پانزده سال گذشته بود. چیز زیادی نبود که، فقط پانزده سال. هنوز هم میتوانست شبی را به یاد آورد که صدای سوت ترقهها توی سرش زنگ میزد. بوی دود، صدای فشفشه، خندههای دور... خیابانهای شلوغ شب عید تهران. و دلی که توی دستت گرفتی و نمیدانی چه کنیاش.
گاهی زندگی، منتظر نمیماند تا تو دلِ سیر از خوشیاش چشیده باشی و بعد تلخیاش را نشانت دهد. با خودش میگوید اصلا مگر این انسان ضعیفِ تنهای بدبخت، دلِ سیر حالیاش میشود؟ سیرمونی که ندارد، پس بگذار همین حالا که تر و تازه از حمام آمده، موهای مواجش را غرق عطر روغن نارگیل کرده، حالا که دراز کشیده روی پتوی بنفش و نرمش، سرخوش و پر از ذوق و شیطنت، حالا که نگاهش توی آینه میخندد. حالا که این همه خودش را دوست دارد، حالا که تمام وجودش خواستن است، مجبورش کنم پا روی قلبش بگذارد و آنقدر فشار دهد تا بطنهایش در هم له شوند و خون از چشمهایش جای اشک ببارد. همین حالا که چشمهایش میدرخشند تا در کشویش را باز کند، دامن خالخالی را با یک بلوز یاسی خیلی ناز کنار هم تصور کند، اوممم همین حالا بهترین وقت است! یک کمی هم بیرحمی خودش را توجیه میکند و با خودش تکرار میکند، من به این خنگِ سرخوش اخطار داده بودم، خودش توجه نکرد! اگر زرنگ بود به دو روز گذشته فکر میکرد، به دلشورهها، به بغضهای ناگهانی، به انتظاری که فهمیده بود پایانی ندارد، به من چه که انقد سمجه؟ من حتی شب قبل، با بارانی ناگهانی و نیمه شبی صدایش زدم، آنقدر روی سقف کوبیدم تا بیدار شد، ساعت را نگاه کرد، چهار بود، قدمهایش را تا دم بالکن بردم، در را باز کرد، دید که چطور بیامان میبارد. خبرش کرده بودم که فردا شب نوبت اوست! اما باز خودش را گول زد.
فردا صبح مثل احمقها میگفت باران دیشب را حس کردید؟ بهش خندیده بودند و گفته بودند کدام باران؟ توهم زدی! بهش برخورده بود، کدوم توهم؟ خودم شنیدم خودم بیدار شدم رفتم دیدم... بهش گفته بودند باشه تو راست میگی، بیا نگاه کن، زمینا خشکن، اگر بارون بوده باید همه جا خیس باشه...
حالا بهترین وقتست! انگار که قوری را به ذوق چای تازه دمی، توی ظرفشویی بشوری و یکهو بوی زهم تخممرغ از سینک بزند بالا! حالا برو چای دم کن. خوبت کردم!
حالا میتوانی روی همان پتوی بنفش نازت روی تخت آنقدر بباری تا خواب، دلش برایت به رحم آید و چون مادری مهربان در آغوشت کشد. حتی اگر باز نیمه شب از خواب بپری و تنها چیزی که روی صفحهی موبایلت باقی مانده باشد، لک اشکها روی گلس و جای خالی حرفها و حرفها و حرفها...
حالا تویی و یک خالیِ بزرگ. درست مثل اولین باری که دستکشهایت را گم کردی، وقتی رسیدی خانه، دست کردی توی جیبهایت و دیدی نیست! اینکه کجا افتاده دیگر اهمیتی نداشت، مهم این بود که دیگر نداشتیاش؛ برای یک همیشهی طولانی.
خیلی سال پیش، باید حالیات میشد، بشر خنگِ سرخوش! دقیقا از همان وقتی که ذوق رنگ کردن پیک شادی، جایش را داده بود به دلی کوچک در قد و قوارهای دراز. جایی بین کودکی و بزرگی. جایی که اولین تلخیام را چشاندمت باید میدانستی داستان زندگی چیست...
صبح بخیر!
همه چیز از صبح فردایش شروع میشد. حتی سال نو. از همان فردای چهارشنبه سوری، سال نو میشود. حتی منتظر نمیماند تا تو بشماری، بیست و هفتم، بیست و هشتم، بیست و نهم... بوم! توپ در شده، یکباره میشود یکم! بعد هم روز دوم عید از تقویم پاک میشود، اصلا جایش سوراخ میشود، یک سوراخ بزرگ، عمیق، که پرت شوی توی اعماقش، حالا اگر دوست داری میتوانی همان تهِ چاهِ دوم، خیالت را پر دهی، تا برود برسد به ترمینال، به مسافری که در انتظار نگاهی آشنا، چشم میچرخاند و دستهی ساک را توی دستش میفشارد. منتظر لبخندیست که میشناسدش و دستی که در حسرت فشردنش و بویی که در حسرت شنیدنش...
یکم، هوپ، سوم... شایدم چهارم.
گاهی سال که میرود، خیلی چیزها را با خود میبرد و تو را خالی و تنها رها میکند. مثل موج که به ساحل بیاید، جنازهت را بکوبد به دل شنها و برود.
حالا هر چند ثانیه یکبار، موج از زیر تنت رد میشود، آرامآرام شنها را میشوید تا به مرور دفن شوی. هر بار که میآید تمام تنت را نوازش میدهد و وقت رفتن زیرت را خالی و خالیتر میکند. تا خوراک خرچنگهای ریز ساحل شوی. حالا میتوانی با خیال راحت از زیر شنها بیرون بیایی، به راهت ادامه دهی، به زندگی، به بهار، حتی اگر دلت پاییز باشد یا حتی توی یکی از شبهای دی ماه باخته باشیاش. یا توی آتش چهارشنبه سوخته باشد شاید.
حالا فقط باید چمدان سنگین صادق هدایت را که جسد زنی تویش بود، روی سینهت جا دهی و جملات اول بوف کور را زیر لب زمزمه کنی،
«در زندگی زخمهایی هست که مثل خوره در انزوا روح را آهسته میخورد و میتراشد.
این دردها را نمیشود به کسی اظهار کرد چون عموماً عادت دارند که این دردهای باورنکردنی را جزو اتفاقات و پیش آمدهای نادر و عجیب بشمارند و اگر کسی بگوید یا بنویسد مردم بر سبیل عقاید جاری و عقاید خودشان سعی میکنند آن را با لبخند شکاک و تمسخرآمیز تلقی کنند. زیرا بشر هنوز چاره و دوایی برایش پیدا نکرده و تنها داروی فراموشی توسط شراب و خواب مصنوعی به وسیله افیون و مواد مخدره است.
ولی افسوس که تأثیر این گونه داروها موقت است و پس از مدتی به جای تسکین بر شدت درد میافزایند.»
+آهای زندگی بیرحم تو گمان مبر که کُشتیام، در من هزار جان پر شور نهفتهس.
+آی محبوب دلم تو نیز گمان مبر که مُردهام. در من هزار جان پر شور نهفتهس، بر من خواهی بالید. مثل هنوز و همیشه.
پینوشت: کمرنگی این روزهایم رو ببخشید. میدونم اینجا یکمی بهم ریخته. اینجا آینهی دل منه، همهچیز دلیه به بزرگی خودتون عفو بفرمایید هرچی بدقولی و دیر نوشتن و بیمعرفتیه. دوباره رو روال میافتیم. کامنتهای قبلی رو جواب میدم. یه همت کنم قصه رو تموم کنم قبل سال جدید! ازش خستم دیگه. بیست و پنج تا ستاره روشن دارم :| کمکم میخونمتون.
ارادتمند یاسیترین.
- ۱۰ نظر
- ۲۵ اسفند ۰۰ ، ۱۳:۱۰