یاسی‌ترین

https://t.me/Yasitariin

یاسی‌ترین

https://t.me/Yasitariin

یاسی‌ترین

هرگز ندیده بودم چشم تو را چنین در خون و اشک غوطه‌ور، ای مامِ رنج‌ها! ای میهنی که در تو به خواری مثل اسیر جنگی یک عمر زیستیم. زین گونه زیستیم و به هق‌هق گریستیم.

به امید آزادی

بایگانی
آخرین مطالب

پنهان کردم در خاکستر غم/ آن همه آرزو دل دیوانه

پنجشنبه, ۲۵ آذر ۱۴۰۰، ۱۰:۵۵ ب.ظ

هفت صبح، گیسو روی پاهایم، کنار دیوار. چرت که می‌زدم سرم می‌افتاد جلو، سرم را تکیه دادم به دیوار که انقدر با فشارِ یک دفعه‌ای که به گردنم می‌آمد شوک نشوم‌. با سرفه‌ی آلما پریدم و دیدم ساعت نُه شده. دو ساعت توی همان وضعیت خواب بودم. خواستم گیسو را بگذارم توی تختش که بیدار شد! خیلی هم عالی :)

روز من شروع شده بود و چاره‌ای نبود جز ادامه. 

همیشه از وقتی یادم می‌آید، وقتی غصه‌ای داشتم، صبح که بیدار می‌شدم، اولین چیزی بود که توی ذهنم می‌آمد. یکهو دلم می‌گرفت و مثلا یادم می‌آمد که دیشب بحث کردیم، یا مامان بیمارستان بستری است.

نمی‌دانم چرا غصه‌ها انقدر عجله دارند که خودشان را نشان دهند، که بگویند ببین منو! امروز برنامه اینه که به این چیزا فکر کنی!

امروز صبح اما، خوب بودم. نمی‌دانم اگر بشود اسم اینطور غمگین نبودن‌ها را خوب گذاشت. فقط غمگین نبودم. تمام فکرهای منفی را ریخته بودم توی کیسه‌ای و انداخته بودمشان آن پشت پشت‌ها.

مثلا اینکه مامانم بعد از سندروم روده‌ی تحریک‌پذیر و لوپوس و کلیه، سنگ کیسه صفرا و ورم پانکراس هم دارد. اینکه دو هفته بیمارستان بود و تنها یک روز رفته بود خانه که با استفراغ‌های شدید دوباره بستری شد و دکتر گفته تا شنبه نباید چیزی بخوره، فقط سرم...

اینکه من اینجا هستم و او آنجا و هیچ وقت نتوانستم وقتِ بیماری، همراهش باشم. تنها چیزی که از دوری آزارم میدهد. 

و بعد فکر به این که واقعا اندازه کافی ناراحت مامان هستم؟ شاید نیستم نمی‌دانم. شاید فقط دلسوزی باشد... 

چند وقت پیش همینطوری که استوری‌ها برای خودشان جلو می‌رفتند، چشمم خورد به جمله‌ای که فکرم را مشغول کرد، آغوش مادر هنوز هم بهترین جای دنیاست، یک چیزی توی همین مایه‌ها. بعد من داشتم فکر میکردم چرا برای من نیست. قبل از دوست داشتن، درکش میکنم، بهش احترام میگذارم، قدرش را می‌دانم، دلم برایش میسوزد، اما دوست داشتن؟ یا نیاز؟ نمیدانم. من فقط با یادآوری نام مادرم بغضم می‌شود. دلم میخواهد برای او آرامش باشم، دلم میخواهد مثل کودکی حمایتش کنم، اما خودم؟ نه احساس راحتی می‌کنم، نه دلم می‌خواهد توی آغوشش آرام بگیرم... وقتِ گفتن این جمله، بوی تن مادرم یادم می‌آید و با خودم می‌گویم مطمئنی؟ اگر بمیره، اونوقت میگی کاش نصف عمرم بره ولی یه بار دیگه سرمو تو بغلش بگذارم...

برای گیسو تخم‌مرغ آب‌پز می‌کنم. برای آلما نان و پنیر می‌آورم. پوشک گیسو را عوض می‌کنم. قهوه میخورم. توی قابلمه کوچکی برای گیسو و در قابلمه‌های بزرگ‌تر برای خودمان ناهار میپزم. جارو می‌کشم. میوه‌ها را می‌شویم. چای دم میکنم. یک عالمه ظرف شسته جمع میکنم. برای گیسو شیر درست می‌کنم و می‌خوابانم.

تمام مدت فکر اینکه دیشب چقدر دلخور بودم یا دیروز صبح که آلما را نبرد کلاس یا شب قبلش که تفسیرهای جذاب از رفتار و حرف من می‌کرد و تمام شور و شوق مرا می‌کشت، همه را می‌ریختم توی همان کیسه و پرتش می‌کردم آن پشت‌ها.

من امروز مامان خوبی بودم‌‌. از آن فراتر انسان خوبی بودم. من آن هیولا نبودم. 

احساس می‌کردم تنهام. دلم مَردم را می‌خواست اما آرام بودم‌. صبحانه و ناهار و شام بچه‌ها را می‌دادم و فکری نداشتم. بهانه‌گیری‌ها را تحمل می‌کردم و حرص نمی‌خوردم و آرام بودم. حرف زدم و بازی کردم و رقصیدم و خندیدم. حوصله کردم و در نهایت وقتی هر دوشان خوابیدند، کیسه‌ی فکرها را از آن پشت‌ها آوردم‌. دوباره عکسی را که مامان برایم از خودش فرستاده نگاه کردم، لجم گرفت. حالا لازم بود از همچین چهره‌ی داغانی عکس گرفت و برای کسی که راهش دور است فرستاد؟ احساسم چیزی بین خشم و غصه بود. تصور کردم که مدام سرم توی دستش است و غذا نخورده... پرسیده بودم گرسنه نمیشی؟ گفته بود نه فقط تشنمه. لا اله الا الله گویان ذهنم را پاک میکنم.

نفس عمیق می‌کشم. به بچه‌ها فکر می‌کنم که مدام در حال تغییرند‌. به قد آلما فکر میکنم، به موهای قشنگش، به چشم‌های براق و پر از شیطنتش... به آلما... دختر من، به تمام قلبم... به گیسو فکر میکنم، به ذوقِ قشنگش وقتی با شادی دست می‌زند و می‌خندد، به ماما و بابا گفتنش، به این که مثل مامانش شکمو است و چنان با اشتها غذا می‌خورد که آدم را سر ذوق می‌آورد، به حرکت بامزه‌اش با روروئک، ایستادن و دست گرفتنش به همه وسایل خانه و آرام آرام راه رفتنش و به تمام شیرینی‌هایی که توی این نُه ماه نشانمان داده.

باقیمانده فکرها را هم مرور می‌کنم و کیسه را گره می‌زنم و تا جایی که زورم می‌رسد دورتر پرتش می‌کنم. تا یادم نیاید که چیزی که توی سی و پنج سالگی نیاز داشتم حتی اگر توی چهل سالگی هم بهم بدهد برایم ارزشی ندارد؛ من همین حالا سرشارم از شور جوانی و نیاز به محبت و توجه، همین حالا دلم دلگرمی می‌خواهد، همین حالا...

می‌دانم که این روزها هم می‌گذرند و دوباره روزهای بهتری در راهند. می‌دانم که حتی اگر بدترین اتفاقات هم بیفتد و تلخ‌ترین حرف‌ها را هم بشنوم، آنقدر در مقابلش نرمم که با کمترین چیزی که ببینم دلم می‌لرزد و باز میشوم همان یار جانی.

خسته‌ام و ای کاش که می‌دانستی چقدر خالی‌ام این روزها...

دلم خوابی عمیق و طولانی می‌خواهد.

  • یاسی ترین

نظرات (۱۱)

با غم دیرینه‌ام به مزار سینه‌ام، بخواب آرام، دل دیوانه... 

 

چقدر احساست به مادرت رو درک میکنم... خیلی زیاد... یه حس عذاب وجدان همراه با حس اینکه من کمم براش همیشه و کاری ازم برنمیاد...

یاسی این روزها میگذرن قول میدم دوتا‌مون زودِ زود از روزای روشن میگیم هر کدوم با توجه به شرایط خودمون :)) این خط این نشون😁

 

پاسخ:
😍😍😍🥲🥲🥲

آره نمیدونم چطوری میشه اون احساس نیاز رو که میگن ندارم. شاید بشه گفت فقط سر زایمان آلما وقتی اومد بیمارستان اون حس پناه بردن رو داشتم 


آره بابا میگذره 😂
همیشه همینطور بوده و خواهد بود 
😘😘

فکر کنم عکس اون بچه میمون بغل مامانش که تو دهن پلنگ بود رو دیدی...منم بعضی شدم وقتی دیدمش‌...من همیشه دلم بغل مامانم رو میخواد ولی مامانم از وقتی یادم میاد خیلی مارو بغل و بوس نمی‌کرد...الان نوه شو میچلونه و نوه از همه بیشتر مامانم دوست داره و می‌ره بغلش ولی مارو یادم نمیاد حقیقتش :)) ولی من الان چپ میرم راست میرم میبوسمش و فشاااارش میدم

آدمها مثل هم نیستن یاسی و این اصلا اشکال نداره

امیدوارم مامان هرچی زودتر بهتر بشن...

جیییگر دخترها رو آخه :*

یاسی به این اخلاقت که همه چی زود یادت می‌ره و نرم میشی و میشی یارجانی انققققققدر غبطه میخورم :)) خوش بحالت خیلی!

 

پاسخ:
مامان منم اصلا اهل بوس و بغل نبود.

منم الان خیلی اهل بغل کردن مامانم نیستم اما بچه‌های خودمو له میکنم از دستم امنیت جانی ندارن 😂😂😂

قربونت برم عزیزم ♥️
ای جانم 😂 
زوداااا خیلی زود، اصلا به اشارتی نرم میشم 🤣
  • غ ز ل بانو
  • شاید راهی برای جلب محبت تو به ذهنش نرسیده که عکس فرستاده

     

    من ولی وقتی مریضم فقط مامانمو میخوام :)))

     

    ولی دیگه خیلی وقته احساس وابستگی ندارم

    فقط خیلی خیلی دوستش دارم

     

    من این روزا با یک کتابی رو شروع کردم اگر نتیجه خوب بود میگم بخونی شاید برای شناخت احساساتت درباره مادر کمک کنه یا همون شفا

     

    ان شالله زودتر خوب بشن

    وای بخش خیلی قشنگ زندگی همین فسقلی هان

    ببوسشون

    پاسخ:
    نمی‌دونم والا 😒🙁 
    عزیزم 😘 ایشالا همیشه تنت سالم.


    مرسی عزیزم ♥️


    قربونت برم 
    😘😘😘
  • مرضیه ‌‌
  • چقدر دلم خواست مثل تو نرم و آروم و صبور باشم

    مادر باید نرم و آروم و صبور باشه آخه

    ولی خب نیستم

    یه کولی ای هستم بیا و ببین

    یک نادم پس از یه طوفان خیلی بدم الان:///

    پاسخ:
    مرضیه جونم تو رو به خوندن دو پست قبل دعوت میکنم 😂😂😂

    الهی عزیزم 🥺🥺🥺 نادم 😘😘😘😘

    سلام

    یاسی منم مدتهای زیادی با احساساتم در مورد مامانم درگیر بودم.

    الان ولی به صلح رسیدم. تو همین سفرشون به ایران.

    امیدوارم مادرت سالم و سلامت باشن و همسرت هم قدر همه مهربونی‌ها و صبوریهات رو بدونه.♥️

    پاسخ:
    سلام عزیزم 
    چه جالبه که آدم فکر می‌کنه فقط خودشه که احساسی رو داره ولی بعد متوجه میشه که خیلیا مثلش هستن 
    ممنونم عزیزم 😘 
    فدات ♥️
  • محبوب حبیب
  • یاسی جون. 

     

    فکر کنم اکثر ما وبلاگ نویس های خانم اینجا در مورد مادرمون همچین حسی داریم. شاید همون نداشتن دامنی که هیچ وقت سرمون رو روش بگذاریم و آرووم بشیم باعث شده بیاییم و اینجا بنویسیم. 

    نمی دونم. 

    من یکی که اینطوری ام.

    حس ات به مادرت خیلی شبیه حس من بود به مادرم. 

    پاسخ:
    چقدر جالب!!!! تا به حال بهش دقت نکرده بودم. ولی ظاهرا همین طوره که میگی...

    حتمن تاثیر داشته.
  • شارمین امیریان
  • سلام.

    انقد قشنگ می‌نویسی که از شدت حسادت دلم می‌خوام با دمپای ابری بزنمت!🤪

    پاسخ:
    سلام 😍😍😍
    واقعا چه کاری بود دمپایی ابری اختراع شد 🤣🤣🤣🤣

    اومدم بنویسم ای کسانیکه داستان زندگیتونو مینویسید

    آگاه باشید خیلی وقته که ننوشتید😎

    بعد دیدم من برای این پستت کامنت نذاشتم🤪

    گفتم تا اینجا اومدم هم یاداوری کنم بهت

    و هم کامنت بزارم🤭

    اما نمیدونم چی بنویسم یاسی😟چون این تجربه

    رو نداشتم😐

    پاسخ:
    ای وای سر صدای مخاطب در اومد 😂😂😂😂
    مرسی عزیزم 😘😬

    🌻🌻🌻🌻
  • گندم بانو
  • سلام:)

    دیدم کلی دوست مشترک داریم، کنجکاو شدم بشناسمتون... دیشب تا دیروقت داشتم پستای دو سه سال پیشو میخوندم!  آخه جدیدا همش رمزی بودن 🤭🤭

    پستایی رو میخوندم که دختر اولتون تازه به دنیا اومده بود... و چقدر منو جذب کرد... منی که به شدت از تغییراتی که بچه تو زندگی ایجاد میکنه میترسم و همش دلم میخواد این اتفاقو عقب بندازم! 🤭 مصرتر شدم به بچه نخواستن 😅😅

    و خوشحال شدم از آشناییتون 🥰

    پاسخ:
    سلام عزیزم به‌به خوش اومدی 🌾♥️
    منم خیلی وقته منتظر فرصت مناسبم شکارت کنم 😁
    یه بار چند وقت پیش اومدم وبت آخرین پستت راجع به اون بچه بود به عنوان یه مامان خجلت زده گشتم از همون بغل سوسکی برگشتم 😂😂😂

    رمز هم میام برات میزارم 
    ولی از پارسال به این ور هم پستای غیر رمزی زیادن 

    یعنی میخوای بگی باعث شدم مصرتر بشی رو بچه نخواستن؟ خدایا 🤣🤣🤣
    منم خیلی خوشحال شدم عزیزم ♥️


  • گندم بانو
  • دیگه من رندوم سال 94 رو انتخاب کردم کم‌کم اومدم جلو تا اسفندش:))) 

     

    آره خیلی سختی کشیدی آخه! من تو خودم نمیبینم همچین از خودگذشتگی‌ای 🤭🤭

     

    مرسی عزیزم. ایشالا میخونم قصه‌تو با این قلم قشنگت 🥰

    پاسخ:
    عزیزم به هر حال خوش اومدی 😘
    مادر که بشی یهو همه چی در خودت میبینی 🤣🤣🤣

    قربونت 🌻

    خانمی دوست دارم همه پست هاتونو بخونم خوشحال میشم اگه مشکلی نیست رمز رو برام ارسال کنید. ممنونم

    پاسخ:
    خواهش میکنم عزیزم ♥️
    حتمن 
    میام برات رمز میدم
    ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
    شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
    <b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">