میان برنامه + قول میدم آخرین آپدیت باشه و بعدش بریم سراغ داستان!
دوستان عزیزم
وقفهی پیش آمده را ببخشید؛ به گیرندههای خود دست نزنید! اشکال از پخشه. فعلا باید بزارم یکمی عکس گل و بته پخش بشه.
شش سال پیش در چنین روزهایی بنده پا به ماه بودم، زن پا به ماهو ببخشید دیگه :)
تولد پیش رو داریم، شاید نتونم بنویسم.
امروزم از دنده چپ پاشده بودم واویلا :)
یه وروجکی هم داریم که دست و بالمو بند کرده حسابی، نمیتونم کیک درست کنم :/
روم به دیوار قراره کیک بخریم :/
تولد آلما جمعهس. پنجشنبه مختصری مهمون دارم. خانهای دارم همچون هیروشیما... خرید هم داریم...
عیب نداره یه چیزی میشه دیگه بالاخره :))
فقط اینکه اگر دیر و زود شد پیشاپیش عذرخواهم؛ در بستر زایمانم و استعلاجی دارم.
چهارشنبه صبح از توی رختخواب:
دیروز عصر سه تا کار مهم کردم. جمع و جور. گردگیری. جاروبرقی. از وقتی از مسافرت اومدیم که تقریبا یک ماه شده نمیدونم چرا هی نمیشد تمیزکاری اساسی کنم.
برای این سه تا کار، که با همراهی بچهها (تو دست و پا بودن بچهها!) انجام شد، از ساعت پنج عصر تا ساعت نُه شب مشغول بودیم. وسطش به گیسو شام دادم البته،
من وقتی میگم هیروشیما شما فکر میکنید شوخی میکنم؟ تعارف میکنم؟
به آلما گفتم بیا یه بازی کنیم، مثلا مهمون داریم و قراره مرتب کنیم، کمکم میکنی؟ گفت آااااره! در عمل البته هیچ کمکی نکرد که باز همینم خوبه :) اذیت نکنه کمک پیشکش. من بیشتر منظورم این بود که وسایل خودش رو بدم جمع کنه که تا مثلا میگفتم بیا ماژیکاتو جمع کن میگفت اااا میخواستم یه نقاشی بکشم. میرفت نیم ساعت مشغول میشد. به هر وسیلهایش دست بزنی یادش میافته که باهاش کار داشته :|
یه دستمال برداشتم اول رفتم سراغ میز تلوزیون و خود تلوزیون. شما چجوری پاکش میکنید؟ بله درسته با دستمال مخصوص، با ملایمت. من یک بار پارسال تلوزیون رو با اسکاچ (البته اسکاچ نرم) تمیز کردم. دیگه آب از سرش گذشته و هربار با ناخن ازش آدامس میکنم. خوراکی از روش پاک میکنم. ایشالا وقتی بچهها بزرگ شدن اینو میسوزونیم یکی دیگه میخریم شایدم تقدیمش کردیم به یه موزه.
با دستمال افتادم به جون میز فکر کنم نیم ساعت اونجا مشغول بودم آخر سر اگر دستمال رو میدیدی میترسیدی. همه چیزی آلما اونجا میماله.
مرحلهی جمع و جور کردن هم طولانی بود. یک چیزهایی از سر جای خودشون رفته بودن جای دیگه که... اسباببازی و مداد و کاغذ و کتاب و... که تا دلت بخواد.
جارو هم چنان جارویی زدم از بیخ و بن... که بیا و ببین. در حالی که گیسو تو روروئک بود و پاچه شلوارم هم دستش بود. هر دو دقیقه یک بار یه خوراکی یا اسباببازی هم میدادم که بشینه.
چند روز پیش آلما در حالی که داشته بستنی یخی تمشکی میخورده رفته جلو تلوزیون و نمیدونم چطوری نتیجه کار این شده که کنار پایهی میز که روی سرامیک هست، بستنی آب شده داشتیم. میز رو که تمیز کردم این طرف داشتم جارو میزدم دیدم از اون بستنی که چسبیده زمین با ناخن میکنه میماله به اون میزی که دو ساعت با بدبختی پاک کردم :/
خوب بگذریم :))
بابایی میگه شما هر سه تاتون هپلی و شلخته هستین! به روش که نمیارم ولی گمونم راست میگه!
چهارشنبه شب ساعت دو یا بهتر است بگویم پنجشنبه دوی بامداد، تازه دراز کشیدم توی رختخواب. از آپدیت قبلی تا الان دقیقا تا همین الان رو پا بودم. تمام بدنم درد میکنه. و یک جور غلط کردم خاصی با این درد توی بدنم میپیچه.
صبح بعد از صبحانه دادن به اعضای خانواده، منتظر اومدن مامان بابا و داداش و ننه جانم بودم در حالی که آلما نمیدونست قراره بیان. ناهار پختم. اومدن، آلما شوک شد! پذیرایی کردم. همسر دیر اومد. تا رسید غذا رو کشیدم. بعد از ناهار دوباره باز بشور بساب جمع کن. شام درست کن، دسر و سالاد فردا رو آماده کن. مرغهای فردا رو مزهدار کن. شام بیار. چایی بیار. رختخواب پهن کن. یک دنیا ظرف بشور و بزار ماشین و جمع کن. داداش کلی کمکم کرد. همسر کلا سرکار بود. این وسط گیسو هم بود و کارهای تمام نشندیش و آلمای وروجک و بهانههاش... الان که اومدم بخوابم، آشپزخونه برق میزنه و یک عالمه ظرف شسته هست. بند بند بدنم داره از هم باز میشه :)) فردا ناهار مهمون داریم و عصر تولد.
خدایا شکرت تختخواب اختراع شد تا لباس سختت رو دربیاری و بندازیش اونور و تخت رو بغل کنی... صبح پامیشم اول از همه دوش میگیرم و بعد صبحانه میدم.
ننه کمرش کاملا خم هست و دولا دولا راه میره. نگاهش که میکنم توی چشمهای قهوهای روشنش، که به سبز میزنه، خودم رو میبینم. میگن خیلی شبیهشی البته چشم من میشی نیست؛ قهوهایه. ولی اگر چروکها رو برطرف کنم، کمرش رو صاف کنم، موهاشو بلند کنم و جوندار... یعنی من هشتاد و چند سالگی، این شکلیام؟
شنبه ساعت ده و نیم شب
بچهها خوابن. دراز کشیدم روی مبل و آرزومه که الان خواب باشم، شایدم هنوز همسر نیومده برم بخوابم... انقدر دلم خواب میییییخوااااد.
تولد دختر گلی هم تموم شد. عاشق اون قیافهی ذوقزده و سورپرایز شدهشم. داییش براش فیگور وودی تو داستان اسباب بازی رو خریده یه جوری کیف کرده که قابل وصف نیست. زودم رفت ماژیک آورد اسمشو زیر چکمه وودی نوشت! درست مثل اندی توی کارتون.
خیلی خسته شدم. نمیدونم واقعا من توان جسمیم کمه یا چی. واقعا انگار کوه کندم. اما خوب به هممون خیلی خوش گذشت؛ غذاها و دسرها خیلی خوشمزه بود. گفتیم و خندیدیم و برام خیلی ارزشمند بود که دایی و عمهم به عنوان دو تا بزرگتر این همه تحویلم میگیرن و تا اینجا میان. دخترعمهم هم که مثل خواهره برام با پیراهنی که خودش برای آلما دوخته بود حسابی خوشحالم کرد. عاشق کادوهایی هستم که با دست خود اون آدم تهیه شده. عمهم برای آلما از این کتابهایی که قصهی خود بچه رو نوشته سفارش داده بود و باید قیافهی آلما رو میدید وقتی اسم خودش رو توی کتاب میدید و قصه رو که براش میخوندم و راجع به خودش بود چقدر ذوق میکرد.
عصر بود که گفتیم دیگه کیک بیاریم و سورپرایزش کنیم، اول یه نفر بادکنکهایی که یواشکی تو اتاق باد کرده بودیم دونه به دونه انداخت تو هال و آلما متعجب نگاه میکرد که چه خبره بعد یکی آهنگ تولد مبارک گذاشت و من کیک آوردم و یه تاج کوچیک گذاشتم سرش! بعدا که فیلم رو نگاه کردم بچم داشت خیار میخورد 😂😂😂 نکردیم صبر کنیم خیارش تموم شه! بعد سورپرایز کنیم. تو تمام مراحل خوشحالیش و فوت کردن شمعش و... به خیار خوردنش ادامه میداد.
زود زود فوت کرد و بریدیم و خوردیم بعدا فکر کردم ااااا پس چرا ما با کیک عکس نگرفتیم 😂 خلاصه که فرداش، یعنی روز جمعه که واقعا تولدش بود با باقی مونده کیک عکس یادگاری گرفتیم!
شب بعد شام مهمونام رفتن، صبح جمعه هم مامان اینا رفتن، وقتی دم در وایستاده بودم و ننه رو نگاه میکردم که دولا دولا داره دور میشه، به این فکر کردم که چه حسی داره آدم بره خونه نوهش؟ تولد نتیجهاش باشه؟ فکر کردم اصلا بار دیگهای میاد اینجا؟ فکر کردم الان اگر بمیره، چه حسی داره؟ روز قبل همینطور که داشتم به گیسو غذا میدادم رو کردم به ننه و گفتم، قدیما که زنا همش باید میرفتن سر زمین بچه شیرخوار داشتن چیکار میکردن؟ بابام براش کاملا ترجمه کرد! ننه گفت میبردیم سرزمین شیر میدادیم. بعدم تو گهواره میزاشتیم. مادرشوهر اجازه نمیداد حداقل اون مدت رو بمونیم خونه. بعدم گفت فقط ازمون کار میکشیدن، بشور بپز بیار ببر چیزی هم نمیموند خودمون بخوریم. بابام رو کرد بهم گفت بیکاری سوال میپرسی 😂 گفتم خوب دارم معاشرت میکنم! گفت ولش کن الان ناراحت میشه از یادآوری خاطراتش. تو دلم گفتم ای بابا من خاطراتمو مینویسم و بعد دارم میگم و میخندم و کلا یادم میره! کاشکی مادربزرگم قصهشو میگفت تا بنویسم، ولی میدونم حوصلهشو نداره. اون یکی مامان بزرگم هم چون خالیبندی زیاد میکنه حس خوبی ندارم که بخوام داستان تخیلی بنویسم 😂 وگرنه فکر کنم همکاریش خوب باشه.
عصر جمعه لمیده بودیم برا خودمون عموی آلما زنگ زد تولدش رو تبریک گفت، بعدم گفت ما ساعت حدودای نه میایم خونتون. منم پاشدم سریع ماکارونی پختم و همسر کمک کرد یکمی ریخت و پاشها رو جمع کردیم، سالاد درست کرد. عموی آلما شیرینی و کادو برای آلما خرید و با خانمش اومدن. شب خوبی دور هم داشتیم، عکس با کیک نصفه رو هم همون وقت گرفتیم، خوش گذشت و من احساس خیلی خوبی داشتم، خداروشکر کردم بابت داشتن آدمهای خوب دور و ورم. کسایی که بهمون اهمیت میدن و دوستمون دارن...
همسر درونگرای عزیزم هم از شدت معاشرتی که انجام شد تو این چند روز سیمپیچیش سوخت و کلا حرف نمیزنه فقط لبخند میزنه بهم 😂
خدایا واقعا شش سال از به دنیا اومدن آلمای قشنگم گذشت؟؟؟؟؟
- ۰۰/۰۹/۰۷
سلام
تورو خدا از جات پانشو آبمیوه و کمپوت اوردم برای زائو!