پنهان کردم در خاکستر غم/ آن همه آرزو دل دیوانه
هفت صبح، گیسو روی پاهایم، کنار دیوار. چرت که میزدم سرم میافتاد جلو، سرم را تکیه دادم به دیوار که انقدر با فشارِ یک دفعهای که به گردنم میآمد شوک نشوم. با سرفهی آلما پریدم و دیدم ساعت نُه شده. دو ساعت توی همان وضعیت خواب بودم. خواستم گیسو را بگذارم توی تختش که بیدار شد! خیلی هم عالی :)
روز من شروع شده بود و چارهای نبود جز ادامه.
همیشه از وقتی یادم میآید، وقتی غصهای داشتم، صبح که بیدار میشدم، اولین چیزی بود که توی ذهنم میآمد. یکهو دلم میگرفت و مثلا یادم میآمد که دیشب بحث کردیم، یا مامان بیمارستان بستری است.
نمیدانم چرا غصهها انقدر عجله دارند که خودشان را نشان دهند، که بگویند ببین منو! امروز برنامه اینه که به این چیزا فکر کنی!
امروز صبح اما، خوب بودم. نمیدانم اگر بشود اسم اینطور غمگین نبودنها را خوب گذاشت. فقط غمگین نبودم. تمام فکرهای منفی را ریخته بودم توی کیسهای و انداخته بودمشان آن پشت پشتها.
مثلا اینکه مامانم بعد از سندروم رودهی تحریکپذیر و لوپوس و کلیه، سنگ کیسه صفرا و ورم پانکراس هم دارد. اینکه دو هفته بیمارستان بود و تنها یک روز رفته بود خانه که با استفراغهای شدید دوباره بستری شد و دکتر گفته تا شنبه نباید چیزی بخوره، فقط سرم...
اینکه من اینجا هستم و او آنجا و هیچ وقت نتوانستم وقتِ بیماری، همراهش باشم. تنها چیزی که از دوری آزارم میدهد.
و بعد فکر به این که واقعا اندازه کافی ناراحت مامان هستم؟ شاید نیستم نمیدانم. شاید فقط دلسوزی باشد...
چند وقت پیش همینطوری که استوریها برای خودشان جلو میرفتند، چشمم خورد به جملهای که فکرم را مشغول کرد، آغوش مادر هنوز هم بهترین جای دنیاست، یک چیزی توی همین مایهها. بعد من داشتم فکر میکردم چرا برای من نیست. قبل از دوست داشتن، درکش میکنم، بهش احترام میگذارم، قدرش را میدانم، دلم برایش میسوزد، اما دوست داشتن؟ یا نیاز؟ نمیدانم. من فقط با یادآوری نام مادرم بغضم میشود. دلم میخواهد برای او آرامش باشم، دلم میخواهد مثل کودکی حمایتش کنم، اما خودم؟ نه احساس راحتی میکنم، نه دلم میخواهد توی آغوشش آرام بگیرم... وقتِ گفتن این جمله، بوی تن مادرم یادم میآید و با خودم میگویم مطمئنی؟ اگر بمیره، اونوقت میگی کاش نصف عمرم بره ولی یه بار دیگه سرمو تو بغلش بگذارم...
برای گیسو تخممرغ آبپز میکنم. برای آلما نان و پنیر میآورم. پوشک گیسو را عوض میکنم. قهوه میخورم. توی قابلمه کوچکی برای گیسو و در قابلمههای بزرگتر برای خودمان ناهار میپزم. جارو میکشم. میوهها را میشویم. چای دم میکنم. یک عالمه ظرف شسته جمع میکنم. برای گیسو شیر درست میکنم و میخوابانم.
تمام مدت فکر اینکه دیشب چقدر دلخور بودم یا دیروز صبح که آلما را نبرد کلاس یا شب قبلش که تفسیرهای جذاب از رفتار و حرف من میکرد و تمام شور و شوق مرا میکشت، همه را میریختم توی همان کیسه و پرتش میکردم آن پشتها.
من امروز مامان خوبی بودم. از آن فراتر انسان خوبی بودم. من آن هیولا نبودم.
احساس میکردم تنهام. دلم مَردم را میخواست اما آرام بودم. صبحانه و ناهار و شام بچهها را میدادم و فکری نداشتم. بهانهگیریها را تحمل میکردم و حرص نمیخوردم و آرام بودم. حرف زدم و بازی کردم و رقصیدم و خندیدم. حوصله کردم و در نهایت وقتی هر دوشان خوابیدند، کیسهی فکرها را از آن پشتها آوردم. دوباره عکسی را که مامان برایم از خودش فرستاده نگاه کردم، لجم گرفت. حالا لازم بود از همچین چهرهی داغانی عکس گرفت و برای کسی که راهش دور است فرستاد؟ احساسم چیزی بین خشم و غصه بود. تصور کردم که مدام سرم توی دستش است و غذا نخورده... پرسیده بودم گرسنه نمیشی؟ گفته بود نه فقط تشنمه. لا اله الا الله گویان ذهنم را پاک میکنم.
نفس عمیق میکشم. به بچهها فکر میکنم که مدام در حال تغییرند. به قد آلما فکر میکنم، به موهای قشنگش، به چشمهای براق و پر از شیطنتش... به آلما... دختر من، به تمام قلبم... به گیسو فکر میکنم، به ذوقِ قشنگش وقتی با شادی دست میزند و میخندد، به ماما و بابا گفتنش، به این که مثل مامانش شکمو است و چنان با اشتها غذا میخورد که آدم را سر ذوق میآورد، به حرکت بامزهاش با روروئک، ایستادن و دست گرفتنش به همه وسایل خانه و آرام آرام راه رفتنش و به تمام شیرینیهایی که توی این نُه ماه نشانمان داده.
باقیمانده فکرها را هم مرور میکنم و کیسه را گره میزنم و تا جایی که زورم میرسد دورتر پرتش میکنم. تا یادم نیاید که چیزی که توی سی و پنج سالگی نیاز داشتم حتی اگر توی چهل سالگی هم بهم بدهد برایم ارزشی ندارد؛ من همین حالا سرشارم از شور جوانی و نیاز به محبت و توجه، همین حالا دلم دلگرمی میخواهد، همین حالا...
میدانم که این روزها هم میگذرند و دوباره روزهای بهتری در راهند. میدانم که حتی اگر بدترین اتفاقات هم بیفتد و تلخترین حرفها را هم بشنوم، آنقدر در مقابلش نرمم که با کمترین چیزی که ببینم دلم میلرزد و باز میشوم همان یار جانی.
خستهام و ای کاش که میدانستی چقدر خالیام این روزها...
دلم خوابی عمیق و طولانی میخواهد.
- ۰۰/۰۹/۲۵
با غم دیرینهام به مزار سینهام، بخواب آرام، دل دیوانه...
چقدر احساست به مادرت رو درک میکنم... خیلی زیاد... یه حس عذاب وجدان همراه با حس اینکه من کمم براش همیشه و کاری ازم برنمیاد...
یاسی این روزها میگذرن قول میدم دوتامون زودِ زود از روزای روشن میگیم هر کدوم با توجه به شرایط خودمون :)) این خط این نشون😁