- ۱۸ نظر
- ۲۲ مهر ۰۰ ، ۱۳:۵۱
غروب روز هفدهم مهر، نشستهام توی اتاق بچهها و گیسو را گذاشتم روی پا و شیشه شیر را گرفتهام دم دهانش تا بخورد. خیلی پرتحرک و بلا شده! زده روی دست آلما! یک ماه پیش وقتی شش ماهه بود دستش را گرفت به مبل و ایستاد. آلما هشت ماهگی این کار را کرد. حالا که هفت ماه و چهار روزش است، مدام در حال چهار دست و پا رفتن و فتح کردن جاهای جدید و ایستادن در موقعیتهای خطرناک است. شرایط سخت است فقط من آبدیده شدهام و از چیزی نمیترسم. نه بیخوابی برایم مهم است نه گریه بچه، نه شیر نخوردنش و نه بیتابیهای گهگاه.
امروز توی کلاس آلما، جشن مهرگان بود. من و گیسو و باقی مادرها هم مهمان بودیم.
خانم مربیشان قصهی ضحاک ماربهدوش را تعریف کرد و قیام کاوه و به تخت نشستن فریدون و جشن مهرگان. بچهها شیرینی درست کردند و پاپکورن و مغز تخمه و گندم و شاهدانه و... برده بودیم که نماد هفت غله و شکرگزاری بود.
دیروز که از خواب بیدار شدم هیچ فکرش را نمیکردم که به این زودی ها بتوانم بخندم یا خوش بگذرانم؛ از شب تلخی بیدار شده بودم. سرم پر بود از درد و فکر. ورمِ چشمهایم شده بودند همقد غصههای دلم. آخر قرار نبود این طور شود. خیلی توی ذوقم خورده بود. خیلی وقت بود این همه گریه نکرده بودم. هرچه گریه میکردم و او میگفت بسسسسسه، بس نمیشد. نمیدانم چطور خوابم برد؛ بین آن همه ترس. آن همه اضطراب، آن همه فکر بد... هنوز نخوابیده گیسو بیدارم کرده بود. کمی بعد آلما صدا کرده بود مامان بیا پیشم بخواب... کمی بعد گیسو دوباره شیر خواسته بود. ساعت هشت صبح که داشتم صبحانه درست میکردم، چشمهایم به زور باز بودند. انگار روی پلکهایم آب جوش ریخته بودند و دو تا تاول بزرگ مانع دیدم میشد. آلما گفت مامان چرا چشمات بسته میشن؟! گفتم خوابم میاد!
همیشه صبح فردای دعوا، اضطراب دارم. اگر بیدار شد و نگاهم نکرد؟ اگر سلام نداد و حرف نزد؟ یادم آمد دیشب بهش گفتم تو میدونی تنها چیزی که توی این زندگی برام مهمه عشق و گرماس. همونو خراب نکن. میدونی چی حالمو خراب میکنه دقیقا همون کارو میکنی و او پتو را کشیده بود سرش و پشت کرده و گفته بود من کاری نکردم. گریه کرده بودم که چرا پشت میکنی مگه نگفتم حق نداری پشتتو کنی و بعد انقدر گریه کرده بودم که گفته بود الان پامیشم میرم از خونه بیرون و من گفته بودم اگر بری انقدر جیغ میزنم که از کارت پشیمون شی حتی وقتی خواسته بود برود توی هال بخوابد تهدیدش کرده بودم. زده بود به سرم... چون که او مثل همیشه در کمال آرامش و با موذیگری حرفش را زده و آتش به قلبم انداخته بود و میخواست با خیال راحت بخوابد. چطور باید حرفهای تلخش را هضم میکردم؟ دیوانه شده بودم حتی بهش مشت زده بودم. هرچند مشتهای من برای بازوهای سفت او مثل بالبال یک پشه است و او هیچ واکنشی، حتی در حد بلند کردن سرش از گوشی نشان نمیدهد. گفتم خیلی بدی خیلیییی بد... حالا باید دوباره همهچیز رو از اول درست کنم. من دیگه نمیخوام ازت بدم بیاد، تازه درست شده بودم، خسته شدم از اینکه همه چیز رو شونههای من باشه... به قدر کافی کشیدم دیگه بسمه... و او سکوت و سکوت و سکوت و من با یک عالمه خاطرهی دردناک و یک دنیا فاصله...
چه صبح سنگینی. چه درد کشندهای... چه ترس بزرگی؛ ترس از سکوت طولانی. از فاصله... از زندگی کردن توی سرمای کشندهی قهر.
اما آن طور که فکر میکردم پیش نرفت. وقتی بیدار شد با بچهها سرگرم شد و کمی هم خانه را مرتب کرد و آخرسر هم وقتی نگاهمان به هم گره خورد بهم دهن کجی کرد تا بخندم. نگاهم را ازش دزدیده بودم و هر دو خندیده بودیم.
حالا دراز کشیدهام توی اتاق بچهها و به اتفاقات دو روز گذشته فکر میکنم. پنجره اتاق باز است و خنکی هوا حالم را جامیآورد. فقط یادآوری یک جمله ناراحتم میکند که آن هم عادت کردهام هر سال فراموشش کنم تا سال بعد: یادت باشه قول داده بودی اولین سوز پاییزی رو حس کردی برام یه کادو بخری...
هر سال با اولین خنکای پاییز این جمله مثل خاری توی قلبم فرو میرود و بعد نفس عمیقی میکشم و میگویم گور باباش... و باز زندگی در جریان است.
دیروز تا شب چشمهایم باز نشدند و آخر سر چنان سردردی گرفتم که با دو تا قرص هم خوب نشد و وقتی گیسو را خواباندم، بیحال افتادم روی مبل و صدای کارتون آلما یک پایم را توی واقعیت نگه داشت و باقیام پرواز کرده بود. فقط خدا میداند چطور برای آلما کتاب خواندم و خوابید.
امروز صبح که خودم را توی آینه دیدم، چشمهایم بهتر بود اما با این حال از مداد و ریمل کمک گرفتم تا پسماندههای غمم را پنهان کنم.
از شش که بیدار شدم برای شیر دادن به گیسو دیگر نخوابیدم؛ ناهار درست کردم. صبحانه خوردم. برای گیسو صبحانه و ناهار آماده کردم. ساک بستم. به آلما و گیسو صبحانه دادم. لباس پوشیدم و پوشاندم! کمی بعد دخترها را صندلی عقب ماشین جاگیر کرده بودم و استارت زدم.
وقتی پیچیدم توی خیابان اصلی اولین خنکای پاییز رفت توی دماغم. آهی کشیدم و لبخند زدم. آلما گفت آهنگ بزار و همزمان هم حرف میزد :))
گیسو مثل یک کاپکیک خوشمزه نشسته بود توی کریر و به پستونکش میکهای محکم میزد. چه چیزی میخواستم از این دلنشینتر؟ یک روز قشنگ کنار دخترها. با نوازش نسیم پاییزی...
حالا هوا حسابی تاریک شده، آلما عروسکهایش را چیده و بهشان صبحانه میدهد. دلش نمیخواهد گیسو وارد بازیاش شود!! دورش بالش چیده. گیسو صدای موتور درمیآورد و دستش را به همه جا میگیرد و میایستد. با یک دست تایپ میکنم و با دست دیگرم هوای گیسو را دارم که سقوط نکند. همهجا را تفپاشی کرده و لابهلای صدای موتورش میگوید دَ ! دلم برای یک وجب قدش ضعف میرود...
باید بلند شوم پنجره را ببندم، شام گیسو را بدهم. بعد هم شام آلما. وقتی خانه ساکت شد، چای دم کنم و بنشینم به انتظار همسر. به انتظار اویی که درست است که به جای اینکه بغلم کند و ببوسد و بگوید ببخشید اون حرفها رو زدم عصبانیم کرده بودی آخه، دهنکجی میکند تا بخندانتم... و مهرش را اینگونه نشانم داده!
باید چای دم کنم و منتظر باشم...
تاج آلما توی جشن، همراه با اولین انار امسال
سلام مهر! سلام مهربان! سلام زیبای یگانه! چه خوب شد که آمدی. خیلی وقت بود منتظرت بودم. اگر بخواهم زمان دقیقش را بگویم، از شب یلدایی که گذشت.
درست است که از وقتی که یادم میآید، هر بار میآمدی با خودت کلی شور و عشق و هیجان میآوردی اما چند سالی میشود که با من مهربانتری و امسال که گیسوی عزیزم هم به ما اضافه شده و چند روزی میشود که از حالت چهار دست و پا خودش را به عقب میکشاند و مینشیند. و مثل یک معجزهی زنده، هر روز قدرت خدا و انسان را نشانم میدهد. چقدر خوشبختم من! چقدر خوشبختم که توی همین پاییز قرار است ایستادن و حرف زدن و خندیدن و هر لحظه زیباتر شدن گیسویم را ببینم. چقدر من خوشبختم که آلمای لپلپیام با دو دندان افتاده پیشدبستانی شده و قرار است برایش لقمه بگیرم و ظهرها که برگشت از ماجراهایش برایم تعریف کند. چقدر خوشبختم که امسال آذر باز هم میتوانم دست به کار شوم تا برای مهمترین جشن سال، یعنی تولد آلمای قشنگم، کیک درست کنم و او شمع شش را فوت کند. بعد سعی کنم خندهی دلربا و پر از حسِ قشنگ زندگیاش را در قاب دوربینم جا دهم و برای روزگار پیریام یادگاریهای قشنگ جمع کنم. برای روزی که با خودم بگویم یادش بخیر سی سال پیش تو همچین روزی رفتم تا برای اولین بار مادر بشم. یادش بخیر از وسط اون همه درد و سختی، گل خوشگلمو دیدم که قدم به این دنیا گذاشت تا دنیامو زیر و رو کنه. بعد تلفن را بردارم و زنگ بزنم آلما و بهش بگویم تولدت مبارک دخترم! خدا کند که انقدری عشق کاشته باشم که وقت درو دست خالی برنگردم و در حسرت توجه و محبت آلما غمگین نباشم. بعد آلبومها را ورق بزنم و از یک سالگی تا آن روز، پا گرفتنش را به تماشا بنشینم.
پاییزِ مهربان از تو ممنونم که دوازده سال پیش دستم را در دستهای یارم گذاشتی. آذر که شد باز هم میتوانم بروم سراغ وسایل قنادیام تا با همهی عشقم کیک کوچکی به مناسبت این خوشبختی بزرگ درست کنم...
از حالا چشم انتظار خرمالوها و انارها هستم. از حالا دارم تصور میکنم یعنی باران که ببارد شانس این را دارم که با آلما چتر برداریم و برویم پیادهروی؟
چشمانتظار آن لحظهای هستم که لباس گرم و بوت بپوشم و لپها و نوک دماغم یخ کرده باشد. سر آلما و گیسو کلاههای بافتنی قشنگ باشد و من برای صورت نقلیشان بمیرم.
میدانم امسال هم مثل هر سال، خیلی از شبها از اجاقِ گرمم بوی لبو میآید و همسر که از سرکار آمد میپرسم چایی یا لبو؟ و او خواهد گفت بیار دیگه هر چی داری بیار!
بعد من با چایی و لبو و کاسهای انار دان شده بنشینم کنارش و مثل همیشه همهی انارها را خودم بخورم!
پاییز تو خیلی زیبایی! تو خیلی مهربان و گرم و دوستداشتنی هستی. هرسال از فردای شب یلدا دلم برایت تنگ میشود تا آخر شهریور که روزها را بشمارم و انتظارت را بکشم. پس به پاس این همه عشقی که نثارت میکنم برایم دعا کن یک عالمه سال دیگر عمر کنم و هر سال خوشحال و سالم و پر از عشق، آمدنت را جشن بگیرم.
هیچ دلم نمیخواهد این روزها را فراموش کنم. شهریور سالی که این طاعون نحس، توی خانه حبسمان کرده بود. شاید پیر که شدم آلزایمر گرفتم و دیگر خبری از این حافظهی مثل ساعت نبود! شاید روزی صفحات اینجا را ورق زدم و یادم آمد، دوازده روز از شهریور دوستداشتنیام گذشته بود و من اصلا زیر آسمان و توی هوایی که دلدل میکند برای پاییز، دست آلما را نگرفته بودم و به سمت پارک ندویده بودیم.
همه چیز توی خانه اتفاق میافتاد. بزرگ شدن و قد کشیدن آلما، ورجه وورجهها و شیطنتهایش، شیرینزبانی و حرفزدنهای تمام نشدنیاش، کودکیِ معصومانهاش....
گیسوی نازنینم هم در تقلا برای گذر کردن از مراحل رشدش، هر بار ما را ذوقزده میکند. این روزها تمام تلاشش را میکند تا از حالت سینهخیز به چهار دست و پا برود.
هر صبح پتویی توی هال پهن میکنم و دورش بالش میچینم اما میدانم تا چند وقت دیگر از زندان کوچکش میگریزد! جلویش اسباببازیهای بیخطری که شستهام میگذارم و او غرق تفشان میکند! در فاصلهی زمانهایی که گرسنه نیست و احتیاج به تعویض یا خواباندن ندارد، به حال خودش رهایش میکنم. او میماند و دنیای خیلی خیلی کوچکش...
صبحها معمولا ساعت هشت بیدار میشود و مرا هم حسابی سحرخیز کرده؛ از این بابت خیلی خوشحالم. گیسو مثل یک ساعتِ کوک شده، موتور مرا روشن میکند و به سمت آشپزخانه میبرد تا دوباره قابلمههای ریز و درشتم را روی گاز بچینم و با جادوی آشپزی، این لذتبخشترین کار دنیا برای من، خانه را گرم کنم. گیسو را مینشانم توی کریر روی میز آشپزخانه و او با آن چشمهای براق و سرشار از کنجکاوی، کارهایم را نگاه میکند. بهش صبحانه زردهی تخممرغ میدهم و کمی بعد دوباره میخوابد.
بعد نوبت آلما میرسد تا هزار بار صدایش کنم و به زور بیدارش کنم و کمی بعد که حسابی سرحال شد دیگر تا آخر شب خانه رنگ سکوت و آرامش را نبیند! اما روزهایی که آلما نیست و میرود خانهی مامانجونش خانه مزهی چای سرد شده میدهد و حس و حال ما مثل غروب جمعه بعد از رفتن مهمانی عزیز...
از صبح تا شب کار و کار و کار... تمامی ندارند این کارهای خانه اما من مدتیست که خیلی از اوضاع راضیم و خستگی جسمی نه تنها اذیتم نمیکند حتی از این حد از خستگی لذت میبرم.
نمیدانم وسواسی شدهام یا تازه دارم به خط پایه نزدیک میشوم! چون که من هیچوقت در قید تمیزی خانه و برق انداختنش نبودم اما این روزها با دقت به هر چیزی و هر جایی نگاه میکنم تا مبادا ذرهای کثیفی باشد.
فکر میکنم مادرم بعد از سی سال به آرزویش رسیده!!
شبها وقتی دخترها خوابیدند اول همه جا را تمیز میکنم بعد مسواک و بعد خودم را رها میکنم توی نرمی بالش و یک جوری بیهوشم که اگر قلبم را جراحی کنند متوجه نمیشوم اما سنسورهایم روی صدای نازک و گربه مانندی تنظیم شده که بعد از سه چهار ساعت خواب، مرا از آغوش نرم بالشم بیرون میکشد.
عجیب نیست که این مزاحمت انقدر شیرین است؟
شگفتانگیز نیست این نیروی مادری که مثل مرهمی تمام دردها را تسکین میدهد؟
وقتی گیسو را باردار بودم مدام فکر میکردم چطور میتوانم بچهی دیگری را جز آلما از خودم بدانم و همان طور دیوانهوار بخواهمش؟ مگر میشود این دیوانگی را تقسیم کرد؟ حالا میبینم که اگر هزار بار دیگر مادر شوم میتوانم هزار تا جای دیگر توی قلبم باز کنم.
آلمای کوچکم امسال پیش دبستانی است و من باور نمیکنم که چطور این شش سال انقدر سریع گذشتند. (درخواست ویدیو چک)
از وقتی دندان کوچولویش افتاد انگار یکهو با این واقعیت مواجه شدم که فصل جدیدی از زندگی آلمای کوچک من آغاز شده.
سیب کوچولو مگه تو همون فرفری شیطون نبودی؟ کجا داری میری انقد تندتند مامان؟؟؟؟
تو کی یاد گرفتی با من منچ و بیست سوالی و سنگ کاغذ قیچی بازی کنی؟
تو کی یاد گرفتی خودت دستشویی بری و غذا بخوری و مسواک بزنی؟؟؟ تو کی انقدری شدی که برای خودت لباس ست کنی؟ تیپ بزنی و کسی را هم قبول نداشته باشی! یک کم یواشتر... خواهش میکنم تا چشمهایم را بستم و باز کردم آن دختر خوش قد و بالایی نباش که دانشگاه میروی... بگذار کمی بیشتر توی بغل جاشوی.
بعد از کلی فکر که برای پیش دبستانی آلما چه کار کنیم،
خانم یکی از دوستهای همسرم که سالهاست معلم پیشدبستانی است، از پارسال و بعد از شیوع کرونا، کلاسهای خصوصیِ پنج نفره تشکیل میدهد. فعلا ثبت نامش کردیم تا با چهار تا بچهی همسن خودش و یک مربی بسیار باتجربه و مهربان و پر از انرژی معاشرت داشته باشد. امیدوارم پشیمان نشویم. میدانم احتمال ابتلا به کرونا با همین پنج نفر هم هست اما نه من توان آموزش آلما را دارم و نه او انقدر از من حرف شنوی دارد. ضمن اینکه دلم میخواهد پایهی قویای داشته باشد. از سال بعد چه مدارس حضوری باشند چه مجازی حتمن دولتی ثبت نامش میکنم.
هرچقدر از ذوق آلما برای کلاسش بگویم کم است! دارد روزها را میشمارد تا اول مهر شود و من فدای دل کوچکش میشوم.
میدانید یک مادر فرصت طلب و موقعیت شناس چه میکند؟! سریعا میگوید میدونی که اگر بخوای بری پیش دبستانی باید تو تخت خودت بخوابی 😁
بعد هم تمام دیروز را مشغول تمیزکاری و جابهجایی میشود!
آلما دیشب گریه میکرد و میگفت من تخت شما رو دوست دارم من میخوام اونجا بخوابم کلی نازش کردم و بوسش کردم و باحوصله برایش توضیح دادم و گفتم ما امروز کلی وقت گذاشتیم اتاقو خوشگل کردیم اونجا اتاق دختراس ببین چه خوبه او هم بین هر جمله من با گریه نق میزد که نه تخت شما بهتره! گفتم هر کس توی تخت خودش میخوابه و... بعد هم یک دور سنگ کاغذ قیچی با چاشنی مسخره بازی فراوان و انواع و اقسام صداگذاریها تا بالاخره خنداندمش و بعد برایش کتاب خواندم و...
بابایی هم بعد از بیشتر از شش ماه خواب راحتی روی تخت داشت. ملافههایی که ظهر شسته بودم پهن کردیم و او رفت تا شبی را تجربه کند که به نسبت چند ماه قبلش، بسیار لاکچری بود. من هم رفتم تا روی زمین اتاق دخترها بخوابم :| بالاخره روزگار تخت نشینی من هم متزلزل گشت!
ساعت شش صبح بود و پایین تخت آلما نشسته بودم و به گیسو شیر میدادم که یکهو آلما مثل شهاب سنگ بغل دستم فرود آمد و گیج به اطرافش نگاه کرد! خندم گرفته بود گفتم چیزی نیست مامان افتادی برو بالا بخواب گفت نه میخوام همینجا بخوابم سریع سرش را گذاشت روی بالش و چشمهایش را بست. من هم وقتی گیسو را خواباندم رفتم روی تخت آلما و کیف کردم؛ و باز هم مادر موقعیت شناس 😌
شش ماه پیش در چنین روزی رفتم بیمارستان تا فردا صبحش، گیسوکمندترین دختر دنیا به دنیا بیاید...
واکسن شش ماهگی 🥲
پینوشت: قسمت بعدی داستان زیر چاپ است نگران نباشید!
حالا که بعضی کارها و سر شلوغیها و یک شب سردرد وحشتناک، وقفهای بین نوشتنم انداخت، شاید بد نباشد که کمی روزمرگی بنویسم.
از این روزهایِ سریع و سخت و دوست داشتنی؛ روزهایی که مثل یک بستنی شکلاتی خوشمزه تا به خودت بیایی تمام شدند. دلم میخواست حتی شده چند خط از اتفاقات این روزها بنویسم. چرا که هر چه میگذرد بیشتر میفهمم که کل این دنیا، با تمام داشتهها و نداشتههامان، با تمام سختی و آسانیها، هرچقدر هم طولانی، قصهی کوتاهیست که کاش قشنگیهایش انقدر توی ذهنم پررنگ حک شود تا همیشه بتوانم در ظرفش را باز کنم و مثل آبنباتهای کنجدی مامان یکی بگذارم گوشهی لپم و شیرینیاش را مزهمزه کنم.
مغازهی کتابفروشی به برکت وجود گیسو خانم و پاقدمش راه افتاد و چند روزیست که بابایی وقتهای آزادش را میرود مغازه و خوب میدانم که وقتی بین قفسههای کتاب قدم میزند و مست بوی کتابهایی میشود که همهشان را خودش در چند ماه گذشته خریده، چه حالی دارد. خیلی برایش خوشحالم، برای ذوقش ذوق دارم و دعا میکنم که اتفاق بدی نیفتد و همه چیز خوب پیش برود.
گیسو کاملا غلت میزند و درست است که واضح سینهخیز نمیرود اما خودش را حرکت میدهد و وقتی بروم آشپزخانه و برگردم سر جای اولش نیست! هرچقدر هم پتو و ملافه پهن میکنم بالاخره خودش را به لبهی محدودهای که تعیین کردهام میرساند و در حالی که روی شکم مانده با نقشهای فرش درگیر میشود. هر روز صداهای بامزه و متنوع از خودش درمیآورد. خوشخنده خانوم مامانی شده و با هر نگاه و هر لبخندی بهم میخندد و مرا از شوق لبریز میکند. سیزدهم مرداد پنج ماهه شد و ما یک ماه زودتر غذایش را شروع کردیم. چند روزی میشود که دوبار در روز حریره بادام میخورد و چنان دهان میگشاید و با خنده قورت میدهد انگار نه انگار که بار اولش است. من هم انقدر برای غذا دادن بهش ذوق دارم که نگو! این روزها بیشتر دستهای کوچکش را به هوای گرفتنِ هر چیزی دراز میکند. همه چیز را به دهان میبرد و ما سعی میکنیم هرچیزی را که میشود بشوریم و تمیز کنیم و در اختیارش قرار دهیم تا به دهان ببرد. باورم نمیشود که به همین زودی پنج ماه از روزی که گیسو به دنیا آمد میگذرد. انگار همین دیروز بود که مینوشتم که از روزهای آخر بارداری خستهام. راه رفتن و نشستن و خوابیدن و... همه چیز برایم دشوار بود و همراه با سختی و سنگینی.
این روزها نظم خوابمان کمی بهتر شده. گیسو ساعت هشت یا نه صبح بیدار میشود و من هم همراهش بیدار میشوم و روز را آغاز میکنم. کتری را پر میکنم و میگذارم سرگاز. مقدمات ناهار را ازجمله شستن برنج و بیرون آوردن مواد اولیه از فریز و... انجام میدهم. صبحانه میخورم و سعی میکنم آلما را بیدار کنم گاهی موفق میشم و گاهی نه! کمی بعد گیسو میخوابد و میروم برای پختن ناهار و صبحانه آلما و رسیدگی به فرمایشاتش. و بعد همینطور تا شب لابهلای بیدار شدن و خوابیدن گیسو، ظرفها و لباسها و ملافهها شسته میشوند و پهن و جمع میشوند. آشپزخانه مرتب میشود و لیوانهای چایی پر و خالی میشوند و اگر خوششانس باشیم عطر کیک، آشپزخانه را پر میکند.
گیسو ساعت نه شب میخوابد و تا صبح فقط برای شیر بیدار میشود. آلما اما تا ساعت یک شب از این طرف به آن طرف خانه میدود. برای دستشویی و مسواک و ... منِ خسته را دنبال خودش میکشاند. بعد کنارم دراز میکشد و برایش کتاب میخوانم و بعد مامان یکی دیگه یکی دیگه... و البته که من به داستان بعدی تن نمیدهم!
و اینگونه من اولین نفر بیدار میشوم و آخرین نفر میخوابم و تا صبح هم در عالم هپروت شیر میدهم! نمیدانم از کجا انرژی میآورم و عاشق این چرخهام.
امروز آلما، عبارت شیری یا روباه را یاد گرفته بود و میخواست به کار ببردش. گفت مامان شیری یا روباه گفتم شیر! گفت آره چون میخواستی آشپزخونه رو تمیز کنی که کردی. من چی من شیرم یا روباه؟ گفتم توام شیر. گفت نه من روباهم گفتم چرا گفت چون میخواستم تنها برم خونه عمو! تو نزاشتی گفتم به غیر از خونه مامان جون هیچ جا نمیزارم تنها بری اینو یادت باشه. گفت بابایی شیره یا روباه؟ گفتم شیر گفت نه اونم روباهه چون میخواست ساعت پنج بره بیرون هنوز نرفته ساعت شیشه.
ولی میدونی چیه روباه حداقل از شیر خوشگلتره! توام شاید چون تپلتری شیری چون شیر از روباه تپلتره دیگه!!! من :| آلما: مامان ناراحت نشو حقیقته دیگه تپلی 🤣
گیسوی کوچکم سلام!
حالا که این نامه را برایت مینویسم، تو تنها چهار ماه و ده روز از عمرت گذشته. هیچگاه این روزهایت را به یاد نخواهی آورد و ترس من این است که من هم لذت این روزها را فراموش کنم. روزهایی که تو انقدر کوچک و ناتوانی که حتی یک ساعت هم نمیتوانم از خودم دورت کنم و برای گذراندن هر لحظهات محتاج منی تا کمکم بتوانی از من دور شوی و من قد کشیدن و جان گرفتنت را نظارهگر باشم و از بالندگیات، به خود ببالم و روزی از روزها، وقتی بازی کردنت را از دور بین بچهها دیدم، درست مثل اولین باری که خواهرت را از دور میدیدم، بغضی از سرِ غرورِ داشتنت گلویم را بفشارد. عجیب است که تا آن روز خیلی مانده و در عین حال چشم بر هم بزنی رسیده! مثل پارسال همین روزها که اولین روزهایی را میگذراندم که تو مهمان دلم بودی. چند ماهی میشد که میخواستیمت و خبری از تو نبود! فکر میکنم نازت زیاد بود! ناامید شده بودم و قصد نداشتم خودم را با فکر بودنت دلخوش کنم که ناگهان حس کردم حالم خوش نیست، بیحال بودم و همش دوست داشتم بخوابم و بعدتر وقتی آن حالت تهوع دیوانهکننده اما دوست داشتنی سراغم آمد یقین کردم که خدای مهربانم هدیهاش را برایم فرستاده. و تو از ذرهای که حتی با چشم دیده نمیشد، تبدیل شدی به آن موجود سه کیلو و نیمی که با پشتکار خودش را از وجودم بیرون کشید و گریه سرداد. سیزدهم اسفند سال هزار و سیصد و نود و نه، بعد از یک شب سخت، چشمهایت را به این دنیای ناشناخته گشودی. از همان ابتدا آرام بودی و صبور. انگار که آمده باشی تا آرامِ دلم شوی. تا همه چیز را با آمدنت دلچسبتر کنی. هیچوقت بعد از تو خستگیِ روحیای بر من وارد نشد و هرچه بود درد و رنج جسمی بود که فدای یک تار موی زیبایت. فدای خندههای از ته دلت، فدای چشمهای خوشرنگت. هیچ وقت با تو حس نکردم که بچهی دوم داشتن چقدر زندگیام را دشوار کرده و آشفتگی و بهم ریختن نظم خانه هم برایم مسئلهای قابل حل شد و حتی چالشی دوستداشتنی که مدام دلم بخواهد خودم را درگیرش کنم. تو انقدر ماهی که حتی آلما هم حسودی خاصی به تو نکرد و ما بیشتر شاهد عشق زیادش به تو هستیم.
عروسک کوچک و زیبایم، فرشتهی خوشبوی بهشتی، تو داری توی خانهی ما همه چیز را بهتر از قبل میکنی و حتی به من و بابایی درس صبوریِ بیشتر میدهی.
از روزی که آمدی هر روز نسبت به روز قبل انگار بزرگتر شدی و فرق کردی و من هر روز با خودم فکر میکردم کاش میتوانستم تمام تغییراتت را با جزئیات کامل به ذهنم بسپارم. از مهارتهای جدیدت این است که میتوانی به سختی بغلتی، بیشتر از غلت زدن، میچرخی! یعنی روی تشک که میگذازمت به شکل برعکسِ ساعتگرد، شروع به چرخش میکنی. پستونکی شدی و من موفق شدم پستونک رو جایگزین انگشت شستت کنم. هر چند خیلی خوشمزه و بانمک انگشت میخوردی و من کلی فیلم و عکس از این کارت دارم اما نگران بودم که این عادت را تا بزرگی ترک نکنی.
خیلی خوشاخلاقی و محال است که نگاهت کنم و نخندی. یک ماه یا بیشتر است که قهقهه هم میزنی. بین خودمان بماند وقتی با هم تنها هستیم غلغلکت میدهم و هرازگاهی دندانهایم را روی رانهای تپلت میگذارم اما فشار نمیدهم و تو از خنده ریسه میروی. گلو و غبغب و سینهات هم حسابی غلغلکی هستند و من غرق بوسهشان میکنم و این در حالیست که کسی جز من حق ندارد این کارها را بکند! بگذار این یکی را هم اعتراف کنم، من از یک ماهگیت حسابی توی آغوشم میچلاندمت! کارهایی که نه حال داشتم و نه جرات نداشتم با خواهرت بکنم و آن روزها کجا و این روزها کجا... بگذریم. از یادآوریش غصهم میشود. میخواهم از شیرینیِ بودن تو بگویم. از خوبیهایت، از بوی خوش بهشتیات.
گیسوی قشنگم، روزهای کودکی تو هم مثل خواهرت تند تند خواهند گذشت و حتی یک روزی، روزهای جوانیات هم مثل مادرت تند تند میگذرد و من خیلی وقتها که توی آغوشم شیر میخوری به آیندهات فکر میکنم؛ به بزرگ شدنت. و هر بار دستهایت را میگیرم با خودم میگویم کاش لذت گرفتنِ دستی به این کوچکی در خاطرم بماند. کاش هر بار که زندگی برایم بیمعنی شد و تکراری، بتوانم لحظههایی که بدن نرمت را در آغوش میگرفتم توی ذهنم بیاورم و قلبم گرم شود. از حمام کردنت نگویم که این روزها مدیتیشین من است. دلم میخواهد زمان متوقف شود و من فقط ماهی کوچک و تپلیم را کف بزنم و بشورم. حتی یک بار از بابایی خواستم که وقتی حمامت میکنم فیلم بگیرد؛ یادگاری برای روزهای دور. یادم میآید که شستن آلما چقدر برایم استرسزا بود! چقدر تفاوت...
چند وقتیست که هر موقع نسبت به شرایط موجود معترض باشی، جیغهای بامزهای میزنی. دلم برای این کارهایت ضعف میرود.
خوابت خیلی خوب است و شب میتوانی شش ساعت پشت سر بخوابی و نمیدانی که من چقدر خوشبختم!!!
میتوانم روزهایی را تصور کنم که غذا میخوری، راه میروی، بازی میکنی، حرف میزنی، دستشویی میروی، مسواک میزنی و... طوری که انگار بادی وزیده و مشتی خاطره را در هوا پراکنده باشد.
دلم میخواست حالا که میخواهم نامهام را برای کوچکترین مخاطبی که تا الان داشتم تمام کنم، برایت آرزوهای قشنگ کنم اما تو خودت قشنگترین آرزویی که هر کس میتواند داشته باشد.
دوستدار همیشگی تو مامان
در ادامه صدای جیغهای اعتراضی خندهدارش!
گرمه! خیلی گرم. کولر روشنه اما انگار نیست. تند تند دوش میگیرم اما تنم چسبناکه. باد مستقیم باعث سردردم میشه و دور شدن از کولر مساوی با خفه شدن. خونهی بابا اینا قدیمیه و کانال کولر نداره. یه کولر گنده هست، قد هیولا. بیرون پنجرهی هال. قراره همون کولر کل خونه رو خنک کنه. تو روز اصلا نمیشه توی اتاقا رفت انقدر که گرمه. ولی خوب شبا خنکتره و میشه هیچی رومون نندازیم و سعی کنیم بخوابیم! گیسو هم شب و روز با زیرپوش میزارم بمونه.
صبح اما از هفت به بعد گرم میشه و با گرما و تن چسبناک و گردنی خیس از عرق پامیشی میری تو هال میبینی بابا همون کولرم خاموش کرده پنجرهها رو باز کرده داره از هوای صبحگاهی لذت میبره.
سالهای قبل انقدر گرم نبود. یعنی اصلا من خاطرهای ندارم که تهران انقدر گرمم شده باشه. حالا تو این وضعیت روزی چند بارم چایی میخوریم
چند روز اول وقتی میخواستم گیسو رو شیر بدم میرفتم توی اتاق اما با این وضعیت گرما بهم گفتن نرو تو اتاق، خودت و بچه هلاک میشید. بابام و داداشم گفتن ما نگاه نمیکنیم همینجا شیر بده. ما هم شرم و حیا رو کنار گذاشته و کلا دور هم شدیم. همونجا هم میخوابونمش که خنک باشه. سر و صدا و تلوزیون و شیطونیا و بازی و صداهای آلما هم هست. امشب یه ویولونزن هم اومده بود توی کوچه! به سختی خوابونده بودمش که با صدای موسیقی زنده پاشد.
چند دقیقه پیش تو آشپزخونه بودم اومدم بیرون داداشم رفت داخل آشپزخونه که یکهو گفت بابااااا... طوری که هیچ وقت بابامو صدا نمیزنه. بابام هم داره فیلم میبینه. چشمش به تلوزیون و با اکراه میگه بله بگو چیه ؟داداش دومتری بنده هم با اون یال و کوپالش میگه بیا حالا. بابام نچ میکنه و میگه چیه؟؟؟؟ فکر میکنید چی باشه؟ ... سوسک!!! بابا با خونسردی میگه خوب چیکار کنم بکشش و همین ترس داداشم از سوسک و بیمحلی بابام باعث شد که سوسک گم بشه. مامانم رفته کلی حشرهکش زده ولی پیداش نیست و من در حالی دارم مینویسم که هر آن احتمال میدم اون موجود گندهی بدترکیب رو ببینم که تلوتلوخوران داره میاد ... وای باورم نمیشه همین الان که این جمله رو نوشتم یه صدای بلند از آشپزخونه اومد و بعد صدای مامان با لحن فاتحانهش! کشتمشششششش ! خدایا شکرت حل شد. واقعا هیچی بدتر از این نیست که یه سوسک تو خونه گم بشه. وقتی تصور میکنم که من و اون موجود چندش برای چند دقیقه با هم تو آشپزخونه بودیم حالم بد میشه. فکر کن اگر میرفت رو پام خداروشکر ریختشو ندیدم وگرنه تا مدتها قیافهش جلوی چشمم بود. هر بار سوسک میبینم دچار اختلال استرس پس از ضربه میشم!
امروز تو همین هوا برنامه پیکنیک داشتیم! یه رودخونهای تو محله دارآباد هست که از بچگی پاتوق آلما و بابابزرگش بوده و اگر سنگهایی که آلما اونجا تو آب انداخته رو جمع میکردیم میشد اسرائیل رو باهاش شکست داد.
امروز هم رفتیم همونجا، بماند که رودخونه تبدیل به جوی باریکی شده بود ... ولی آلما تا جایی که توان داشت خودش رو کثیف کرد. چیزی هم که نمیگیم بهش و اصولا آوردیمش که راحت باشه ولی بدجوری راحت بود و منم سعی میکردم نگاهش نکنم. سرتاپاش گِلی بود. استتار کرده بود کامل...
از توی آب خرچنگ و تخم قورباغه پیدا کرده بود و بهشون دست زده بود. من با این کاراش کار نداشتم فقط اونجایی اتصالی کردم که یه سگی اومده بود نشسته بود نزدیکمون آلما هم یه استخون گنده از تو خاکا پیدا کرده آورده بندازه براش میگم دست نزن به اون استخون لابد هزار تا سگ اونو لیسیدن. بعدم این سگ آموزش دیده نیست که یهو استخون رو پرت میکنی میترسه میپره بهت. واکنش آلما چی بود؟ دایورت و با استخون گندهای که منو یاد غارنشینا مینداخت داره میره به سمت سگه. خلاصه جیغی کشیدم که بعدا ازش پشیمون شدم ولی چاره چیه حرف گوش نمیکنه... وقت ناهار موقع گاز زدن به ساندویچش، دندون لقش افتاد... باورم نمیشه دختر کوچولوی من انقدر بزرگ شده باشه که اولین دندون شیریش بیفته... به نظرم خیلی زود بود؛ مگه تو پنج سالگی هم دندون میفته؟؟؟؟
حالا با اون دندون افتاده داستانها داریم ؛ براش تو یه قوطی کوچیک نگهش داشتم که ببره خونه بزاره زیر بالشش که فرشتهها براش هدیه بیارن در حالی که میدونه فرشتهها هدیه نمیارن و این پدر مادرا هستن که هدیه میخرن!
شبی داشت کارتون میدید گفت دندونمو بده گفتم میخوای چه کار گفت میخوام باهاش کارتون ببینم!
پارچ شربت آلبالویی که ظهر یکی از همین روزهای گرم درست کردم؛ از میزان یخش معلومه چقدر گرممه
دیشب خواب دیدم خیلی به همسرم نزدیکم. چیزی که این روزها شاید حتی وقتی خانه هستم کم اتفاق بیفتد؛ به خاطر مشغولیتم با دخترها. چه برسد به حالا که یک هفته است خانه نیستم. دلم حسابی تنگ شده. حس و حال خوابم، شبیه روزهای اول عقدمان بود. توی اتاق کوچکش. شبهایی که تشک پهن میکردیم روی زمین و دور تا دورمان قفسههای کتاب بود. دلم برای بوی آنجا تنگ شده؛ مخلوطی از بوی چوب و سیگار و پیچ امینالدوله و بوی کولر آبی. دلم میخواهدش و این خواستن مثل بغضی روی سینهام مینشیند. میبینی؟ من اصلا طاقت دوریات را ندارم... میبینی من هر بار که از تو دور شوم بیقرارت میشوم؟ دلم میخواهد چهارده ساله شوم و سرم را بگذارم روی بالش کنار ضبط صوت و کاست دکلمههای خسرو شکیبایی را گوش کنم و بتوانم با قلب کوچکِ آن موقعم عاشقت شوم.
برهنه به بستر بیکسی مردن
تو از یادم نمیروی...
خاموش به رساترین شیون آدمی
تو از یادم نمیروی...
گریبانی برای دریدن این بغض بیقرار
تو از یادم نمیروی...
سفری ساده از تمام دوستت دارم تنهایی
تو از یادم نمیروی...
سوزن ریز بی امان باران بر پیچک و ارغوان
تو از یادم نمیروی...
تو ...
تو با من چه کرده ای که از یادم نمیروی
ساعت از دو گذشته، بعد از اینکه اینستا را خون آوردم، گوشی را روی فلایت مد میگذارم و به دو طرفم نگاه میکنم؛ گیسوی تپلی و شیرینم که حقیقتا شکل فرشتههاست و آلمای زیبایم. میخواهم بخوابم اما انگار همین حالا و در بدترین وقت ممکن هوس نوشتن دارم! میروم دستشویی و بعد با فکرِ باز برمیگردم 😁 دوباره گوشی را دست میگیرم و از فلایت مد درش میآورم و پنل را باز میکنم؛ دوازده ستاره روشن دارم که فعلا نمیتوانم بخوانم چون حتمن بعدش همهی حسم میپرد!
دوباره به گیسو نگاه میکنم، مدت زیادیست که دلم میخواهد در موردش بنویسم اما فرصت نشده و آلما که امروز در سن پنج سال و نیمگی اولین دندان شیریاش لق شد! دلم میخواست تمام ماجرا را با جزئیات بنویسم اما نمیدانم خواب مجالم میدهد یا نه و همینطور چشمِ نیمسوزم که نزدیک بود در راه باد کردن بادکنکی کذایی از دستش بدهم! خوب شاید بهتر باشد برگردیم به جمعهی قبل، یعنی چهارم تیر تا من تعریف کنم که نزدیک بود از این به بعد همهی خوب و بد دنیا را به یک چشم بنگرم!
فردای تولد بابایی، آلما خانم خودش را منزل مامان جون دعوت کرده بود، از ظهر رفته بود آنجا، من هم که یک هفته بود ندیده بودمشان غروب رفتم تا سری بزنم و با صحنهی تدارکات تولد توسط آلما و عمههایش مواجه شدم. گویا آلما به تکاپویشان انداخته بود که برای باباییش تولد بگیرند. پدر همسر هم کیک خریده بود و قرار بود زنگ بزنند عمو و زن عموی آلما هم بیایند. یعنی در واقع ایشون، اتاق فکر تولد سورپرایزی شده بود و بماند که بنده بعدا توسط همسرم مورد مواخذه قرار گرفتم که تو چرا گذاشتی برام تولد بگیرن 😑 انگار که من باید جلوی همه میایستادم و میگفتم دست نگهدارید 😑
خلاصه توی این گیر و دار من گیسو را بردم توی اتاق که بخوابانم؛ گذاشتمش روی پا و آلما هم با بادکنکی آمد پیشم. مامان اینو باد میکنی؟ توی همین بادکنک مزخرف چراغ ریزی تعبیه شده بود که بعد از باد شدن روشن میشد. بادکنک را گرفتم جلوی دهانم و شروع کردم به فوت کردن. یک... دو... بومممممم یک صدای بلند و دردی وحشتناک توی صورت و چشمم. چیزی که الانم با یادآوریش مو به تنم سیخ میشود. دستم را گذاشته بودم روی چشمی که جرات نداشتم بازش کنم و بعد فهمیدم که اصلا نمیتوانم بازش کنم. گیسو را آرام گذاشتم پایین و خواهر همسر را صدا زدم میترسیدم مادر همسرم و دیگران را بترسانم اما حس واقعیام این بود که جیغ بزنم کور شدمممم. وقتی خواهر همسرم آمد توی اتاق بهش گفتم فقط بگو چشمم سرجاشه یا ترکیده. بعد هم مراحل شستشوی چشم و قرص مسکن و گذاشتن یخ و... اما درد زیاد بود و حساسیت به نور شدید و نمیتوانستم چشمم را باز کنم. آن شب توی عکسهای تولد من یک چشمی بودم و همسرم از شدت معذب بودن سردرد داشت فقط آلما بود که میخندید 😂😂😂
فردا که بیدار شدم چشمم تار بود. تمام هفته به رفتن به چشمپزشکی گذشت. چون که دکتر گفت چشمت خونریزی کرده و خراش هم داره و هر دو روز باید معاینه بشی. مطب شلوغ، کرونا، نوزاد شیرخوار توی ماشین، دخترک پنج ساله شیطون توی ماشین، همسری که نتونسته بره سرکار توی ماشین! بهبه...
تو ماشین شیر بده، همسر چش غره بره که جمع خودتو 😂 تو ماشین پوشک عوض کن. یک بار هم که من توی مطب بودم گیسو پیپی کرد روی پیراهن بابایی! پلیس هم سوت میزده که راننده پراید حرکت کن 😂 بدجا پارک کرده بود. همسرم هم پوشک را نشانش داده و به اوضاع خرابش اشاره کرده! یک بار هم مجبور شده بود نیم ساعت توی خیابان قدم بزند تا خانم بخوابد.
خلاصه که هفتهی سختی بود هم برای من هم برای بقیه. بچه کوچک که داشته باشی حتی حق نداری کور شوی.
هی گفتند صدقه بدید خطر از سرت گذشت. هفتهی قبل دوبار ماشینمان خراب شده بود و حدود یک ملیون خرج برداشت و یک سری بلاهای خردهریز! همسر هم هر روز صدقه میداد. با این حال بلا دور نشده بود😁 نمیدانم نرخ صدقهها عوض شده یا چه!
یک شب هم کابوس بسیار وحشتناکی دیدم؛ خواب سقوط آلما از بلندی و از دست دادنش که قبلا هم دیده بودم و همزمان بختک افتاد روم؛ به حالتی که تا حالا دچارش نشده بودم. دست محکم و مردانهای را روی دهان و دماغم حس کردم؛ به شکل کاااااملا واقعی. و انقدر دست و پا زدم و تقلا کردم که خفه نشم و او هم با قدرت دستش را نگه داشته بود تا اینکه یکهو از خواب پریدم....
جمعه بعد از گذشتن یک هفتهی مزخرف مامان اینا اومدن خونمون و شنبه ما رو با خودشون آوردن تهران. سیزدهم واکسن چهار ماهگی گیسو را با مامان و بابام رفتیم. تمام بدنم برای گریههایش میلرزید و توان بغل کردنش را از دست داده بودم. وضعیت شهرها هم قرمز شد و فعلا گیر افتادیم تهران 😂😂😂 تا احتمالا پدرهمسر بتواند با روشی مثل دفعههای قبل برمان گرداند ولایت.
الان هم ساعت سه و بیست دقیقه شد و نمیدانم از چه اینگونه خودم را ییخواب کردم!
از وقتی یادم میآید عاشق تولد و مناسبتها بودم. و چون خودم و تمام اعضای خانوادهم تولدهایمان نیمهی اول سال است از اردیبهشت که تولد مامان است ذوق داشتم تا شهریورِ خودم. شاید هم تنوعش برایم جذاب بود. درست است که معمولا مهمانی دعوت نمیکردیم اما همین که کیک میخریدیم و کادویی رد و بدل میشد برایم جذاب بود. چیزی بود که روزمرگی و روتین را برهم میزد و من عاشق همین بودم. بزرگتر که شدم برای خودم کسی شده بودم و کارت پستال میخریدم و هدیه و جایی قایمشان میکردم که طرف نبیند! این کار را شبهای عید هم میکردم. حالا که آلما را میبینم و شور و شوقش را، یاد خودم میفتم و تابستانهایی که با شربت و مربا آلبالوهای مامان، با میوههای خوش رنگ و لعاب و بوی کولر آبی و تولدهای پشت سر هم برایم جذاب میشد و صد البته تعطیلی مدرسه و حیران رفتن... وقتی آخرین امتحان را میدادیم و توی آن گرما به خانه میرسیدیم و خلاص. حالا باید منتظر برنامهریزی خانواده میماندیم تا برسیم به بهشت کوچکمان، اگر نزدیک شهریور میرفتیم تمام روز را لای بوتههای تمشک و پای درخت فندق سر میکردیم و دستهایمان را به هوای مزهی بینظیر گردوی تازه رنگی میکردیم...
دیروز که همسرم به خانه برگشت و لابهلای خریدهایش چشمم خورد به پلاستیک گیلاس، بهش گفتم هیچ سالی نبوده که تولدت گیلاس نداشته باشیم چه خوب شد خریدی 😊
از صبح آلما هزار جور برنامهریزی کرد و خودش برنامهش را بهم میزد و ما مرده بودیم از خنده. اولش که یک دور مفصل دعوا کرد که چرا مامان جون اینا رو دعوت نکردین. همسرم گفت نمیدونستم دوست داری مهمون داشته باشیم آلما گفت شما چجور پدر مادری هستید که نمیدونید من چی دوست دارم چی دوست ندارم 😑😑😑 بعد رفت توی فاز سورپرایز کردن بعد یادش میرفت که قرار بوده بابایی را سورپرایز کند. مدام هم استرس داشت و مثلا میگفت بابایی در یخچالو اصلا باز نکنی فقط میتونی از فریزر استفاده کنی 😂😂😂 چون کیک توی یخچال بود. یا مثلا وقتی داشت برایش نقاشی میکشید استرسی میشد و هی میگفت باباااااا من دارم برای خودم نقاشی میکشم 😂😂😂😂 بعد گفت بابایی مامان برات شعر نوشته😂😂😂 چون از من پرسید چی مینویسی گفتم یه چیزی برای بابا، گفت شعر؟ گفتم آره! آخر سر هم طاقت نیاورد و قبل از اینکه وقتش شود کادو بابایی را که مجموعهی نقاشیها و کاردستیهای آلما با نامهی من (پست قبلی)، داخل یک ظرف لوپلوپ بود و من بهش روبان بسته بودم داد بهش و گفت تولدت مبارک!
در ضمن تِم هم انتخاب کرده بود و هر سهتامان لباسهای سفید و مشکی پوشیدیم. برای خودش و من دامن خالدار انتخاب کرد. توی نقاشیاش هم دامن خالدار کشیده.
و اینطور شد که دیشب هم یکی از بهترین شبهای زندگیمان را کنار شیرینی آلما و گیسو گذراندیم.