یاسی‌ترین

https://t.me/YasEnogheree

یاسی‌ترین

https://t.me/YasEnogheree

یاسی‌ترین

هرگز ندیده بودم چشم تو را چنین در خون و اشک غوطه‌ور، ای مامِ رنج‌ها! ای میهنی که در تو به خواری مثل اسیر جنگی یک عمر زیستیم. زین گونه زیستیم و به هق‌هق گریستیم.

به امید آزادی

بایگانی
آخرین مطالب

یادم نمی‌آید چند روز پیش بود که تمام خانه را برق انداختم و آمدم تهران. شاید بیش از چهارده روز گذشته باشد. شمارَش از دستم در رفته. از همان روز تا همین لحظه تحت فشار شدید روحی و جسمی بودم.

شب قبل از حرکت به تهران، لباس های چرک را ریخته بودم توی ماشین، صبح همه‌شان را تا کردم و گذاشتم توی کشوها، همزمان چمدان هم جمع می‌کردم. توی خانه راه می‌رفتم و هر چه که برای خودم و دخترها لازم بود می‌گذاشتم کنار چمدان تا فراموش نکنم‌. آشپزی کردم و ظرف شستم. ماشین ظرفشویی را خالی کردم و ظرف‌های ناهار را چیدم. آشپزخانه را مرتب کردم‌، گاز و ظرفشویی و روی کابینت‌ها را برق انداختم، گلدان‌ها آب دادم و برگ‌های زرد و خراب را جدا کردم‌. گردگیری و جمع و جور. شستن دستشویی. جارو و تی، شستن دستمال‌های گردگیری... حالا خانه بوی تمیزی می‌داد، حالا اگر توی جاده تصادف کردم و مُردم، خیالم راحت است. حالا اگر کسی بعد از من پایش را توی این خانه بگذارد، نمی‌گوید مرحوم چقدر هپلی و شلخته بود. 

وارد خانه‌ی بابا که شدم، همان دم در دمپایی‌های روفرشی مامان را دیدم که دیگر توی پایش نبود. خانه بی‌روح بود. حلقه‌ی مامان روی اپن بود. پتویش تا نشده روی تخت، ‌‌‌با یادآوری اینکه با کلی درد و استفراغ، با عجله رسانده بودندش اورژانس، حالم گرفته میشود، وگرنه مامان پتویش را همیشه تا می‌کند. بقچه‌ی زیپی کوچکی که روسری‌هایش را تا می‌کند و داخلش می‌گذارد باز بود روی زمین...

اولین بار که دخترها را گذاشتم پیش دایی‌شان و رفتم بیمارستان، حال عجیبی داشتم. از پله‌ها که بالا می‌رفتم بغض داشتم، نمی‌دانستم با چجور مامانی قرار است مواجه شوم؟ بیمارستان که می‌روی، مخصوصا اگر دفعه‌ی اول باشد، طبقه‌ها و اتاق‌ها و آدم‌ها را که ورق می‌زنی تا برسی به عزیزت، به کَسَت که آرام و مظلوم دراز کشیده در لباسی و تختی غریبه، هرچقدر هم که بزرگ باشی، شناسنامه‌ات که بگوید سی‌و‌پنج سال داری و خودت مامان دو دختر، انگار که بچه می‌شوی و چشم‌های مظلوم و پر از اشکت دنبال همانی می‌گردد که بی‌حال روی تخت افتاده...

همانی که روزی ستون و پایه‌ی خانه بود حالا ضعیف و نحیف، با سرمی که توی گردنش می‌رود و کیسه‌ی سوندی که از تخت آویزان است، محتاج توست تا دستش را بگیری و کمی بالا بکشی‌اش... 

اشک‌هایم بی‌صدا سُر می‌خوردند و داخل ماسک می‌رفتند. دو تا دست مامان، از مچ تا بازو، از بس که رگ گرفته بودند، بی‌اغراق کاملا کبود بود... نمی‌دانستم کجای دستش را بگیرم که نترسم از آزار دادنش.

روزهای بعد با شجاعت بیشتری رفتم. خوشبختانه بیمارستان نزدیک خانه بود و میشد که روزی دو ساعت، بچه‌ها را سپرد به دایی. بعد که من می‌رفتم خانه، داداش می‌رفت و سری به مامان می‌زد.

بالاخره آنزیم‌های پانکراس به حدی رسید که دکتر اعلام کرد حالا می‌شود بی‌ترس از به کما رفتن، عمل کرد و کیسه صفرای بزرگ شده و پر از سنگ را درآورد.

نگرانی از بیهوشی و دو روزی که آی‌سی‌یو بود هم گذشت، چند روزی که توی بخش بود هم گذشت و مامان را با شکمی پاره به خانه آوردیم. وقتی موقع عوض کردن پانسمانش جای بریدگی را دیدم تعجب کردم که آیا دکتر دو دستی می‌خواسته توی شکم مامان برود؟ یا با شمشیر شکمش را شکافته؟

تخت دوران مجردی مرا توی هال گذاشتیم و مامان تمام ساعت‌های روز مثل کسی که نیمه بیهوش است از درد شدید و ضعف وحشتناک که حاصل بیش از چهل روز غذا نخوردن و با سرم زنده بودن است، روی تخت دراز کشیده. 

چند بار به زور بلندش میکنیم و راه می‌بریم تا زودتر خوب شود. بابا زیرش لگن می‌گذارد و هیچ معلوم نیست کی بتواند خودش را به توالت برساند.

توی کاغذی بهمان برنامه غذایی داده‌اند که نوشته هفته‌ی اول فقط نان سنگک و عسل و خرما و چای کمرنگ. هفته دوم کته با مرغ و ماهی آبپز و ماست. هفته سوم تخم‌مرغ.

مصرف گوشت قرمز تا اطلاع ثانوی ممنوع است.

چطور می‌خواهیم این همه ضعف را با این برنامه غذایی جبران کنیم خدا می‌داند.

موهای جوگندمی و کم‌پشتش را که شانه می‌کردم، یاد روزهایی افتادم که من جلوی او نشسته بودم و او شانه به دست پشت سرم بود و موهای فر و پرپشت و بلندم را شانه می‌کرد، می‌بافت و برای مدرسه رفتن آماده‌ام می‌کرد.

از پنجره بارش برف را نگاه می‌کنم. آلما را صدا می‌زنم و می‌گویم نگاه کن شاید دیگه برف نبینی! می‌دانم که خیلی زود آب می‌شود اما ته دلم ذوق کودکانه‌ایست که می‌بردم به بیست و چند سال قبل که سنگین شدن پتوی برفیِ زمین را از پشت پنجره نگاه می‌کردم و دلم پر میشد از شوقی شفاف و معصومانه.

نمی‌دانم چرا اکثر روزهای سخت و پر استرس باید با دوران کذایی پی‌ام‌اس همراه باشند که تمام هم نمی‌شود و عقب افتادن پریود، عصبی‌ترم می‌کند.

البته که به کسی چیزی بروز نمی‌دهم، توی صورت مامان لبخند می‌زنم و تشویقش می‌کنم به راه رفتن و می‌گویم ببین امروز بهتری، غرغرهای بابا را نشنیده می‌گیرم، بدقلقی‌های آلما را تاب می‌آورم. به سهند پیام می‌دهم و می‌گویم چیزی توی سینه‌ام فشرده شده و دلم برایش تنگ شده و او فقط می‌نویسد عزیزم. فردا شب صفحه‌ی چتش را باز می‌کنم و دوباره می‌بندم تحمل دلتنگی بهتر است تا با موچین از دهان سهند حرف بیرون کشیدن. خواب بد میبینم، بین آدم‌ها گم شده‌ام و سهند را می‌بینم اما محلم نمی‌گذارد. با سر درد بیدار می‌شوم.

...

چه کنم که دلم آغوش گرمی خواسته.

...

جمعه می‌روم خانه تا بخزم در غار تنهایی خودم.

 

  • یاسی ترین

این روزها که آلما مثل همیشه در جدال با تربیت و تمدن و چارچوب و قالب، کلی ازم انرژی می‌گیره و گاهی کار به جاهای باریک می‌کشه، این روزا که گاهی یادم می‌ره اون فقط شش سالشه. این روزها که عذاب وجدانِ مادرانه از هفت روز هفته دست کم چهار روزش گریبانم رو می‌گیره، شبا که می‌خوابه نگاه می‌کنم به صورت معصومش و انگار کسی چنگ تو دلم می‌کشه...

این روزهایی که میگذره و می‌ره...

پس بزار حداقل یه یادگاری کوچیک ازش اینجا بگذارم. برای شستن و بردن تلخی پست قبل هم خوبه.

 

۱. آهنگ ترکی گذاشته بودم و داشتم تو آشپزخونه کار می‌کردم. آلما اومده می‌گه، مامان این چی داره می‌گه؟ گفتم، می‌گه قلبمو آتیش زدی. گفت از لحاظ خوب یا از لحاظ بد؟ گفتم از لحاظ خوب مامان جان :)

۲. بشقاب میوه رو گذاشتم جلوش، می‌گه مامان به نظرم توت‌فرنگی‌ها خانمن، موزا آقا :| گفتم چطور مگه؟ :/ گفت خوب موز شلوار پوشیده توت فرنگی دامن :)) گفتم آهاااااا از اون لحاظ!

۳. اگر حوصله دارید این مکالمه‌ی نسبتا طولانی رو گوش کنین

 

 

 

  • یاسی ترین

دیشب داشتم فکر می‌کردم، از کسی اسم نبرم، به طور کلی سلام کنم به همه‌ی دوستام، مبادا که کسی جابیفته، بازم نمی‌دونم چرا شروع کردن نام بردن:/ از اون‌جایی که دوست زیاد دارم (حمل بر خودستایی نشه 😁 چه کلمه باحالی بود تا حالا استفاده نکرده بودم) بالاخره شد آنچه نباید می‌شد 🥺

 

  • یاسی ترین

  • یاسی ترین

فکر می‌کنم جمعه صبح بود؛ اگر اشتباه نکنم. با صدای آلما از خواب پریدم گفت مامان چرا دهنت بازه؟! سرم را تکیه داده بودم به همان دیوار همیشگی و گیسو روی پا، اول من با دهان کاملا باز! خوابم برده بود بعد گیسو. ساعت هفت صبح بود. خنده‌ام گرفته بود!!

خندیدم و گفتم مامانی یکم دیگه بخواب، صبح زوده. گیسو را گذاشتم توی تختش و بعد رفتم دراز کشیدم که بخوابم. به این سیستم عادت کردم و تا میرسم به تختم خوابم می‌برد. نگاهم روی صورت غرق خوابش و ریش‌هایی که کمی بلند شده، مانده بود که به ثانیه نکشیده خوابیدم. ساعت نزدیک نُه دوباره با صدای گیسو بلند شدم.

بعدازظهر بچه‌ها را سپردم به همسر و خودم را به یک حمام نسبتا طولانی و با آرامش خاطر دعوت کردم. دلم می‌خواست ساعت‌ها زیر دوش آب گرم بمانم‌. اما کمی بعد در حال شستن گیسو بودم و بعدتر آلما! میدانم که راه فراری از دستشان ندارم و این به طرز ترسناکی شیرین است.

بابایی کمک کرد و گیسو را لباس پوشاند تا من به آلما برسم و بعد هم رفت.

باقی مانده روز را با دخترها گذراندم و بعد دوباره وقت شام دادن و مسواک و قصه و روی پا گذاشتن رسید...

خوشحالم که حداقل ساعت و جای خواب بچه‌ها درست شده.

از تصور بچه‌ای که تا نیمه شب بیدار است و توی تخت من می‌خوابد مو به تنم سیخ می‌شود!

حالا دوباره من بودم و سکوت و فراغت از بچه‌ها. موهایم را که شانه می‌کردم، انگار یک دفعه متوجه بلندی‌شان شدم. کی آنقدر بلند شد؟؟؟ مثل همیشه روغن نارگیل زدم و بعد نگاه کردم به کیف لوازم آرایشم، داشتم فکر می‌کردم، یعنی به خاطرش کمی آرایش کنم؟ ولی اون که معمولا علاقه‌ای به آرایش نشون نمی‌ده. با خودم گفتم فوقش مثل خیلی وقت‌ها توجه نمیکنه دیگه. می‌دانم که هرکس اول برای خودش باید کاری کند بعد همسر. همیشه هم برای دل خودم همه کار می‌کنم، اما خوب، وسوسه‌ی دیده شدن، همیشه هست! هیچ‌‌وقت نتوانستم آن دندان لق را بکشم! توی آینه نگاه کردم. خودم را دوست داشتم. به نظرم قشنگ شده بودم. همین که خطی را با مداد، در نهایت دقت و ظرافت کشیده باشم حس خوبی دارم.

سرم را گرم کرده بودم به کارهای آشپزخانه. به آماده بودن آب جوش تا کِی او بیاید و چای دم کنم. به تمیزی میز آشپزخانه که کنار هم غذا بخوریم، به خالی بودن و تمیزی سینک، به دستمال کشیدن روی کابینت‌ها و برق انداختنشان...

نشستم و سرم را به پشتی مبل تکیه دادم. خسته بودم‌... اما راستی اگر دخترها نبودند... چقدر همین خستگی‌ها خالی از هر حسی بود، چقدر برای این روتین هر روز و هر شب معنا و بهانه کم داشتم، چقدر از غرق شدن در این دریا لذت می‌برم. چه خوب که منِ تنها انقدر کم شد و منی که مادر بود زیاد... من چه بودم قبل این؟ چه این کم شدنم را دوست دارم...

درست روبروی در بودم و غرق در افکارم. در را که باز کرد، چهره‌اش حتی از پشت ماسک هم سرحال بود؛ هیچ‌وقت نفهمیدم احوال سهند چگونه قمر در عقرب می‌شود و بعد دوباره خوب.

با اولین نگاهی که بهم انداخت بلند و مهربان گفت واییی چه خوشگل شدی!!! آنقدر خجالت کشیدم و دست و پایم را گم کردم که انگار واقعا شانزده سالم است و اولین بار که کسی بهم توجه می‌کند!!! از گرمای صورتم فهمیدم که حتمن مثل همیشه لپ‌هایم سرخ شده. 

چای خوردیم و گفتیم و خندیدیم و منی که به اشارتی رام می‌شوم در پوست خودم نمی‌گنجیدم. ناگهان ابرهای تیره و تار کنار رفتند و آسمان دل من آبی شد. تنها با یک نگاه مهربانش، روی سرشاخه‌های درختان شکوفه‌های ریز نشست و چشم‌هایش خورشیدی شدند و قلبم را دوباره گرم کردند. با خودم گفتم چه خوب کردی که ازش دل نکندی. چه خوب که هنوز چشم امیدت به همین عاشقانه‌های کوچک است. اگر قبول کنم که زندگی، همان معمولی ِتکراریست، اگر بپذیرم که می‌شود بدون توجه و محبت خاص هم گذراند، پس جواب دلم را چه دهم؟ نه هرگز. حتی اگر این معشوق دیوانه‌ام تنها سالی چند بار هم مهربان شود، دلم را به همان خوش میکنم و باز چیزی والاتر و گران‌قدرتر از عشق نمی‌یابم. 

هر بار که آغوش گشود، آنقدر می‌بوسمش تا برای روزهای دوری‌اش آذوقه داشته باشم، آنقدر به خودم می‌چسبانمش تا بویش را فراموش نکنم و آنقدر می‌گویم دوستت دارم که یادش نرود.

 

_تا بخوابیم ساعت شد سه‌. قبل از خواب گفت وای فردا باید آلما رو ببرم!! نمیشه تو ببریش؟ گفتم نه :| با پرویی هر چه تمام‌تر گفت یه سوال بپرسم راستشو بگو، نمیبریش که گردنت نیفته؟ خدایا :/// گفتم چرا انقدر بزرگش می‌کنی انگار شش صبح قراره برید. نُه صبح بیدار شدن انقد سخته؟ فعلا که مقاومت کردم و تن به این کار ندادم و مجبورش کردم مسئولیت آلما را قبول کند اما خوب میدانم که تا آخر خرداد غر خواهم شنید!

_پریروز به دنبال یک بحث و لجبازی، آلما بطری کوچک روغن شترمرغ را که برای ترک پاشنه به پایم میزنم باز کرد و نصفیش را توی یکی از گلدان‌ها خالی کرد :/ خدای من شاهد است که چطور خودم را کنترل کردم و نزدمش. چند ساعت از دیدن کارتون محروم شد. روغن‌ها را با قاشق از خاک گلدانِ بیچاره جمع کردم. شب به سهند گفتم گله خراب میشه؟ گفت نه کمردردش خوب میشه! 

 

_دیروز زنگ زدم مامان، گفتم چطوری؟ گفت امروز اجازه دادن یه فنجون شیر بخورم. بغض نشست توی گلویم. گفتم الان کسی پیشته؟ گفت نه بابا تا الان بود رفت خونه و بیاد. می‌خوان جای آنژیوکتم رو عوض کنن رگم پیدا نمیشه قراره جراح بیاد فقط دعا کن از پام بشه، از گردن نگیرن. نتوانستم جلوی خودم را بگیرم و زدم زیر گریه. گفتم ببخشید نتونستم خودمو کنترل کنم. گفت گریه نکن خوبم. گریه نکن بچه می‌ترسه... یک لحظه حس کردم مادرم آلما یا گیسو است که توی بیمارستان رهایش کرده‌ام و آمده‌ام....

 

_دیروز سرم خیلی درد میکرد. عصر بود و روی مبل دراز کشیده بودم و گاهی چرتم میبرد و این بین مراقب گیسو بودم و با آلما حرف میزدم. پرسید چیه مامان گفتم سرم درد می‌کنه. کمی بعد متوجه شدم صندلی را جابه‌جا کرد. حوصله نداشتم بگویم آلماااااا آتیش پاره صندلی کجا میبری آخه؟

کمی بعد دخترکم با قرص بالای سرم بود... مامان بیا از یخچال برات از اون قرصا که وقتی سرت درد میگیره بابا بهت میده آوردم 🥺🥺🥺 خدایا من چه کنم با محبت این فرشته؟ کمی بعد سردردم رفته بود. شب وقت خواب به آلما گفتم یه قصه اضافه برات میخونم به خاطر مهربونی‌ای که کردی، تو سر منو خوب کردی آخه ♥️

 

_امروز توی کلاس آلما جشن یلدا بود. خیلی بهمان خوش گذشت. مربی‌شان، با سلیقه برای هر بچه پاکتی درست کرده بود. دلم می‌خواست عکس بگذارم که متاسفانه آلمای تخریب‌گر همه‌اش را از هم گسست :))

یک نمایش‌ کوچک اجرا کردند که آلمای من نقش موش را داشت. مربی‌شان برای حفظ کردن دیالوگ‌ها سخت نگرفته بود و قرار بود هر بچه‌ای که دوست داشت حفظ کند، هر کس حفظ نبود فقط نقابش را جلوی صورت می‌گرفت و مربی به جایش می‌خواند.

دیشب فقط سه چهار بار با آلما تمرین کردیم و امروز تنها بچه‌ای بود که همان دو جمله‌ی نقشش را انقدر قشنگ و بی‌نقص ادا کرد، آنقدر با احساس که دلم برایش رفت...

از یکی از مامان‌های کلاس خوشم آمده و دخترش هم با آلما خوبند. امروز مثل پسرهایی که مخ میزنند رساندمشان در خانه تا توی راه بیشتر گپ بزنیم و آشنا شویم. چه کار کنم خوب دنبال دوست خوب برای آلما هستم :)) بنده خدا هی می‌گفت زحمت نکش همینجا پیاده میشیم، منم می‌گفتم این چه حرفیه آخه زحمتی نیست. چرا آخه وسط راه پیادتت کنم؟ خلاصه که به منظور دوستیِ در آینده‌ها رساندمشان. در ضمن خانه‌شان خیلی به ما دور نیست. برای سهند تعریف کردم، میگه نمیشه بگی همینا آلما رو هم سر راه ببرن :| گفتم اون اگر ماشین داشت من می‌رسوندمش؟ واقعا پشتکار خوبی داره و از هیچ فرصتی هم نمی‌گذره!

و در آخر اینکه، 

پاییز قشنگم خداحافظ تا سال بعد. یادت نرود چه قولی دادی 🍁🍁🍁🍁🍁🍁 

 

 

 

 

 

 

  • یاسی ترین

هفت صبح، گیسو روی پاهایم، کنار دیوار. چرت که می‌زدم سرم می‌افتاد جلو، سرم را تکیه دادم به دیوار که انقدر با فشارِ یک دفعه‌ای که به گردنم می‌آمد شوک نشوم‌. با سرفه‌ی آلما پریدم و دیدم ساعت نُه شده. دو ساعت توی همان وضعیت خواب بودم. خواستم گیسو را بگذارم توی تختش که بیدار شد! خیلی هم عالی :)

روز من شروع شده بود و چاره‌ای نبود جز ادامه. 

همیشه از وقتی یادم می‌آید، وقتی غصه‌ای داشتم، صبح که بیدار می‌شدم، اولین چیزی بود که توی ذهنم می‌آمد. یکهو دلم می‌گرفت و مثلا یادم می‌آمد که دیشب بحث کردیم، یا مامان بیمارستان بستری است.

نمی‌دانم چرا غصه‌ها انقدر عجله دارند که خودشان را نشان دهند، که بگویند ببین منو! امروز برنامه اینه که به این چیزا فکر کنی!

امروز صبح اما، خوب بودم. نمی‌دانم اگر بشود اسم اینطور غمگین نبودن‌ها را خوب گذاشت. فقط غمگین نبودم. تمام فکرهای منفی را ریخته بودم توی کیسه‌ای و انداخته بودمشان آن پشت پشت‌ها.

مثلا اینکه مامانم بعد از سندروم روده‌ی تحریک‌پذیر و لوپوس و کلیه، سنگ کیسه صفرا و ورم پانکراس هم دارد. اینکه دو هفته بیمارستان بود و تنها یک روز رفته بود خانه که با استفراغ‌های شدید دوباره بستری شد و دکتر گفته تا شنبه نباید چیزی بخوره، فقط سرم...

اینکه من اینجا هستم و او آنجا و هیچ وقت نتوانستم وقتِ بیماری، همراهش باشم. تنها چیزی که از دوری آزارم میدهد. 

و بعد فکر به این که واقعا اندازه کافی ناراحت مامان هستم؟ شاید نیستم نمی‌دانم. شاید فقط دلسوزی باشد... 

چند وقت پیش همینطوری که استوری‌ها برای خودشان جلو می‌رفتند، چشمم خورد به جمله‌ای که فکرم را مشغول کرد، آغوش مادر هنوز هم بهترین جای دنیاست، یک چیزی توی همین مایه‌ها. بعد من داشتم فکر میکردم چرا برای من نیست. قبل از دوست داشتن، درکش میکنم، بهش احترام میگذارم، قدرش را می‌دانم، دلم برایش میسوزد، اما دوست داشتن؟ یا نیاز؟ نمیدانم. من فقط با یادآوری نام مادرم بغضم می‌شود. دلم میخواهد برای او آرامش باشم، دلم میخواهد مثل کودکی حمایتش کنم، اما خودم؟ نه احساس راحتی می‌کنم، نه دلم می‌خواهد توی آغوشش آرام بگیرم... وقتِ گفتن این جمله، بوی تن مادرم یادم می‌آید و با خودم می‌گویم مطمئنی؟ اگر بمیره، اونوقت میگی کاش نصف عمرم بره ولی یه بار دیگه سرمو تو بغلش بگذارم...

برای گیسو تخم‌مرغ آب‌پز می‌کنم. برای آلما نان و پنیر می‌آورم. پوشک گیسو را عوض می‌کنم. قهوه میخورم. توی قابلمه کوچکی برای گیسو و در قابلمه‌های بزرگ‌تر برای خودمان ناهار میپزم. جارو می‌کشم. میوه‌ها را می‌شویم. چای دم میکنم. یک عالمه ظرف شسته جمع میکنم. برای گیسو شیر درست می‌کنم و می‌خوابانم.

تمام مدت فکر اینکه دیشب چقدر دلخور بودم یا دیروز صبح که آلما را نبرد کلاس یا شب قبلش که تفسیرهای جذاب از رفتار و حرف من می‌کرد و تمام شور و شوق مرا می‌کشت، همه را می‌ریختم توی همان کیسه و پرتش می‌کردم آن پشت‌ها.

من امروز مامان خوبی بودم‌‌. از آن فراتر انسان خوبی بودم. من آن هیولا نبودم. 

احساس می‌کردم تنهام. دلم مَردم را می‌خواست اما آرام بودم‌. صبحانه و ناهار و شام بچه‌ها را می‌دادم و فکری نداشتم. بهانه‌گیری‌ها را تحمل می‌کردم و حرص نمی‌خوردم و آرام بودم. حرف زدم و بازی کردم و رقصیدم و خندیدم. حوصله کردم و در نهایت وقتی هر دوشان خوابیدند، کیسه‌ی فکرها را از آن پشت‌ها آوردم‌. دوباره عکسی را که مامان برایم از خودش فرستاده نگاه کردم، لجم گرفت. حالا لازم بود از همچین چهره‌ی داغانی عکس گرفت و برای کسی که راهش دور است فرستاد؟ احساسم چیزی بین خشم و غصه بود. تصور کردم که مدام سرم توی دستش است و غذا نخورده... پرسیده بودم گرسنه نمیشی؟ گفته بود نه فقط تشنمه. لا اله الا الله گویان ذهنم را پاک میکنم.

نفس عمیق می‌کشم. به بچه‌ها فکر می‌کنم که مدام در حال تغییرند‌. به قد آلما فکر میکنم، به موهای قشنگش، به چشم‌های براق و پر از شیطنتش... به آلما... دختر من، به تمام قلبم... به گیسو فکر میکنم، به ذوقِ قشنگش وقتی با شادی دست می‌زند و می‌خندد، به ماما و بابا گفتنش، به این که مثل مامانش شکمو است و چنان با اشتها غذا می‌خورد که آدم را سر ذوق می‌آورد، به حرکت بامزه‌اش با روروئک، ایستادن و دست گرفتنش به همه وسایل خانه و آرام آرام راه رفتنش و به تمام شیرینی‌هایی که توی این نُه ماه نشانمان داده.

باقیمانده فکرها را هم مرور می‌کنم و کیسه را گره می‌زنم و تا جایی که زورم می‌رسد دورتر پرتش می‌کنم. تا یادم نیاید که چیزی که توی سی و پنج سالگی نیاز داشتم حتی اگر توی چهل سالگی هم بهم بدهد برایم ارزشی ندارد؛ من همین حالا سرشارم از شور جوانی و نیاز به محبت و توجه، همین حالا دلم دلگرمی می‌خواهد، همین حالا...

می‌دانم که این روزها هم می‌گذرند و دوباره روزهای بهتری در راهند. می‌دانم که حتی اگر بدترین اتفاقات هم بیفتد و تلخ‌ترین حرف‌ها را هم بشنوم، آنقدر در مقابلش نرمم که با کمترین چیزی که ببینم دلم می‌لرزد و باز میشوم همان یار جانی.

خسته‌ام و ای کاش که می‌دانستی چقدر خالی‌ام این روزها...

دلم خوابی عمیق و طولانی می‌خواهد.

  • یاسی ترین

من مامان خوبی نیستم.

اصلا مامان هیچی، شاید آدم خوبی هم نباشم. من یه هیولام. یه آدم داغونم‌. نمی‌دونم چرا خدا بهم بچه داده؟ چرا فکر کرده لیاقت دارم؟

من یه آدم ضعیف، مهرطلب، عقده‌ای و عصبانی‌ام. من احتیاج به روان‌درمانی دارم نه بچه. من صلاحیت نگهداری بچه‌مو ندارم. من کمبودای دوره بچگیمو از شوهرم خواستم و حرص کمبودایی که از شوهرم دارم سر بچم خالی کردم.

من جنایتکارم. 

امروز باید طور دیگه‌ای میشد، 

چرا ولی اینجوریه؟

اصلا این که سالگرد عقد ماست جهنم، این که دیشب اونجوری که توی ذهن من بود پیش نرفت جهنم، امروز آلما میخواد بره تولد همکلاسیش، من یه روانی هستم که چند بار با این قضیه که نمیزارم بری تهدیدش کردم، در مقابل شیطنت‌هاش که شاید طبیعی باشه و مناسب سنش، کم‌طاقت شدم، داد زدم سرش، حرفای منفی زدم.

اصلا مهم نیست که من روانی و زندگی تخمیم تو چه شرایطی هستیم، مهم دنیای قشنگ آلماس که من حق نداشتم خرابش کنم. خاک بر سرت زن. بیشعور تویی نه یه فرشته شش ساله. اگر دلم برای این دو تا نمیسوخت که بی‌مادر چطوری می‌خوان بزرگ بشن، چون که هر مادر نصفه دیوونه‌ای شاید بهتر از یه مامان مرده باشه، اگر فقط همین ترس نبود، میگفتم الهی خدا از رو زمین برت می‌داشت زنیکه‌ی روانی. 

این مظلوم‌نمایی‌ها که تموم بشه، جای آرزوی مرگ برای خودم، باید فکر چاره باشم....

 

پی‌نوشت: خوب نیستم و نمی‌دونم چرا... روبراه بشم می‌نویسم، ببخشید منتظر موندید. 

  • یاسی ترین

دوستان عزیزم 

وقفه‌ی پیش آمده را ببخشید؛ به گیرنده‌های خود دست نزنید! اشکال از پخشه. فعلا باید بزارم یکمی عکس گل و بته پخش بشه.

شش سال پیش در چنین روزهایی بنده پا به ماه بودم، زن پا به ماهو ببخشید دیگه :)

تولد پیش رو داریم، شاید نتونم بنویسم.

امروزم از دنده چپ پاشده بودم واویلا :) 

یه وروجکی هم داریم که دست و بالمو بند کرده حسابی، نمیتونم کیک درست کنم :/ 

روم به دیوار قراره کیک بخریم :/ 

تولد آلما جمعه‌س. پنجشنبه مختصری مهمون دارم. خانه‌ای دارم همچون هیروشیما... خرید هم داریم...

عیب نداره یه چیزی میشه دیگه بالاخره :)) 

فقط اینکه اگر دیر و زود شد پیشاپیش عذرخواهم؛ در بستر زایمانم و استعلاجی دارم.

چهارشنبه صبح از توی رختخواب:

دیروز عصر سه تا کار مهم کردم. جمع و جور. گردگیری. جاروبرقی. از وقتی از مسافرت اومدیم که تقریبا یک ماه شده نمی‌دونم چرا هی نمیشد تمیزکاری اساسی کنم.

برای این سه تا کار، که با همراهی بچه‌ها (تو دست و پا بودن بچه‌ها!) انجام شد، از ساعت پنج عصر تا ساعت نُه شب مشغول بودیم. وسطش به گیسو شام دادم البته، 

من وقتی میگم هیروشیما شما فکر میکنید شوخی میکنم؟ تعارف میکنم؟ 

به آلما گفتم بیا یه بازی کنیم، مثلا مهمون داریم و قراره مرتب کنیم، کمکم می‌کنی؟ گفت آااااره! در عمل البته هیچ کمکی نکرد که باز همینم خوبه :) اذیت نکنه کمک پیشکش. من بیشتر منظورم این بود که وسایل خودش رو بدم جمع  کنه که تا مثلا میگفتم بیا ماژیکاتو جمع کن می‌گفت اااا میخواستم یه نقاشی بکشم. می‌رفت نیم ساعت مشغول میشد. به هر وسیله‌ایش دست بزنی یادش می‌افته که باهاش کار داشته :|

یه دستمال برداشتم اول رفتم سراغ میز تلوزیون و خود تلوزیون.  شما چجوری پاکش می‌کنید؟ بله درسته با دستمال مخصوص، با ملایمت‌. من یک بار پارسال تلوزیون رو با اسکاچ (البته اسکاچ نرم) تمیز کردم. دیگه آب از سرش گذشته و هربار با ناخن ازش آدامس میکنم. خوراکی از روش پاک می‌کنم. ایشالا وقتی بچه‌ها بزرگ شدن اینو میسوزونیم یکی دیگه می‌خریم شایدم تقدیمش کردیم به یه موزه.

با دستمال افتادم به جون میز فکر کنم نیم ساعت اونجا مشغول بودم آخر سر اگر دستمال رو می‌دیدی می‌ترسیدی. همه چیزی آلما اونجا میماله. 

مرحله‌ی جمع و جور کردن هم طولانی بود. یک چیزهایی از سر جای خودشون رفته بودن جای دیگه که... اسباب‌بازی و مداد و کاغذ و کتاب و... که تا دلت بخواد. 

جارو هم چنان جارویی زدم از بیخ و بن... که بیا و ببین. در حالی که گیسو تو روروئک بود و پاچه شلوارم هم دستش بود. هر دو دقیقه یک بار یه خوراکی یا اسباب‌بازی هم میدادم که بشینه.

چند روز پیش آلما در حالی که داشته بستنی یخی تمشکی می‌خورده رفته جلو تلوزیون و نمی‌دونم چطوری نتیجه کار این شده که کنار پایه‌ی میز که روی سرامیک هست، بستنی آب شده داشتیم. میز رو که تمیز کردم این طرف داشتم جارو میزدم دیدم از اون بستنی که چسبیده زمین با ناخن می‌کنه میماله به اون میزی که دو ساعت با بدبختی پاک کردم :/

خوب بگذریم :))

بابایی میگه شما هر سه تاتون هپلی و شلخته هستین! به روش که نمیارم ولی گمونم راست میگه! 

 

چهارشنبه شب ساعت دو یا بهتر است بگویم پنجشنبه دوی بامداد، تازه دراز کشیدم توی رختخواب. از آپدیت قبلی تا الان دقیقا تا همین الان رو پا بودم. تمام بدنم درد می‌کنه. و یک جور غلط کردم خاصی با این درد توی بدنم میپیچه‌.

صبح بعد از صبحانه دادن به اعضای خانواده، منتظر اومدن مامان بابا و داداش و ننه جانم بودم در حالی که آلما نمیدونست قراره بیان. ناهار پختم. اومدن، آلما شوک شد! پذیرایی کردم. همسر دیر اومد. تا رسید غذا رو کشیدم. بعد از ناهار دوباره باز بشور بساب جمع کن. شام درست کن، دسر و سالاد فردا رو آماده کن. مرغ‌های فردا رو مزه‌دار کن‌. شام بیار. چایی بیار. رختخواب پهن کن. یک دنیا ظرف بشور و بزار ماشین و جمع کن. داداش کلی کمکم کرد. همسر کلا سرکار بود. این وسط گیسو هم بود و کارهای تمام نشندیش و آلمای وروجک و بهانه‌هاش... الان که اومدم بخوابم، آشپزخونه برق میزنه و یک عالمه ظرف شسته هست. بند بند بدنم داره از هم باز میشه :)) فردا ناهار مهمون داریم و عصر تولد.

خدایا شکرت تختخواب اختراع شد تا لباس سختت رو دربیاری و بندازیش اونور و تخت رو بغل کنی... صبح پامیشم اول از همه دوش میگیرم و بعد صبحانه میدم.

ننه کمرش کاملا خم هست و دولا دولا راه می‌ره. نگاهش که میکنم توی چشم‌های قهوه‌ای روشنش، که به سبز میزنه، خودم رو میبینم. میگن خیلی شبیهشی البته چشم من میشی نیست؛ قهوه‌ایه. ولی اگر چروک‌ها رو برطرف کنم، کمرش رو صاف کنم‌، موهاشو بلند کنم و جون‌دار... یعنی من هشتاد و چند سالگی، این شکلی‌ام؟ ‌‌ 

 

شنبه ساعت ده و نیم شب 

بچه‌ها خوابن. دراز کشیدم روی مبل و آرزومه که الان خواب باشم، شایدم هنوز همسر نیومده برم بخوابم... انقدر دلم خواب میییییخوااااد.

تولد دختر گلی هم تموم شد. عاشق اون قیافه‌ی ذوق‌زده و سورپرایز شده‌شم. داییش براش فیگور وودی تو داستان اسباب بازی رو خریده یه جوری کیف کرده که قابل وصف نیست‌. زودم رفت ماژیک آورد اسمشو زیر چکمه وودی نوشت! درست مثل اندی توی کارتون.

خیلی خسته شدم. نمی‌دونم واقعا من توان جسمیم کمه یا چی. واقعا انگار کوه کندم‌. اما خوب به هممون خیلی خوش گذشت؛ غذاها و دسرها خیلی خوشمزه بود. گفتیم و خندیدیم و برام خیلی ارزشمند بود که دایی و عمه‌م به عنوان دو تا بزرگتر این همه تحویلم میگیرن و تا اینجا میان. دخترعمه‌م هم که مثل خواهره برام با پیراهنی که خودش برای آلما دوخته بود حسابی خوشحالم کرد. عاشق کادوهایی هستم که با دست خود اون آدم تهیه شده. عمه‌م برای آلما از این کتاب‌هایی که قصه‌ی خود بچه رو نوشته سفارش داده بود و باید قیافه‌ی آلما رو میدید وقتی اسم خودش رو توی کتاب میدید و قصه رو که براش میخوندم و راجع به خودش بود چقدر ذوق میکرد.

عصر بود که گفتیم دیگه کیک بیاریم و سورپرایزش کنیم، اول یه نفر بادکنک‌هایی که یواشکی تو اتاق باد کرده بودیم دونه به دونه انداخت تو هال و آلما متعجب نگاه میکرد که چه خبره بعد یکی آهنگ تولد مبارک گذاشت و من کیک آوردم و یه تاج کوچیک گذاشتم سرش! بعدا که فیلم رو نگاه کردم بچم داشت خیار میخورد 😂😂😂 نکردیم صبر کنیم خیارش تموم شه! بعد سورپرایز کنیم. تو تمام مراحل خوشحالیش و فوت کردن شمعش و... به خیار خوردنش ادامه میداد.

زود زود فوت کرد و بریدیم و خوردیم بعدا فکر کردم ااااا پس چرا ما با کیک عکس نگرفتیم 😂 خلاصه که فرداش، یعنی روز جمعه که واقعا تولدش بود با باقی مونده کیک عکس یادگاری گرفتیم!

شب بعد شام مهمونام رفتن، صبح جمعه هم مامان اینا رفتن، وقتی دم در وایستاده بودم و ننه رو نگاه میکردم که دولا دولا داره دور میشه، به این فکر کردم که چه حسی داره آدم بره خونه نوه‌ش؟ تولد نتیجه‌اش باشه؟ فکر کردم اصلا بار دیگه‌ای میاد اینجا؟ فکر کردم الان اگر بمیره، چه حسی داره؟ روز قبل همینطور که داشتم به گیسو غذا میدادم رو کردم به ننه و گفتم، قدیما که زنا همش باید میرفتن سر زمین بچه شیرخوار داشتن چیکار میکردن؟ بابام براش کاملا ترجمه کرد! ننه گفت می‌بردیم سرزمین شیر می‌دادیم. بعدم تو گهواره میزاشتیم. مادرشوهر اجازه نمی‌داد حداقل اون مدت رو بمونیم خونه. بعدم گفت فقط ازمون کار می‌کشیدن، بشور بپز بیار ببر چیزی هم نمیموند خودمون بخوریم. بابام رو کرد بهم گفت بیکاری سوال می‌پرسی 😂 گفتم خوب دارم معاشرت میکنم! گفت ولش کن الان ناراحت میشه از یادآوری خاطراتش. تو دلم گفتم ای بابا من خاطراتمو می‌نویسم و بعد دارم میگم و میخندم‌ و کلا یادم می‌ره! کاشکی مادربزرگم قصه‌شو می‌گفت تا بنویسم، ولی میدونم حوصله‌شو نداره. اون یکی مامان بزرگم هم چون خالی‌بندی زیاد می‌کنه حس خوبی ندارم که بخوام داستان تخیلی بنویسم 😂 وگرنه فکر کنم همکاریش خوب باشه.

عصر جمعه لمیده بودیم برا خودمون عموی آلما زنگ زد تولدش رو تبریک گفت، بعدم گفت ما ساعت حدودای نه میایم خونتون. منم پاشدم سریع ماکارونی پختم و همسر کمک کرد یکمی ریخت و پاش‌ها رو جمع کردیم، سالاد درست کرد. عموی آلما شیرینی و کادو برای آلما خرید و با خانمش اومدن. شب خوبی دور هم داشتیم، عکس با کیک نصفه رو هم همون وقت گرفتیم، خوش گذشت و من احساس خیلی خوبی داشتم، خداروشکر کردم بابت داشتن آدم‌های خوب دور و ورم. کسایی که بهمون اهمیت میدن و دوستمون دارن...

همسر درون‌گرای عزیزم هم از شدت معاشرتی که انجام شد تو این چند روز سیم‌پیچیش سوخت و کلا حرف نمیزنه فقط لبخند میزنه بهم 😂

خدایا واقعا شش سال از به دنیا اومدن آلمای قشنگم گذشت؟؟؟؟؟ 

  • یاسی ترین

همه چیز خیلی تند‌تند اتفاق افتاد؛ برنامه سفر رو میگم. منم خوش‌خیالانه فکر میکردم حتمن وقت میکنم پست بزارم، نیازی ندیدم که اطلاع بدم نیستم. ولی رفتم و دیدم زمان ایستاد! زندگیِ روتینم برای تقریبا یک هفته متوقف شد. اصلا انگار همه چیز فراموشم شد؛ یادم رفت چیکارا میکردم. شنیدی میگن برو یه بادی به کله‌ت بخوره؟! دقیقا همینجوری شد. یعنی اگر یه شکست عشقی قبل سفر داشتم، الان جاش خوب شده بود :)) در این حد ریست شدم‌.

یه معذرت‌خواهی از همه‌ی دوستایی که منتظر بودن و هی سر زدن و دیدن ای بابا پست جدید کوش پس؟

و هزار تشکر از همه‌ی مهربون‌هایی که یادم بودید ❤️

دلگرمی بزرگیه برام؛ اینجا و بودن شماها. 

عرضم به خدمتتون که! یه روز مامان خانوممون پیام دادن ما بخوایم بریم حیران میاید؟ منم فکر میکردم الان به همسر بگم میگه نه الان سرده میری بچه‌هامو می‌کشی :)) اما همیشه همه چیز اونطور که فکر میکنیم نیست.

الان که دارم مینویسم، گیسو خانم بغل دستم خوابیده. آلمای شیطون داره کارتون نگاه می‌کنه و همزمان یه کوه کاغذ خرد شده درست میکنه و همه چیزو به هم چسب میزنه و می‌ره و میاد آثاری که خلق کرده رو نشونم می‌ده. منم چشمام میره که بسته بشه و باز میشه. پاهام خیلی درد می‌کنه و واقعا آرزو دارم کاش ماساژ می‌گرفتم. دیشب که مامان اینا از تهران آوردنمون و توی ماشین برای بار آخر گیسو تو بغلم کلی غر زد تا بالاخره خوابید و بعد تو همون پوزیشن موندیم تا خونه، فشار زیادی روی پاهام بود و داشتم فکر میکردم دیگه نمیتونم تحمل کنم. از اونور هم آلما به پهلوم تکیه داده و خواب بود.

صبح که آلما رو با باباش راهی کردم رفت کلاس، مامان بابام هم رفتن، یک سره رو پا بودم تا موقع ناهار. ساک و چمدون‌ها رو خالی کردم و کوهی از لباس‌ها جلوی ماشین لباسشویی هی بزرگتر میشد. بعد دسته‌بندیشون کردم تا گروه گروه شسته بشن. همینطور ظرف‌ها، که چیدمشون و دکمه‌ی های‌جین رو هم زدم چون روی یه کاسه کپک دیدم :| چجوری زندگی می‌کرده وقتی ما نبودیم؟ یک عالمه ظرف هم شستم و حسابی از تایمی که گیسو خواب بود استفاده کردم.

از اون طرف، قیمه‌ی خوش‌عطرم روی گاز عشوه‌گری میکرد و بین کارام، با دوستام هم چت میکردم! و به قول رفیق عزیزم به زندگی عادی خوش اومدم!

حالا نه که فکر کنید کارهام تموم شد! نه. هنوز سه تا سبد لباس شسته هست که پهن نکردم و رختخواب‌های دیشب که برای مامان اینا پهن کردم تا شده گوشه‌ی اتاقن. سوغاتی‌هایی که برای خودمون خریدم و هدیه‌هایی که گرفتم و...

پاهام هنوز بی‌قرارن و چشمام هم برای خواب التماس میکنن. بعضی وقتا شاید همه‌چیز برای آدم کمی یا بیشتر از کمی سخت بشه اما چقدر که همین خوشی‌ها کنار سختی‌ها لذت‌بخشند و دوست‌داشتنی.

چقدر به این زنگ تفریح احتیاج داشتم، اونم دقیقا زمانی که به شدت تحت تاثیر هورمونا دیوونه شده بودم و یک روز قبل رفتن برای اولین بار توی رابطه‌ام با آلما بهش فحش دادم :| و حسابی جیغ کشیدم. بالاخره اینا رو هم بدونید فکر نکنید من خیلی همیشه هم مهربونم :)) و در نتیجه تمام سفر رو در دوره ماهیانه بودم :| ضمن اینکه آلما و گیسو شبی که می‌رفتیم تهران سرما خوردن و آبریزش گرفتن :|

فردای روزی که دیوونه شدم باید میرفتم برای بچه‌ها لباس گرم می‌خریدم، چون داشتیم می‌رفتیم جایی که تو این فصل از سال حسابی سرده و خصوصا آلما شلوار و کفش مناسب فصل نداشت. 

همسرم سرکار بود و تنها کاری که از دستش برمیومد این بود که با اسنپ بره و ماشین رو بده به من. دست تنها خرید کردن برای دو تا بچه کوچیک واقعا سخته. باید گیسو رو با کریر میزاشتم یه گوشه‌ی مغازه و نگاه میکردم ببینم چیزی مناسب آلما هست؟ بعد نشونش میدادم و ازش میخواستم نظرش رو بگه و هزار بار هم باید از انتخاب چیزهای نامناسب منصرفش میکردم :)) چند تا مغازه رفتیم و آروم کردن گیسو توی مغازه و ماشین هم بود. پیدا کردن جای پارک هم بود. گرسنه و تشنه شدن بچه‌ها هم بود. و اینکه آخرسر وقتی با خریدها برگشتم خونه به خودم گفتم آفرین به تو که بدون اعصاب خوردی و با دلخوش و مهربونی این کارو کردی و به خودت مسلط بودی.

خوب حالا باید برای فردا آماده میشدم که دوست خیلی خیلی عزیزی از راه دور میومد خونمون و قرار بود بعدش بره تهران. پیشنهاد داده بود ما رو با هم با خودشون ببرن تهران که بعدش سفر آغاز بشه :)

صبح روز پنجشنبه بیدار شدم و باز مثل فرفره کار کردم و وسطش هم چمدونی که از چشم آلما قایم کرده بودم رو یواشکی تکمیل میکردم. آخه اگر بدونه برنامه چیه دیگه نمیشه کاری کرد و همش سوال می‌کنه و میخواد لوازم غیرضروری جمع کنه و بار بزنه و ممکنه بالاخره تحمل من تموم بشه و دعوامون شه.

اون روز هم گذشت و من غذای خیلی خوشمزه‌ای پختم و کنار دوستی که اتفاقا وبلاگی هم بود قدیما و همسرش و همسرم حسابی خوش گذروندیم.

روز شنبه ساعت یازده شب، من و گیسو و آلما و مامان، عقب نشسته بودیم، داداش جلو بود و بابا پشت فرمون و بعد از این ایییییین همه وقت داشتیم می‌رفتیم حیران.

دخترا خیلی زود خوابیدن و حسابی من و مامان رو تا مقصد له کردن :))

تا چشمام گرم میشد با یه دست‌انداز گنده پرت می‌شدیم هوا و برمیگشتیم زمین و همه میگفتن آخخخخ و بابا می‌گفت اههههه و فحش میداد! واقعا چرا باید جاده‌ی رشت به سمت آستارا این همه دست‌انداز داشته باشه؟

خلاصه که اصلا نشد بخوابیم. ساعت شش و نیم صبح از آستارا می‌رفتیم سمت حیران؛ مثل همیشه از بچگی تا الانم، مدام اینور اونور رو نگاه میکردم مبادا صحنه‌ای رو از دست بدم. ولی میدونید چی میدیدم؟ فقط مه بود و مه... خدایا چه حس خوبی بود انگار ماشین داشت ابرها رو می‌شکافت و جلو می‌رفت البته که کمی میترسیدم چون توی اون پیچ‌های زیاد و خطرناک پدر عزیزم سبقت هم می‌گرفت و واقعا آدم نمیدونست توی اون مه کجا داره می‌ره دقیقا.

یکشنبه صبح تا شنبه‌ی بعد، تمام این چند روز، مثل یک چشم به هم زدن، میون هوای بارونی و مه، میون محبت فامیل گذشت. واقعا چقدر زود گذشت. انگار خواب بودم. چقدر خوبه که آدم فامیل داشته باشه. شب رختخواب‌ها رو خیاری کنار هم پهن میکردیم پایین تخت مادربزرگم و صدای خنده‌هامون که از یه حدی بالاتر می‌رفت ننه بهمون غر میزد و صدای بابا هم از تو هال میومد که تهدید می‌کرد و ما که یه عالمه سوژه داشتیم برای خندیدن.

اذان صبح ننه از رومون رد میشد و در حالی که بلند بلند با خودش حرف میزد و دولادولا می‌رفت که وضو بگیره و شیش بار پاهامونو لگد میکرد و ما باز صبح که پاشدیم با یادآوریش میخندیدیم.

بابا از هشت صبح بیدارمون میکرد و همهمه شروع میشد و سفره صبحانه که از این سر تا اون سر پهن میشد و عمه و عموهایی که با خانواده‌شون به عشق ماها جمع شده بودن اونجا و ننه که حسابی خوشحال بود که همه دورشو گرفته بودن.

گیسوی خوش‌اخلاق از این بغل به اون بغل می‌رفت و با همه می‌خندید و صدای قربون صدقه‌ها به فارسی و ترکی قطع نمیشد تو خونه.

آلما که انقدر گرم بازی با بچه‌ها بود که خیلی نمیدیدمش و حسابی مشغول کشف طبیعت بود، حتی توی هوایی که اونجاییا خیلی هوای خوبی نمی‌دونستن و می‌گفتن کاش تابستون اومده بودید که هوا صاف بود و بچه‌ها بازی می‌کردن ما هم می‌گفتیم بابا ما ندید بدیدِ بارون و مهیم :)

خلاصه که تموم شد؛ مثل همه‌ی چیزهای خوشمزه، مثل یه فنجون قهوه که خوب درست شده و توی بهترین زمان ممکن داری میچشیش، مثل یه رمان از یه نویسنده‌ی خوش‌قلم، مثل یه فیلم که یهو به خودت میای میبینی تیتراژ اومد. مثل آسمون صاف بعد از بارون، آخرین برش پیتزا حتی! ولی خوبیش اینه که من بعد از تموم شدن این همه خوشی، پرکشیدم به سمت خونه‌ای که از همه جا دوست‌تر دارمش.

یه جمله‌ی تاریخی بود که می‌گفت باشه الان می‌برمت لای دست فامیلات!!! واقعا این فامیلا لای دست رفتن هم دارن خداییش خیلی خوبن :))

 

 

 

  • یاسی ترین

چوب دارچین را که انداختم توی قوری، یقین کردم که تمام شد؛ روزهای بی‌تابی و تردید را میگویم. نمیدانم چه ربطی میتواند بین هل و دارچینِ توی چای و فراموش کردن آنچه آزارم میدهد وجود داشته باشد اما قبلا هم همینطور بود. سایه‌ی ترس و بی‌پناهی که از رویم رخت میبست، ناخودآگاه توی کابینتِ جادویی خوش‌بویم، از بین هزار جور قوطی ریز و درشت و عطرهای بی‌نظیری چون هل، قهوه، جوز هندی، دارچین، شکلات، میخک، وانیل و... دنبال چوب دارچین می‌گشتم تا فراموش کنم و به خودم بگویم ولش کن دیگه گذشته. واقعا هم گذشت؛ یک هفته توی حالتی بین ترس و امید. دلم کوچک شده بود از دل آلما هم کوچک‌تر، شاید شده بود هم‌اندازه‌ی دل گیسو وقتی میگذارمش توی روروئک و با نگاه دنبالم میکند و انگار التماس میکند بغلم کن. فکر میکردم گذاشتنم سر راه! در عین حال دلم روشن بود که برمیگردند و میبرندم. 

درست است که آشتی بودیم اما هر بار از در می‌آمد تو و سلامی رد و بدل می‌شد انگار کسی به دلم چنگ میکشید و می‌خواست دردهایم را یادم بیاورد؛ زیر گوشم می‌گفت دوباره همه چیز بهم می‌ریزه، دوباره روزها شب میشن و شب‌ها روز بی‌آنکه نگاهی مهربان شود یا صدایی نرم شود و چشمی تر شود از دلی که لرزیده است.

دوباره فرسایش، دوباره حسرت و چه چیزی بدتر است از حسرت؟

اما اینطور نشد.

پریشب که با حال خراب آمد خانه، هزار جور فکر ناجور دوره‌ام کرده بودند، فقط نیم ساعت بود که خوابم برده بود اما وقتی آمد توی اتاق تا پتو بردارد و آرام بخزد توی هال، زود از خواب پریدم و کمی هول و عصبی گفتم کجا؟؟؟ شده بودم مثل آنهایی که راه را می‌بندند و توی چشم‌هایت زل میزنند که یعنی جرات داری قدم از قدم بردار.

گفت خوب نیستم بزار یکمی تو هال بمونم میام. صدای ماشین لباسشویی می‌آمد، لباس‌هایی که تنش بودند، می‌چرخیدند و چون خیلی کم بودند، صدا میکردند؛ هر بار که دکمه‌ی شلوار جینش میخورد به شیشه‌ی ماشین لباسشویی، خوابم سبک‌تر میشد و یادم می‌آمد حالا چه وقته لباس شستنه؟ اصلا لباس کثیف نداشتیم که.

بلند شدم و با همان موهای آشفته و چشم‌های خواب‌آلو، رفتم کنارش نشستم‌. نگاهم کرد، چشم‌هایش خسته بودند. دستش را کشید روی پایم، گفت برو بخواب. مثل کسی بود که میخواست گریه کند‌. کاش حرف‌هایش را میزد تا راستی‌ای که تحت تاثیر حالش، توی کلامش ریخته بود کار خودش را میکرد.

گفت گرسنمه اما میترسم بعد از بالا آوردن چیزی بخورم. برایش لقمه بردم و نشستم کنارش تا خورد. بردمش توی تخت. خودش را لای پتویش رول کرد و به ثانیه نکشید خوابید. 

صبح وقتی شیشه‌ی مارمالاد هلو را گذاشتم روی میز، به‌ این فکر میکردم که اگر مامان نباشد، چه کسی میتواند مثل او مربا یا ترشی درست کند؟ حتمن که هیچکس. حتی اگر هزار بار از روی دستورش نوشته باشی و چندین بار دست به کار، باز هم نتیجه آنی نمیشود که از دست مادرم می‌آید. 

بعد فکر کردم اگر کسی نباشد چیزهایی که درست میکنیم بخورد؟؟؟ یعنی روزی می‌رسد که کسی سر سفره‌ام ننشیند؟ پس من به عشق چه کسی با پیاز و ادویه و گوشت و... جادو کنم؟ پس برای برق کدام چشم‌ها چاقو را روی تن سبزی بکشم و آشپزخانه را معطر کنم؟

نکند گیسو و آلما در اتاق‌هایشان قفل باشد یا اصلا خانه نباشند؟

بادمجان‌های تپلی را میگذارم روی گاز و کمی بعد عطر بی‌نظریش همه جا را گرفته. از فکر اینکه دیشب وقت رد شدن از آشپزخانه بی‌هوا مرا که در حال پاک کردن جعفری برای سوپ بودم، در آغوش کشید و بوسید، لبخند به لبم می‌آید. دلم قرص شده دوباره.

مربای مامان خیلی خوشمزه است... چای خوش‌رنگ میریزم و پنیر تبریزی را میگذارم روی سنگک خشخاشی. کمی بعد او که با جیغ‌جیغ‌های ممتد گیسو و بوی بادمجان کبابی بیدار شده، کنارم ایستاده و لبخند می‌زند.

پیشبند بسته‌ام و تند‌تند کار میکنم. وقتی سوپ گیسو را گذاشتم و برای آلمای بدسلیقه که میرزاقاسمی نمی‌خورد سیب‌زمینی پوست کندم، ظرفشویی و روی کابینت‌ها را تمیز میکنم. آلما میگوید خودم می‌خوام سیب‌زمینی‌ها رو خرد کنم. بابایی کمکش میکند و بعد از اینکه دو بار انگشتش را برید و ما گفتیم اشکالی نداره پیش میاد، یک سبد سیب‌زمینی خرد شده با اشکال مختلف داریم.

تمیزکاری را از آشپزخانه به هال و اتاق‌ها میکشم. خودجوش جاروبرقی را می‌آورد و کل خانه را جارو می‌کند و من دستمال میکشم و آلما اسباب‌بازی‌ها را جمع میکند. گیسو توی روروئک نگاهمان میکند و حالا که شهر شلوغ شده عقب‌نشینی کرده و جیغ نمی‌زند و فقط با نگاه دنبالمان میکند.

نفری سه لیوان چای میخوریم و تمام می‌شود! دوباره دم میکنم و این بار دنبال چوب دارچین کابینت را زیر و رو میکنم.

  • یاسی ترین