون که از عصر باران می‌بارد و قطع نشده... هی نگران بودم که برود! هی رفتم دم در بالکن و گفتم نریا! باشه؟ پیشم بمون. او هم نرفت. خیلی امروز مهربان بود. مهربان و پرحوصله. کنار دلتنگی‌ام نشست. دستم را گرفت. حالا که بچه‌ها خوابند، در بالکن را باز گذاشته‌ام، خانه پر از بوی باران شده، پتو خوشگله را روی پاهایم انداخته‌ام. بوی باران نوازشم می‌کند. دست می‌برد لای موهایم و من ممنونشم که پیشم ماند.

مهم نیست که هوای خانه سرد شده. مهم این است که زنده‌س و بی‌نظیر. شاید دیگر از این فرصت‌ها دست ندهد...

حالا می‌توانم توی خودم مچاله شوم و فکر کنم و بنویسم؛ چه از این لذت‌بخش‌تر.

 

  • یاسی ترین

می‌آید توی آشپزخانه و مثل هر روز، می‌گوید ناهار چی داریم؟ نگاهی می‌اندازد به تخته‌ی زیر دستم که پر شده از سبزیجات خرد شده، چشم‌هایش مثل مامانش برق می‌زند و می‌گوید آخ‌جون چی داری می‌پزی؟ می‌گویم ماکارونی و بیشتر از قبل ذوق‌زده می‌شود. می‌رود سراغ پیازهایی که توی ماهیتابه تفت می‌خورن؛ مامان من اینا رو هم بزنم؟ می‌گویم آره فقط نریزشون بیرون از ماهیتابه ها! سریع صندلی می‌کشد و می‌رود رویش، با ژست سرآشپز شروع می‌کند؛ با دست‌های کوچک و ظریفش یک‌سره پیاز‌ها را زیر و رو می‌کند. در اطرافش هرچه می‌بیند دست می‌زند و سوال می‌پرسد. کلافه شدم، روح وسواسی مامانم درم حلول کرده، دلم می‌خواهد هر موجود زنده‌ای را از آشپزخانه‌اممممممم بیرون کنم، در جزیره‌ی جذاب و رنگارنگم تنها شوم و بگویم آخیش!! ولی خودم را کنترل می‌کنم. می‌دانم دارم کمی تلخ و جدی جواب آلما را می‌دهم اما این نهایت تلاشم است برای اینکه بیرونش نکنم و نگویم توی دست و پام نیا! دلم می‌خواهد تجربه کند، همیشه اجازه‌ی شستن و خرد کردن و هم زدن دارد...  اما ته دلم دوست داشتم تنهایم بگذارد، دلم می‌خواست به حوزه‌ی استحفاظی‌ام وارد نشود.

خوشبختانه زود خسته شد و رفت. رفت که دوباره ادوارد دست‌قیچی شود و خانه را پر کند از خرده کاغذهای تمام‌نشدنی. تا ساعت‌ها بنشیند جلوی تلویزیون و درحالی که سرش پایین است و نقاشی می‌کند به صدای کارتون گوش دهد‌. هرچه هم می‌گویم وقت نقاشی و کاردستی تلوزیون را خاموش کن، حریفش نمی‌شوم. انگار صدای کارتون برای آلما، مثل صدای موسیقی برای من است که دلم می‌خواهد همیشه چیزی کنار گوشم زمزمه کند.

پدر بچه‌ها برای جبران خطای انسانی‌ای که صبح اتفاق افتاد و ناخواسته ساعت ده بیدار شد، روی مبل خوابیده. گیسو چهار دست و پا کل خانه را طی می‌کند. مثلث شرارتش تشکیل شده از کندن سیم آنتن و صدای جیغ آلما را درآوردن، دست کردن توی تنها گلدانی که توی هال برایم مانده و دنبال جای مناسبی برایش هستم، باز کردن در بالکن، مبادرت ورزیدن به خروج از در و وارد شدن به دنیایی ناشناخته! بین کارهایم گیسو را از انجام این کارها منع می‌کنم و باز انگار عروسکی را کوک کرده باشی به محض اینکه رهایش کنی می‌رود سرخط. هرازگاهی می‌رود بالای سر سهند و تند‌تند دست‌هایش را توی سر و صورتش می‌کوبد یا جیغ‌های بنفش می‌کشد. خنده‌م می‌گیرد و کار خاصی از دستم برنمی‌آید. ایشان هم ثابت قدم به خوابیدن ادامه می‌دهد.

ماکارونی‌ها را آبکش می‌کنم مثل همیشه آلما می‌آید تا ماکارونی آبکش بگیرد. خیالم می‌رود به سال‌های دور؛ وقتی که سهند ماکارونی درست می‌کرد و من می‌نشستم کنار سبدش و حسابی می‌خوردم، در حالی که چشمش به سیب‌زمینی‌هایی بود که کف قابلمه می‌چید بهم می‌گفت چرا شما دخترا انقد ماکارونی آبکش دوست دارید؟! بعد هم همان‌طور، در حالی که نگاهم نمی‌کرد، لبخند می‌زد و با نمکدان روی سیب‌زمینی‌ها نمک می‌پاشید.

انگار صحنه‌ای از فیلمی را که خیلی وقت پیش دیده باشم به یاد آورده‌ام... 

دلم می‌خواهد هر چه زودتر قصه‌ام را تمام کنم. اما از شما چه پنهان، ورود یک فکر جدید، تمرکزم را گرفته؛ یک داستان. یک چیزی توی ذهنم می‌چرخد‌. گاهی صحنه‌هایی می‌بینم. اما یک جور ترس، مانع حرکتم شده‌. حتی مانع تمام کردن قصه‌ام. ترسی آشنا که وقتی می‌خواستم قصه‌ام را شروع کنم هم به سراغم آمده بود. ترس از شر و ور گویی! ترس از رها شدنِ داستان از هر طرف. ترس از ساختن ساختمانی که چارچوب ندارد... و مثل همیشه، مقابل ترسم، نیرویی سمج و وسوسه‌کننده تصاویر و حس‌ها را به ذهنم می‌ریزد و اصرار دارد که شروع کن.

دلم یک عالمه شب می‌خواهد؛ شبی جادویی که تا صبح بیدار باشی و بعد خوابت نیاید. تا در سکوتِ دلنشین و آرام‌بخش خانه، که فقط صدای در دستشویی همسایه و بعد از آن خخخخخخخخ خلت انداختنش آن را می‌شکند، از پس ترسم بربیایم و حداقل سطوری را برای شروع بنویسم. 

پیشاپیش اگر چیزی نوشتم که نصفه ولش کردم عذرخواهم :) 

 

  • یاسی ترین

شب را دوست دارم. دلم می‌خواهد تمام نشود. ای کاش که شب‌ها دوبرابر روزها بود. یا نه اصلا دو تا شب داشتیم؛ یکی برای خلوت و بیداری و دیگری برای خواب. به ساعت نگاه می‌کنم؛ از سه گذشته و باز هم تنها نشسته‌ام توی هال و غرق خودمم. امشب، یعنی همین چند دقیقه پیش، یک آن فکر کردم خالی از هر حسی هستم؛ انگار یکهو تهی شدم! از خودم، از آدم‌ها، از تمام تعلقات، از هرچه بود و هست... داشتم فکر می‌کردم من هیچ‌وقت آدمِ رفتن نبودم؛ آدم دل‌کندن، تمام کردن، عوض کردن یا شاید فرار. همیشه بودم. همیشه با هرچه که به چالشم کشید، چشم در چشم مبارزه کردم، درآمیختم و با تمام پوست و گوشت و خونم چشیدمش...

کاش امشب تمام نمی‌شد... 

به تنهایی عادت کرده‌ام. لذت‌بخش است. آدم اصلا خوف نمی‌کند؛ ترس ندارد که! هیچی درش نیست، فقط یک منِ پر از سکوت است، تحملش سخت نیست؛ یک منِ آرام و بی‌آزار که کاریت ندارد.

  • یاسی ترین

باز هم نشسته بودم روی نیمکت بالکن، کنار گلدان بزرگ آلوئه‌ورا. از در شیشه‌ای که پر از جای انگشت‌های آلما و گیسوست نگاهم کرده بود. سرم را گذاشته بودم روی زانو. آسمان صاف بود، باد می‌وزید. 

زد به در. از جا پریدم. با خنده آمدم داخل، چته دیوونه یه متر پریدم.

گفت می‌دونم! چته خوب؟ زانوی غمو ول کن بیا منو بغل کن بجاش.

زدم زیر خنده.

گفت چای داریم؟

گفتم بعلههه بشین بریزم.

خیلی جدیدا فکری شدیا یاسی چته؟ گفتم میدونی چیه ارغوان؟

گفتم آره میدونم! ولش کن. خوب؟ اصلا همه‌ی نیمکت‌های جهان را هم اشتباه چیده باشند فدای سرت، صندلی را کشید که بنشینم و گفتم این یکی رو درست چیدن که! فعلا بشین.

نگاهم کرد و گفت نبینم جغد دانام زده باشه به سرش!

گفتم نه خیالت راحت، جغده سرجاش نشسته.

خندیدیم. چای خوردیم. گفت می‌دونی چیه یاسی، کلا زندگی همینه، همه‌ی خوشحالیا و ذوقکی بودنا یه روزی محو میشن.

گفتم از کجا میدونی حالا من مرگم اینه؟

گفت خوب خودم بزرگت کردم! می‌دونم دردت چیه، چرا نمی‌خوای این دندون لقو بکنی بندازی دور؟ 

گفتم کم خودم خودمو بغل گرفتم؟ کم منتظر موندم؟ کم زبون به دهن گرفتم؟ یادته ده سال پیشم همین بود. دلم که براش تنگ می‌شد می‌گفت خودم یه نقاشی می‌کشم برات؛ توشو پر از حرف می‌کنم، پر از حوصله، پر از وقت... ولی کِی آخه؟ دیگه همه‌ی حرفامو ریختم تو کیسه انداختم ته رودخونه از بس نیومد. دیگه کِی دوباره بچه میشم؟ خسته شدم از مامان بودن...

چرا نمیشد یه شب وقتی اومد، چشماش همون رنگی باشه؟ همون شکلی نگام کنه؟ همون طور که به آلما نگاه می‌کنه...

ساکت شد. چشم‌هایش طوری آرام و خجالت‌زده بود. نفسش را عمیق بیرون داد و گفت خدا که داشت می‌فرستادمون پایین، خودش یادمون داد چه شکلی از لابه‌لای غما شادیای کوچولو رو پیدا کنیم، مثل یه آسمون تاریک بزرگ که بگردیش و یکهو یه ستاره کوچولو توش پیدا کنی. خودش می‌دونست دنیا رو چجوری درست کرده، خودش می‌دونست قراره چی به سر دلامون بیاد، واسه همین قفس سینه رو ساخت، خواست که هر بار دیوونه شد، هر بار داغ بود، بخوره به قفس و برگرده بشینه سرجاش؛ حالا بگو ببینم ستاره پیدا کردن بلدی که هوم؟ 

گفتم توام یه جوری میگی بلدی که نتونم بگم نه! خودت جوابشم حفظی.

اصلا ارغوان، فکر کن جنگ شده، فکر کن اصلا داره آتیش می‌باره، اصلا بگن ده روز بعد دنیا تمومه؛ تو که می‌دونی من بازم می‌تونم که گلدونا رو آب بدم، فکر کنم برای عید شیرینی بپزیم بعدم خوشگل‌ترین و سرخ‌ترین سیبو پیدا کنم تا با یه پارچه تمیز برقش بندازم.

خندید و گفت آره میشناسمت! دخترِ خوشه‌ی گندم که باشی هر کارتیم کنن بازم همینی. خیلی وقت پیش بهت گفتم انقد احساساتی نباش.

گفتم احساسات که خوبه؛ ولی دیگه می‌خوام بذارم که تو قلبم سرجاشون بمونن. جاش همونجاس. مثل یه جعبه‌ی جادویی... پر از نورای طلایی. همین که بدونم هست کافیه.

خندید. همین که بخندد خوشحالم. هنوز می‌توانم کسانی که دوست دارم را بخندانم؛ چه چیزی از این قشنگ‌تر؟

لپ‌تاپ را باز کردم. بریم آهنگای چند سال پیشو گوش کنیم؟ لبخند زد و گفت ابراهیم تاتلیس، ماهسون، اصلا از این جدیدا، فقط ترکی باشه.

  • یاسی ترین

 

 

 

 

  • یاسی ترین

دلم می‌خواهد اسمش را بگذارم ارغوان! به جهت نزدیکی‌اش به اسم وبلاگی‌ام و به یاسمن که از نزدیک‌ترین دوست‌هایم است. دلم می‌خواهد برای خودم یک ارغوان خلق کنم‌؛ وقتی می‌گویم برای خودم، دقیقا یعنی فقط و فقط برای خودم. از درون دلم بیرون بکشمش و بنشانم کنارم. اخلاق‌هایش را می‌شناسم. عادت‌هایش برایم غریبه نیست. خیلی خوب او را بلدم و مجبور نیستیم که هرچیزی را برای هم توضیح دهیم. نگفته می‌دانیم و نخوانده می‌شنویم.

صبح که بیدار شدیم گفتم صبح بخیر ارغوان! تا من گیسو را عوض می‌کنم، کتری رو آب کن بگذار سر گاز. یک دونه هم تخم‌مرغ بگذار که آب‌پز بشه، نون هم از فریزر دربیار. گفتم مراقب گیسو باش من برم دستشویی. وقتِ پرچانگی آلما، صبورانه حرف‌هایش را دانه به دانه بشنو. با حوصله کنارش بنشین و با هم لباس انتخاب کنید.

خوب حالا که آلما را فرستادیم با پدرش رفت، حالا که گیسو صبحانه خورده و خوابه، چای میخوری؟ ارغوان خندید و گفت سوال داره؟ فنجان‌ها را گذاشتم جلوی‌مان، گفتم ارغوان، دلم تنگ است و او لبخند زد. گفتم احساس تنهایی می‌کنم، چشم‌هایش را کمی ریز کرد و گفت شوخی می‌کنی؟ یاسی، یکم دارچین نداشتی بریزی توی چای؟ خندیدم و گفتم همیشه هم داروی فراموشی نیست ها!!!! گفت بچه شدی؟ گفتم نه، بچه بودم.

دستش را دراز کرد و گذاشت روی دستم. نگاهم کرد. نگاهش کردم. چه خوب بود که نگفته همه چیز را می‌دانست. 

 

  • یاسی ترین

چند روز پیش، مشغول کارهای منزل بودم و به عادت همیشگی، با همراهی موسیقی و هندزفیری. که یک دفعه دیرینگ دیرینگ توی گوشم زنگ خورد که یعنی تماس دارید. روی صفحه گوشی نگاه کردم و یک شماره‌ی ثابت سیو نشده از تهران، مرا برد به یک عالمه سال پیش. حالا اینکه چرا یکی از دوستان دبیرستانم از منزل پدرشون با من تماس گرفته هیچی، چرا من باید شماره‌ای را که اون همه سال پیش حفظ بودم، بدون لحظه‌ای مکث بشناسم؟ آنقدر این شماره حفظم بود، انگار که گفته باشند شماره شناسنامه‌‌ت را بگو!

البته این را هم اضافه کنم که بعدها مغزم، قابلیت حفظ کردن شماره‌ها را از دست داد. شماره موبایل بابا و مامان و داداشم را حفظ نیستم. اما شماره‌هایی که از قدیم حفظ کرده بودم جایشان امن است.

 

فرزندان گلم، هدیه روز مادر، نوبتی سرما خوردند! آلما فقط روز جمعه آبریزش داشت و زود خوب شد. فقط اینکه مثل همیشه دچار مشکلات فلسفی شده بود و هر پنج دقیقه یک بار می‌پرسید مامان چرا من باید مریض باشم و بعد گریه می‌کرد :| ۹۹۹۹۶۵۴۵۶۸۸۹ بار اول را به نرمی پاسخ دادم اما خوب! کم‌کم مهر مادری‌ام را نثارش کردم 😌

گیسو خانم از فردای آن روز فین‌فینی شد تا همین الان. دندان‌های کوچولوی خرگوشی‌اش هم در آستانه یازده ماهگی دارند پدیدار می‌شوند و اعصاب مصاب تعطیل شده. از صبح گوشه‌ی لباسم توی دستش است و نق می‌زند تا شب :))

صبور نباشیم چه کنیم؟

 

حال روحیم کمی از میزان افتاده بود که حالا امید است از پس خودم بربیایم.

 

از اینها که بگذریم،

خودم متوجهم که در نوشتن قسمت‌های جدید چقدر تنبلی کردم. از این بابت شرمنده چشم‌های مخاطبم. ولی میخواستم موضوعی را مطرح کنم؛ فکر می‌کنم چند قسمت بیشتر از قصه‌ی من باقی نمانده و من از خیلی قبل‌تر، ذهنم دنبال سوژه جدید بود. 

میدانم آنقدری تخیل کرده‌ام که مغزم پر از اتفاقات نیفتاده باشند و مواد خام برای نوشتن داستان دارم اما، اگر، کسی از شما عزیزان، داستانی واقعی داشت که تمایل داشت نوشته شود، لطفا بنده را مطلع سازید. نوشتن داستان واقعی برایم لذت‌بخش‌تر است.

حالا این داستان می‌تواند برای خودتان اتفاق افتاده باشد، یا کسی از کسانتان.

ضمنا ترجیح میدهم بدون ذکر نام شخصیت‌ها و رعایت اصول اخلاقی، بدون رمز بنویسم.

باتشکر 

ارادتمند 

یاسی‌ترین.

  • یاسی ترین

یادم نمی‌آید چند روز پیش بود که تمام خانه را برق انداختم و آمدم تهران. شاید بیش از چهارده روز گذشته باشد. شمارَش از دستم در رفته. از همان روز تا همین لحظه تحت فشار شدید روحی و جسمی بودم.

شب قبل از حرکت به تهران، لباس های چرک را ریخته بودم توی ماشین، صبح همه‌شان را تا کردم و گذاشتم توی کشوها، همزمان چمدان هم جمع می‌کردم. توی خانه راه می‌رفتم و هر چه که برای خودم و دخترها لازم بود می‌گذاشتم کنار چمدان تا فراموش نکنم‌. آشپزی کردم و ظرف شستم. ماشین ظرفشویی را خالی کردم و ظرف‌های ناهار را چیدم. آشپزخانه را مرتب کردم‌، گاز و ظرفشویی و روی کابینت‌ها را برق انداختم، گلدان‌ها آب دادم و برگ‌های زرد و خراب را جدا کردم‌. گردگیری و جمع و جور. شستن دستشویی. جارو و تی، شستن دستمال‌های گردگیری... حالا خانه بوی تمیزی می‌داد، حالا اگر توی جاده تصادف کردم و مُردم، خیالم راحت است. حالا اگر کسی بعد از من پایش را توی این خانه بگذارد، نمی‌گوید مرحوم چقدر هپلی و شلخته بود. 

وارد خانه‌ی بابا که شدم، همان دم در دمپایی‌های روفرشی مامان را دیدم که دیگر توی پایش نبود. خانه بی‌روح بود. حلقه‌ی مامان روی اپن بود. پتویش تا نشده روی تخت، ‌‌‌با یادآوری اینکه با کلی درد و استفراغ، با عجله رسانده بودندش اورژانس، حالم گرفته میشود، وگرنه مامان پتویش را همیشه تا می‌کند. بقچه‌ی زیپی کوچکی که روسری‌هایش را تا می‌کند و داخلش می‌گذارد باز بود روی زمین...

اولین بار که دخترها را گذاشتم پیش دایی‌شان و رفتم بیمارستان، حال عجیبی داشتم. از پله‌ها که بالا می‌رفتم بغض داشتم، نمی‌دانستم با چجور مامانی قرار است مواجه شوم؟ بیمارستان که می‌روی، مخصوصا اگر دفعه‌ی اول باشد، طبقه‌ها و اتاق‌ها و آدم‌ها را که ورق می‌زنی تا برسی به عزیزت، به کَسَت که آرام و مظلوم دراز کشیده در لباسی و تختی غریبه، هرچقدر هم که بزرگ باشی، شناسنامه‌ات که بگوید سی‌و‌پنج سال داری و خودت مامان دو دختر، انگار که بچه می‌شوی و چشم‌های مظلوم و پر از اشکت دنبال همانی می‌گردد که بی‌حال روی تخت افتاده...

همانی که روزی ستون و پایه‌ی خانه بود حالا ضعیف و نحیف، با سرمی که توی گردنش می‌رود و کیسه‌ی سوندی که از تخت آویزان است، محتاج توست تا دستش را بگیری و کمی بالا بکشی‌اش... 

اشک‌هایم بی‌صدا سُر می‌خوردند و داخل ماسک می‌رفتند. دو تا دست مامان، از مچ تا بازو، از بس که رگ گرفته بودند، بی‌اغراق کاملا کبود بود... نمی‌دانستم کجای دستش را بگیرم که نترسم از آزار دادنش.

روزهای بعد با شجاعت بیشتری رفتم. خوشبختانه بیمارستان نزدیک خانه بود و میشد که روزی دو ساعت، بچه‌ها را سپرد به دایی. بعد که من می‌رفتم خانه، داداش می‌رفت و سری به مامان می‌زد.

بالاخره آنزیم‌های پانکراس به حدی رسید که دکتر اعلام کرد حالا می‌شود بی‌ترس از به کما رفتن، عمل کرد و کیسه صفرای بزرگ شده و پر از سنگ را درآورد.

نگرانی از بیهوشی و دو روزی که آی‌سی‌یو بود هم گذشت، چند روزی که توی بخش بود هم گذشت و مامان را با شکمی پاره به خانه آوردیم. وقتی موقع عوض کردن پانسمانش جای بریدگی را دیدم تعجب کردم که آیا دکتر دو دستی می‌خواسته توی شکم مامان برود؟ یا با شمشیر شکمش را شکافته؟

تخت دوران مجردی مرا توی هال گذاشتیم و مامان تمام ساعت‌های روز مثل کسی که نیمه بیهوش است از درد شدید و ضعف وحشتناک که حاصل بیش از چهل روز غذا نخوردن و با سرم زنده بودن است، روی تخت دراز کشیده. 

چند بار به زور بلندش میکنیم و راه می‌بریم تا زودتر خوب شود. بابا زیرش لگن می‌گذارد و هیچ معلوم نیست کی بتواند خودش را به توالت برساند.

توی کاغذی بهمان برنامه غذایی داده‌اند که نوشته هفته‌ی اول فقط نان سنگک و عسل و خرما و چای کمرنگ. هفته دوم کته با مرغ و ماهی آبپز و ماست. هفته سوم تخم‌مرغ.

مصرف گوشت قرمز تا اطلاع ثانوی ممنوع است.

چطور می‌خواهیم این همه ضعف را با این برنامه غذایی جبران کنیم خدا می‌داند.

موهای جوگندمی و کم‌پشتش را که شانه می‌کردم، یاد روزهایی افتادم که من جلوی او نشسته بودم و او شانه به دست پشت سرم بود و موهای فر و پرپشت و بلندم را شانه می‌کرد، می‌بافت و برای مدرسه رفتن آماده‌ام می‌کرد.

از پنجره بارش برف را نگاه می‌کنم. آلما را صدا می‌زنم و می‌گویم نگاه کن شاید دیگه برف نبینی! می‌دانم که خیلی زود آب می‌شود اما ته دلم ذوق کودکانه‌ایست که می‌بردم به بیست و چند سال قبل که سنگین شدن پتوی برفیِ زمین را از پشت پنجره نگاه می‌کردم و دلم پر میشد از شوقی شفاف و معصومانه.

نمی‌دانم چرا اکثر روزهای سخت و پر استرس باید با دوران کذایی پی‌ام‌اس همراه باشند که تمام هم نمی‌شود و عقب افتادن پریود، عصبی‌ترم می‌کند.

البته که به کسی چیزی بروز نمی‌دهم، توی صورت مامان لبخند می‌زنم و تشویقش می‌کنم به راه رفتن و می‌گویم ببین امروز بهتری، غرغرهای بابا را نشنیده می‌گیرم، بدقلقی‌های آلما را تاب می‌آورم. به سهند پیام می‌دهم و می‌گویم چیزی توی سینه‌ام فشرده شده و دلم برایش تنگ شده و او فقط می‌نویسد عزیزم. فردا شب صفحه‌ی چتش را باز می‌کنم و دوباره می‌بندم تحمل دلتنگی بهتر است تا با موچین از دهان سهند حرف بیرون کشیدن. خواب بد میبینم، بین آدم‌ها گم شده‌ام و سهند را می‌بینم اما محلم نمی‌گذارد. با سر درد بیدار می‌شوم.

...

چه کنم که دلم آغوش گرمی خواسته.

...

جمعه می‌روم خانه تا بخزم در غار تنهایی خودم.

 

  • یاسی ترین

این روزها که آلما مثل همیشه در جدال با تربیت و تمدن و چارچوب و قالب، کلی ازم انرژی می‌گیره و گاهی کار به جاهای باریک می‌کشه، این روزا که گاهی یادم می‌ره اون فقط شش سالشه. این روزها که عذاب وجدانِ مادرانه از هفت روز هفته دست کم چهار روزش گریبانم رو می‌گیره، شبا که می‌خوابه نگاه می‌کنم به صورت معصومش و انگار کسی چنگ تو دلم می‌کشه...

این روزهایی که میگذره و می‌ره...

پس بزار حداقل یه یادگاری کوچیک ازش اینجا بگذارم. برای شستن و بردن تلخی پست قبل هم خوبه.

 

۱. آهنگ ترکی گذاشته بودم و داشتم تو آشپزخونه کار می‌کردم. آلما اومده می‌گه، مامان این چی داره می‌گه؟ گفتم، می‌گه قلبمو آتیش زدی. گفت از لحاظ خوب یا از لحاظ بد؟ گفتم از لحاظ خوب مامان جان :)

۲. بشقاب میوه رو گذاشتم جلوش، می‌گه مامان به نظرم توت‌فرنگی‌ها خانمن، موزا آقا :| گفتم چطور مگه؟ :/ گفت خوب موز شلوار پوشیده توت فرنگی دامن :)) گفتم آهاااااا از اون لحاظ!

۳. اگر حوصله دارید این مکالمه‌ی نسبتا طولانی رو گوش کنین

 

 

 

  • یاسی ترین