سیب شیرین
این روزها که آلما مثل همیشه در جدال با تربیت و تمدن و چارچوب و قالب، کلی ازم انرژی میگیره و گاهی کار به جاهای باریک میکشه، این روزا که گاهی یادم میره اون فقط شش سالشه. این روزها که عذاب وجدانِ مادرانه از هفت روز هفته دست کم چهار روزش گریبانم رو میگیره، شبا که میخوابه نگاه میکنم به صورت معصومش و انگار کسی چنگ تو دلم میکشه...
این روزهایی که میگذره و میره...
پس بزار حداقل یه یادگاری کوچیک ازش اینجا بگذارم. برای شستن و بردن تلخی پست قبل هم خوبه.
۱. آهنگ ترکی گذاشته بودم و داشتم تو آشپزخونه کار میکردم. آلما اومده میگه، مامان این چی داره میگه؟ گفتم، میگه قلبمو آتیش زدی. گفت از لحاظ خوب یا از لحاظ بد؟ گفتم از لحاظ خوب مامان جان :)
۲. بشقاب میوه رو گذاشتم جلوش، میگه مامان به نظرم توتفرنگیها خانمن، موزا آقا :| گفتم چطور مگه؟ :/ گفت خوب موز شلوار پوشیده توت فرنگی دامن :)) گفتم آهاااااا از اون لحاظ!
۳. اگر حوصله دارید این مکالمهی نسبتا طولانی رو گوش کنین
- ۰۰/۱۰/۱۱
ای جان دلم....
آلمای شیرین زبونم... میگه بیش از حد لاغر بودی 🤣🤣
احساس میکنم قدرت تخیل آلما خیلی عالیه... مثل خودت خوب خواهد نوشت خانوم جان 😍😍😍😘😘 ببین دختر دوتا نویسنده چی میشه 😍😘😘 عوض من محکم بوسش کن 😘😘😘😘