بندباز (قسمت اول)
دستم در دست مادرم بود. خیابانهای خاکی میدان فلاح را به سمت میدان مقدم میرفتیم. دلم در سینه مثل پرندهی بیپناهی بود که اتفاقی در خانهای گیر افتاده و اگر هم بخواهند راه فرار را نشانش دهند، میترسد و خودش را بیشتر به در و دیوار میکوبد.
شاید اولین بار بود که حسش میکردم؛ ترس از چیزی! چیزی بزرگ که نمیدانی چیست، حتی بزرگتر از آبانبار، که همیشه مادرم میگفت نزدیکش نشویم. آن روز دنیا برایم بیشتر از حدی که قلب کوچکم تاب آورد، بزرگ بود.
کبوتر جلد را هم که با داشتن دو بال، در آسمان بیانتها و پهناور رها کنی، دلِ کوچکش تنگ میشود و آزادیاش را به دمی آرمیدن در دستهایی مهربان میفروشد.
مادرم فقط گفته بود از فردا باید بروی مدرسه. همین. نمیدانستم یعنی چه؟ نفهمیدم پس چرا خودش رفت؟ بعدتر هم حتی نفهمیدم چرا از آن مرد عصبانی سیلی خوردم؟ یا چرا اصلا زور میگفت؟ چه میخواست از جانمان؟ سال اول و دوم دبستان، هیچچیز از درس خواندن حالیام نبود. تلاشم برای بقا بود؛ مثل تمامِ شش سال گذشته و مثل باقیِ عمری که در محلههای جنوب شهر تهران گذشت. یاد گرفته بودیم که چطور از پس هر آنچه که با قدرت از رویت رد میشود، لهت میکند و خرد شده برجا میگذاردت بربیایم. گرچه نهایتا صدایمان بیشتر شبیه وول خوردن کرمهای خاکی، میان همهمهی جنگل بود. مثل شبها که آقام از کارخانه برمیگشت و کسی جرات نداشت خاطرش را مکدر کند؛ جز مامان.
شبهایی که مشقهایمان با یک فوت آقام به چراغ گردسوز نیمهتمام میماند، صدای اعتراضمان را در سینه دفن میکردیم و قصهی شبمان میشد قصهی ترسناک معلمی که دفترت را با جاهای خالیاش توی صورتت میکوبد.
هیچوقت یادم نیامد، دقیقا از چه شبی، اما یاد گرفتم هر شب، همانجا زیر پتو، با ترسهایم، هرقدر هم که بزرگ بودند، بجنگم، بزرگترین شمشیر جادویی دنیا را از آن خود کنم و بشوم قهرمان هر نبرد نابرابر.
صبحها با بوی کبریت و نفت، وقتی مادرم داشت چراغ والور خوراکپزی را روشن میکرد، با بوی سیگار ناشتای آقام، بیدار میشدم و آنقدری قلبم از رویاهای شب پیش، مست شجاعتِ خیالیام بود که تا شکرهای داخل چای آقام حل شوند، بیهیچ ترسی دفترم را پر کرده بودم از خطوط کج و معوج و درشت و بیقاعدهای که مثلا مشقم بود!
ظهر که مادرم میخوابید، چوب خیلی بلندی را کنار دستش میگذاشت تا هر کدام از ما را که قصد فرار به کوچه داشتیم، با ضربهای به موقع سرجا بنشاند. اما همیشه خوابش میبرد و تا غروب که خودمان برگردیم دستش به من و مژگان نمیرسید.
خورشید تا وسط آسمان رسیده بود. درشکهچی، شلاق بلندش را بالای سر تاب میداد و روی کمر حیوان بیگناه فرود میآورد. با داوود و مسعود آنقدر پشت سر درشکه دویدیم که نفسمان به زور بالا میآمد. مثل همیشه نفر اول بودم. دستم را انداختم و درشکه را گرفتم، حالا ناخودآگاه سرعتم بالا رفته بود. عرق از کلهی کچلم میریخت روی گردنم و بعد سینهی زیرپوش کهنهام را خیس میکرد. دستم را دراز کردم و کشیدمشان بالا. سواری مجانی از هیجانانگیزترین تفریحاتمان بود و تا زمانی که درشکهچی متوجه نمیشد و شلاقش را این دفعه به پشت سر میکشید، ادامه داشت.
شهربازی کوچکمان تعطیل شد و در حالیکه تند تند جای ضربهی شلاق را میمالیدیم، با سرعت دور شدیم و صدای فریاد درشکهچی که فحشهای آبدار نثارمان میکرد در باد گم شد.
چوبم را به قالپاق کهنهی دوچرخهای میزدم و میراندمش؛ بچهها به گرد پایم نمیرسیدند و چشمهایم از غرور برق میزد. مسعود مثل همیشه لجش که میگرفت و وقتی به گرد پایم نمیرسید، سنگ درشتی برمیداشت و به سمتم پرت میکرد. میخندیدم و دورتر میشدم؛ به راستی که کسی به گرد پایم نمیرسید.
خنکای غروب بود، به سمت خانه میدویدیم. دمپاییهایمان پر از خاک شده بود. ایستادم و خاک و سنگریزهها را خالی کردم.
- اسد نمیای؟
- نه دارم میرم نونوایی.
داوود و مسعود از خم کوچه پیچیدند و من قدمهای بیجانم را به سمت نانوایی بردم.
دولا شده بود توی تنور؛ ایستاد و همزمان با انداختن چند تا سنگک بزرگ و داغ روی توری فلزی، سرش را بالا گرفت. چندتایی سنگ افتادند کف زمین. میدانستم نگاهش روی صورتم است.
- چند تا میخوای؟
جواب ندادم. تندتند سنگهای داغ را از روی نانها میکندم، نوک انگشتهایم میسوخت، دستم را کمی توی هوا تکان میدادم و دوباره سنگها را میپراندم.
با ترس پشت سرم را نگاه کردم، کسی نبود. قلبم توی گوشهایم میزد. دستم را بردم توی جیب شلوارم، یک عدد ده شاهی داشتم و یک پنج قرانی. با صدایی که بیشتر شبیه نالهی موشی بود که توی تله گیرکرده، گفتم بفرمایید. خندید و گفت شما بفرمایید. سکهی پنج قرونی را هل دادم روی میز. گفت چند تا میخوای؟ با انگشت اشاره عدد یک را نشان دادم. دلم میخواست پنج تا بخرم تا مجبور نشوم منتظر باقی پول باشم. اما ترس از چوب مامان پاهایم را قفل کرده بود. دم غروب بود و نانوایی داشت کمکم شلوغ میشد. دلم به بیشتر شدن جمعیت گرم شده بود و منتظر باقی پول بودم. شاطر دستش را کرد توی ظرف خمیر و صدای بلندش توی گوشم پیچید:
-اسد جون دستم بنده عمو، بیا باقی پولتو بردار.
خشکم زده بود. بلندتر گفت:
-د بیا دیگه...
خودم را به زور از پیشخوان رد کردم، نفسم حبس شده بود. کاش میشد باقی پول را نگیرم. حرارت نگاه شاطر، سلولهای هوا را میشکافت. ترس چون ماری موذی، دور ستون فقراتم میپیچید. نگاهم روی دخل بود و در حالی که نزدیک میشدم، سکههای داخل دخل را با نگاه میشمردم... خمیر را انداخت روی پارو، با دو دست روی خمیر ریتم گرفته بود، در کمتر از چند ثانیه، بدنش به پشتم کشیده شد، سکهها را برداشتم و دویدم. آنقدر دویدم که گلویم میسوخت. صدای دمپاییهایم در سکوت کوچه، مثل سیلی توی گوشم میخورد. سنگ بزرگی زیر پایم رفت...
روی خاکهای کوچه، تکیهم به دیوار، جوی کثیفی از اشکهایم روی صورت بچهگانهم راه باز کرده بود. به زانوی زخمم، به شلوار پارهام، به غرور کوچکِ مردانهام، نگاه کردم.
پشت در اتاقمان، کفشهای خاله اعظم و شوهرش را شناختم، آن روزها، دیدن کفشهای فریبا، کنار کفشهای خاله و شوهرش، برایم مثل پیدا کردن سکهای براق میان خاکهای کوچههای امامزاده حسن و امکان خوردن بامیه سر کوچهی جعفرجنی بود.
مامان مثل همیشه معذب بود. چشمهایش را میشناختم، بچه بودم اما حقارتی که قلب مادرم را مچاله میکرد، میفهمیدم. نمیدانستم از چه چیزی، اما دلم میخواست از چیزی مراقبت کنم. همیشه وقتِ دیدن خاله و شوهرش، بغضی از جنس خشم داشتم.
فریبا اما، مهربانترین و لطیفترین زنی بود که تا آن روز دیده بودم؛ بزرگترین دخترِ خاله.
تا چشمش به من افتاد، با ذوق گفت اسد! بدو بیا ببینمت! آهسته به سمتش رفتم. پسر کوچکش را روی پا گذاشته بود و آرام آرام تکان میداد. دستش را همانطور باز توی هوا نگه داشته بود تا به سمتش بروم. با خجالت نزدیکش شدم و به محض اینکه دستش بهم رسید، بازوی لاغرم را گرفت. ناخنهایش مثل همیشه مرتب بودند و لاک قرمز داشت. عطر بسیار خوشبویش را حس میکردم. موهای صافش مثل همیشه سشوار کشیده و مرتب دورش ریخته شده بود.
-ببینمت! پسر من!
دستی به سرم کشید و در ادامه نوازشش را روی صورتم برد. لپم کف دستش بود و با چشمهای میشی ِ براقش نگاهم میکرد.
بغلم کرد. سرم را که روی سینهاش بود، بوسید. از نرمی و حجم سینههایش خجالت میکشیدم، اما مشامم پر از رایحهی بینظیرِ مهربانیاش بود. هفت سال بیشتر نداشتم، حس دلچسبی قلبم را قلقلک میداد؛ ملقمهای از مادرانگی و شورانگیزی. گویی در جام شراب، شیر ریخته باشی. غرق لذت میشدم و دلم نمیخواست رهایم کند. با همان ذهن کوچکم میدانستم که فریبا هم دلش نمیخواست رهایم کند؛ پسربچهی خجالتیای را که اگر خوب به چشمهای قشنگ و پر از شیطنش نگاه میکردی، از پس خجالتش، تخسیِ خواستنیاش را کشف میکردی و دوست داشتی بیشتر و بیشتر به دلت بکشیاش.
- ۰۱/۰۱/۱۸
چقدر قلمت ملموسه و ما رو دقیقا میبره تو اون کوچهها و اون حال و هوا 👌👏
داستان جدیده؟ قبلی تموم نشده که آرهه؟