یاسی‌ترین

https://t.me/Yasitariin

یاسی‌ترین

https://t.me/Yasitariin

یاسی‌ترین

هرگز ندیده بودم چشم تو را چنین در خون و اشک غوطه‌ور، ای مامِ رنج‌ها! ای میهنی که در تو به خواری مثل اسیر جنگی یک عمر زیستیم. زین گونه زیستیم و به هق‌هق گریستیم.

به امید آزادی

بایگانی
آخرین مطالب

 

System_of_a_down#

 

Wake up (wake up)

برخیز(پاشو)

Grab a brush and put a little makeup

برس را بردار و قدری خودت را بیارای

Hide the scars to fade away the shake up

تا وحشت و اوضاع بهم ریخته ا‌ت را بپوشانی

why’d you leave the Keys Upon the table

چرا کلیدها را روی میز جا گذاشتی؟

Here you go create another fable

بفرما،یک داستان (دروغ) دیگر بساز

You Wanted to,

Grab a brush and put a little makeup

برس را بردار و قدری خودت را بیارای

you Wanted to,

می‌خواستی

Hide the scars to fade away the shake up

تا وحشت و اوضاع بهم ریخته ا‌ت را بپوشانی

You Wanted to,

می‌خواستی

why’d you leave the Keys Upon the table, you wanted to.

چرا کلیدها را روی جا گذاشتی می‌خواستی.

I don’t think you trust, in, my, self-righteous suicide,

فکر نمی‌کنم باور کنی، خودکشی مصلحت اندیشانه‌ام را

I, cry, when angels deserve to Die!

من می‌گریم وقتی که فرشتگان مستحق مرگند

Wake up (wake up)

برخیز

Grab a brush and put a little makeup

برس را بردار و قدری خودت را بیارای

Hide the scars to fade away the shake up

تا وحشت و اوضاع بهم ریخته ا‌ت را بپوشانی

why’d you leave the Keys Upon the table

چرا کلیدها را روی میز جا گذاشتی؟

Here you go create another fable

بفرما،یک داستان (دروغ) دیگر بساز

You Wanted to,

Grab a brush and put a little makeup

برس را بردار و قدری خودت را بیارای

you Wanted to,

می‌خواستی

Hide the scars to fade away the shake up

تا وحشت و اوضاع بهم ریخته ا‌ت را بپوشانی

You Wanted to,

می‌خواستی

why’d you leave the Keys Upon the table, you wanted to.

چرا کلیدها را روی جا گذاشتی می‌خواستی

I don’t think you trust, in, my, self-righteous suicide,

فکر نمی‌کنم باور کنی، خودکشی مصلحت اندیشانه‌ام را

I, cry, when angels deserve to die,

من می‌گریم وقتی که فرشتگان مستحق مرگند

In, my, self-righteous suicide,

خودکشی مصلحت اندیشانه‌ام را

I, cry, when angels deserve to Die

من می‌گریم وقتی که فرشتگان مستحق مرگند

Father” Father, Father, Father

پدر آسمانی، پدر آسمانی ، پدر آسمانی، پدر آسمانی

Father/ into your hands/ I/ commend my spirit,

پدر، روحم را به دستان تو سپردم

Father, into your hands.

به دستان تو، پدر

Why have you forsaken me,

پس چرا رهایم کردی

In your eyes forsaken me,

در دیدگانت رهایم کردی

In your thoughts forsaken me

در اندیشه‌ات رهایم کردی

In your heart forsaken me oh

در قلبت رهایم کردیم آه.

Trust in my self-righteous suicide

خودکشی مصلحت اندیشانه‌ام را باور کن

I, cry, when angels deserve to die.

وقتی فرشته‌ها هم مستحق مرگ باشند اشک می‌ریزم

In, my, self-righteous suicide,

خودکشی مصلحت اندیشانه‌ام را

I, cry, when angels deserve to Die

من می‌گریم وقتی که فرشتگان مستحق مرگند

  • یاسی ترین

دستم در دست مادرم بود. خیابان‌های خاکی میدان فلاح را به سمت میدان مقدم می‌رفتیم. دلم در سینه مثل پرنده‌ی بی‌پناهی بود که اتفاقی در خانه‌ای گیر افتاده و اگر هم بخواهند راه فرار را نشانش دهند، می‌ترسد و خودش را بیشتر به در و دیوار می‌کوبد.

شاید اولین بار بود که حسش می‌کردم؛ ترس از چیزی! چیزی بزرگ که نمی‌دانی چیست، حتی بزرگ‌تر از آب‌انبار، که همیشه مادرم می‌گفت نزدیکش نشویم. آن روز دنیا برایم بیشتر از حدی که قلب کوچکم تاب آورد، بزرگ بود.

کبوتر جلد را هم که با داشتن دو بال، در آسمان بی‌انتها و پهناور رها کنی، دلِ کوچکش تنگ می‌شود و آزادی‌اش را به دمی آرمیدن در دست‌هایی مهربان می‌فروشد.

مادرم فقط گفته بود از فردا باید بروی مدرسه. همین. نمی‌دانستم یعنی چه؟ نفهمیدم پس چرا خودش رفت؟ بعدتر هم حتی نفهمیدم چرا از آن مرد عصبانی سیلی خوردم؟ یا چرا اصلا زور می‌گفت؟ چه می‌خواست از جانمان؟ سال اول و دوم دبستان، هیچ‌چیز از درس خواندن حالی‌ام نبود. تلاشم برای بقا بود‌؛ مثل تمامِ شش سال گذشته و مثل باقیِ عمری که در محله‌های جنوب شهر تهران گذشت‌. یاد گرفته بودیم که چطور از پس هر آنچه که با قدرت از رویت رد می‌شود، لهت می‌کند و خرد شده برجا می‌گذاردت بربیایم. گرچه نهایتا صدایمان بیشتر شبیه وول خوردن کرم‌های خاکی، میان همهمه‌ی جنگل بود. مثل شب‌ها که آقام از کارخانه برمی‌گشت و کسی جرات نداشت خاطرش را مکدر کند؛ جز مامان.

شب‌هایی که مشق‌هایمان با یک فوت آقام به چراغ گردسوز نیمه‌تمام می‌ماند، صدای اعتراضمان را در سینه دفن می‌کردیم و قصه‌ی شبمان می‌شد قصه‌ی ترسناک معلمی که دفترت را با جاهای خالی‌اش توی صورتت می‌کوبد.

هیچ‌وقت یادم نیامد، دقیقا از چه شبی، اما یاد گرفتم هر شب، همان‌جا زیر پتو، با ترس‌هایم، هرقدر هم که بزرگ بودند، بجنگم، بزرگ‌ترین شمشیر جادویی دنیا را از آن خود کنم و بشوم قهرمان هر نبرد نابرابر.

صبح‌ها با بوی کبریت و نفت، وقتی مادرم داشت چراغ والور خوراک‌پزی را روشن می‌کرد، با بوی سیگار ناشتای آقام، بیدار می‌شدم و آنقدری قلبم از رویاهای شب پیش، مست شجاعتِ خیالی‌ام بود که تا شکرهای داخل چای آقام حل شوند، بی‌هیچ ترسی دفترم را پر کرده بودم از خطوط کج و معوج و درشت و بی‌قاعده‌ای که مثلا مشقم بود!

ظهر که مادرم می‌خوابید، چوب خیلی بلندی را کنار دستش می‌گذاشت تا هر کدام از ما را که قصد فرار به کوچه داشتیم، با ضربه‌ای به موقع سرجا بنشاند. اما همیشه خوابش می‌برد و تا غروب که خودمان برگردیم دستش به من و مژگان نمی‌رسید.

خورشید تا وسط آسمان رسیده بود. درشکه‌چی، شلاق بلندش را بالای سر تاب می‌داد و روی کمر حیوان بی‌گناه فرود می‌آورد. با داوود و مسعود آن‌قدر پشت سر درشکه دویدیم که نفسمان به زور بالا می‌آمد. مثل همیشه نفر اول بودم. دستم را انداختم و درشکه را گرفتم، حالا ناخودآگاه سرعتم بالا رفته بود. عرق از کله‌ی کچلم می‌ریخت روی گردنم و بعد سینه‌ی زیرپوش کهنه‌ام را خیس می‌کرد. دستم را دراز کردم و کشیدمشان بالا. سواری مجانی از هیجان‌انگیزترین تفریحاتمان بود و تا زمانی که درشکه‌چی متوجه نمی‌شد و شلاقش را این دفعه به پشت سر می‌کشید، ادامه داشت.

شهربازی کوچک‌مان تعطیل شد و در حالی‌که تند تند جای ضربه‌ی شلاق را می‌مالیدیم، با سرعت دور شدیم و صدای فریاد درشکه‌چی که فحش‌های آبدار نثارمان می‌کرد در باد گم شد.

چوبم را به قالپاق کهنه‌ی دوچرخه‌ای می‌زدم و می‌راندمش؛ بچه‌ها به گرد پایم نمی‌رسیدند و چشم‌هایم از غرور برق می‌زد. مسعود مثل همیشه لجش که می‌گرفت و وقتی به گرد پایم نمی‌رسید، سنگ درشتی برمی‌داشت و به سمتم پرت می‌کرد. می‌خندیدم و دورتر می‌شدم؛ به راستی که کسی به گرد پایم نمی‌رسید.

خنکای غروب بود، به سمت خانه می‌دویدیم. دمپایی‌هایمان پر از خاک شده بود. ایستادم و خاک و سنگ‌ریزه‌ها را خالی کردم.

- اسد نمیای؟

- نه دارم میرم نونوایی.

داوود و مسعود از خم کوچه پیچیدند و من قدم‌های بی‌جانم را به سمت نانوایی بردم.

دولا شده بود توی تنور؛ ایستاد و هم‌زمان با انداختن چند تا سنگک بزرگ و داغ روی توری فلزی، سرش را بالا گرفت. چندتایی سنگ افتادند کف زمین‌. می‌دانستم نگاهش روی صورتم است.

- چند تا میخوای؟

جواب ندادم. تندتند سنگ‌های داغ را از روی نان‌ها می‌کندم، نوک انگشت‌هایم می‌سوخت، دستم را کمی توی هوا تکان می‌دادم و دوباره سنگ‌ها را می‌پراندم.

با ترس پشت سرم را نگاه کردم، کسی نبود. قلبم توی گوش‌هایم می‌زد. دستم را بردم توی جیب شلوارم، یک عدد ده شاهی داشتم و یک پنج قرانی. با صدایی که بیشتر شبیه ناله‌ی موشی بود که توی تله گیرکرده، گفتم بفرمایید. خندید و گفت شما بفرمایید. سکه‌ی پنج قرونی را هل دادم روی میز. گفت چند تا میخوای؟ با انگشت اشاره عدد یک را نشان دادم. دلم می‌خواست پنج تا بخرم تا مجبور نشوم منتظر باقی پول باشم. اما ترس از چوب مامان پاهایم را قفل کرده بود. دم غروب بود و نانوایی داشت کم‌کم شلوغ می‌شد. دلم به بیشتر شدن جمعیت گرم شده بود و منتظر باقی پول بودم. شاطر دستش را کرد توی ظرف خمیر و صدای بلندش توی گوشم پیچید:

-اسد جون دستم بنده عمو، بیا باقی پولتو بردار.

خشکم زده بود. بلندتر گفت:

 -د بیا دیگه...

خودم را به زور از پیشخوان رد کردم، نفسم حبس شده بود. کاش می‌شد باقی پول را نگیرم. حرارت نگاه شاطر، سلول‌های هوا را می‌شکافت. ترس چون ماری موذی، دور ستون فقراتم می‌پیچید. نگاهم روی دخل بود و در حالی که نزدیک می‌شدم، سکه‌های داخل دخل را با نگاه می‌شمردم... خمیر را انداخت روی پارو، با دو دست روی خمیر ریتم گرفته بود، در کمتر از چند ثانیه، بدنش به پشتم کشیده شد، سکه‌ها را برداشتم و دویدم. آن‌قدر دویدم که گلویم می‌سوخت. صدای دمپایی‌هایم در سکوت کوچه، مثل سیلی توی گوشم می‌خورد. سنگ بزرگی زیر پایم رفت... ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ 

روی خاک‌های کوچه، تکیه‌م به دیوار، جوی کثیفی از اشک‌هایم روی صورت بچه‌گانه‌م راه باز کرده بود. به زانوی زخمم، به شلوار پاره‌ام، به غرور کوچکِ مردانه‌ام، نگاه کردم. 

 

پشت در اتاقمان، کفش‌‌های خاله اعظم و شوهرش را شناختم، آن روزها، دیدن کفش‌های فریبا، کنار کفش‌های خاله و شوهرش، برایم مثل پیدا کردن سکه‌ای براق میان خاک‌های کوچه‌های امامزاده حسن و امکان خوردن بامیه سر کوچه‌ی جعفرجنی  بود.

مامان مثل همیشه معذب بود. چشم‌هایش را می‌شناختم، بچه بودم اما حقارتی که قلب مادرم را مچاله می‌کرد، می‌فهمیدم. نمی‌دانستم از چه چیزی، اما دلم می‌خواست از چیزی مراقبت کنم. همیشه وقتِ دیدن خاله و شوهرش، بغضی از جنس خشم داشتم.

فریبا اما، مهربان‌ترین و لطیف‌ترین زنی بود که تا آن روز دیده بودم؛ بزرگ‌ترین دخترِ خاله.

تا چشمش به من افتاد، با ذوق گفت اسد! بدو بیا ببینمت! آهسته به سمتش رفتم. پسر کوچکش را روی پا گذاشته بود و آرام آرام تکان می‌داد. دستش را همان‌طور باز توی هوا نگه داشته بود تا به سمتش بروم. با خجالت نزدیکش شدم و به محض اینکه دستش بهم رسید، بازوی لاغرم را گرفت. ناخن‌هایش مثل همیشه مرتب بودند و لاک قرمز داشت. عطر بسیار خوش‌بویش را حس می‌کردم. موهای صافش مثل همیشه سشوار کشیده و مرتب دورش ریخته شده بود.

-ببینمت! پسر من! 

دستی به سرم کشید و در ادامه نوازشش را روی صورتم برد. لپم کف دستش بود و با چشم‌های میشی ِ براقش نگاهم می‌کرد.

بغلم کرد. سرم را که روی سینه‌اش بود، بوسید. از نرمی و حجم سینه‌هایش خجالت می‌کشیدم، اما مشامم پر از رایحه‌ی بی‌نظیرِ مهربانی‌اش بود. هفت سال بیشتر نداشتم، حس دلچسبی قلبم را قلقلک می‌داد؛ ملقمه‌ای از مادرانگی و شورانگیزی. گویی در جام شراب، شیر ریخته باشی. غرق لذت می‌شدم و دلم نمی‌خواست رهایم کند. با همان ذهن کوچکم می‌دانستم که فریبا هم دلش نمی‌خواست رهایم کند؛ پسربچه‌ی خجالتی‌ای را که اگر خوب به چشم‌های قشنگ و پر از شیطنش نگاه می‌کردی، از پس خجالتش، تخسیِ خواستنی‌اش را کشف می‌کردی و دوست داشتی بیشتر و بیشتر به دلت بکشی‌اش.

  • یاسی ترین

 

#شجریان

  • یاسی ترین

برهنه به بستر بی‌کسی مردن، تو از یادم نمی‌روی.

خاموش به رساترین شیون آدمی، تو از یادم نمی‌روی.

گریبانی برای دریدن این بغض بی‌قرار، تو از یادم نمی‌روی.

سفری ساده از تمام دوستت دارمِ تنهایی، تو از یادم نمی‌روی.

سوزن‌ریز بی‌امان باران بر پیچک و ارغوان، تو از یادم نمی‌روی.

تو!

تو با من چه کرده‌ای که از یادم نمی‌روی؟؟؟؟

دیر آمدی درست، 

پرستار پروانه و ارغوان بوده‌ای، درست!

مراقب خواناترین ترانه از هق‌هق گریه بوده‌ای، درست!

رازدار آواز اهل باران بوده‌ای، درست!

 

اما از من و این اندوهِ پرسینه بی‌خبر چرا؟

آه که چقدر سرانگشت خسته، بر بخار این شیشه کشیدم...

چقدر کوچه را، تا باور آسمان و کبوتر، 

تا خواب سرشاخه در شوق نور،

تا صحبت پسین و پروانه،

پاییدم و تو... نیامدی.

باز عابران همان عابران خسته‌ی همیشگی بودند.

باز خانه همان خانه و... کوچه همان کوچه و... شهر... همان شهر ساکتِ سالیان.

من اما از اولِ باران بی‌قرار می‌دانستم،

دیدار دوباره‌ی ما میسر است... ری‌را!

مرا نان و آبی، علاقه‌ی عریانی،

ترانه‌ی خردی و توشه‌ی قناعتی بس بود،

تا برای همیشه با اندکی شادمانی،

و شبی از خواب تو سر کنم.

 

سید علی صالحی

  • یاسی ترین

با سر سنگین از خواب پاشدم. مثل همه‌ی روزهای قبل! گیسو بیدار بود. داشت صدایم می‌زد، رفتم دیدم توی تختش نشسته در خوش‌مزه‌ترین حالت ممکن؛ مسکن من.

شیرش را دادم، کمی دلبری کرد و باز خوابید. بلند شدم. با موهای آشفته و پیراهن گل‌گلی راحتم چرخی توی خانه زدم. ساعت دیواری توی هال خوابیده؛ نمی‌دانم ساعت شش و نیمِ کدام عصر یا صبح، ایستاده. نمی‌دانم کدام حال و لحظه را متوقف کرده.  ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌

با دیدن اولین لکه‌ی خون، سرم را به دیوار دستشویی تکیه دادم و نمی‌دانم چرا یاد صبحی افتادم که قرار بود آلما به دنیا بیاید. شاید چون همینطور درد خفیفی توی دلم می‌پیچید و نمی‌دانستم قرار بود چه شود؟ آن روزها هنوز  فکر می‌کردم مثلا چیز خاصی هم ممکن است پیش بیاید، هنوز نمی‌دانستم همه‌ی روزها شکل همند.

رفتم آشپزخانه، نگاهی به گاز کردم؛ دو هفته‌ای که نبودم، برایم حسابی چرک و کثیفش کرده! ماهیتابه‌هایی که سوسیس سرخ کرده یا تخم‌مرغ نیمرو، به حال خود رها بود. مثل تمام خانه که پر از خاک شده. کتری را گذاشتم زیر شیر. یکهو نشستم وسط آشپزخانه، بغضم ترکید. گریه کردم. زیاد. اندازه‌ی تمام روزهایی که جلوی خودم را گرفته بودم. به خودم گفتم عیبی نداره میتونی گریه کنی، بسه هر چی خودتو کنترل کردی، هرچی وانمود کردی... بعد دراز کشیدم. سرم را گذاشتم روی فرش. زبر بود. تنها جایی که برایم آغوش باز کرده. آن‌قدر گریه کردم تا تمام شد. صورتم را از زبری فرش بلند کردم. همه‌ی آدم‌ بزرگ‌ها احتیاج دارند، بچه باشند؛ درست قد گیسو و کسی را داشته باشند که مثل یک مادر پرحوصله، تمام بهانه‌ها و بی‌منطقی‌هایشان را صبوری کند. اگر جلوی همه‌ی دنیا هم بزرگ و سفت و جدی باشی، همیشه دوست داری کسی باشد که بدانی دعوایت نمی‌کند هر چقدر هم که بهانه داشته باشی... بتوانی رها باشی...

تا جایی که یادم می‌آید، همیشه آنی بودم که بچه‌گی‌ها و بهانه‌ها را صبوری کردم. دلتنگی‌های دیگران را مادرانه به سینه کشیدم و از این نقشی که در ذاتم بود لذت بردم...

حالا وقتش رسیده پیراهن گل‌گلی را دربیاری و لباس مرتب بپوشی.

موهایم را جلوی آینه گوجه کردم. قهوه‌جوش را گذاشتم روی گازِ چرک و چندش، عیبی ندارد عصر تمیزش می‌کنم؛ همه جا را تمیز می‌کنم طوری نیست.

عطر قهوه...

چیه این زندگی که اگر هزار بار هم بیفتی بلند میشی؟

#سگ_جون

 

  • یاسی ترین

 

❤️❤️

  • یاسی ترین

 

محبوب دلم ❤️

خیال خوش عاشقانه‌ی من.

 

  • موافقین ۶ مخالفین ۰
  • ۰۹ فروردين ۰۱ ، ۰۰:۰۸
  • یاسی ترین

صبح که بیدار شدم. دیدم که صبح است. صبح به هر حال هست؛ می‌آید دیگر! اگر شب قبل، رمانتیک‌ترین شب زندگی‌ات باشد، اگر کمرت خم شده باشد، اگر خندیده باشی تا مرز جر خوردن، حقیقتا تفاوتی ندارد. بالاخره از دل سیاه‌ترین لحظه، خورشید می‌تابد و روز آغاز می‌شود. بعد تو بهش ملحق می‌شوی. اصلا می‌افتی در جریانش. خودت را میبینی که آب سرد را ریخته‌ای داخل قهوه‌جوش، در ظرف قهوه را باز کرده‌ای، بویش تا توی مغزت دویده. وقتی منتظری تا حباب‌های ریز قهوه از کنار پیدا شوند و حالا بهترین وقت برای ریختنش توی فنجان است.

بله، به هر حال یک صبح دیگر بود و تا دقایقی دیگر همه چیز مثل هر روز شروع می‌شد. سیگار را نصفه توی جاسیگاری فشار دادم. حتی حوصله‌ی موزیک نداشتم.

دلم نمی‌خواست صورتم را توی آینه ببینم. پیر شده بودم، درست مثل سوفی توی انیمه‌ی قلعه‌ی هال. پیرزن عفریته‌ی جادوگر، از تنم رد شده بود تا جوانی‌ام را از آن خود کند. دقیقا هم مثل سوفی، طلسمی شدم که توان گفتنش را به کسی نداشتم؛ اگر دهانم را به گفتنش باز کنم، لب‌هایم به هم خواهد چسبید. نگاهی به چروک‌های صورتم کردم و دو گیس سفیدم، عکس گرفتم و فرستادمش توی پستوی گوشی، تا هرچند وقت یک‌بار چهره‌ی وحشتناکم را ببینم که هر وقت دوباره هوسی به سرم زد، یادم بیاید که توان دوباره عبور کردن از این مسیر را ندارم. تا هرچه شورانگیز بود با فشفشه‌های آبشاری شب چهارشنبه سوری بروند هوا و دیگر برنگردند. تا برای همیشه کویر باشم. خشک خشک مثل کویر.

پرسیدم اگر پیر باشم هم دوستم داری؟ میتونی وقتِ پیری هم دوستم بداری؟ 

شاید او نفهمید چرا پرسیدم...

 

شبِ قبلِ آخرین روز سال، سهند آمد خانه، توی دستش سمنو بود و سنجد و سبزه و کمی شیرینی. برعکس شب‌های دیگر، چشم‌هایش دنبال نگاهم می‌گشت تا تاییدم را ببیند. لبخند زدم که یعنی ممنون. با چشم‌هایش لبخند زد که یعنی به هوای تو خریدم که دوست داری هفت‌سین بچینی.

واقعیتش از بعد از تولد گیسو، از بعد بحثی که جانم را گرفت، هنوز دلم صاف صاف نشده. خودش می‌داند نباید این همه پا روی گلویم بگذارد. ولی خب شاید دیدن سال‌ها تحمل و نمردنم و نرفتنم این تصور را درش ایجاد کرده که می‌تواند هرچقدر که خواست رویم بالا بیاورد؛ بالاخره زن گرفته که هر وقت نیاز داشت استفراغ کند، کسی باشد.

سالی که گذشت، سال عجیبی بود؛ واقعا عجیب. پر از اتفاقات حتی باورنکردنی. نمی‌دانم بالاخره دارم بزرگ می‌شوم یا نه. فقط می‌دانم هر چه که بشود، شمع کوچکی ته دلم سوسو می‌زند.

ذوق آلما برای چیدن هفت‌سین، قشنگ‌ترین حسِ ساعت‌های آخر سال بود. برای هزارمین بار بهم ثابت شد؛ دنیا به غیر از بچه‌ها قشنگی خاصی ندارد. با خودم تکرار کردم، باهاشون خیلی مهربون باش و از سال‌های فرشته بودنشون بیشتر استفاده کن. لذت ببر. بو بکش، ناب‌ترین و دست‌نخورده‌ترین زیبایی عالم در اختیارت است...

احساسات آلما را که می‌بینم یاد خودم می‌افتم. برای هرچیزی پر از ذوق و شور و شوق. همیشه مدادرنگی و قیچی و چسبش آماده‌س تا به هر بهانه چیزی خلق کند. 

دایی رضا هر وقت آلما را می‌بیند، مدت‌ها غرق تماشای حرف زدن و کارهایش می‌شود و می‌پرسد، یاسی تو واقعا چجوری این بچه رو تربیت کردی؟ (که البته من خرِ پر از عذاب‌وجدان، همان لحظه توی دلم می‌گویم، می‌تونستم خیلی از این بهتر باشم) امسال که رفته بودیم عیددیدنی به آلمای شیرین سخنِ من گفت می‌دونی تو یه نویسنده‌ی بزرگ میشی؟

سیب خوشرنگ من، سیب سرخی به قشنگی خودش انتخاب کرد و با یک دستمال برقش انداخت. همه چیز را با کمک هم چیدیم. گیسو تا ساعت پنج دقیقه به هفت خوابید! سهند از حمام درآمد؛ ریش پروفسوری‌اش تبدیل شده به یک ته‌ریش نسبتا بلند. می‌دانم حالش خیلی رو‌به‌راه نیست. وقت‌هایی که حوصله ندارد به ریش‌هایش نمی‌رسد. می‌دانم کتاب فروشی برای سهند که خرچنگ آرامیست که توی لانه خزیده، چالش بزرگی بود. می‌دانم کم آورده که این همه با من نامهربان‌تر از همیشه است.

لباس عوض کردم. موهایم را که توی حمام کمی کوتاه کرده‌ام، روغن زدم و ریختم دورم. راستش ته دلم، از کوتاه کردن فرفری‌هایم دلگیرم. وقتی صدای قیچی را روی موهایم شنیدم بغض کردم، ولی خب ترجیح دادم از موخوره‌ی احتمالی در امان باشند.  گیسو بیدار شد. لباس نو تنش کردم. تلویزیون را روشن کردم. لحظات توهمی قبل از در شدن توپ بود‌. آلما گفت چیکار کنیم؟ گفتم دعا کن؛ هرچی که می‌خوای، مثلا اینکه امسال هممون سالم باشیم، مریض نشی.. نگذاشت حرفم تمام شود گفت خب بذار خودم می‌دونم چه دعایی کنم!!! :)) گفتم باشه مامان خیلی هم خوبه، هرچی میخوای تو دلت بگو...

با هفت‌سین ساده و قشنگ‌مان عکس گرفتیم. خانواده‌ام را دوست دارم. اما خب که چی که عیده؟ مثلا فکر کن اول تابستان بود یا مثلا آخرش؟ خب که چی حقیقتا؟ 

بعد تلفن را برداشتم و بعد از چند روز حرف نزدن با مامان، عید را تبریک گفتم. چون اگر دیرتر از پنج دقیقه بعد از تحویل سال زنگ بزنی از سِمت فرزند خلف خلع خواهی شد. صد البته به تخمم که فرزند خلف نباشم اما دلش را ندارم زجرشان دهم.

از تلفنی حرف زدن با مادرم متنفرم. خصوصا که هر سال دم عید سرویسم می‌کند. و بی‌شک حرف توی دهانم می‌گذارد. مثلا من تصمیم دارم چهارم بروم تهران، مادر توهم می‌زند، تو گفتی یکم که رفتم خونه مادرشوهرم بعدش میام خب میشه دوم دیگه! مامان من تاریخ ندادم اصلا!!! آره دیگه تاریخ نمیدی که هر چقدر خواستی بپیچونی :/ خب من حالم از این مدل رابطه بهم می‌خورد. انگیزه‌ای ندارم و هر کاری را زوری و فرمالیته انجام می‌دهم.

بعد می‌رویم منزل مادر همسر. همه جمع هستیم. بعد از سه سال روبوسی می‌کنیم. دلم خوش نیست. از آخرین تلفنی که به بابا زدم و مزخرف بارم کرد، چشم دیدنش را ندارم! دور هم ماهی می‌خوریم، عکس می‌گیریم. تلویزیون روشن است، معین... دلم می‌خواست ساعت‌ها دل بدهم به صدای معین و ترانه‌هایش...

احساس می‌کنم بعد از بیش از ده سال که عروس این خانواده‌ام، اولین بار است که حس تعلق ندارم. من به پدر مادر خودم که تولیدم کردند حس تعلق ندارم! چه برسه به تویی که ننه بابای شوهرمی و وقتی زنگ می‌زنم حال بپرسم شعور نداری، خرفت شدی ظاهرا. عیب نداره به احترام اون همه خوبی‌ای که در حقم کردی سکوت میکنم اما دلم رهاست؛ به جایی گره نخورده، تعلق نداره، یک کلام؛ خستم، حوصله هیچ‌کسو ندارم. کون لق همتون. سال خوبی داشته باشید :)

شب از نیمه گذشته، بچه‌ها خوابند. می‌دانم اگر فقط پنج سانتی متر خودم را بدم عقب‌تر می‌رسم به آغوشی که اگر خودم خودم را داخلش نکنم به سمتم نمی‌آید. با تمام وجودم حس می‌کنم اگر فقط کمی خودم را سُر دهم به سمتش... اما اینکه چرا او خودش را سُر ندهد سمتم؟ روان‌شناس در جواب این سوال گفت تو فرض کن تا آخر عمر این کار توئه و اگرم نه شنیدی ناراحت نشو. نفس عمیقی می‌کشم و خودم را به آغوش بسته‌اش نزدیک می‌کنم. آرام بازوهایش را باز می‌کند. بعد باز هم سکوت و سکون. واقعا مسخره است!!!! میخوای من تو رو؟؟؟ نه اینو می‌خوای؟ چیکار کنم؟ دستاتو برات حرکت بدم؟عروسک خیمه‌شب‌بازی‌ای؟ لقمه رو جویدم گذاشتم دهنت، قورت می‌دی یا قورت بدم؟

آخ خدای من. مگر من برای این درست نشده بودم که آتش به قلب مردی بزنم که نگاهش تمنایم می‌کند؟ مگر قرار نبود من ناز کنم؟ مگر قرار نبود بخواهد مرا؟

خودم را بیشتر در آغوشش می‌فشارم...

صبح در بی‌تفاوت‌ترین حالت ممکن بیدار شدم. دوباره صبح شده! دیدی هر اتفاقی هم که بیفتد صبح می‌شود؟! چیزی از شبِ گذشته به وجدم نمی‌آورد. شد که شد چه کار کنم خب؟

نه که دوستش نداشته باشم؛ دارم. اما از بس دلم خواست ببینتم و ندید، سابیده شدم. مرحله‌ی بعد از ساییدگی، بی‌تفاوتیست. پرپر زدم، خودم را برای هر چیز و هر کس به در و دیوار زدم. خستم 😔

قرار شده با دو تا دیوانه؛ داداش و زنداداش سهند برویم تهران. دخترها خوابند، چمدان را گذاشتم وسط هال، قهوه درست کردم و نشسته‌ام به فکر کردن، استرس دارم چیزی را جا نگذارم. حرفه‌ای شده‌ام؛ در کمتر از نیم ساعت برای خودم و بچه‌ها تمام آنچه لازم است برداشته‌ام. هوا هم که معلوم نیست قرار است چطور باشد. مثل یک مادر آینده‌نگر برای هر دو، برای هر هوایی لباس برمی‌دارم.

خانه مثل همیشه که برق می‌انداختم و می‌رفتم نیست. خیلی هم افتضاح نیست اما خب عالی هم نیست که باز هم جهنم! اگر توی جاده مردم، بالاخره کسی پیدا می‌شود قبل از مراسم ختم کمی خانه را جمع کند. اصلا من که مردم و خلاص. به یک ور مبارکم که خانه مرتب نیست. بگذار بگویند مرحوم خیلی شلخته بود. خاک بر سرم که همیشه برای بعد مرگم هم نگران بودم! اصلا کی گفته من تو جاده طوریم میشه؟ نخیر جانم من حالا حالا ها تشریف دارم. ژن خوب که میگن همینه.

سهند سوار ماشین داداشش میکندمان. آلما می‌گوید بابا چرا تو نمیای؟ می‌گوید آخه کار دارم. مثل همیشه ماشین که دور می‌شود برایمان دست تکان می‌دهد و من نرفته دلتنگم...

هنوز از شهر خارج نشده، شروع می‌کنند به بحث :| بحث و بحث و دعوا و بعد خیلی هم عالی! فحش. آلما با تعجب بهشان نگاه می‌کند. تا حالا دعوای زن و شوهری ندیده! من و سهند را همیشه مهربان و مودب دیده. از پنجره به بیرون نگاه می‌کنم و منتظرم تمام کنند. معذبم. نمی‌دانم دقیقا چه غلطی کنم. کمی نگرانم و فکر می‌کنم دیگه دو قدم هم با این دیوونه‌ها جایی نمیرم.

 

نمی‌دانم امروز چندم است؟ چند شب است توی این اتاق خوابیده‌ام با بچه‌ها. چند شب است یاد آخرین باری که اینجا بودم قلبم را فشرده کرده. چند شب است که وقتی همه خوابند، توی خلوت خودم غرق شده‌ام و درد و لذت را با هم چشیدم. دندان سر جگر گذاشته‌ام مثل خیلی شب‌های دیگر... خودم را زده‌ام به این راه و آن راه. یک شب هم بگذرد یک شب است و بعد دوباره صبح می‌شود. چه فرقی دارد شب گذشته چه اتفاقاتی افتاده؟ اصلا تو فکر کن فریاد زدی می‌‌خوامت... می‌‌خوامت... می‌خوامت...

آخ خدایا... خستم حقیقتا. خسته. اصلا بگذار به هیچ کجای دنیا نباشم.

 

روزها هم در خدمت مامان خانم هستیم. چند تایی عید دیدنی هم بردنمان.

مادر بزرگ مادری‌ام در سرازیری مرگ است؛ البته که همه‌مان توی همین سرازیری هستیم و حواسمان نیست اما غلط نکنم مامان‌بزرگ روزهای آخرش را می‌گذراند. 

خب بنا به دلایل مختلف به عنوان یک مادربزرگ ناراحتش نیستم. واقعا برایم مهم نیست که باشد یا نباشد اما به عنوان یک انسان دلم برایش می‌سوزد. هشتاد و چهار سال را سپری کرده و حالا رسیده به آخرش. آخری دردناک. حرف نمی‌زند‌. غذا نمی‌خورد‌. پوشکش می‌کنند. توانایی حرکت دادن بدنش را ندارد. کسی را نمی‌شناسد. کلا خوابیده، به زور بیدارش می‌کنند، دارو و غذا و تعویض پوشک، به محض اینکه به حال خودش رها کنی، می‌خوابد. چشم‌هایش دو حفره‌ی ترسناکند. معلوم نیست کجا را نگاه می‌کند و چه می‌بیند. نتیجه‌ی یک ساله‌اش دستش را گرفته به تخت و تلاش می‌کند اولین قدم‌ها را بردارد! سر و ته زندگی را یکجا و در یک تصویر می‌بینم. نمی‌دانم ترس دارد یا مسخرگی‌اش توی ذوق می‌زند.

هر صبح، صبح نه ها، کله‌ی صبح با صدای تق و توق مامان و بابا و بحث کردن‌های جذابشان شروع می‌شود. سِر شدم کلا. می‌خندم فقط.

تماس‌های تصویری مامان با فک و فامیل ساکن خارجش هم که به غیر از آلودگی صوتی که تا سر کوچه هم می‌رود، هر آن خطر این را دارد که بکشندت در کادر و... بله، سال نوتون مبارک و هه هه هه و زهر مار‌.

امروز هم دوز سوم کرونا را زدم. انگار یک فیل عصبانی لگد زده توی بازویم. تب دارم و خب کسی که تب دارد هذیان می‌گوید :)

 

  • یاسی ترین

پانزده سال گذشته بود. چیز زیادی نبود که، فقط پانزده سال. هنوز هم می‌توانست شبی را به یاد آورد که صدای سوت ترقه‌ها توی سرش زنگ می‌زد. بوی دود، صدای فشفشه، خنده‌‌های دور... خیابان‌های شلوغ شب عید تهران. و دلی که توی دستت گرفتی و نمیدانی چه کنی‌اش.

گاهی زندگی، منتظر نمی‌ماند تا تو دلِ سیر از خوشی‌اش چشیده باشی و بعد تلخی‌اش را نشانت دهد. با خودش می‌گوید اصلا مگر این انسان ضعیفِ تنهای بدبخت، دلِ سیر حالی‌اش می‌شود؟ سیرمونی که ندارد، پس بگذار همین حالا که تر و تازه از حمام آمده، موهای مواجش را غرق عطر روغن نارگیل کرده، حالا که دراز کشیده روی پتوی بنفش و نرمش، سرخوش و پر از ذوق و شیطنت، حالا که نگاهش توی آینه می‌خندد. حالا که این همه خودش را دوست دارد، حالا که تمام وجودش خواستن است، مجبورش کنم پا روی قلبش بگذارد و آنقدر فشار دهد تا بطن‌هایش در هم له شوند و خون از چشم‌هایش جای اشک ببارد. همین حالا که چشم‌هایش می‌درخشند تا در کشویش را باز کند، دامن خال‌خالی را با یک بلوز یاسی خیلی ناز کنار هم تصور کند، اوممم همین حالا بهترین وقت است! یک کمی هم بی‌رحمی خودش را توجیه می‌کند و با خودش تکرار می‌کند، من به این خنگِ سرخوش اخطار داده بودم، خودش توجه نکرد! اگر زرنگ بود به دو روز گذشته فکر می‌کرد، به دلشوره‌ها، به بغض‌های ناگهانی، به انتظاری که فهمیده بود پایانی ندارد، به من چه که انقد سمجه؟ من حتی شب قبل، با بارانی ناگهانی و نیمه شبی صدایش زدم، آن‌قدر روی سقف کوبیدم تا بیدار شد، ساعت را نگاه کرد، چهار بود، قدم‌هایش را تا دم بالکن بردم، در را باز کرد، دید که چطور بی‌امان می‌بارد. خبرش کرده بودم که فردا شب نوبت اوست! اما باز خودش را گول زد.

فردا صبح مثل احمق‌ها می‌گفت باران دیشب را حس کردید؟ بهش خندیده بودند و گفته بودند کدام باران؟ توهم زدی! بهش برخورده بود، کدوم توهم؟ خودم شنیدم خودم بیدار شدم رفتم دیدم... بهش گفته بودند باشه تو راست میگی، بیا نگاه کن، زمینا خشکن، اگر بارون بوده باید همه جا خیس باشه...

حالا بهترین وقتست! انگار که قوری را به ذوق چای تازه دمی، توی ظرفشویی بشوری و یکهو بوی زهم تخم‌مرغ از سینک بزند بالا! حالا برو چای دم کن. خوبت کردم!

حالا می‌توانی روی همان پتوی بنفش نازت روی تخت آن‌قدر بباری تا خواب، دلش برایت به رحم آید و چون مادری مهربان در آغوشت کشد. حتی اگر باز نیمه شب از خواب بپری و تنها چیزی که روی صفحه‌ی موبایلت باقی مانده باشد، لک اشک‌ها روی گلس و جای خالی حرف‌ها و حرف‌ها و حرف‌ها...

حالا تویی و یک خالیِ بزرگ. درست مثل اولین باری که دست‌کش‌هایت را گم کردی، وقتی رسیدی خانه، دست کردی توی جیب‌هایت و دیدی نیست! اینکه کجا افتاده دیگر اهمیتی نداشت، مهم این بود که دیگر نداشتی‌اش؛ برای یک همیشه‌ی طولانی.

خیلی سال پیش، باید حالی‌ات میشد، بشر خنگِ سرخوش! دقیقا از همان وقتی که ذوق رنگ کردن پیک شادی، جایش را داده بود به دلی کوچک در قد و قواره‌ای دراز. جایی بین کودکی و بزرگی. جایی که اولین تلخی‌ام را چشاندمت باید می‌دانستی داستان زندگی چیست...

صبح بخیر!

همه چیز از صبح فردایش شروع می‌شد. حتی سال نو. از همان فردای چهارشنبه سوری، سال نو می‌شود. حتی منتظر نمی‌ماند تا تو بشماری، بیست و هفتم، بیست و هشتم، بیست و نهم... بوم! توپ در شده، یک‌باره می‌شود یکم! بعد هم روز دوم عید از تقویم پاک می‌شود، اصلا جایش سوراخ می‌شود، یک سوراخ بزرگ، عمیق، که پرت شوی توی اعماقش، حالا اگر دوست داری می‌‌توانی همان تهِ چاهِ دوم، خیالت را پر دهی، تا برود برسد به ترمینال، به مسافری که در انتظار نگاهی آشنا، چشم می‌چرخاند و دسته‌ی ساک را توی دستش می‌فشارد. منتظر لبخندیست که می‌شناسدش و دستی که در حسرت فشردنش و بویی که در حسرت شنیدنش...

یکم، هوپ، سوم... شایدم چهارم.

گاهی سال که می‌رود، خیلی چیزها را با خود می‌برد و تو را خالی و تنها رها می‌کند. مثل موج که به ساحل بیاید، جنازه‌ت را بکوبد به دل شن‌ها و برود.

حالا هر چند ثانیه یک‌بار، موج از زیر تنت رد می‌شود، آرام‌آرام شن‌ها را می‌شوید تا به مرور دفن شوی. هر بار که می‌آید تمام تنت را نوازش می‌دهد و وقت رفتن زیرت را خالی و خالی‌تر می‌کند. تا خوراک خرچنگ‌های ریز ساحل شوی. حالا می‌توانی با خیال راحت از زیر شن‌ها بیرون بیایی، به راهت ادامه دهی، به زندگی، به بهار، حتی اگر دلت پاییز باشد یا حتی توی یکی از شب‌های دی ماه باخته باشی‌اش. یا توی آتش چهارشنبه سوخته باشد شاید.

حالا فقط باید چمدان سنگین صادق هدایت را که جسد زنی تویش بود، روی سینه‌ت جا دهی و جملات اول بوف کور را زیر لب زمزمه کنی،

«در زندگی زخم‌هایی هست که مثل خوره در انزوا روح را آهسته می‌خورد و می‌تراشد.

این دردها را نمی‌شود به کسی اظهار کرد چون عموماً عادت دارند که این دردهای باورنکردنی را جزو اتفاقات و پیش آمدهای نادر و عجیب بشمارند و اگر کسی بگوید یا بنویسد مردم بر سبیل عقاید جاری و عقاید خودشان سعی می‌کنند آن را با لبخند شکاک و تمسخرآمیز تلقی کنند. زیرا بشر هنوز چاره و دوایی برایش پیدا نکرده و تنها داروی فراموشی توسط شراب و خواب مصنوعی به وسیله افیون و مواد مخدره است.

ولی افسوس که تأثیر این گونه داروها موقت است و پس از مدتی به جای تسکین بر شدت درد می‌افزایند.»

+آهای زندگی بی‌رحم تو گمان مبر که کُشتی‌ام، در من هزار جان پر شور نهفته‌س.

+آی محبوب دلم تو نیز گمان مبر که مُرده‌ام. در من هزار جان پر شور نهفته‌س، بر من خواهی بالید. مثل هنوز و همیشه.

 

پی‌نوشت: کمرنگی این روزهایم رو ببخشید. می‌دونم اینجا یکمی بهم ریخته. اینجا آینه‌ی دل منه، همه‌چیز دلیه به بزرگی خودتون عفو بفرمایید هرچی بدقولی و دیر نوشتن و بی‌معرفتیه. دوباره رو روال می‌افتیم. کامنت‌های قبلی رو جواب میدم. یه همت کنم قصه رو تموم کنم قبل سال جدید! ازش خستم دیگه. بیست و پنج تا ستاره روشن دارم :| کم‌کم میخونمتون.

ارادتمند یاسی‌ترین.

  • یاسی ترین

یک سال پیش در چنین روزی بیمارستان بودم! اما به قول آلما از لحاظ خوب! دلم سبک شده بود، گیسوی کوچکم آمده بود... یک شب را کنار هم توی بیمارستان گذرانده بودیم، شبی که تا صبح، چشم روی هم نگذاشته بودم از درد و ترس اتفاقات شب قبل و ذوق... ذوق داشتن فرشته‌ای به آن کوچکی. دست‌هایی که هرچه نگاهشان می‌کردم باورم نمیشد آلما هم همینقدر کوچک بوده، دهانی که به جستجوی سینه و شیر مادر باز بود و موجود بسیار کوچک و ناتوانی که از همان ساعات اول، دلش نمی‌خواست ازم جدا شود. پرستارها می‌آمدند و می‌گفتند خانم بچه رو روی تخت خودت نگذار خطرناکه یهو می‌افته. اما نمی‌دانستند که گیسو فقط توی سینه‌ی من آرام می‌گرفت... مثل همین حالا که اگر مرا بخواهد دست بردار نیست! می‌آید هرجای خانه که باشم پاهایم را می‌گیرد و لباسم را می‌کشد. چانه‌ی گرد و خوشگلش را می‌دهد جلو، دهانش را به اعتراض باز میکند و دو دندان موشی ریزش دلم را رقیق می‌کند.

یک سال بدون عذاب وجدان نسبت به گیسو گذشت. من با آلما مادر شدن را چشیدم اما پر از درد؛ پر از حس ناکافی بودن، پر از سرزنش، پر از بی‌تجربگی... و عذاب‌وجدان‌هایی که هیچگاه رهایم نمی‌کنند... و هر بار که چشمم به چشم یکی یک‌دانه‌ام افتاد دلم برایش کباب شد. عشق پر از رنج آلما، تا آخر عمر قلبم را داغ نگه می‌دارد، می‌دانم. دختر بی‌نظیرم کنارم قد می‌کشد و شاید خیلی چیزها را فراموش کند و خیلی چیزها را نه، من ولی هیچ‌چیز را...

اما در مورد گیسو همه‌چیز عشق بود و لذت. و البته روی دور تند! واقعا چطور یک سال گذشت؟ شیر دادن‌ها و شب‌بیداری‌ها کی تمام شدند؟ وقتی تمام بدنم درد می‌کرد و با گردن کج و کوله کنار دیوار خوابم برده بود، وقتی هر دو ساعت یک‌بار بیدار می‌شد و با حرص و قلپ قلپ شیر می‌خورد، وقتی برای اولین بار به روی شکم برگشت، گردنش را صاف بالا گرفت، خندید به رویم تا قلبم را هزار هزار بار از جا بِکَند... وقتی دست‌هایش را به روی دنیا و هرچه در آن بود دراز کرد، وقتی سینه‌خیز رفت. وقتی اولین صداها را از خودش درآورد و خانه‌مان را بار دیگر بهشت کرد. وقتی نشست. وقتی اولین غذا را دهانش گذاشتیم... وقتی ایستاد. وقتی اتش‌پاره‌ی ما شد و همه جا را بهم ریخت... وقتی شد خواهر آلما... که هر بار که از کلاس آمد هنوز کفش‌هایش را در نیاورده توی خانه چشم بگرداند، کجایی آبجی؟ 

آخ... من کی این همه بزرگ شدم؟ من هنوز داشتم بچگی می‌کردم، من کی شدم مامان دو تا دختر؟

پنجشنبه شب، یک روز زودتر، تولد کوچکی گرفتیم و جمعه صبح که مامان بابا رفتند، روز تولد دخترکم را تا شب در استراحت و کرختی روز قبل گذراندیم.

حالا که می‌نویسم، خوبم، اما روزهای گذشته، روزهای پر دردی بودند. دلم نمی‌خواست زنی باشم که دلش شکسته، من دوست داشتم هم‌اندازه‌ی آلما باشم، مدادرنگی‌هایم تراشیده باشند و بابایی‌ام یک عالمه کاغذ جدید برایم آورده باشد، مادربزرگ و پدربزرگ و دایی‌ام آمده باشند. تولد خواهرم باشد و من ذوق بادکنک‌ها را داشته باشم.

اما زنی بودم که توی اتاق، وقتی در بسته بود و خانواده‌ام توی هال نشسته بودند، دلش از مردش شکسته بود. زیر بار حرف‌هایش خرد شدم. لباس‌هایش را پوشیده بود که برود. کارش تمام شده بود. زهرش را ریخته بود و خیالش راحت. 

مثل همیشه اول دکمه‌ی خودسرزنشی‌ام زده شد و فکر می‌کردم تقصیر خودم است. اما بعد یادم افتاد که بیشتر تولد‌ها و عیدها را با چشم گریان گذراندم. تمام روزهایی که او حتی یکیشان را به یاد نمی‌آورد...

شاید از چشم او که نگاه کنی، بهش حق بدهی. شاید من خیلی جاها اشتباه کرده باشم. شاید درکش نکردم. شاید بعضی جاها کم گذاشتم... اما خودم می‌دانم و آگاهم که او چطور و کجا حواسش بهم نبود. چطور و کجا چه توقعات بیجا و غیرمنطقی‌ای ازم داشت. چطور و کجا قدر ندانست. دلم می‌خواهد به خودم حق بدهم. دلم می‌خواهد دست خودم را بگیرم و بگویم دیدی گذشت؟ باقیشم میگذره، مثل همیشه دووم میاریم.

دلم نمی‌خواست زنی باشم که صورتم پر از اشک است و آن طرف در، پر از صدای بلند خنده‌های مامان و بابا و شیطنت‌های بچه‌ها...

دلم نمی‌خواست خالی باشم. دنیایم رنگ باخته باشد. همه چیز پیش چشم‌هایم فرو بریزد... دلم نمی‌خواست پشت در اتاق شکسته باشم... اما بودم. تمام سال‌های گذشته، از جلوی چشم‌هایم رد شدند. من به خیال خودم ساخته بودم و او مرا بی‌درک و متوقع دانسته بود. دلم مچاله شد. دنیا همیشه هم مهربان نیست :) آدم‌ها همیشه هم قشنگ نگاه نمی‌کنند؛ گاهی اصلا نگاه نمی‌کنند. طوری نیست. بگذار او هر طور که خواست فکر کند. خودم خیالم راحت است و وجدانم آسوده. کاری که فکر میکردم درست است در تمام این سال‌ها کردم. اگر او ندید خودم که دیدم...

دلم می‌خواست بخوابم. همان‌جا روی زمین. همان‌جایی که از رویم رد شده بود. اما صداها هنوز می‌آمدند. چاره‌ای نبود. قرار نبود کسی بگوید ولش کن بیا این لیوان آبو بگیر حرص نخور، قرار بود لبخند زورکی بزنم. قرار نبود کسی هوایم را داشته باشد، قرار بودم خودم هوای چند نفر آدم را داشته باشم! 

دوست نداشتم یک سالگی گیسو را با این حس‌ها یادآوری کنم. اما مثل همیشه، خودش را روی من خالی کرد و رفت.

فکر کنم سبک شد. من اما سرم سنگین بود. سرم روی تنم سنگینی می‌کرد حتی. نمی‌توانستم از اتاق بیرون بروم، دوست نداشتم در را باز کنم، دلم می‌خواست پنجره را باز کنم، بعد همان وقت، تکه ابر کوچکی مرا در آغوش خودش جا دهد تا همراهش ببارم...

آن شب باران بارید. گیسو جانم با باران یک ساله شد. همه خندیدیم. من هم خندیدم. غصه‌هایم را قورت داده بودم، غذا پختم، پذیرایی کردم، چیدم، پهن کردم، آوردم، بردم و در تمام مدت سعی کردم حرف‌هایی که شنیدم را از ذهنم بیرون کنم. هر بار مثل یک صاعقه توی ذهنم آمدند و ردشان کردم تا هر طور که بود ساعت‌ها گذشتند...

یک سال بزرگ‌تر شدم :)

  • یاسی ترین