یادم نمیآید چند روز پیش بود که تمام خانه را برق انداختم و آمدم تهران. شاید بیش از چهارده روز گذشته باشد. شمارَش از دستم در رفته. از همان روز تا همین لحظه تحت فشار شدید روحی و جسمی بودم.
شب قبل از حرکت به تهران، لباس های چرک را ریخته بودم توی ماشین، صبح همهشان را تا کردم و گذاشتم توی کشوها، همزمان چمدان هم جمع میکردم. توی خانه راه میرفتم و هر چه که برای خودم و دخترها لازم بود میگذاشتم کنار چمدان تا فراموش نکنم. آشپزی کردم و ظرف شستم. ماشین ظرفشویی را خالی کردم و ظرفهای ناهار را چیدم. آشپزخانه را مرتب کردم، گاز و ظرفشویی و روی کابینتها را برق انداختم، گلدانها آب دادم و برگهای زرد و خراب را جدا کردم. گردگیری و جمع و جور. شستن دستشویی. جارو و تی، شستن دستمالهای گردگیری... حالا خانه بوی تمیزی میداد، حالا اگر توی جاده تصادف کردم و مُردم، خیالم راحت است. حالا اگر کسی بعد از من پایش را توی این خانه بگذارد، نمیگوید مرحوم چقدر هپلی و شلخته بود.
وارد خانهی بابا که شدم، همان دم در دمپاییهای روفرشی مامان را دیدم که دیگر توی پایش نبود. خانه بیروح بود. حلقهی مامان روی اپن بود. پتویش تا نشده روی تخت، با یادآوری اینکه با کلی درد و استفراغ، با عجله رسانده بودندش اورژانس، حالم گرفته میشود، وگرنه مامان پتویش را همیشه تا میکند. بقچهی زیپی کوچکی که روسریهایش را تا میکند و داخلش میگذارد باز بود روی زمین...
اولین بار که دخترها را گذاشتم پیش داییشان و رفتم بیمارستان، حال عجیبی داشتم. از پلهها که بالا میرفتم بغض داشتم، نمیدانستم با چجور مامانی قرار است مواجه شوم؟ بیمارستان که میروی، مخصوصا اگر دفعهی اول باشد، طبقهها و اتاقها و آدمها را که ورق میزنی تا برسی به عزیزت، به کَسَت که آرام و مظلوم دراز کشیده در لباسی و تختی غریبه، هرچقدر هم که بزرگ باشی، شناسنامهات که بگوید سیوپنج سال داری و خودت مامان دو دختر، انگار که بچه میشوی و چشمهای مظلوم و پر از اشکت دنبال همانی میگردد که بیحال روی تخت افتاده...
همانی که روزی ستون و پایهی خانه بود حالا ضعیف و نحیف، با سرمی که توی گردنش میرود و کیسهی سوندی که از تخت آویزان است، محتاج توست تا دستش را بگیری و کمی بالا بکشیاش...
اشکهایم بیصدا سُر میخوردند و داخل ماسک میرفتند. دو تا دست مامان، از مچ تا بازو، از بس که رگ گرفته بودند، بیاغراق کاملا کبود بود... نمیدانستم کجای دستش را بگیرم که نترسم از آزار دادنش.
روزهای بعد با شجاعت بیشتری رفتم. خوشبختانه بیمارستان نزدیک خانه بود و میشد که روزی دو ساعت، بچهها را سپرد به دایی. بعد که من میرفتم خانه، داداش میرفت و سری به مامان میزد.
بالاخره آنزیمهای پانکراس به حدی رسید که دکتر اعلام کرد حالا میشود بیترس از به کما رفتن، عمل کرد و کیسه صفرای بزرگ شده و پر از سنگ را درآورد.
نگرانی از بیهوشی و دو روزی که آیسییو بود هم گذشت، چند روزی که توی بخش بود هم گذشت و مامان را با شکمی پاره به خانه آوردیم. وقتی موقع عوض کردن پانسمانش جای بریدگی را دیدم تعجب کردم که آیا دکتر دو دستی میخواسته توی شکم مامان برود؟ یا با شمشیر شکمش را شکافته؟
تخت دوران مجردی مرا توی هال گذاشتیم و مامان تمام ساعتهای روز مثل کسی که نیمه بیهوش است از درد شدید و ضعف وحشتناک که حاصل بیش از چهل روز غذا نخوردن و با سرم زنده بودن است، روی تخت دراز کشیده.
چند بار به زور بلندش میکنیم و راه میبریم تا زودتر خوب شود. بابا زیرش لگن میگذارد و هیچ معلوم نیست کی بتواند خودش را به توالت برساند.
توی کاغذی بهمان برنامه غذایی دادهاند که نوشته هفتهی اول فقط نان سنگک و عسل و خرما و چای کمرنگ. هفته دوم کته با مرغ و ماهی آبپز و ماست. هفته سوم تخممرغ.
مصرف گوشت قرمز تا اطلاع ثانوی ممنوع است.
چطور میخواهیم این همه ضعف را با این برنامه غذایی جبران کنیم خدا میداند.
موهای جوگندمی و کمپشتش را که شانه میکردم، یاد روزهایی افتادم که من جلوی او نشسته بودم و او شانه به دست پشت سرم بود و موهای فر و پرپشت و بلندم را شانه میکرد، میبافت و برای مدرسه رفتن آمادهام میکرد.
از پنجره بارش برف را نگاه میکنم. آلما را صدا میزنم و میگویم نگاه کن شاید دیگه برف نبینی! میدانم که خیلی زود آب میشود اما ته دلم ذوق کودکانهایست که میبردم به بیست و چند سال قبل که سنگین شدن پتوی برفیِ زمین را از پشت پنجره نگاه میکردم و دلم پر میشد از شوقی شفاف و معصومانه.
نمیدانم چرا اکثر روزهای سخت و پر استرس باید با دوران کذایی پیاماس همراه باشند که تمام هم نمیشود و عقب افتادن پریود، عصبیترم میکند.
البته که به کسی چیزی بروز نمیدهم، توی صورت مامان لبخند میزنم و تشویقش میکنم به راه رفتن و میگویم ببین امروز بهتری، غرغرهای بابا را نشنیده میگیرم، بدقلقیهای آلما را تاب میآورم. به سهند پیام میدهم و میگویم چیزی توی سینهام فشرده شده و دلم برایش تنگ شده و او فقط مینویسد عزیزم. فردا شب صفحهی چتش را باز میکنم و دوباره میبندم تحمل دلتنگی بهتر است تا با موچین از دهان سهند حرف بیرون کشیدن. خواب بد میبینم، بین آدمها گم شدهام و سهند را میبینم اما محلم نمیگذارد. با سر درد بیدار میشوم.
...
چه کنم که دلم آغوش گرمی خواسته.
...
جمعه میروم خانه تا بخزم در غار تنهایی خودم.
- ۲۹ نظر
- ۲۲ دی ۰۰ ، ۰۱:۴۵